حقیقتش هست دراز
گاه دوستی پرسیده؛ "از نسل جوان نویسندگان چه کسانی را در نظر دارید که در قصه سازی یا قصه گویی" جای "درخوری" دارند"؟ یا؛ "نویسندگان مورد علاقه ی شما چه کسانی هستند"؟ در شکم این گونه پرسش ها، مثل این بار که "سالار" پرسیده، گونه ای "کنجکاوی" حس می شود؛ انگار که پرسیده باشند؛ معیار و متر و خط کش شما چیست؟ به زعم من ریشه ی چنین پرسش هایی در مجموعه ای به نام "فرهنگ" نهفته، جایی که "یک" خوب و "یک" کامل و "یک" معیار هست. اگرچه هیچ کس این "یک" را تعریف نکرده، یا اگر چنین کرده، مجموعه ای از "مهملات" تحویل داده، چرا که تعریف مشخصی ندارد. در فرهنگ ما نیز، مثل هر فرهنگ دیگر، نظرها متکثرند، و متفاوت. این "تکثر" اما در آموزش و پرورش ما بعقب رانده می شود و پیوسته تلقین می کنند که این "درست" نیست، و "آن" درست است. این است که در ادبیات و هنر هم، مثل هرجای دیگر، دنبال یک "برتر مطلق" می گردیم. طرح این گونه سوال ها اما خود نشانه ی آن است که در ذهن پرسشگر هم چنین "مطلق واحدی" از "بد" و "خوب" و "خوب تر" و "خوب ترین"، وجود ندارد و گرنه نیازی به سوال نبود! پس "پرسشگر" در پس پشت ذهن خود می داند که هر چشمی و هر فکری، جایگاه خود را دارد، و هیچ جایگاهی لزومن "بهتر" یا "بهترین" نیست. می پرسد تا ترازو و "سنگ- ارزش"های تو را بشناسد. پس باید به بیان "سنگ-ارزش"ها بپردازی تا گفته باشی با کدام ترازو، به چنین باوری رسیده ام! در جامعه ای که هرکس به سادگی "کارشناس" می شود و از "مقام معذب" تا پایین، در همه ی موارد، "شکمی" و از روی بخار معده "فتوا" صادر می کنند، مخاطب (بی آن که تو را به دار "داوری" اش آویخته باشد)، حق دارد بپرسد "پنجره"ی تو (دیدگاه تو) در کجای این جهان قرار دارد، و چرا از آنجا جهان را چنین می بینی، و می پسندی؟ هم از این رو اینجا هم در هر چند خط "نظر" در مورد هر کتاب یا نویسنده، تلاش کرده ام تا خط کش و میزان و معیارم را به نوعی نشان دهم. مضافن آن که تا همین جا 75 یادداشت دیگر در این وبلاگ گذاشته ام (اکثرن در مورد یک کتاب یا تمامی آثار یک نویسنده)؛ مثل "برف" از اورهان پاموک، یا "دعوت به مراسم گردن زنی" از ناباکوف، آثار آل احمد، سارتر، هدایت، کنراد، کسروی، سیمین دانشور، عباس میلانی، اریش فروم، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، توماس مان، میلان کوندرا، اکبر رادی، دیکنز، زویا پیرزاد، چخوف، چوبک، اورول، بالزاک، رضا قاسمی، خالد حسینی و الی غیرالنهایه، تا "ارزش"ها و "معیار"هایم را توضیح داده باشم. از آنجا که در ادبیات هم، مثل هر مقوله ی دیگر، نه "استاد"م و نه "کارشناس" و نه "علامه" و نه "مجتهد" و ... نمی شده "حکم حکومتی" صادر کنم و از همه اننظار داشته باشم باور مرا بپذیرند و قضیه را "کش" ندهند! چند جا هم به تاکید گفته ام که کار ادبیات هم (مثل هر مقوله ی دیگر)، شهودی نیست، یعنی کسی از شکم مامانش "دانشمند" و "نویسنده" و "استاد" به دنیا نمی آید. در ادبیات و هنر هم مثل هر جای دیگر باید "زحمت" کشید، چرا که "ساده انگاری" به "خود بزرگ پنداری" می کشد و به "عوام فریبی" می انجامد.
به گمان من در زمینه ی ادبیات و هنر هم سه عامل دخیل اند، و عملکرد هر سه شان در تاثیر و تاثر آن دوی دیگر است! تولید کننده (نویسنده / هنرمند)، مصرف کننده (خواننده / مخاطب)، و "محلول"، یعنی فضا و حال و هوا و شرایط این تاثیر و تاثر(جامعه)! هیچ کدام از این سه، بی یاری دو ضلع و دو زاویه ی دیگر، مثلث نیستند، یعنی نویسنده و خواننده از جامعه اند، و جامعه را مجموعه ای از تولیدکنندگان و مصرف کنندگان ادبیات و هنر تشکیل می دهد (سخن از کیفیت است، نه کمیت). "ساده پنداری" یک بیماری مسری ست که به سرعت اذهان غافل را اشغال می کند. وقتی جامعه به "ساده انگاری" میل می کند، باشندگان آن جامعه نیز، سهل انگار و نرم استخوان می شوند. "کوتوله"ها در قدرت، میل دارند همه کوتوله بمانند تا قد و بالای خودشان "رشید" جلوه کند! در چنین جامعه ای آنچه برای مصرف به ما می دهند (تولیدات مجاز) به هیات "راحت الحلقوم" است. ما هم همه را قورت می دهیم و خیال می کنیم این "ادبیات" است، یا هرچه ی دیگر (1). در چنین فضایی، اگر تولید کنندگان و مصرف کنندگان بی تامل و پرسش، با جریان زمانه همراه شوند، مجموعه ی مثلث پیوسته ساده انگارتر می شود. در یک گردش ساده میان "کد"هایی که هم وطنان در همین "گودریدز" برجسته کرده اند، می توان به این "سهل پنداری" پی برد. مثلن در این جمله چه "زیبایی" اسرار آمیزی نهفته است؟ "شصت سال به عقب برگرد و بيا پيش من، قول مي دهم كه هر دو از سرگرداني نجات پيدا كنيم و حتي براي دقيقه اي معناي زندگي را بفهميم"! یا این یکی؛ "ايدين گفت: توي اين مملكت پيش از اين كه به سي سالگي برسيم تباه مي شويم. تو يك جور، من يك جور، و.....يك جور ديگر"! یا این یکی از "خانم" سیمین دانشور؛ "ترجمه ها همچون زنانند. آنها که وفادارند کمتر زیبایند و آنها که زیبایند، کمتر وفادار"! (حیرتا که اکثر کسانی که این "کد" را "برجسته" کرده اند، بانوان اند)! و این یکی از نادر ابراهیمی؛ "نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم. نمی شود می دانم. نمی شود که بهار از تو سر سبزتر باشد"! (جل الخالق) یا این جمله؛ "همه درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفته ایم که بگریزیم اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده دست درندگان بی اخلاق"؟! و و... پروردگارا! یعنی فرهنگ و زبان روزمره ی ما که ضرب المثل ها و حکایات حکمت آمیزش، از شعر حافظ و فردوسی تا نثر گلستان (سعدی) و متن مثنوی.. ورد زبان عامی و بی سواد است، اینقدر از زیبایی و اسطوره تهی شده و نزول کرده که نسل تازه این جملات آبکی را تا حد "کد" برجسته کرده است؟ (2) باری، وقتی پیوسته نان را از یک نانوایی، ماست و پنیر را از یک لبنیاتی و پوشاک را از یک فروشگاه خاص تهیه کنیم، ضمن این که با "مزه"ها و "مدل"های دیگر "غریبه" می مانیم، به طبیعت خود نیز امکان "اختیار" و "انتخاب" نمی دهیم، لاجرم "یک شکل" و "یکسویه" می مانیم؛ به نوعی دربند "عادت" به آنچه در دسترس ما گذاشته اند. همین که ذهن عادت کرد، دیگر هیچ "تفاوتی" را نمی پذیرد. آن که در محدوده ی یک روستا می ماند و رشد می کند، گیرم روزی به تماشای جهان برود، هم چنان دلگیر خانه ی خشتی روستای خود است.(3)
امبرتو اکو می گوید؛ رمان، "حرف" نیست، یک "جهان بینی"ست! اصولن رمان، برخلاف داستان کوتاه، با جهان "تازه" خلق شد (یا بالعکس) و عمری بیش از چهارصد و اندی سال ندارد؛ مجموعه ای متکثر و چند صدایی که همان ذات "دموکراسی"ست. میلان کوندرا در این زمینه وصفی زیبا دارد؛ (نقل به مضمون) "از لحظه ای که "دن کیشوت" از خانه بیرون شد، جهان دگرگون گشت". به راستی هم، در هنگامه ای که قصه ها و روایات "شوالیه"ها و رفتار خارق العاده شان (همچون "سمک عیار")، بر پهنه ی اروپا دهان به دهان می گشت، و نقالان در وصف سترگی خرد شوالیه های میز گرد، طومارها می نوشتند و از سینه های ستبر و بازوان ورزیده ی آن "پهلوانان" می سرودند، و با شمشیر آب دیده ی آنان، کوه و صخره را می شکافتند (هم چون مداحان در وصف "ذوالفقار")، و همین که شوالیه ای در قصه ای بر زین می نشست، ارکان سنگی قصر و قلعه ی سلطان نشینان اروپایی را، فرسنگ ها آنسوتر می لرزاند، "سروانتس" مرد مخبط لاغرویی را بر یابویی گرسنه نشاند و به جنگ آسیاب های بادی فرستاد! هم از این رو ماریو بارگاس یوسا در خطابه اش هنگام دریافت جایزه ی "سروانتس" در مادرید، می گوید؛ (نقل به مضمون) بدون سروانتس و دن کیخوته، کریستف کلمب از جای نمی جنبید، و قاره ی آمریکا کشف نمی شد (تا امروز یک "پرو"یی برنده ی جایزه ی "سروانتس" شود!). این تاثیر یک "رمان"، یا به روایت امبرتو اکو، یک "جهان بینی" ست! تمامی آنچه سروانتس در وصف "دن کیخوته" سرود، واگویی زمینی سجایای انسان در مقابل بزرگنمایی های ناممکن حماسه بود. "سانچو"، این تجسم ساده ی انسان قرون وسطایی، همراه "دن کیخوته"، ناظر و داور می ماند، در شیپور "هل من مبارز" اربابش می دمد، و وصف قهرمانی های ناکرده ی ارباب را با شگفتی برای کاروانسراداران و میزبانان، شیفته وار نقل می کند تا شراب و طعامش برقرار باشد (همان گونه که ما شیفتگان، احمدی نژاد و رهبرش را مانند نوکر "دایی جان ناپلئون" می ستائیم!)، و جلوه های روحانی عشق، در دلباختگی "دن کیخوته" به "دولسینا"ی بدقباره، خلاصه می شود، تا "ضد قهرمان" خلق شود! مشهور است که سروانتس در هیات آوازه نقالی دوره گرد، تمامی طومارهای موجود زمان خود را خوانده بود، و به زوایای قهرمانی های شوالیه ها واقف بود، سربازی که یک دست خود را در جنگ، از دست داد، پنج سال در الجزیره اسیر بود، و چون به سرزمینش بازگشت، بارها به دلیل شکایت طلبکاران به زندان افتاد،.. به زبانی دیگر سروانتس پیش از اقدام به خلق "دن کیخوته"، کوهی از تجربه و مطالعه بود، و یک شبه به "وحی"، نویسنده نشد!... از این دست، می توان به تلاش خستگی ناپذیر داستایوسکی در ترسیم شخصیت "راسکول نیکوف" دانشجو و قاتل در "جنایت و مکافات"، اشاره کرد، یا تلاش "کنراد" در شناخت و ترسیم شخصیت هایی چون "جیم" در "لرد جیم"، "مارلو" در "دل تاریکی"، "رازاموف" در "از چشم غربی"، و در وصف شخصیت های همیشه تنهای "کنراد" صفحه ها نوشت، یا از جیمز جویس گفت و "یولیسوس"، که جهانی مطالعه و دانش در سفیدی میان سطورش پنهان است، یا.... اما به دلایلی که خواهم گفت، میل دارم از دو رمان از دهه ی هشتاد و دو رمان از دهه ی نود قرن گذشته (بیستم) مثال بیاورم، که موضوع قصه هایشان به نوعی به ما و تاریخ ما مربوط می شوند.
در مورد "سمرقند" و "آیات شیطانی"، در همین صفحات، یادداشت هایی نوشته ام؛ "سمرقند" امین مالوف، داستانی ست از سه شخصیت تاریخی که در دنیایی خیالی کنار هم چیده شده اند؛ عمر خیام، حسن صباح و خواجه نظام الملک. آشنایی شگفت "مالوف" با تاریخ سلجوقی و جنبش اسماعیلی (هفت امامی) و فلسفه ی عمر خیام در "رباعیات"، گاه من ایرانی را به حیرت و حسرت وامی دارد. مالوف نه تنها تاریخ آسیای میانه و امپراطوری سلجوقی (دست کم دوران ملکشاه و ترکان خاتون) را مطالعه کرده، بلکه از زندگی و فلسفه ی حسن صباح و جنبش اسماعیلیان (اساسین)، به وسعت و عمق سیر اندیشه ی خیام و فلسفه ی او، با خبر است. قصه ی مالوف، عبور نسخه ی اصل "رباعیات" خیام (نمادی از تردید در آسمان و خدا و ایمان)، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی، از میان ماجراها و اتفاقاتی ست که در مکان ها و زمان های متفاوت خلق شده اند. در لایه ای از داستان، نویسنده به سیر اندیشه ی ایرانی در دو بعد تعصب و آزادگی پرداخته؛ رو در رویی خیام، ستایشگر زندگی با حسن صباح، پیام آور مرگ، و البته خواجه نظام الملک به مثابه عنصری در خدمت قدرت قاهر. جایی از عمر خیام پرسیده می شود؛ تو منکر خداوندی؟ می گوید؛ من از آن دسته مردمان نیستم که ایمانشان از وحشت معاد است، و نمازشان، افتادن به خاک. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. یا لزاژ آمریکایی در باره ی انقلاب مشروطیت می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند... اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند"! و "شیرین"، شخصیت دیگر داستان، با تاثر می گوید؛ اینجا (ایران) "حق داشتن" برای ناتوانان خطاست... "ایران به یک قایق بادبانی می ماند که ملوانانش پیوسته از کمبود باد، شکوه دارند. و آسمان (خدا) برایشان تندباد می فرستد"! (اینها را "امین مالوف" لبنانی ساکن فرانسه گفته، و نه من ایرانی)! "سمرقند" اودیسه ای ست به درازای 9 قرن. آنچه امین مالوف با دقت به آن پرداخته و در یک شکل منسجم ادبی (رمان) گنجانده، بیان این نظریه است که با وجود تحول درخشان سیر اندیشه در ایران اسلامی، تا اواخر قرن ششم هجری (قرون 12 و 13 میلادی)، طی قرون بعدی تا جهان معاصر، این سرزمین در خواب مانده (دورانی که نسخه ی رباعیات خیام گم بوده). با ترور ناصرالدین شاه و آغاز جنبش مشروطه، ایرانیان به بیداری رسیدند، (نسخه ی گمشده ی رباعیات، توسط "میرزارضا کرمانی"، قاتل ناصرالدین شاه، دوباره پیدا می شود)! داریوش شایگان نیز در مقایسه ی عملکرد دو فیلسوف همزمان؛ "دکارت" در اروپا و "ملاصدرا" در ایران، عبارتی به همین مضمون دارد. او معتقد است که "ما" از همانجا به یک "تعطیلات تاریخی" رفته ایم! سخن نهایی سلمان رشدی در "آیات شیطانی" نیز، کم و بیش همین مضمون است؛ "متون مقدس"، خدا و مذهب، همه ساخته و پرداخته ی انسان اند؛ "خالق"، ساخته ی دست "مخلوق"! به زبانی دیگر "خدا" بتی ست که بر خلاف بت های "دست ساخته"، متولد ذهن بشر است. او "پنهان" مانده تا از عیب و ایرادهای "دست ساخته"ها بری باشد، و از آن رو چون "بت عیار" از دید مخلوق پنهان است تا به "مصلحت" روزگار، "هر لحظه به رنگی" درآید. آن که جهان را آفریده، و بهر کاری تواناست، از جمله می تواند "بی شکل" و "ناپیدا" هم بماند. چون "آشکاره گی" سوال آفرین است و پاسخ های "پا در هوا" سبب رسوایی می شوند.
اما از دو رمان دهه ی نود، "نام من سرخ است"، رمان کم نظیر اورهان پاموک، قصه ای ست پیچیده و سخت دل انگیز، از درگیری دو گروه مینیاتوریست در شهر استانبول در اواخر قرن شانزدهم میلادی (عهد سلطان مراد سوم عثمانی). نه چندان دور از مرزهای خلافت عثمانی، در بامداد رنسانس، اروپا دارد از رختخواب قرون وسطایی اش بیرون می خزد، و در "ونیز"، نقاشی با گوشه ی چشمی به واقعیت، آرام آرام از توهم خواب آلوده ی "باسمه" بیرون می آید. پاموک با پرهیز از شعار و نصیحت سیاسی و اجتماعی، با مهارتی کم نظیر، چیدمانی از آغاز سنت شکنی اروپا در کنار قدرتمندترین امپراطوری سنت و تعصب (عثمانی)، فراهم آورده؛ یکسو انسان دارد حصار و قلعه ی خدا را فتح می کند و سوی دیگر انسان، مطیع و چشم بسته، به احترام و دفاع از "ممنوعیت" نزدیکی به بقعه و بارگاه الهی ایستاده است. در میان هنرهای مجاز در اسلام (خط و سفالگری و معماری و ..)، مینیاتور نهایت رخصت هنرمند در خلقت تصویر است. با وجودی که هنرمند مینیاتور تخته بند قواعد است، مینیاتوریست های "پاموک" اما در پنهان و از درون این جهان بسته و کهنه، شیفته ی رهایی در مکتب نقاشی ونیز (اروپا) هستند. اگرچه پای مانده در قواعد سنت، نمی خواهند دست هایشان به گناه آلوده شود! (تصویر طبیعت و انسان، یعنی رقابت در خلقت، "خدا" را خشمگین می کند). رگه ی اصلی داستان، رو در رویی این دو تفکر است؛ مینیاتور در جهان اسلام و نقاشی مکتب ونیز در اروپا؛ اولی فارغ از جهان بیرونی (واقعیت)، با فنون و قواعد و چارچوب هایی از پیش ساخته، هنرمند را مقید می سازد، و دومی هنرمند را پیش روی طبیعت عریان، با خلاقیت خویش رها کرده تا "انتخاب" کند، و به میل خویش بیافریند. همه ی داستان، وصف این رویارویی، و آشوبیدن خواب خوش مسلمانان است. پاموک برای تصویر این برخورد، فلسفه ی مینیاتور در مکتب اصفهان، تبریز و هرات (و ادامه ی گسترش مکتب هرات تا آن سوی جهان گورکانیان هند) را مطالعه کرده، ضمن آن که دنیای بینابینی استامبول عثمانی (گرفتار میان عصبیت ایدئولوژیک صفویان از یک سو، و "نوزائی" اروپا در سوی دیگر) و اوضاع و شرایط جنگ و صلح میان ایران و عثمانی، فتح تبریز و... را نیز مطالعه کرده (خاطرات سلطان سلیم و شرح جنگ های ایران و عثمانی را خوانده و مثلن از تبریز قرن شانزده میلادی آنقدر می داند تا آن را کنار استامبول آن زمان بگذارد). سرگذشت چند شخصیت خیالی؛ "انیشته افندی"، استاد سنتی مینیاتور، "کارا" پسر خواهرش، مینیاتوریست جوان که دوازده سالی در ایران (تبریز) بوده و دختر دایی اش "شکور" را دوست دارد، و "الگانت افندی" مینیاتوریست مدرنی که به قتل رسیده، و چند تنی دیگر در استامبول سال 1591. پاموک با تاثیر مستقیم از ناباکوف، جویس، کافکا، و... رمانی پر از موقعیت و حادثه آفریده که در جای جای آن از داستان های شاهنامه، و خمسه ی نظامی (عمدتن خسرو و شیرین) بهره برده تا باور هنرمند مینیاتوریست را به خوبی وصف کرده باشد. استانبول نیز، هم چون شخصیتی از رمان وصف شده، گویی این وقایع در شهری دیگر ناممکن بنظر می رسید؛ (مانند "بمبئی" در "بچه های نیمه شب"، "لیما" در "گفتگو در کاتدرال"، "ماکوندو" در "صد سال تنهایی"، لندن در آثار چارلز دیکنز، "سن پیترزبورگ" در "جنایت و مکافات"، "دابلین" در "یولیسوس" یا اوکیناپاو، سرزمین فرضی می سی سی پی در آثار فالکنر و...) در زمینه ی فرم نیز، یکی از نوآوری های پاموک، روایت هر فصل رمان از زبان یک راوی ست؛ شیطان، یک سکه، رنگ سرخ، و حتی فصلی را مینیاتوریست مقتول، از جهان مردگان روایت می کند!
در طی دو دهه پس از انقلاب ایران و گسترش بنیادگرایی و عناد با مدرنیته به بهانه ی ستیز با اهریمن "غرب"، این سه رمان شکوهمند (در سه نقطه ی جهان، پاریس، لندن، استامبول) با سه جهان بینی متفاوت، به نبرد سنت و مدرنیته پرداخته اند. هم زمان با "نام من سرخ است"، در ادبیات ما نیز، رمانی در همان حد و اندازه ی جهانی، به شکلی دیگر به این مهم پرداخته؛ "جن نامه" از هوشنگ گلشیری، که از چشم "آسان خواران" وطنی پنهان مانده است! اگرچه گلشیری ناچار بوده با پرهیز، از سانسور و جنجال کاذبی که در اطراف "آیات شیطانی" خلق شد، بگریزد؛ رو در رویی دو برادر؛ حسین کاتب، راوی "آنچه هست"، و حسن، پویا و سرگردان در اندیشه ی آینده، که نمی داند و نمی دانیم چیست و چه خواصی دارد. گلشیری سوای وصف بخشی از تاریخ اجتماعی دو شهر، آبادان (شرکت نفت) و اصفهان (سنتی)، گردشی تمام در رسومات کهنه و اعتقادات گردگرفته ی خرافی و جن گیری و "انتظار" و "شفا" و...داشته، و از زمین و زمان یاری گرفته تا در آفرینش دو جهان در دو شخصیت یک خانواده (یک قبیله، یک فرهنگ)، مهمل نبافد، پرت و پلا نگوید، و تصاویرش تا حد ممکن شسته رفته و پذیرفتنی باشند. در "فرهنگ سفله پرور ما" (وام گرفته از "شاهرخ مسکوب") اما، "کشیدن مار" همیشه بیش از "نوشتن" آن تقدیس و تحسین شده است!
باری، مهم نیست ما با کدام یک از این "جهان بینی"ها (دیدگاه ها) همراهیم، و اصولن هیچ کدامشان را می پذیریم یا نه؟ یا با برخی خطوط کدام یک موافقیم یا چه؟ مهم آن است که چهار قصه ی خواندنی از چهار دیدگاه نوشته شده، و خواندن همه ی آنها، دست کم برای من، وحشتناک لذت بخش بوده است. با "داده"ها و "دریافت"های من، و متر و ترازویی که از آنها ساخته ام، هیچ کدام از این صاحب قلمان به دریافت های شهودی بسنده نکرده اند، تن به ساده پنداری نداده اند، و با فروتنی به مطالعه ی عمیق در اطراف آنچه قصد بیانش را داشته اند، پرداخته اند، و به اصطلاح "دود چراغ" خورده اند، و "کم فروشی" و "عوام فریبی" نکرده اند. در ادبیات "مطهر"ی که قیمان حاکم خواندنش را برای ما "نابالغان" یتیم، "مجاز" تشخیص داده اند (همانند جعل جمکرانی به نام "دفاع مقدس" در سینما) هستند بسیار "بابک زنجانی"های ادبی که به بهانه ی "نوشتن" و در توهم "نویسنده" بودن (یا شدن)، فضای سانسور را "دور" زده اند، و مثلن برادرانی "مومن" و "ملحد" (که نه آن مومن است و نه این ملحد! تنها "کلیشه"ای قالبی) را کنار هم نهاده اند و شعارهایی در هیات "کلمات قصار" آبکی از دهان این، بصورت آن دیگری شلیک کرده اند، و با مشتی "حرف"های بی سر و ته، "واقعه" ای به نام "انقلاب"، و مجموعه ای "انقلاب زده" را در روایتی شلخته گنجانده اند. وقتی تمام روزنه های تنفس اجتماعی را با "دروغ" گرفته باشند، "واقع گرایی" تا حد "واقعه گرایی" نزول می کند. با این همه، و در همین هیاهوی "تظاهر"، کمتر کسی رمان زیبای "نیمه ی غایب" حسین سناپور را خوانده، که به قامت، چندین سر و گردن از آثار آقای معروفی برتر است؛ زبانی شیوا و موجز، و در عین حال صمیمی و بی ادعا، در وصف فضای اجتماعی و برخورد دو نسل "پدران و فرزندان"، با روایتی شسته رفته...
به اعتقاد من، خواندن ادبیات هم پیگیری و مرارت لازم دارد. وقتی دو صفحه امروز بخوانیم و دو صفحه سه روز بعد، از سر تفنن، و در فاصله ی این دو سه روزه، به هزاران سرگرمی مجرد مشغول باشیم، البته "گفتگو در کاتدرال" و "صد سال تنهایی" هم به یک مشت لاطائلات می مانند. اگر خواندن ادبیات به نیت شرکت در مسابقه ی "من هم خوانده ام" باشد، بی تردید فهمیده نمی شود. فهمیدن، به پیگیری و مداومت در مطالعه نیاز دارد، مثلن خواندن روزی دو ساعت مداوم، به ویژه رمان که از آغاز تا وقتی با فضا و شخصیت ها آشنا نشده ایم (حدود صد تا صد و پنجاه صفحه ی اول) پر از دست انداز است، و تا تسلط به فضا، باید پیگیر خوانده شود. وقتی توانستیم صادقانه (با خودمان) یکی دو خط در مورد کتابی که خوانده ایم، بنویسیم، آن وقت شاید بشود ادعا کرد که کتاب را خوانده ایم، و گرنه مثل اغلب موارد از رویش رد شده ایم، و به قول بچه ها "رج زده ایم"! در مسابقه با "خود" است که تلاش می کنیم هر بار، بهتر و تازه تر باشیم... هیچ بعید نیست این ارزش ها برای بسیاری کهنه باشند، یا غیر قابل قبول، دریافت های من اما چنین متر و ترازویی ساخته و پرداخته است. خیال می کنم در روند زمان برای آن که ترازویم را "نو" نگهدارم، هرازگاه، سنگ – ارزش هایم را جلا داده ام و برداشت های تازه را با ارزش های قدیمی تاخت زده ام، بی آن که به این دانش اندک خود، غره باشم. این ارزش ها حاصل گردش در نظرات نویسندگانی بوده که آثارشان را دوست داشته ام، و خواسته ام بدانم چرا روایتشان شیرین است، و اثرشان به دل می نشیند. این اما ترازوی شخصی من است. و اگر از من می پرسید در نسل امروز نویسندگان ایرانی، چه کسانی در قصه نویسی کارهای خوبی ارائه کرده اند، می گویم کم نیستند نام هایی نظیر امیرحسن چهلتن، قاضی ربیحاوی، محمدرضا صفدری، جعفر مدرس صادقی، شهریار مندنی پور، بیژن نجدی، ایرج صغیری، حسین سناپور، بیژن بیجاری، رضا جولایی، حسن اصغری، محمد بهارلو، رضا فرخفال، علی موذنی، ابوتراب خسروی، و... البته هفت هشت نفری از خانم ها؛ فریبا وفی، فرخنده آقایی، منیرو روانی پور، زویا پیرزاد و.... چند نفری در خارج از کشور؛ رضا قاسمی، رضا دانشور، اکبر سردوزامی و... کسانی که دست کم یکی دو اثر خواندنی منتشر کرده اند و از چم و خم های داستان نویسی مدرن، با خبر اند... نوشتن (و نه "ادبیات") مثل هر متاع دیگر "تاریخ مصرف" دارد. نام بسیاری از "نام آوران" دهه های گذشته، همراه جسدشان در خاک "فراموشی" دفن شده است. همیشه و همه جا خیاطان طماعی هستند که قادرند بهر حیله و برای هر هدفی، لباس های "نامرئی" بدوزند و به قامت "امپراطوران" یک روزه بیاویزند! باید اما سخت مراقب بود و تن به فریب "زبان بازان" نداد، چرا که همیشه کودکان هوشمندی در میان توده ی "تماشاگر" پیدا می شوند که خنده کنان فریاد بزنند؛ "این که لباس به تن ندارد" ...
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز (خیام)
***
1- شمشیری که برایی اش توسط "نجاران" تایید و تثبیت شود، به قامت "شمشیر" است و در عمل کارد "ماست بری"ست!
2- اوایل انقلاب که کلمات قصار حضرت امام از در و دیوار و دار و درخت بالا می رفت، ظریفی خوش ذوق، در و دیوار شهر را با این جمله آراست که؛ "اتوبوس بزرگ تر از مینی بوس است" (امام خمینی). ترسم این است که این روزها همین هم دیگر "خنده دار" نباشد!
3- مثل این که کنار ساحل "کوت دازور" قدم بزنی و از درون زلال الماس گونه ی آب، به عمق چهار متری کف دریا خیره شوی، آه بکشی و بگویی "صفای ساحل رامسر (با کیسه پلاستیک های زباله و آشغال و لجنی که آب و ساحل را پوشانده و بوی تعفنی که همه جا را گرفته) چیز دیگری است! این یک "حرف" است، یک "تسکین" برای کسالت "عقب افتادگی" که بر ما تحمیل شده، همان که "ماهی سیاه کوچولو" درون "برکه"اش می گفت و می پنداشت..
به گمان من در زمینه ی ادبیات و هنر هم سه عامل دخیل اند، و عملکرد هر سه شان در تاثیر و تاثر آن دوی دیگر است! تولید کننده (نویسنده / هنرمند)، مصرف کننده (خواننده / مخاطب)، و "محلول"، یعنی فضا و حال و هوا و شرایط این تاثیر و تاثر(جامعه)! هیچ کدام از این سه، بی یاری دو ضلع و دو زاویه ی دیگر، مثلث نیستند، یعنی نویسنده و خواننده از جامعه اند، و جامعه را مجموعه ای از تولیدکنندگان و مصرف کنندگان ادبیات و هنر تشکیل می دهد (سخن از کیفیت است، نه کمیت). "ساده پنداری" یک بیماری مسری ست که به سرعت اذهان غافل را اشغال می کند. وقتی جامعه به "ساده انگاری" میل می کند، باشندگان آن جامعه نیز، سهل انگار و نرم استخوان می شوند. "کوتوله"ها در قدرت، میل دارند همه کوتوله بمانند تا قد و بالای خودشان "رشید" جلوه کند! در چنین جامعه ای آنچه برای مصرف به ما می دهند (تولیدات مجاز) به هیات "راحت الحلقوم" است. ما هم همه را قورت می دهیم و خیال می کنیم این "ادبیات" است، یا هرچه ی دیگر (1). در چنین فضایی، اگر تولید کنندگان و مصرف کنندگان بی تامل و پرسش، با جریان زمانه همراه شوند، مجموعه ی مثلث پیوسته ساده انگارتر می شود. در یک گردش ساده میان "کد"هایی که هم وطنان در همین "گودریدز" برجسته کرده اند، می توان به این "سهل پنداری" پی برد. مثلن در این جمله چه "زیبایی" اسرار آمیزی نهفته است؟ "شصت سال به عقب برگرد و بيا پيش من، قول مي دهم كه هر دو از سرگرداني نجات پيدا كنيم و حتي براي دقيقه اي معناي زندگي را بفهميم"! یا این یکی؛ "ايدين گفت: توي اين مملكت پيش از اين كه به سي سالگي برسيم تباه مي شويم. تو يك جور، من يك جور، و.....يك جور ديگر"! یا این یکی از "خانم" سیمین دانشور؛ "ترجمه ها همچون زنانند. آنها که وفادارند کمتر زیبایند و آنها که زیبایند، کمتر وفادار"! (حیرتا که اکثر کسانی که این "کد" را "برجسته" کرده اند، بانوان اند)! و این یکی از نادر ابراهیمی؛ "نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم. نمی شود می دانم. نمی شود که بهار از تو سر سبزتر باشد"! (جل الخالق) یا این جمله؛ "همه درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفته ایم که بگریزیم اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده دست درندگان بی اخلاق"؟! و و... پروردگارا! یعنی فرهنگ و زبان روزمره ی ما که ضرب المثل ها و حکایات حکمت آمیزش، از شعر حافظ و فردوسی تا نثر گلستان (سعدی) و متن مثنوی.. ورد زبان عامی و بی سواد است، اینقدر از زیبایی و اسطوره تهی شده و نزول کرده که نسل تازه این جملات آبکی را تا حد "کد" برجسته کرده است؟ (2) باری، وقتی پیوسته نان را از یک نانوایی، ماست و پنیر را از یک لبنیاتی و پوشاک را از یک فروشگاه خاص تهیه کنیم، ضمن این که با "مزه"ها و "مدل"های دیگر "غریبه" می مانیم، به طبیعت خود نیز امکان "اختیار" و "انتخاب" نمی دهیم، لاجرم "یک شکل" و "یکسویه" می مانیم؛ به نوعی دربند "عادت" به آنچه در دسترس ما گذاشته اند. همین که ذهن عادت کرد، دیگر هیچ "تفاوتی" را نمی پذیرد. آن که در محدوده ی یک روستا می ماند و رشد می کند، گیرم روزی به تماشای جهان برود، هم چنان دلگیر خانه ی خشتی روستای خود است.(3)
امبرتو اکو می گوید؛ رمان، "حرف" نیست، یک "جهان بینی"ست! اصولن رمان، برخلاف داستان کوتاه، با جهان "تازه" خلق شد (یا بالعکس) و عمری بیش از چهارصد و اندی سال ندارد؛ مجموعه ای متکثر و چند صدایی که همان ذات "دموکراسی"ست. میلان کوندرا در این زمینه وصفی زیبا دارد؛ (نقل به مضمون) "از لحظه ای که "دن کیشوت" از خانه بیرون شد، جهان دگرگون گشت". به راستی هم، در هنگامه ای که قصه ها و روایات "شوالیه"ها و رفتار خارق العاده شان (همچون "سمک عیار")، بر پهنه ی اروپا دهان به دهان می گشت، و نقالان در وصف سترگی خرد شوالیه های میز گرد، طومارها می نوشتند و از سینه های ستبر و بازوان ورزیده ی آن "پهلوانان" می سرودند، و با شمشیر آب دیده ی آنان، کوه و صخره را می شکافتند (هم چون مداحان در وصف "ذوالفقار")، و همین که شوالیه ای در قصه ای بر زین می نشست، ارکان سنگی قصر و قلعه ی سلطان نشینان اروپایی را، فرسنگ ها آنسوتر می لرزاند، "سروانتس" مرد مخبط لاغرویی را بر یابویی گرسنه نشاند و به جنگ آسیاب های بادی فرستاد! هم از این رو ماریو بارگاس یوسا در خطابه اش هنگام دریافت جایزه ی "سروانتس" در مادرید، می گوید؛ (نقل به مضمون) بدون سروانتس و دن کیخوته، کریستف کلمب از جای نمی جنبید، و قاره ی آمریکا کشف نمی شد (تا امروز یک "پرو"یی برنده ی جایزه ی "سروانتس" شود!). این تاثیر یک "رمان"، یا به روایت امبرتو اکو، یک "جهان بینی" ست! تمامی آنچه سروانتس در وصف "دن کیخوته" سرود، واگویی زمینی سجایای انسان در مقابل بزرگنمایی های ناممکن حماسه بود. "سانچو"، این تجسم ساده ی انسان قرون وسطایی، همراه "دن کیخوته"، ناظر و داور می ماند، در شیپور "هل من مبارز" اربابش می دمد، و وصف قهرمانی های ناکرده ی ارباب را با شگفتی برای کاروانسراداران و میزبانان، شیفته وار نقل می کند تا شراب و طعامش برقرار باشد (همان گونه که ما شیفتگان، احمدی نژاد و رهبرش را مانند نوکر "دایی جان ناپلئون" می ستائیم!)، و جلوه های روحانی عشق، در دلباختگی "دن کیخوته" به "دولسینا"ی بدقباره، خلاصه می شود، تا "ضد قهرمان" خلق شود! مشهور است که سروانتس در هیات آوازه نقالی دوره گرد، تمامی طومارهای موجود زمان خود را خوانده بود، و به زوایای قهرمانی های شوالیه ها واقف بود، سربازی که یک دست خود را در جنگ، از دست داد، پنج سال در الجزیره اسیر بود، و چون به سرزمینش بازگشت، بارها به دلیل شکایت طلبکاران به زندان افتاد،.. به زبانی دیگر سروانتس پیش از اقدام به خلق "دن کیخوته"، کوهی از تجربه و مطالعه بود، و یک شبه به "وحی"، نویسنده نشد!... از این دست، می توان به تلاش خستگی ناپذیر داستایوسکی در ترسیم شخصیت "راسکول نیکوف" دانشجو و قاتل در "جنایت و مکافات"، اشاره کرد، یا تلاش "کنراد" در شناخت و ترسیم شخصیت هایی چون "جیم" در "لرد جیم"، "مارلو" در "دل تاریکی"، "رازاموف" در "از چشم غربی"، و در وصف شخصیت های همیشه تنهای "کنراد" صفحه ها نوشت، یا از جیمز جویس گفت و "یولیسوس"، که جهانی مطالعه و دانش در سفیدی میان سطورش پنهان است، یا.... اما به دلایلی که خواهم گفت، میل دارم از دو رمان از دهه ی هشتاد و دو رمان از دهه ی نود قرن گذشته (بیستم) مثال بیاورم، که موضوع قصه هایشان به نوعی به ما و تاریخ ما مربوط می شوند.
در مورد "سمرقند" و "آیات شیطانی"، در همین صفحات، یادداشت هایی نوشته ام؛ "سمرقند" امین مالوف، داستانی ست از سه شخصیت تاریخی که در دنیایی خیالی کنار هم چیده شده اند؛ عمر خیام، حسن صباح و خواجه نظام الملک. آشنایی شگفت "مالوف" با تاریخ سلجوقی و جنبش اسماعیلی (هفت امامی) و فلسفه ی عمر خیام در "رباعیات"، گاه من ایرانی را به حیرت و حسرت وامی دارد. مالوف نه تنها تاریخ آسیای میانه و امپراطوری سلجوقی (دست کم دوران ملکشاه و ترکان خاتون) را مطالعه کرده، بلکه از زندگی و فلسفه ی حسن صباح و جنبش اسماعیلیان (اساسین)، به وسعت و عمق سیر اندیشه ی خیام و فلسفه ی او، با خبر است. قصه ی مالوف، عبور نسخه ی اصل "رباعیات" خیام (نمادی از تردید در آسمان و خدا و ایمان)، از قرن یازده تا ابتدای قرن بیستم میلادی، از میان ماجراها و اتفاقاتی ست که در مکان ها و زمان های متفاوت خلق شده اند. در لایه ای از داستان، نویسنده به سیر اندیشه ی ایرانی در دو بعد تعصب و آزادگی پرداخته؛ رو در رویی خیام، ستایشگر زندگی با حسن صباح، پیام آور مرگ، و البته خواجه نظام الملک به مثابه عنصری در خدمت قدرت قاهر. جایی از عمر خیام پرسیده می شود؛ تو منکر خداوندی؟ می گوید؛ من از آن دسته مردمان نیستم که ایمانشان از وحشت معاد است، و نمازشان، افتادن به خاک. نماز من شگفتی در برابر مغز گرسنه ی انسان برای دانش، قلب تشنه اش برای عشق، و حس زیبایش به کمال است. یا لزاژ آمریکایی در باره ی انقلاب مشروطیت می نویسد؛ "ایران بیماری ست که پزشکان امروزی و حکیمان سنتی، هر کدام دارویی برای شفایش تجویز می کنند... اگر این انقلاب پیروز شود، ملاها باید دموکرات شوند و اگر شکست بخورد، دموکرات ها باید ملا شوند"! و "شیرین"، شخصیت دیگر داستان، با تاثر می گوید؛ اینجا (ایران) "حق داشتن" برای ناتوانان خطاست... "ایران به یک قایق بادبانی می ماند که ملوانانش پیوسته از کمبود باد، شکوه دارند. و آسمان (خدا) برایشان تندباد می فرستد"! (اینها را "امین مالوف" لبنانی ساکن فرانسه گفته، و نه من ایرانی)! "سمرقند" اودیسه ای ست به درازای 9 قرن. آنچه امین مالوف با دقت به آن پرداخته و در یک شکل منسجم ادبی (رمان) گنجانده، بیان این نظریه است که با وجود تحول درخشان سیر اندیشه در ایران اسلامی، تا اواخر قرن ششم هجری (قرون 12 و 13 میلادی)، طی قرون بعدی تا جهان معاصر، این سرزمین در خواب مانده (دورانی که نسخه ی رباعیات خیام گم بوده). با ترور ناصرالدین شاه و آغاز جنبش مشروطه، ایرانیان به بیداری رسیدند، (نسخه ی گمشده ی رباعیات، توسط "میرزارضا کرمانی"، قاتل ناصرالدین شاه، دوباره پیدا می شود)! داریوش شایگان نیز در مقایسه ی عملکرد دو فیلسوف همزمان؛ "دکارت" در اروپا و "ملاصدرا" در ایران، عبارتی به همین مضمون دارد. او معتقد است که "ما" از همانجا به یک "تعطیلات تاریخی" رفته ایم! سخن نهایی سلمان رشدی در "آیات شیطانی" نیز، کم و بیش همین مضمون است؛ "متون مقدس"، خدا و مذهب، همه ساخته و پرداخته ی انسان اند؛ "خالق"، ساخته ی دست "مخلوق"! به زبانی دیگر "خدا" بتی ست که بر خلاف بت های "دست ساخته"، متولد ذهن بشر است. او "پنهان" مانده تا از عیب و ایرادهای "دست ساخته"ها بری باشد، و از آن رو چون "بت عیار" از دید مخلوق پنهان است تا به "مصلحت" روزگار، "هر لحظه به رنگی" درآید. آن که جهان را آفریده، و بهر کاری تواناست، از جمله می تواند "بی شکل" و "ناپیدا" هم بماند. چون "آشکاره گی" سوال آفرین است و پاسخ های "پا در هوا" سبب رسوایی می شوند.
اما از دو رمان دهه ی نود، "نام من سرخ است"، رمان کم نظیر اورهان پاموک، قصه ای ست پیچیده و سخت دل انگیز، از درگیری دو گروه مینیاتوریست در شهر استانبول در اواخر قرن شانزدهم میلادی (عهد سلطان مراد سوم عثمانی). نه چندان دور از مرزهای خلافت عثمانی، در بامداد رنسانس، اروپا دارد از رختخواب قرون وسطایی اش بیرون می خزد، و در "ونیز"، نقاشی با گوشه ی چشمی به واقعیت، آرام آرام از توهم خواب آلوده ی "باسمه" بیرون می آید. پاموک با پرهیز از شعار و نصیحت سیاسی و اجتماعی، با مهارتی کم نظیر، چیدمانی از آغاز سنت شکنی اروپا در کنار قدرتمندترین امپراطوری سنت و تعصب (عثمانی)، فراهم آورده؛ یکسو انسان دارد حصار و قلعه ی خدا را فتح می کند و سوی دیگر انسان، مطیع و چشم بسته، به احترام و دفاع از "ممنوعیت" نزدیکی به بقعه و بارگاه الهی ایستاده است. در میان هنرهای مجاز در اسلام (خط و سفالگری و معماری و ..)، مینیاتور نهایت رخصت هنرمند در خلقت تصویر است. با وجودی که هنرمند مینیاتور تخته بند قواعد است، مینیاتوریست های "پاموک" اما در پنهان و از درون این جهان بسته و کهنه، شیفته ی رهایی در مکتب نقاشی ونیز (اروپا) هستند. اگرچه پای مانده در قواعد سنت، نمی خواهند دست هایشان به گناه آلوده شود! (تصویر طبیعت و انسان، یعنی رقابت در خلقت، "خدا" را خشمگین می کند). رگه ی اصلی داستان، رو در رویی این دو تفکر است؛ مینیاتور در جهان اسلام و نقاشی مکتب ونیز در اروپا؛ اولی فارغ از جهان بیرونی (واقعیت)، با فنون و قواعد و چارچوب هایی از پیش ساخته، هنرمند را مقید می سازد، و دومی هنرمند را پیش روی طبیعت عریان، با خلاقیت خویش رها کرده تا "انتخاب" کند، و به میل خویش بیافریند. همه ی داستان، وصف این رویارویی، و آشوبیدن خواب خوش مسلمانان است. پاموک برای تصویر این برخورد، فلسفه ی مینیاتور در مکتب اصفهان، تبریز و هرات (و ادامه ی گسترش مکتب هرات تا آن سوی جهان گورکانیان هند) را مطالعه کرده، ضمن آن که دنیای بینابینی استامبول عثمانی (گرفتار میان عصبیت ایدئولوژیک صفویان از یک سو، و "نوزائی" اروپا در سوی دیگر) و اوضاع و شرایط جنگ و صلح میان ایران و عثمانی، فتح تبریز و... را نیز مطالعه کرده (خاطرات سلطان سلیم و شرح جنگ های ایران و عثمانی را خوانده و مثلن از تبریز قرن شانزده میلادی آنقدر می داند تا آن را کنار استامبول آن زمان بگذارد). سرگذشت چند شخصیت خیالی؛ "انیشته افندی"، استاد سنتی مینیاتور، "کارا" پسر خواهرش، مینیاتوریست جوان که دوازده سالی در ایران (تبریز) بوده و دختر دایی اش "شکور" را دوست دارد، و "الگانت افندی" مینیاتوریست مدرنی که به قتل رسیده، و چند تنی دیگر در استامبول سال 1591. پاموک با تاثیر مستقیم از ناباکوف، جویس، کافکا، و... رمانی پر از موقعیت و حادثه آفریده که در جای جای آن از داستان های شاهنامه، و خمسه ی نظامی (عمدتن خسرو و شیرین) بهره برده تا باور هنرمند مینیاتوریست را به خوبی وصف کرده باشد. استانبول نیز، هم چون شخصیتی از رمان وصف شده، گویی این وقایع در شهری دیگر ناممکن بنظر می رسید؛ (مانند "بمبئی" در "بچه های نیمه شب"، "لیما" در "گفتگو در کاتدرال"، "ماکوندو" در "صد سال تنهایی"، لندن در آثار چارلز دیکنز، "سن پیترزبورگ" در "جنایت و مکافات"، "دابلین" در "یولیسوس" یا اوکیناپاو، سرزمین فرضی می سی سی پی در آثار فالکنر و...) در زمینه ی فرم نیز، یکی از نوآوری های پاموک، روایت هر فصل رمان از زبان یک راوی ست؛ شیطان، یک سکه، رنگ سرخ، و حتی فصلی را مینیاتوریست مقتول، از جهان مردگان روایت می کند!
در طی دو دهه پس از انقلاب ایران و گسترش بنیادگرایی و عناد با مدرنیته به بهانه ی ستیز با اهریمن "غرب"، این سه رمان شکوهمند (در سه نقطه ی جهان، پاریس، لندن، استامبول) با سه جهان بینی متفاوت، به نبرد سنت و مدرنیته پرداخته اند. هم زمان با "نام من سرخ است"، در ادبیات ما نیز، رمانی در همان حد و اندازه ی جهانی، به شکلی دیگر به این مهم پرداخته؛ "جن نامه" از هوشنگ گلشیری، که از چشم "آسان خواران" وطنی پنهان مانده است! اگرچه گلشیری ناچار بوده با پرهیز، از سانسور و جنجال کاذبی که در اطراف "آیات شیطانی" خلق شد، بگریزد؛ رو در رویی دو برادر؛ حسین کاتب، راوی "آنچه هست"، و حسن، پویا و سرگردان در اندیشه ی آینده، که نمی داند و نمی دانیم چیست و چه خواصی دارد. گلشیری سوای وصف بخشی از تاریخ اجتماعی دو شهر، آبادان (شرکت نفت) و اصفهان (سنتی)، گردشی تمام در رسومات کهنه و اعتقادات گردگرفته ی خرافی و جن گیری و "انتظار" و "شفا" و...داشته، و از زمین و زمان یاری گرفته تا در آفرینش دو جهان در دو شخصیت یک خانواده (یک قبیله، یک فرهنگ)، مهمل نبافد، پرت و پلا نگوید، و تصاویرش تا حد ممکن شسته رفته و پذیرفتنی باشند. در "فرهنگ سفله پرور ما" (وام گرفته از "شاهرخ مسکوب") اما، "کشیدن مار" همیشه بیش از "نوشتن" آن تقدیس و تحسین شده است!
باری، مهم نیست ما با کدام یک از این "جهان بینی"ها (دیدگاه ها) همراهیم، و اصولن هیچ کدامشان را می پذیریم یا نه؟ یا با برخی خطوط کدام یک موافقیم یا چه؟ مهم آن است که چهار قصه ی خواندنی از چهار دیدگاه نوشته شده، و خواندن همه ی آنها، دست کم برای من، وحشتناک لذت بخش بوده است. با "داده"ها و "دریافت"های من، و متر و ترازویی که از آنها ساخته ام، هیچ کدام از این صاحب قلمان به دریافت های شهودی بسنده نکرده اند، تن به ساده پنداری نداده اند، و با فروتنی به مطالعه ی عمیق در اطراف آنچه قصد بیانش را داشته اند، پرداخته اند، و به اصطلاح "دود چراغ" خورده اند، و "کم فروشی" و "عوام فریبی" نکرده اند. در ادبیات "مطهر"ی که قیمان حاکم خواندنش را برای ما "نابالغان" یتیم، "مجاز" تشخیص داده اند (همانند جعل جمکرانی به نام "دفاع مقدس" در سینما) هستند بسیار "بابک زنجانی"های ادبی که به بهانه ی "نوشتن" و در توهم "نویسنده" بودن (یا شدن)، فضای سانسور را "دور" زده اند، و مثلن برادرانی "مومن" و "ملحد" (که نه آن مومن است و نه این ملحد! تنها "کلیشه"ای قالبی) را کنار هم نهاده اند و شعارهایی در هیات "کلمات قصار" آبکی از دهان این، بصورت آن دیگری شلیک کرده اند، و با مشتی "حرف"های بی سر و ته، "واقعه" ای به نام "انقلاب"، و مجموعه ای "انقلاب زده" را در روایتی شلخته گنجانده اند. وقتی تمام روزنه های تنفس اجتماعی را با "دروغ" گرفته باشند، "واقع گرایی" تا حد "واقعه گرایی" نزول می کند. با این همه، و در همین هیاهوی "تظاهر"، کمتر کسی رمان زیبای "نیمه ی غایب" حسین سناپور را خوانده، که به قامت، چندین سر و گردن از آثار آقای معروفی برتر است؛ زبانی شیوا و موجز، و در عین حال صمیمی و بی ادعا، در وصف فضای اجتماعی و برخورد دو نسل "پدران و فرزندان"، با روایتی شسته رفته...
به اعتقاد من، خواندن ادبیات هم پیگیری و مرارت لازم دارد. وقتی دو صفحه امروز بخوانیم و دو صفحه سه روز بعد، از سر تفنن، و در فاصله ی این دو سه روزه، به هزاران سرگرمی مجرد مشغول باشیم، البته "گفتگو در کاتدرال" و "صد سال تنهایی" هم به یک مشت لاطائلات می مانند. اگر خواندن ادبیات به نیت شرکت در مسابقه ی "من هم خوانده ام" باشد، بی تردید فهمیده نمی شود. فهمیدن، به پیگیری و مداومت در مطالعه نیاز دارد، مثلن خواندن روزی دو ساعت مداوم، به ویژه رمان که از آغاز تا وقتی با فضا و شخصیت ها آشنا نشده ایم (حدود صد تا صد و پنجاه صفحه ی اول) پر از دست انداز است، و تا تسلط به فضا، باید پیگیر خوانده شود. وقتی توانستیم صادقانه (با خودمان) یکی دو خط در مورد کتابی که خوانده ایم، بنویسیم، آن وقت شاید بشود ادعا کرد که کتاب را خوانده ایم، و گرنه مثل اغلب موارد از رویش رد شده ایم، و به قول بچه ها "رج زده ایم"! در مسابقه با "خود" است که تلاش می کنیم هر بار، بهتر و تازه تر باشیم... هیچ بعید نیست این ارزش ها برای بسیاری کهنه باشند، یا غیر قابل قبول، دریافت های من اما چنین متر و ترازویی ساخته و پرداخته است. خیال می کنم در روند زمان برای آن که ترازویم را "نو" نگهدارم، هرازگاه، سنگ – ارزش هایم را جلا داده ام و برداشت های تازه را با ارزش های قدیمی تاخت زده ام، بی آن که به این دانش اندک خود، غره باشم. این ارزش ها حاصل گردش در نظرات نویسندگانی بوده که آثارشان را دوست داشته ام، و خواسته ام بدانم چرا روایتشان شیرین است، و اثرشان به دل می نشیند. این اما ترازوی شخصی من است. و اگر از من می پرسید در نسل امروز نویسندگان ایرانی، چه کسانی در قصه نویسی کارهای خوبی ارائه کرده اند، می گویم کم نیستند نام هایی نظیر امیرحسن چهلتن، قاضی ربیحاوی، محمدرضا صفدری، جعفر مدرس صادقی، شهریار مندنی پور، بیژن نجدی، ایرج صغیری، حسین سناپور، بیژن بیجاری، رضا جولایی، حسن اصغری، محمد بهارلو، رضا فرخفال، علی موذنی، ابوتراب خسروی، و... البته هفت هشت نفری از خانم ها؛ فریبا وفی، فرخنده آقایی، منیرو روانی پور، زویا پیرزاد و.... چند نفری در خارج از کشور؛ رضا قاسمی، رضا دانشور، اکبر سردوزامی و... کسانی که دست کم یکی دو اثر خواندنی منتشر کرده اند و از چم و خم های داستان نویسی مدرن، با خبر اند... نوشتن (و نه "ادبیات") مثل هر متاع دیگر "تاریخ مصرف" دارد. نام بسیاری از "نام آوران" دهه های گذشته، همراه جسدشان در خاک "فراموشی" دفن شده است. همیشه و همه جا خیاطان طماعی هستند که قادرند بهر حیله و برای هر هدفی، لباس های "نامرئی" بدوزند و به قامت "امپراطوران" یک روزه بیاویزند! باید اما سخت مراقب بود و تن به فریب "زبان بازان" نداد، چرا که همیشه کودکان هوشمندی در میان توده ی "تماشاگر" پیدا می شوند که خنده کنان فریاد بزنند؛ "این که لباس به تن ندارد" ...
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز / گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی ست پدید آمده از دریایی / وانگاه شده به قعر آن دریا باز (خیام)
***
1- شمشیری که برایی اش توسط "نجاران" تایید و تثبیت شود، به قامت "شمشیر" است و در عمل کارد "ماست بری"ست!
2- اوایل انقلاب که کلمات قصار حضرت امام از در و دیوار و دار و درخت بالا می رفت، ظریفی خوش ذوق، در و دیوار شهر را با این جمله آراست که؛ "اتوبوس بزرگ تر از مینی بوس است" (امام خمینی). ترسم این است که این روزها همین هم دیگر "خنده دار" نباشد!
3- مثل این که کنار ساحل "کوت دازور" قدم بزنی و از درون زلال الماس گونه ی آب، به عمق چهار متری کف دریا خیره شوی، آه بکشی و بگویی "صفای ساحل رامسر (با کیسه پلاستیک های زباله و آشغال و لجنی که آب و ساحل را پوشانده و بوی تعفنی که همه جا را گرفته) چیز دیگری است! این یک "حرف" است، یک "تسکین" برای کسالت "عقب افتادگی" که بر ما تحمیل شده، همان که "ماهی سیاه کوچولو" درون "برکه"اش می گفت و می پنداشت..
Published on April 10, 2015 01:20
date
newest »

message 1:
by
r
(new)
Apr 22, 2015 01:47AM

reply
|
flag
