مرگ در ونیز
"گوستاو فون آسنباخ" (آشنباخ؟) نویسنده ی ساکن مونیخ، به توصیه ی پزشک، به ونیز سفر می کند. روز اول، در سالن پذیرایی هتل متوجه ی پسری زیبا به نام "تادزیو" (تادسیو؟) می شود که با خانواده ی لهستانی اش در همان هتل اقامت دارند. گوستاو که مسحور زیبایی "تادزیو" شده، از آن پس برای تماشای او، خانواده را همه جا در گردش های شهر و کنار ساحل، دنبال می کند. ونیز گرفتار بیماری وبا می شود و مسوولین شهر، مساله را از مردم مخفی نگه می دارند مبادا نظم شهر بهم بریزد و گردشگران بگریزند. گوستاو تصمیم به ترک ونیز می گیرد اما تاخیر کشتی و اشکالی در انتقال اثاثیه اش را بهانه می کند تا بماند. روز بعد به سلمانی می رود و اجازه می دهد آرایشگر موهای سفیدش را رنگ کند، صورتش را پودر سفید بزند و لب هایش را رنگین کند. کار که تمام می شود، آرایشگر می گوید؛ "حالا عالیجناب برای عاشق شدن آماده اند"!
گوستاو هر روز نسبت به تادزیو شیفته تر می شود. با وجودی که پسر جوان تقریبن متوجه ی حس مرد شده و اغلب با نگاه و لبخندی دلبرانه از کنار او می گذرد، گوستاو اما شهامت آن را ندارد که از تماشای ساکت پسرک زیبا، قدمی فراتر بگذارد. او تمام روز در ساحل می نشیند و تادزیو را عاشقانه تماشا می کند. گوستاو که سخت نگران سلامتی تادزیوست، گرفتار وبا می شود و روز به روز حالش وخیم تر می شود. روزی که خود را به سختی به ساحل رسانده و روی صندلی راحتی نشسته، مشاهده می کند همبازی تادزیو، او را به شوخی روی شن ها دراز می کند و کتک می زند. تادزیو، دلخور بازی را رها می کند و به آب می زند. گوستاو می خواهد خود را به تادزیو برساند و از او دلجویی کند اما توان برخاستن از روی صندلی را ندارد. شدت اندوه و تلاش برای برخاستن، سبب سکته ی قلبی او می شود و لحظه ای بعد، همان گونه که نگاهش به جهتی ست که تادزیو به آب زده، می میرد. مسوولین ساحل و هتل، فورن جسد گوستاو را از پیش چشم مردم دور می کنند و تادزیو هرگز نمی فهمد بر سر آن مرد عاشق که نگاه شیفته اش، هر روز تن و بدن او را می لیسید، چه آمد!
"توماس مان" این داستان بلند را دوازده سال پیش از رمان مشهورش "کوه جادو" (The magic mountain, 1924) نوشت اما حتی 21 سال بعد (1933) که برنده ی نوبل ادبیات شد، کسی از این داستان خبر نداشت. رمان کوتاه "مرگ در ونیز" در 1964، نه سال پس از مرگ "توماس مان" کشف شد، و سال بعد از آن منتشر شد و در 1971 "لوچینو ویسکونتی" کارگردان ایتالیایی بر اساس این قصه، فیلمی ساخت که در آن "دیرک بوگارد"، هنرپیشه ی انگلیسی نقش گوستاو فون آسنباخ را بازی می کند. "لارنس جی کوئرک" منتقد فیلم می نویسد؛ "برخی از تصاویر "بیورن آندرسن" (بازیگر سوئدی نقش تادزیو در فیلم) می تواند روی دیوارهای "لوور"، یا موزه ی واتیکان در رم، آویخته شود چرا که این زیبایی، یک "ابژه" نیست- توماس مان و ویسکونتی هم چنین قصدی نداشته اند- این یک نماد زیبایی ست، درست با همان نظری که "میکل آنژ" در ساختن "دیوید" و داوینچی در خلق "مونالیزا" داشتند، همان گونه که "دانته" زیبایی "بئاتریس" را سروده است".
گوستاو فون آسنباخ در فیلم ویسکونتی یک موسیقی دان است (نه نویسنده). گفته می شود توماس مان نام "گوستاو فون آسنباخ" را از روی نام شاعری آلمانی و نام "گوستاو مالر" گرفته که هر دو تمایلات همجنس گرایانه داشتند. موسیقی فیلم نیز بیشتر از آثار "مالر" به ویژه آداجیو، از سمفونی شماره ی پنج اوست که در صحنه ی شروع و پایان فیلم تکرار می شود. جز صحنه ای که در آن آسنباخ و دوست موسیقی دانش در اتاق هتل در باره ی زیباشناختی موسیقی مالر بحث می کنند، ویسکونتی همه جا به رمان وفادار مانده است.
"کاتیا" همسر "توماس مان" می گوید؛ "فکر داستان در طول سفر تعطیلات در ونیز، در بهار1911 به فکر توماس آمد و همه ی جزئیات آن از همان سفر گرفته شده است. در اولین روز، در سالن عذاخوری هتل، آن خانواده ی لهستانی را دیدیم که دقیقن شبیه همان است که توماس در داستان شرح داده... آن پسر زیبا که حدودن سیزده ساله بنظر می رسید، لباس ملوانی به تن داشت. زیبایی او نظر توماس را جلب کرد و در تمام مدت در هتل و در ساحل، او را زیر نظر داشت و اغلب به او فکر می کرد". آن پسر جوان که از خانواده ای وابسته به دربار لهستان بود، از انتشار کتاب توماس مان بی خبر ماند اما شصت و چند سال پس از آن سفر ونیز، وقتی در 74 سالگی فیلم ویسکونتی را تماشا کرد، گفت؛ آن مرد و نگاه عاشقانه اش را به خوبی بیاد دارد!
"مرگ در ونیز" شعری بلند و غمگینانه ای در ستایش زیبایی ست و زیبایی کار توماس مان در این ستایش نامه، پرداختن جسورانه به عشقی ست غیر متعارف، در زمانه ای که این گونه خواستن به یک تابو می مانست. "مان" در ژوئیه 1875 در لوبک (آلمان) به دنیا آمد. مادرش بر خلاف شوهر که پای بند ایده آل های اخلاقی بود و آرمانگرایی اش به شدت بر فرزندان تحمیل می شد، هنرمندی ساده با ایده آل هایی زمینی بود. توماس برای سال های بسیار، بین دو دنیای متفاوت پدر و مادر سرگردان بود. در 1891 پدر فوت کرد و خانواده به مونیخ مهاجرت کردند اما توماس 17 ساله در لوبک ماند تا مدرسه را تمام کند. او ضمن اداره ی شرکت پدر، بیشتر وقت ها به عشقش، ادبیات می پرداخت. پس از پایان مدرسه به خانواده در مونیخ پیوست و از طریق محفل ادبی مادر و رابطه با برادرش "هاینریش مان" که دیگر نویسنده ای به نام بود، با نویسندگان و شاعران بسیاری آشنا شد. در سال 1896 همراه برادرش به ایتالیا رفتند. در اینجا بود که توماس مان به نوشتن اولین رمانش "بودنبروکس"ها (Buddenbrooks) پرداخت. پس از بازگشت به مونیخ، در1903 با "کاتیا پرینگسهایم"، دختر یک استاد ریاضی کلیمی آشنا شد و دو سال بعد، علیرغم تمایلات همجنس گرایانه، ازدواج کرد. کاتیا در بیش از نیم قرن زندگی مشترک، در همه ی زمینه ها شوهرش را حمایت می کرد.
توماس مان در ابتدای جنگ اول طرفدار خانواده ی سلطنتی آلمان بود در حالی که برادرش هاینریش، فرانسه و دموکراسی را ستایش می کرد. به تدریج و با ظهور آثار شکست آلمان، توماس به دموکراسی گرایید. در 1933 برنده ی نوبل شد و برای ایراد سخن رانی به یک تور اروپایی رفت. اما پیش از آن که به آلمان باز گردد، خانواده در باره ی رشد سریع نازیسم در آلمان، به او هشدار دادند. مان پیش از آن که در 1938 به آمریکا برود، مدتی در سواحل "ریویه را" در فرانسه و سپس در زوریخ زندگی کرد. پس از آن دو سال در دانشگاه پرینستون (آمریکا) تدریس کرد و در 1940 به لوس آنجلس، جایی که بسیاری از روشنفکران آلمانی در تبعید بودند، رفت و ضمن تدریس در دانشگاه، با هالیوود کار کرد. مان در آن سال ها با جمع "آرنولد شوئنبرگ"، "برتولد برشت"، "فرانتز ورفل" و برادرش هاینرش مان بود. همان جا بود که بازنویسی اسطوره ی "دکتر فاووست" را آغاز کرد که هنگام انتشار (1948) اشتباه فهمی هایی در مورد او به وجود آورد. توماس مان خود در باره ی "ریچارد واگنر" گفته است؛ "بیرون کشیدن مردان بزرگ از گور و آوردنشان به زمان حال، کار اشتباهی ست. ما هیچ گاه نخواهیم توانست عقاید آنها را به گونه ای دیگر (غیر از آنچه بوده اند) مطرح کنیم، همان گونه که عقاید ما در مورد مسایل خودمان برای آنان بیگانه است"! اگرچه بیشتر عمر توماس مان در قرن بیستم گذشته است اما او به شکلی سحرانگیز، شیفته ی قرن نوزده و بزرگانی چون تولستوی، گوته و واگنر بود.
رشد کمونیست ستیزی و "مک کارتیزم" در آمریکا، سبب شد تا مان در 1952 به اروپا بازگردد و جایی در خارج از شهر زوریخ، در سوئیس اقامت گزیند و تا پایان عمر همانجا ماندگار شود. هنگامی که پسرش خودکشی کرد، تنها یک تلگرام تسلیت برای خانواده فرستاد و در مراسم خاکسپاری نیز، حضور نیافت. توماس مان در 12 اوت 1955 در زوریخ درگذشت.
جمعه 4 اسفند 1385
Death in Venice
گوستاو هر روز نسبت به تادزیو شیفته تر می شود. با وجودی که پسر جوان تقریبن متوجه ی حس مرد شده و اغلب با نگاه و لبخندی دلبرانه از کنار او می گذرد، گوستاو اما شهامت آن را ندارد که از تماشای ساکت پسرک زیبا، قدمی فراتر بگذارد. او تمام روز در ساحل می نشیند و تادزیو را عاشقانه تماشا می کند. گوستاو که سخت نگران سلامتی تادزیوست، گرفتار وبا می شود و روز به روز حالش وخیم تر می شود. روزی که خود را به سختی به ساحل رسانده و روی صندلی راحتی نشسته، مشاهده می کند همبازی تادزیو، او را به شوخی روی شن ها دراز می کند و کتک می زند. تادزیو، دلخور بازی را رها می کند و به آب می زند. گوستاو می خواهد خود را به تادزیو برساند و از او دلجویی کند اما توان برخاستن از روی صندلی را ندارد. شدت اندوه و تلاش برای برخاستن، سبب سکته ی قلبی او می شود و لحظه ای بعد، همان گونه که نگاهش به جهتی ست که تادزیو به آب زده، می میرد. مسوولین ساحل و هتل، فورن جسد گوستاو را از پیش چشم مردم دور می کنند و تادزیو هرگز نمی فهمد بر سر آن مرد عاشق که نگاه شیفته اش، هر روز تن و بدن او را می لیسید، چه آمد!
"توماس مان" این داستان بلند را دوازده سال پیش از رمان مشهورش "کوه جادو" (The magic mountain, 1924) نوشت اما حتی 21 سال بعد (1933) که برنده ی نوبل ادبیات شد، کسی از این داستان خبر نداشت. رمان کوتاه "مرگ در ونیز" در 1964، نه سال پس از مرگ "توماس مان" کشف شد، و سال بعد از آن منتشر شد و در 1971 "لوچینو ویسکونتی" کارگردان ایتالیایی بر اساس این قصه، فیلمی ساخت که در آن "دیرک بوگارد"، هنرپیشه ی انگلیسی نقش گوستاو فون آسنباخ را بازی می کند. "لارنس جی کوئرک" منتقد فیلم می نویسد؛ "برخی از تصاویر "بیورن آندرسن" (بازیگر سوئدی نقش تادزیو در فیلم) می تواند روی دیوارهای "لوور"، یا موزه ی واتیکان در رم، آویخته شود چرا که این زیبایی، یک "ابژه" نیست- توماس مان و ویسکونتی هم چنین قصدی نداشته اند- این یک نماد زیبایی ست، درست با همان نظری که "میکل آنژ" در ساختن "دیوید" و داوینچی در خلق "مونالیزا" داشتند، همان گونه که "دانته" زیبایی "بئاتریس" را سروده است".
گوستاو فون آسنباخ در فیلم ویسکونتی یک موسیقی دان است (نه نویسنده). گفته می شود توماس مان نام "گوستاو فون آسنباخ" را از روی نام شاعری آلمانی و نام "گوستاو مالر" گرفته که هر دو تمایلات همجنس گرایانه داشتند. موسیقی فیلم نیز بیشتر از آثار "مالر" به ویژه آداجیو، از سمفونی شماره ی پنج اوست که در صحنه ی شروع و پایان فیلم تکرار می شود. جز صحنه ای که در آن آسنباخ و دوست موسیقی دانش در اتاق هتل در باره ی زیباشناختی موسیقی مالر بحث می کنند، ویسکونتی همه جا به رمان وفادار مانده است.
"کاتیا" همسر "توماس مان" می گوید؛ "فکر داستان در طول سفر تعطیلات در ونیز، در بهار1911 به فکر توماس آمد و همه ی جزئیات آن از همان سفر گرفته شده است. در اولین روز، در سالن عذاخوری هتل، آن خانواده ی لهستانی را دیدیم که دقیقن شبیه همان است که توماس در داستان شرح داده... آن پسر زیبا که حدودن سیزده ساله بنظر می رسید، لباس ملوانی به تن داشت. زیبایی او نظر توماس را جلب کرد و در تمام مدت در هتل و در ساحل، او را زیر نظر داشت و اغلب به او فکر می کرد". آن پسر جوان که از خانواده ای وابسته به دربار لهستان بود، از انتشار کتاب توماس مان بی خبر ماند اما شصت و چند سال پس از آن سفر ونیز، وقتی در 74 سالگی فیلم ویسکونتی را تماشا کرد، گفت؛ آن مرد و نگاه عاشقانه اش را به خوبی بیاد دارد!
"مرگ در ونیز" شعری بلند و غمگینانه ای در ستایش زیبایی ست و زیبایی کار توماس مان در این ستایش نامه، پرداختن جسورانه به عشقی ست غیر متعارف، در زمانه ای که این گونه خواستن به یک تابو می مانست. "مان" در ژوئیه 1875 در لوبک (آلمان) به دنیا آمد. مادرش بر خلاف شوهر که پای بند ایده آل های اخلاقی بود و آرمانگرایی اش به شدت بر فرزندان تحمیل می شد، هنرمندی ساده با ایده آل هایی زمینی بود. توماس برای سال های بسیار، بین دو دنیای متفاوت پدر و مادر سرگردان بود. در 1891 پدر فوت کرد و خانواده به مونیخ مهاجرت کردند اما توماس 17 ساله در لوبک ماند تا مدرسه را تمام کند. او ضمن اداره ی شرکت پدر، بیشتر وقت ها به عشقش، ادبیات می پرداخت. پس از پایان مدرسه به خانواده در مونیخ پیوست و از طریق محفل ادبی مادر و رابطه با برادرش "هاینریش مان" که دیگر نویسنده ای به نام بود، با نویسندگان و شاعران بسیاری آشنا شد. در سال 1896 همراه برادرش به ایتالیا رفتند. در اینجا بود که توماس مان به نوشتن اولین رمانش "بودنبروکس"ها (Buddenbrooks) پرداخت. پس از بازگشت به مونیخ، در1903 با "کاتیا پرینگسهایم"، دختر یک استاد ریاضی کلیمی آشنا شد و دو سال بعد، علیرغم تمایلات همجنس گرایانه، ازدواج کرد. کاتیا در بیش از نیم قرن زندگی مشترک، در همه ی زمینه ها شوهرش را حمایت می کرد.
توماس مان در ابتدای جنگ اول طرفدار خانواده ی سلطنتی آلمان بود در حالی که برادرش هاینریش، فرانسه و دموکراسی را ستایش می کرد. به تدریج و با ظهور آثار شکست آلمان، توماس به دموکراسی گرایید. در 1933 برنده ی نوبل شد و برای ایراد سخن رانی به یک تور اروپایی رفت. اما پیش از آن که به آلمان باز گردد، خانواده در باره ی رشد سریع نازیسم در آلمان، به او هشدار دادند. مان پیش از آن که در 1938 به آمریکا برود، مدتی در سواحل "ریویه را" در فرانسه و سپس در زوریخ زندگی کرد. پس از آن دو سال در دانشگاه پرینستون (آمریکا) تدریس کرد و در 1940 به لوس آنجلس، جایی که بسیاری از روشنفکران آلمانی در تبعید بودند، رفت و ضمن تدریس در دانشگاه، با هالیوود کار کرد. مان در آن سال ها با جمع "آرنولد شوئنبرگ"، "برتولد برشت"، "فرانتز ورفل" و برادرش هاینرش مان بود. همان جا بود که بازنویسی اسطوره ی "دکتر فاووست" را آغاز کرد که هنگام انتشار (1948) اشتباه فهمی هایی در مورد او به وجود آورد. توماس مان خود در باره ی "ریچارد واگنر" گفته است؛ "بیرون کشیدن مردان بزرگ از گور و آوردنشان به زمان حال، کار اشتباهی ست. ما هیچ گاه نخواهیم توانست عقاید آنها را به گونه ای دیگر (غیر از آنچه بوده اند) مطرح کنیم، همان گونه که عقاید ما در مورد مسایل خودمان برای آنان بیگانه است"! اگرچه بیشتر عمر توماس مان در قرن بیستم گذشته است اما او به شکلی سحرانگیز، شیفته ی قرن نوزده و بزرگانی چون تولستوی، گوته و واگنر بود.
رشد کمونیست ستیزی و "مک کارتیزم" در آمریکا، سبب شد تا مان در 1952 به اروپا بازگردد و جایی در خارج از شهر زوریخ، در سوئیس اقامت گزیند و تا پایان عمر همانجا ماندگار شود. هنگامی که پسرش خودکشی کرد، تنها یک تلگرام تسلیت برای خانواده فرستاد و در مراسم خاکسپاری نیز، حضور نیافت. توماس مان در 12 اوت 1955 در زوریخ درگذشت.
جمعه 4 اسفند 1385
Death in Venice
Published on March 31, 2009 22:08
No comments have been added yet.