ساعت
پنج سال پیش، حین اسباب کشی به این شهرک در شمال این جزیره، بند ساعتم پاره شد. جایی افتاده بود. کجا؟ نفهمیدم! فرصتی هم نبود تا دنبالش بگردم. میان بکش واکش ها، وقتی یک کارتن سنگین را به نیش می کشیدم تا از پله ها بالا ببرم، با "آرنه"
(Arne)
و "بارک"
(Bark)
آشنا شدم. فکر کنم یک کارتن کتاب بود، تلاش می کردم تا دستگیره ی در ساختمان را پیدا کنم و بچرخانم که "آرنه" توی شکمم ظاهر شد. معذرت خواست و در را نگهداشت تا با کارتن رد شوم. گفت؛ "به محله ی ما خوش آمدی".
از فردای روز اسباب کشی، صبح ها میان ریش زدن و لباس پوشیدن، وقتی قهوه ام را سر پا در آشپزخانه هورت می کشیدم، از پنجره، حیاط ساختمان پیدا بود. اگر آرنه و بارک به دروازه ی محوطه رسیده بودند، می دانستم که به قطار هفت و ده دقیقه نمی رسم. بهترین موقعیت وقتی بود که آرنه و بارک هنوز از زیر پنجره ی من رد نشده بودند. در این صورت هم برای آرنه فرصتی بود تا چند کلمه ای راجع به هوا و بارک صحبت کند، هم من به قطار هفت و ده دقیقه می رسیدم، در عین حالی که بارک هم فرصتی داشت خودش را کمی لوس کند، دست هایش را روی ران هایم بکشد و دستم را بلیسد و... در یکی از همان فرصت ها هم، آرنه گفت که بارک مشکل قلبی دارد.
من از تکه تکه راه رفتن خوشم نمی آید، مثل پیاده روی با خانم ها که هر دو قدم یک بار، جلوی یک مغازه می ایستند و چیزی را که اصلن به فکر خریدنش نبوده اند، تماشا می کنند. از این هم که یکی مدام مرا این طرف و آن طرف بکشد و از مسیر مستقیم منحرف کند، کلافه می شوم. بدتر از همه این که مجبور باشی شاشیدن و ریدنش را تماشا کنی، و با کیسه ی پلاستیکی گهش را جمع کنی و تمام راه دنبال یک سطل آشغال بگردی!
عصرها موقع برگشتن از کار، اگر آرنه و بارک را جلوی برکه می دیدم، می دانستم ساعت باید حدود پنج و پانزده دقیقه باشد. برخی روزها که کمی دیرتر به خانه می آمدم، آرنه و بارک را جلوی در ورودی ساختمان می دیدم که از گردش عصرانه بر گشته بودند. آرنه می گفت؛ باز امروز بیش از اندازه کار کرده ای ها. کمی هم به خودت برس!
روزهای شنبه وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، می دانستم که مغازه ها تا بیست دقیقه ی دیگر باز می کنند و باید برای خرید هفتگی بجنبم. با این همه مجبور بودم از در پشتی ساختمان، و از محوطه ی چمن به مرکز خرید بروم. آرنه، بارک را در آپارتمانش رها می کرد، کیسه ی پارچه ای خریدش را که پر از شیشه ی خالی بود، بر می داشت، در را بهم می زد و به مرکز خرید می رفت. اگر از در اصلی بیرون می رفتم، مجبور بودم تا مرکز خرید، پا به پای آرنه، لک و لک کنم و به مزخرفات سیاسی اش گوش بدهم. بدتر از همه این که در آخر هر جمله اش هم یک "هان؟" یا "بنظر تو درست نمی گویم؟" اضافه می کرد. این طوری من را هم به بحث وا می داشت. همیشه سعی می کردم با نظرش موافقت کنم. در این صورت مجبور نبودم در مورد سیاست در یک کشور گوزو، بحث کنم، آن هم با آرنه! تنها عیب خرید رفتن از در پشتی و محوطه ی چمن، این بود که نمی توانستم به ارزان ترین فروشگاه بروم چون بالاخره سر و کله ی آرنه هم چند دقیقه بعد، همانجا پیدا می شد و غیر از بحث سیاسی و یواش یواش برگشتن تا خانه، مدام هم می گفت؛ این را نخر، چیز خوبی نیست، این یکی را بردار و ... نوشته های ریز پشت کارتن ها و قوطی ها و شیشه ها را هم برایم می خواند، حتی این که چند روز از تاریخ مصرف باقی مانده بود، برایش مهم بود؛ ببین! این یکی تا سه روز دیگر وقت دارد، در حالی که اونی که تو برداشته ای فقط تا فردا وقت دارد. آخرین شنبه ی هر ماه، ناچار به این هم صحبتی تن می دادم چون باید مراقب خرج کردنم باشم. این بود که سعی می کردم با یک "آره، حق با توست"، سر و ته قضیه را هم بیاورم. البته بحث هم می کردم تفاوتی نمی کرد، چون نه آرنه، نه دولت و نه ملت گوششان به نظرات من بدهکار نبود.
در عوض یک شنبه ها با خیال راحت قهوه ی صبحم را جلوی پنجره ی آشپزخانه می خوردم. وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، مشغول تمیز کردن آپارتمان می شدم. بعد هم نوبت آشپزی بود و بعد از نهار، با خیال راحت روزنامه ها را ورق می زدم. همیشه هم پیش از آن که آرنه و بارک از گردش عصرانه باز گردند، قهوه ی بعداز ظهرم را خورده بودم و برای تماشای فیلم پلیسی که هر یک شنبه ساعت پنج پخش می شد، جلوی تله ویزیون نشسته بودم.
صبح دوشنبه ی این هفته آرنه تنها از ساختمان خارج شد! نظری به اطراف انداخت، نگاهش که به پنجره ی من رسید، دستی تکان داد و راه افتاد. افسار بارک دستش بود اما از بارک خبری نبود. باید عجله می کردم تا به قطار هفت و ده دقیقه برسم. برگشتنا آرنه را کنار برکه دیدم. خم شده بود و با دقت لای درخت های بیشه را نگاه می کرد. گفتم؛ باز حواست نبود و بارک زد به بیشه؟ سلام کرد و گفت؛ نه! دیروز دوباره حمله ی قلبی داشت. تا دکتر برسد، تمام کرد! گفتم متاسفم، تسلیت می گویم. آرنه دستی به شانه ام زد، انگار که بگوید؛ بی خیال! چشم هایش خیس بود. دوباره برگشت و همین طور که لای درخت ها را نگاه می کرد، گفت؛ خسته ای، برو کمی به خودت برس. گفتم؛ غم آخرت باشد! گفت؛ هست! چون تصمیم ندارم سگ دیگری بخرم. پیش از ورود به ساختمان، نگاهی به محوطه انداختم. بنظرم رسید بارک، آرنه را داخل محوطه ی چمن به این طرف و آن طرف می کشد.
تمام هفته آرنه سر ساعت معمول از همان مسیر هر روزی، به گردش های صبحانه و عصرانه و شبانه می رفت. افسار بارک، بخشی از دستش شده بود و انگاری که بارک او را دنبال خودش به هر طرف می کشد. من هم سر وقت به کلاس می رسیدم، چون سر فرصت قطار هفت و ده دقیقه را می گرفتم و... دیروز هم از در عقبی و محوطه ی چمن، خودم را به مرکز خرید رساندم.
اما امروز صبح، با این که فنجان قهوه ام تمام شده بود، آرنه هنوز از ساختمان بیرون نیامده بود. گفتم لابد چند دقیقه ای زودتر از رختخواب بیرون آمده ام. باران شبانه همه جا را شسته بود و آفتاب نیمه گرمی، خیسی و تر و تازگی چمن را لیس می زد. تمام روز را بی خیال، به تمیز کردن خانه، درست کردن غذا و ورق زدن روزنامه ها گذراندم. وقتی عصر، با فنجان قهوه ام جلوی پنجره آمدم، "ماریانه"، همسایه ی روبرویی آرنه، پیش روی ساختمان کنار یک آمبولانس ایستاده بود. سرش را بالا کرد، دستی تکان داد و انگار چیزی هم گفت. لابد ناخنش را از ته گرفته و آمبولانس خبر کرده است. فنجان قهوه را روی میز آشپزخانه گذاشتم، کلید را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. دو نفر خدمه ی آمبولانس، یکی را که روی برانکار، زیر یک ملافه دراز کشیده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. ماریانه گفت؛ هفته ی بدی را گذراند. امروز صبح از خانه بیرون نیامد. تا ظهر چندین بار کنار پنجره آمدم اما از آرنه خبری نشد. چند بار در زدم اما کسی جواب نداد. ناچار به 112 خبر دادم. شانه ی ماریانه را فشار دادم؛ گفتم متاسفم و با عجله از پله ها بالا آمدم. ده دوازده دقیقه ای از فیلم رفته بود. به ماریانه، خودم، زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. از همین بالا هم می شد تسلیت گفت. فیلم پلیسی را باید از ثانیه ی اول تماشا کرد. فردا حتمن باید یک ساعت بخرم.
با یاد "ایب"
شیلند، بهار 2001
ساره خاتون
(Arne)
و "بارک"
(Bark)
آشنا شدم. فکر کنم یک کارتن کتاب بود، تلاش می کردم تا دستگیره ی در ساختمان را پیدا کنم و بچرخانم که "آرنه" توی شکمم ظاهر شد. معذرت خواست و در را نگهداشت تا با کارتن رد شوم. گفت؛ "به محله ی ما خوش آمدی".
از فردای روز اسباب کشی، صبح ها میان ریش زدن و لباس پوشیدن، وقتی قهوه ام را سر پا در آشپزخانه هورت می کشیدم، از پنجره، حیاط ساختمان پیدا بود. اگر آرنه و بارک به دروازه ی محوطه رسیده بودند، می دانستم که به قطار هفت و ده دقیقه نمی رسم. بهترین موقعیت وقتی بود که آرنه و بارک هنوز از زیر پنجره ی من رد نشده بودند. در این صورت هم برای آرنه فرصتی بود تا چند کلمه ای راجع به هوا و بارک صحبت کند، هم من به قطار هفت و ده دقیقه می رسیدم، در عین حالی که بارک هم فرصتی داشت خودش را کمی لوس کند، دست هایش را روی ران هایم بکشد و دستم را بلیسد و... در یکی از همان فرصت ها هم، آرنه گفت که بارک مشکل قلبی دارد.
من از تکه تکه راه رفتن خوشم نمی آید، مثل پیاده روی با خانم ها که هر دو قدم یک بار، جلوی یک مغازه می ایستند و چیزی را که اصلن به فکر خریدنش نبوده اند، تماشا می کنند. از این هم که یکی مدام مرا این طرف و آن طرف بکشد و از مسیر مستقیم منحرف کند، کلافه می شوم. بدتر از همه این که مجبور باشی شاشیدن و ریدنش را تماشا کنی، و با کیسه ی پلاستیکی گهش را جمع کنی و تمام راه دنبال یک سطل آشغال بگردی!
عصرها موقع برگشتن از کار، اگر آرنه و بارک را جلوی برکه می دیدم، می دانستم ساعت باید حدود پنج و پانزده دقیقه باشد. برخی روزها که کمی دیرتر به خانه می آمدم، آرنه و بارک را جلوی در ورودی ساختمان می دیدم که از گردش عصرانه بر گشته بودند. آرنه می گفت؛ باز امروز بیش از اندازه کار کرده ای ها. کمی هم به خودت برس!
روزهای شنبه وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، می دانستم که مغازه ها تا بیست دقیقه ی دیگر باز می کنند و باید برای خرید هفتگی بجنبم. با این همه مجبور بودم از در پشتی ساختمان، و از محوطه ی چمن به مرکز خرید بروم. آرنه، بارک را در آپارتمانش رها می کرد، کیسه ی پارچه ای خریدش را که پر از شیشه ی خالی بود، بر می داشت، در را بهم می زد و به مرکز خرید می رفت. اگر از در اصلی بیرون می رفتم، مجبور بودم تا مرکز خرید، پا به پای آرنه، لک و لک کنم و به مزخرفات سیاسی اش گوش بدهم. بدتر از همه این که در آخر هر جمله اش هم یک "هان؟" یا "بنظر تو درست نمی گویم؟" اضافه می کرد. این طوری من را هم به بحث وا می داشت. همیشه سعی می کردم با نظرش موافقت کنم. در این صورت مجبور نبودم در مورد سیاست در یک کشور گوزو، بحث کنم، آن هم با آرنه! تنها عیب خرید رفتن از در پشتی و محوطه ی چمن، این بود که نمی توانستم به ارزان ترین فروشگاه بروم چون بالاخره سر و کله ی آرنه هم چند دقیقه بعد، همانجا پیدا می شد و غیر از بحث سیاسی و یواش یواش برگشتن تا خانه، مدام هم می گفت؛ این را نخر، چیز خوبی نیست، این یکی را بردار و ... نوشته های ریز پشت کارتن ها و قوطی ها و شیشه ها را هم برایم می خواند، حتی این که چند روز از تاریخ مصرف باقی مانده بود، برایش مهم بود؛ ببین! این یکی تا سه روز دیگر وقت دارد، در حالی که اونی که تو برداشته ای فقط تا فردا وقت دارد. آخرین شنبه ی هر ماه، ناچار به این هم صحبتی تن می دادم چون باید مراقب خرج کردنم باشم. این بود که سعی می کردم با یک "آره، حق با توست"، سر و ته قضیه را هم بیاورم. البته بحث هم می کردم تفاوتی نمی کرد، چون نه آرنه، نه دولت و نه ملت گوششان به نظرات من بدهکار نبود.
در عوض یک شنبه ها با خیال راحت قهوه ی صبحم را جلوی پنجره ی آشپزخانه می خوردم. وقتی آرنه و بارک از گردش صبحگاهی بر می گشتند، مشغول تمیز کردن آپارتمان می شدم. بعد هم نوبت آشپزی بود و بعد از نهار، با خیال راحت روزنامه ها را ورق می زدم. همیشه هم پیش از آن که آرنه و بارک از گردش عصرانه باز گردند، قهوه ی بعداز ظهرم را خورده بودم و برای تماشای فیلم پلیسی که هر یک شنبه ساعت پنج پخش می شد، جلوی تله ویزیون نشسته بودم.
صبح دوشنبه ی این هفته آرنه تنها از ساختمان خارج شد! نظری به اطراف انداخت، نگاهش که به پنجره ی من رسید، دستی تکان داد و راه افتاد. افسار بارک دستش بود اما از بارک خبری نبود. باید عجله می کردم تا به قطار هفت و ده دقیقه برسم. برگشتنا آرنه را کنار برکه دیدم. خم شده بود و با دقت لای درخت های بیشه را نگاه می کرد. گفتم؛ باز حواست نبود و بارک زد به بیشه؟ سلام کرد و گفت؛ نه! دیروز دوباره حمله ی قلبی داشت. تا دکتر برسد، تمام کرد! گفتم متاسفم، تسلیت می گویم. آرنه دستی به شانه ام زد، انگار که بگوید؛ بی خیال! چشم هایش خیس بود. دوباره برگشت و همین طور که لای درخت ها را نگاه می کرد، گفت؛ خسته ای، برو کمی به خودت برس. گفتم؛ غم آخرت باشد! گفت؛ هست! چون تصمیم ندارم سگ دیگری بخرم. پیش از ورود به ساختمان، نگاهی به محوطه انداختم. بنظرم رسید بارک، آرنه را داخل محوطه ی چمن به این طرف و آن طرف می کشد.
تمام هفته آرنه سر ساعت معمول از همان مسیر هر روزی، به گردش های صبحانه و عصرانه و شبانه می رفت. افسار بارک، بخشی از دستش شده بود و انگاری که بارک او را دنبال خودش به هر طرف می کشد. من هم سر وقت به کلاس می رسیدم، چون سر فرصت قطار هفت و ده دقیقه را می گرفتم و... دیروز هم از در عقبی و محوطه ی چمن، خودم را به مرکز خرید رساندم.
اما امروز صبح، با این که فنجان قهوه ام تمام شده بود، آرنه هنوز از ساختمان بیرون نیامده بود. گفتم لابد چند دقیقه ای زودتر از رختخواب بیرون آمده ام. باران شبانه همه جا را شسته بود و آفتاب نیمه گرمی، خیسی و تر و تازگی چمن را لیس می زد. تمام روز را بی خیال، به تمیز کردن خانه، درست کردن غذا و ورق زدن روزنامه ها گذراندم. وقتی عصر، با فنجان قهوه ام جلوی پنجره آمدم، "ماریانه"، همسایه ی روبرویی آرنه، پیش روی ساختمان کنار یک آمبولانس ایستاده بود. سرش را بالا کرد، دستی تکان داد و انگار چیزی هم گفت. لابد ناخنش را از ته گرفته و آمبولانس خبر کرده است. فنجان قهوه را روی میز آشپزخانه گذاشتم، کلید را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. دو نفر خدمه ی آمبولانس، یکی را که روی برانکار، زیر یک ملافه دراز کشیده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. ماریانه گفت؛ هفته ی بدی را گذراند. امروز صبح از خانه بیرون نیامد. تا ظهر چندین بار کنار پنجره آمدم اما از آرنه خبری نشد. چند بار در زدم اما کسی جواب نداد. ناچار به 112 خبر دادم. شانه ی ماریانه را فشار دادم؛ گفتم متاسفم و با عجله از پله ها بالا آمدم. ده دوازده دقیقه ای از فیلم رفته بود. به ماریانه، خودم، زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. از همین بالا هم می شد تسلیت گفت. فیلم پلیسی را باید از ثانیه ی اول تماشا کرد. فردا حتمن باید یک ساعت بخرم.
با یاد "ایب"
شیلند، بهار 2001
ساره خاتون
Published on May 06, 2015 01:12
No comments have been added yet.