جوزف کنراد
بازخوانی نویسنده ای که زمانی دوست داشته ایم، معمولن دچار اندوهمان می کند، چرا که در دورانی که ما بالیده ایم و حرف های تازه شنیده ایم و قصه های جالب خوانده ایم و... او با همان حرف ها و قصه ها از جایش تکان نخورده است. رمان های خوبی که خوانده ایم را، مثل خاطرات کودکی و جوانی، باید بخاطر آورد، لبخند زد و احیانن آهی کشید. گذشته را نمی شود دوباره زندگی کرد. هیچ سفری مثل "آن" سفر، خوش نمی گذرد، حتی با همان هم سفران و به همان شهری که روزگاری بود! همان گونه که "در هیچ رودخانه ای نمی توان دو بار شنا کرد"! قصه های کودکی هم مثل بادکنک های رنگی کهنه، با "لمس" دوباره از زیبایی تهی می شوند و گاه، بکلی می ترکند. مگر آن که با شوق ماجراجویی اولیه ی آلیس، پا در آینه نگذاریم. یعنی بی انتظار، و با واقع بینی به قصه های شیرین گذشته سفر کنیم. تردیدی نیست که با خواندن دوباره ی نویسنده ای که زمانی دوست داشته ایم، دیگر از یک شاهکار به شاهکاری دیگر نمی رسیم. من بارها و با بی رحمی به چنین سفرهای ادبی گذشته سر زده ام. به خود اما گفته ام اگر چیز زیبایی باشد، با مرور دوباره از خاطر نمی رود. در قساوت تازه ام، برخی از رمان های "جوزف کنراد" در دست هایم شکستند. تنها دو سه رمان بزرگش در خاطره ام بی آسیب ماند. "لرد جیم" و "قلب تاریکی" خوشبختانه از این گروه اند. هرکدامشان را با ترس از دست دادن، به دست گرفتم. این را هم می دانم، و می دانسته ام که آنچه من دوست دارم، لزومن همانی نیست که دیگران دوست دارند، و بالعکس! و می دانم از "کنراد" گفتن و نوشتن، برای خیلی ها به آش سردی می ماند روی میز صبحانه!
جوزف کنراد (1857-1924) لهستانی الاصل، که سال ها روی آب و در کشتی های انگلیسی کار می کرد، در بیست و هفت هشت سالگی (1885) "بریتانیایی" شد، اگرچه همه عمر، خود را یک لهستانی می دانست. با این همه وقتی در چهل سالگی با دریا خداحافظی کرد و برای همیشه ساکن خشکی شد، و تصمثم گرفت بنویسد، تقریبن از اولین رمانش، به زبان انگلیسی نوشت. با وجودی که تا آخر عمر لهجه داشت اما به اعتبار نوشته هایش یکی از بزرگ ترین رمان نویسان جهان انگلیسی زبان لقب گرفت، و چه بدعت ها که در زبان و ادبیات انگلیسی بر جای گذاشت. ویژگی دیگر کنراد، بی "قهرمان"ی آثار اوست که در ادبیات ابتدای قرن بیستم، تازگی داشت. شخصیت های آثار کنراد، هیچ ویژگی خارق العاده ای ندارند، مثل هر انسان معمولی دارای نقطه ضعف ها و نقطه قوت های خود هستند، گاه بکلی "بازنده" اند، گاه از شدت استیصال گوشه ای می نشینند و گریه می کنند، موقعیت های بسیاری را از دست می دهند، گاه مانند شخصیت های "جنایت و مکافات"، قاتل اند، دزد اند، قاچاقچی اند، سخت بیمار می شوند، به سادگی می میرند و... "جیمز وات" شخصیت "سیاه نارسیسوس" (1897)، ملاح سیاهپوستی ست از اهالی هند غربی، که به علت بیماری و سیاه بودنش، روی عرشه ی "نارسیسوس" مثل کیسه ی زباله این طرف و آن طرف انداخته می شود. "سیاه نارسیسوس" را برخی بهترین اثر دوران اولیه نویسندگی کنراد می دانند، و مقدمه ی نویسنده بر این رمان را، مانیفست کنراد در باره ی ادبیات امپرسیونیستی می شناسند. با این همه کنراد پیش از "قلب تاریکی" (1899) تقریبن شاهکاری نیافریده است.
همین که کشتی سفر خود را از رودخانه ی "تیمز" به سوی کنگوی بلژیک آغاز می کند، "چارلز مارلو" برای چند تن دور و بری هایش تعریف می کند که جایی در آفریقا، کاپتین یک کشتی بخاری بوده و ماموریت داشته تا یک بلژیکی شکارچی عاج به نام "کورتز" را که گمشده، بیابد و به قرارگاه خود بازگرداند. کورتز ظاهرن آدم با اهمیتی باید بوده باشد. مارلو اما به زودی در می یابد که کورتز شخصیتی ست متفاوت با آنچه او می پنداشته؛ قاتلی سرمایه دار، موجودی وحشت انگیز که بومیان او را کورکورانه ستایش می کنند و... سفر کشتی به کنگو، سوای صورت ظاهر خود، سفری ست درونی، روایتی سیاه از ارزش های تمدن اروپای سفید در قاره ی سیاه! "قلب تاریکی" با وجودی که در 1902 منتشر شده، هنوز هم مانند چند اثر بزرگ کنراد، از بسیاری جهات، با روزگار ما همخوانی دارد. "فرانسیس فورد کاپولا"، فیلم نامه ی "اینک آخرالزمان" را با نگاهی به "قلب تاریکی" نوشته است.
باری، مارلو شایستگی خاصی در کورتز نمی بیند، و طی وقایعی مبهم، با وجودی که همکاران و مردم بومی، کورتز را مانند یک قدیس می ستایند و حتی دلقکی روسی، کارچاق کن کورتز، او را شاعری بی نظیر می داند، مارلو اما به تدریج در می یابد که کورتز، نه یک شکارچی ساده ی عاج، که یک تاجر برده است. کشتی بخاری مارلو برای حرکت آماده می شود، اما کورتز سخت بیمار است و مارلو نیز به شدت بیمار می شود. کورتز در بستر مرگ، بسته ای کاغذ همراه عکس های شخصی به مارلو می سپارد و کلماتی نظیر؛ "وحشت! بیزاری"! زمزمه می کند. پس از مرگ کورتز، مارلو به اروپا باز می گردد و تصمیم می گیرد نامه ها و عکس های خصوصی کورتز را به زنی برساند که کورتز او را نامزد و عزیز خود می نامیده. زن با وجودی که یک سالی از مرگ کورتز گذشته، سیاه پوشیده و سخت عزادار کورتز است. او با اصرار از مارلو می خواهد تا آخرین کلمات کورتز را برایش بازگو کند. مارلو علیرغم کشش درونی به گفتن حقیقت، تصمیم می گیرد تصویر کورتز مرده را، در ذهن زن بهم نریزد، پس می گوید آخرین کلما ت کورتز، تکرار نام زن بوده است!
"قلب تاریکی" سرشار از نماد است، از همین رو هرکس به زعم خود آن را وصف کرده؛ سیاهی تمدن اروپایی سفید، در برابر سفیدی توحش آفریقای سیاه؟ خشونت هنر؟ چند گانگی تمدن اروپا در برخورد با تمدن های دیگر؟ وصفی کاملن فوق واقعگرایی؟ چارلز مارلو، نامی ست که در هیات های دیگر، راوی چند رمان دیگر کنراد ("جوانی"، "شانس") نیز هست. اگرچه جوزف کنراد خوش نداشته او را "دریایی نویس" بخوانند اما، مانند "اوجین اونیل" که اغلب آثارش به سفرهای دریایی اش مربوط می شود، برخی شاهکارهای کنراد، نظیر "لرد جیم" و "نوسترامو" و... نیز بی ارتباط به دریا و کشتی نیستند. تنها "از چشم غربی"ست که دور از آب، در خاک روسیه و سوئیس رخ می دهد. بخش بزرگی از "قلب تاریکی" نیز در آفریقا و بلژیک می گذرد.
"جیم" دریانوردی ست خبره، شجاع و صادق اما او هم مثل همه ی دیگران یک انسان است، با ضعف ها و ترس هایش. جیم خوش ندارد او را جز آنچه هست، بدانند؛ چه هنگامی که کشتی در حال غرق شدن را با سرنشینانش رها می کند تا خود را نجات دهد، چون کاری از دستش ساخته نیست، و چه آن هنگام که او را قهرمان مقاومت می پندارند، و او به خوبی می داند که نیست. جایی او را به بزدلی می رانند و تحقیر می کنند و جایی او را برای توانی های نداشته اش، می ستایند. "لرد جیم" (1900) مثل همه ی انسان های معمولی دیگر گرفتار ترس های خاص خود است و هم چون بسیاری دیگر، سخت به زندگی علاقمند است. او قهرمان نیست تا به تنهایی مانع غرق شدن کشتی شود و جان هشتصد انسان را نجات دهد. پس مانند هرکس دیگر، می گریزد تا خود را نجات دهد. با این همه "جیم" نمی خواهد از زیر بار گناه، شانه خالی کند، با آن رو در رو می شود و می ماند تا از حق انسانی خود دفاع کند. جامعه اما برای حفظ شان خود از "جیم" یک "بز طلیعه" می سازد. این کافی نیست که "جیم" پروانه ی کارش را از دست می دهد و تن به حقیرترین کارها می سپارد. مردمی که معلوم نیست در شرایط جیم، بهتر از او عمل می کردند، همه جا او را گناهکار می دانند. جیم پیوسته به دورتر می گریزد تا بالاخره در جزیره ای دورافتاده، اعتمادی را که هر انسانی به آن نیازمند است، به دست می آورد. این بار اما، باور مردم به او، بیش از آنی ست که اوست. مردم نه به "جیم" که به تصویری از "جیم" که در ذهن خود ساخته اند، علاقه نشان می دهند. به او لقب "لرد" می دهند، و "لرد جیم" بار دیگر بخاطر عمل نکردن به آنچه از او انتظار می رود، خطاکار به حساب می آید. او حاضر نیست بار دیگر برای از بین بردن تصویری اشتباه از خود، تن به محکمه و محاکمه بدهد. از فرار نیز خسته است، پس تن به مرگ می دهد.
در هم ریختن زمان در روایت یک قصه را به "جویس" و "فالکتر" نسبت می دهند. کمتر منتقدی در این مورد به جوزف کنراد و نوسترامو (1904) اشاره کرده است. اینجا زمان در روایت های مختلف و از زبان راویان متعدد، در هم پیچیده شده است. "نوسترامو" لحظه ای خواننده را آسوده نمی گذارد. واقعه پشت واقعه و هیجان پشت هیجان از راه می رسد. کمتر کسی می تواند کتاب را پیش از پایان، زمین بگذارد. کنراد با زیرکی، شخصیت آرمانی یک انسان را همراه با خودپسندی و غرور، در مقابل وسوسه ی پول و ثروت (نقره) قرار می دهد. در انتها آن که قایق پر از نقره را می دزدد، با آن ثروت بر روی اقیانوس، تنهاست. او نیازمند بازگشت به خشکی ست چرا که در بین مردم، غرور و خودستایی اش تسکین می یابد.
"مامور مخفی" (1907) که بظاهر داستانی ست جنایی- پلیسی با حال و هوایی ملودراماتیک، پس از صد سالی که از عمرش می گذرد، واقعه ای ست که در زمان و شرایط امروز ما هم مصداق دارد. یک مامور امنیتی پلیس که در حد ایده آلی خود را حافظ "تمدن" می داند، و یک انقلابی آرمانگرا که در رصدخانه ی گرینویج لندن بمب می گذارد؛ دو انسان ایدئولوژیک، در تقابل با هم. شخصیت سوم همسر انقلابی ست که بی عشق، تن به ازدواج داده تا زندگی برادر معلولش را تامین کند. برادری که از سوی شوهر، تشویق می شود تا خود را در انفجار رصد خانه، قربانی کند. در تصور مرد انقلابی، هم معلول، از رنج زیستن رهیده، و هم خواهر از رنج حضور برادر خلاص شده، ضمن آن که تیری هم به هدف خورده و انفجار، تمدن منفور را زخمی کرده و لرزانده است! طرز فکری آشنا! در حالی که زن، بی عشق و بی برادر مانده است.
"از چشم غربی" (1911) نیز، در صد سالگی اش، هم چنان وصف روزگار ماست. اینجا دنیاهای "رازونوف" و "هالدین" رو در روی هم قرار دارند. رازونوف معتقد به "سازمان" است، حتی در روسیه ی استبدادی، و به انقلاب و بی نظمی ناشی از آن، اعتقادی ندارد. برای همین، هالدین انقلابی را که به او پناه آورده، لو می دهد، و از سوی رژیم تزاری به ژنو فرستاده می شود تا حلقه های انقلابی روس ها در اروپا را زیر نظر داشته باشد. آنجا با کاترینا، خواهر هالدین آشنا می شود و به او دل می بندد. رازونوف، واقعه ی مرگ برادر را پیش از ازدواج برای کاترینا تعریف می کند چرا که فریب کاترینا را دوست ندارد و می خواهد خود را از این عذاب خلاص کند. او به قیمت از دست دادن کاترینا، از عذاب لو دادن هالدین که سبب قتل جوان شده، رها می شود.
"پیروزی" (1915) هم مانند "بازگشت"، برای کنراد موفقیت (فروش) آورد اما نه این دو اثر، و نه آثار دیگر کنراد که تا سال پیش از مرگش (1923) نوشته شده اند، جذابیت و زیبایی "قلب تاریکی" و "لرد جیم" را ندارند. آثار نویسندگانی چون دی اچ لارنس، اسکات فیتز جرالد، ویلیام فالکنر، ارنست همینگوی، جورج اورول، گراهام گرین، مالکوم لوری، ویلیام گولدینگ، ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکز، وی. اس. نی پل، سلمان رشدی و بسیاری دیگر، کم و بیش تحت تاثیر آثار "جوزف کنراد" بوده اند.
The Shadow Line 1917
The Arrow of Gold 1919
The Rescue 1920
The Nature of a Crime 1923 *with Ford Madox Fore)
The Rover 1923
بهار 2011
Joseph Conrad
جوزف کنراد (1857-1924) لهستانی الاصل، که سال ها روی آب و در کشتی های انگلیسی کار می کرد، در بیست و هفت هشت سالگی (1885) "بریتانیایی" شد، اگرچه همه عمر، خود را یک لهستانی می دانست. با این همه وقتی در چهل سالگی با دریا خداحافظی کرد و برای همیشه ساکن خشکی شد، و تصمثم گرفت بنویسد، تقریبن از اولین رمانش، به زبان انگلیسی نوشت. با وجودی که تا آخر عمر لهجه داشت اما به اعتبار نوشته هایش یکی از بزرگ ترین رمان نویسان جهان انگلیسی زبان لقب گرفت، و چه بدعت ها که در زبان و ادبیات انگلیسی بر جای گذاشت. ویژگی دیگر کنراد، بی "قهرمان"ی آثار اوست که در ادبیات ابتدای قرن بیستم، تازگی داشت. شخصیت های آثار کنراد، هیچ ویژگی خارق العاده ای ندارند، مثل هر انسان معمولی دارای نقطه ضعف ها و نقطه قوت های خود هستند، گاه بکلی "بازنده" اند، گاه از شدت استیصال گوشه ای می نشینند و گریه می کنند، موقعیت های بسیاری را از دست می دهند، گاه مانند شخصیت های "جنایت و مکافات"، قاتل اند، دزد اند، قاچاقچی اند، سخت بیمار می شوند، به سادگی می میرند و... "جیمز وات" شخصیت "سیاه نارسیسوس" (1897)، ملاح سیاهپوستی ست از اهالی هند غربی، که به علت بیماری و سیاه بودنش، روی عرشه ی "نارسیسوس" مثل کیسه ی زباله این طرف و آن طرف انداخته می شود. "سیاه نارسیسوس" را برخی بهترین اثر دوران اولیه نویسندگی کنراد می دانند، و مقدمه ی نویسنده بر این رمان را، مانیفست کنراد در باره ی ادبیات امپرسیونیستی می شناسند. با این همه کنراد پیش از "قلب تاریکی" (1899) تقریبن شاهکاری نیافریده است.
همین که کشتی سفر خود را از رودخانه ی "تیمز" به سوی کنگوی بلژیک آغاز می کند، "چارلز مارلو" برای چند تن دور و بری هایش تعریف می کند که جایی در آفریقا، کاپتین یک کشتی بخاری بوده و ماموریت داشته تا یک بلژیکی شکارچی عاج به نام "کورتز" را که گمشده، بیابد و به قرارگاه خود بازگرداند. کورتز ظاهرن آدم با اهمیتی باید بوده باشد. مارلو اما به زودی در می یابد که کورتز شخصیتی ست متفاوت با آنچه او می پنداشته؛ قاتلی سرمایه دار، موجودی وحشت انگیز که بومیان او را کورکورانه ستایش می کنند و... سفر کشتی به کنگو، سوای صورت ظاهر خود، سفری ست درونی، روایتی سیاه از ارزش های تمدن اروپای سفید در قاره ی سیاه! "قلب تاریکی" با وجودی که در 1902 منتشر شده، هنوز هم مانند چند اثر بزرگ کنراد، از بسیاری جهات، با روزگار ما همخوانی دارد. "فرانسیس فورد کاپولا"، فیلم نامه ی "اینک آخرالزمان" را با نگاهی به "قلب تاریکی" نوشته است.
باری، مارلو شایستگی خاصی در کورتز نمی بیند، و طی وقایعی مبهم، با وجودی که همکاران و مردم بومی، کورتز را مانند یک قدیس می ستایند و حتی دلقکی روسی، کارچاق کن کورتز، او را شاعری بی نظیر می داند، مارلو اما به تدریج در می یابد که کورتز، نه یک شکارچی ساده ی عاج، که یک تاجر برده است. کشتی بخاری مارلو برای حرکت آماده می شود، اما کورتز سخت بیمار است و مارلو نیز به شدت بیمار می شود. کورتز در بستر مرگ، بسته ای کاغذ همراه عکس های شخصی به مارلو می سپارد و کلماتی نظیر؛ "وحشت! بیزاری"! زمزمه می کند. پس از مرگ کورتز، مارلو به اروپا باز می گردد و تصمیم می گیرد نامه ها و عکس های خصوصی کورتز را به زنی برساند که کورتز او را نامزد و عزیز خود می نامیده. زن با وجودی که یک سالی از مرگ کورتز گذشته، سیاه پوشیده و سخت عزادار کورتز است. او با اصرار از مارلو می خواهد تا آخرین کلمات کورتز را برایش بازگو کند. مارلو علیرغم کشش درونی به گفتن حقیقت، تصمیم می گیرد تصویر کورتز مرده را، در ذهن زن بهم نریزد، پس می گوید آخرین کلما ت کورتز، تکرار نام زن بوده است!
"قلب تاریکی" سرشار از نماد است، از همین رو هرکس به زعم خود آن را وصف کرده؛ سیاهی تمدن اروپایی سفید، در برابر سفیدی توحش آفریقای سیاه؟ خشونت هنر؟ چند گانگی تمدن اروپا در برخورد با تمدن های دیگر؟ وصفی کاملن فوق واقعگرایی؟ چارلز مارلو، نامی ست که در هیات های دیگر، راوی چند رمان دیگر کنراد ("جوانی"، "شانس") نیز هست. اگرچه جوزف کنراد خوش نداشته او را "دریایی نویس" بخوانند اما، مانند "اوجین اونیل" که اغلب آثارش به سفرهای دریایی اش مربوط می شود، برخی شاهکارهای کنراد، نظیر "لرد جیم" و "نوسترامو" و... نیز بی ارتباط به دریا و کشتی نیستند. تنها "از چشم غربی"ست که دور از آب، در خاک روسیه و سوئیس رخ می دهد. بخش بزرگی از "قلب تاریکی" نیز در آفریقا و بلژیک می گذرد.
"جیم" دریانوردی ست خبره، شجاع و صادق اما او هم مثل همه ی دیگران یک انسان است، با ضعف ها و ترس هایش. جیم خوش ندارد او را جز آنچه هست، بدانند؛ چه هنگامی که کشتی در حال غرق شدن را با سرنشینانش رها می کند تا خود را نجات دهد، چون کاری از دستش ساخته نیست، و چه آن هنگام که او را قهرمان مقاومت می پندارند، و او به خوبی می داند که نیست. جایی او را به بزدلی می رانند و تحقیر می کنند و جایی او را برای توانی های نداشته اش، می ستایند. "لرد جیم" (1900) مثل همه ی انسان های معمولی دیگر گرفتار ترس های خاص خود است و هم چون بسیاری دیگر، سخت به زندگی علاقمند است. او قهرمان نیست تا به تنهایی مانع غرق شدن کشتی شود و جان هشتصد انسان را نجات دهد. پس مانند هرکس دیگر، می گریزد تا خود را نجات دهد. با این همه "جیم" نمی خواهد از زیر بار گناه، شانه خالی کند، با آن رو در رو می شود و می ماند تا از حق انسانی خود دفاع کند. جامعه اما برای حفظ شان خود از "جیم" یک "بز طلیعه" می سازد. این کافی نیست که "جیم" پروانه ی کارش را از دست می دهد و تن به حقیرترین کارها می سپارد. مردمی که معلوم نیست در شرایط جیم، بهتر از او عمل می کردند، همه جا او را گناهکار می دانند. جیم پیوسته به دورتر می گریزد تا بالاخره در جزیره ای دورافتاده، اعتمادی را که هر انسانی به آن نیازمند است، به دست می آورد. این بار اما، باور مردم به او، بیش از آنی ست که اوست. مردم نه به "جیم" که به تصویری از "جیم" که در ذهن خود ساخته اند، علاقه نشان می دهند. به او لقب "لرد" می دهند، و "لرد جیم" بار دیگر بخاطر عمل نکردن به آنچه از او انتظار می رود، خطاکار به حساب می آید. او حاضر نیست بار دیگر برای از بین بردن تصویری اشتباه از خود، تن به محکمه و محاکمه بدهد. از فرار نیز خسته است، پس تن به مرگ می دهد.
در هم ریختن زمان در روایت یک قصه را به "جویس" و "فالکتر" نسبت می دهند. کمتر منتقدی در این مورد به جوزف کنراد و نوسترامو (1904) اشاره کرده است. اینجا زمان در روایت های مختلف و از زبان راویان متعدد، در هم پیچیده شده است. "نوسترامو" لحظه ای خواننده را آسوده نمی گذارد. واقعه پشت واقعه و هیجان پشت هیجان از راه می رسد. کمتر کسی می تواند کتاب را پیش از پایان، زمین بگذارد. کنراد با زیرکی، شخصیت آرمانی یک انسان را همراه با خودپسندی و غرور، در مقابل وسوسه ی پول و ثروت (نقره) قرار می دهد. در انتها آن که قایق پر از نقره را می دزدد، با آن ثروت بر روی اقیانوس، تنهاست. او نیازمند بازگشت به خشکی ست چرا که در بین مردم، غرور و خودستایی اش تسکین می یابد.
"مامور مخفی" (1907) که بظاهر داستانی ست جنایی- پلیسی با حال و هوایی ملودراماتیک، پس از صد سالی که از عمرش می گذرد، واقعه ای ست که در زمان و شرایط امروز ما هم مصداق دارد. یک مامور امنیتی پلیس که در حد ایده آلی خود را حافظ "تمدن" می داند، و یک انقلابی آرمانگرا که در رصدخانه ی گرینویج لندن بمب می گذارد؛ دو انسان ایدئولوژیک، در تقابل با هم. شخصیت سوم همسر انقلابی ست که بی عشق، تن به ازدواج داده تا زندگی برادر معلولش را تامین کند. برادری که از سوی شوهر، تشویق می شود تا خود را در انفجار رصد خانه، قربانی کند. در تصور مرد انقلابی، هم معلول، از رنج زیستن رهیده، و هم خواهر از رنج حضور برادر خلاص شده، ضمن آن که تیری هم به هدف خورده و انفجار، تمدن منفور را زخمی کرده و لرزانده است! طرز فکری آشنا! در حالی که زن، بی عشق و بی برادر مانده است.
"از چشم غربی" (1911) نیز، در صد سالگی اش، هم چنان وصف روزگار ماست. اینجا دنیاهای "رازونوف" و "هالدین" رو در روی هم قرار دارند. رازونوف معتقد به "سازمان" است، حتی در روسیه ی استبدادی، و به انقلاب و بی نظمی ناشی از آن، اعتقادی ندارد. برای همین، هالدین انقلابی را که به او پناه آورده، لو می دهد، و از سوی رژیم تزاری به ژنو فرستاده می شود تا حلقه های انقلابی روس ها در اروپا را زیر نظر داشته باشد. آنجا با کاترینا، خواهر هالدین آشنا می شود و به او دل می بندد. رازونوف، واقعه ی مرگ برادر را پیش از ازدواج برای کاترینا تعریف می کند چرا که فریب کاترینا را دوست ندارد و می خواهد خود را از این عذاب خلاص کند. او به قیمت از دست دادن کاترینا، از عذاب لو دادن هالدین که سبب قتل جوان شده، رها می شود.
"پیروزی" (1915) هم مانند "بازگشت"، برای کنراد موفقیت (فروش) آورد اما نه این دو اثر، و نه آثار دیگر کنراد که تا سال پیش از مرگش (1923) نوشته شده اند، جذابیت و زیبایی "قلب تاریکی" و "لرد جیم" را ندارند. آثار نویسندگانی چون دی اچ لارنس، اسکات فیتز جرالد، ویلیام فالکنر، ارنست همینگوی، جورج اورول، گراهام گرین، مالکوم لوری، ویلیام گولدینگ، ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکز، وی. اس. نی پل، سلمان رشدی و بسیاری دیگر، کم و بیش تحت تاثیر آثار "جوزف کنراد" بوده اند.
The Shadow Line 1917
The Arrow of Gold 1919
The Rescue 1920
The Nature of a Crime 1923 *with Ford Madox Fore)
The Rover 1923
بهار 2011
Joseph Conrad
Published on April 10, 2007 01:40
No comments have been added yet.


