قصه های خاله سوسکه

در دوران جنگ های ایران و روس، رندی مدعی شد توپی اختراع کرده که می تواند از مرکز خلافت، تمامی "پطلبورق" (سن پیترز بورگ) را ویران کند و مردمانش را به دریا بریزد، و از این قبیل. قرار شد عملکرد توپ را در پیشگاه همایونی به نمایش بگذارند. وقتی شعله را به فتیله ی توپ نزدیک کردند، توپ سر جایش ترکید و به سر و صورت و لباس حضار، از جمله شاه شاهان، تغوط کرد. مرد رند مخترع که اوضاع را "چاچبی" دید، گفت؛ قربان عنایت بفرمایید، وقتی اینجا این بلبشو را بپا کرده، در "پطلبورق" چه کرده!
در شهر ما سینمایی بود به نام "آسیا" در کوچه ی قهرمان ("فتحیه")... روزی سینما آسیا یک فیلم هندی به نام "سنگام" گذاشت؛ فیلم آنقدر مورد توجه اهالی "همیشه در صحنه" قرار گرفت که سئانس های نمایش، در مدتی دراز، از جمعیت قل قل می زد. صاحب سینما که از برکت فیلم "اشک آور" هندی، به نوایی رسیده بود، فکر بکری کرد و آگهی زد که بعد از "سنگام یک"، "سنگام دو" را نمایش می دهد! حتی آنها که "سنگام یک" را ندیده بودند، بلیت ها را پیش خرید کردند. از هفته ی بعد، بسیاری با فحش از سالن سینما بیرون می آمدند که "پشیمانیم". معلوم شد "سنگام دو" همان "سنگام یک" است! چند هفته بعد، سینما "آسیا" فیلم "سنگام سه" را گذاشت. باز هم جماعت بلیت ها را پیش خرید کردند، و قصه همان... تا "سنگام یازده و دوازده" نمایش تکرار شد، و دماغ خوش خیالانی سوخت که تصور می کردند دیگر کسی برای تماشای همان فیلم سابق، به سینما آسیا نخواهد رفت. همشهریان شریف، حتی نام اصلی سینما را هم فراموش کردند. تقریبن تمامی آنها که دوازده سنگام را دیده بودند، از بیم تمام شدن بلیت ها، از چند هفته قبل، به "سینما سنگام" تلفن می زدند و برای "سنگام سیزده" بلیت رزرو می کردند!
می گویند خروشچف هنگام استعفا دو پاکت سربسته به جانشنیش داد و گفت؛ بار اول که به مشکلات برخوردی، پاکت اول را باز کن و به آنچه نوشته ام عمل کن. و بار دوم که با کوه مشکلات روبرو شدی، نامه ی دوم را باز کن! چندی نگذشت که کوه مشکلات از راه رسید، جانشین خروشچف نامه ی اول را باز کرد، نوشته بود؛ به من (نفر قبلی) فحش بده، مرا نفرین کن و در همه ی بدبختی ها مرا مقصر بدان. "جانشین" خروشچف هم، خروشچف و دولتش را لعن و نفرین کرد و او را بانی نارسایی ها و نا بسامانی ها شمرد تا خرش به سلامتی از پل گذشت. مدتی بعد، سر و کله ی "کوه مشکلات" بعدی از زیر برف، بیرون زد. "جانشین" خروشچف که مزه ی پاکت اول زیر دندانش بود، فوری پاکت دوم را باز کرد، نوشته بود؛ "حالا وقتشه که دو نامه بنویسی"!

در محله ی ما روضه خوانی بود که یک روز در میان بالای منبر می رفت، بادی به غبغب می انداخت و به امت از "دژمن" و "نفوذ فرهنگی" و غیره و غیره هشدار می داد. اهالی محل ابتدا از محله های دیگر، و کم کم از در و همسایه و دوست و آشنا و خویش و قوم بریدند. همه دشمن هم شده بودند، تنها و بی یاور، به گونه ای که از سایه ی خودشان هم می ترسیدند. کار به جایی رسید که "فرد"ها برای رهایی از "گرفتاری"، با انگشت اتهام به اعضاء خانواده ی خود اشاره می کردند... مطابق "تفرقه انداز و حکومت کن"، روضه خوان عامی شده بود "کدخدا"ی محل. اهالی محل "عآقا" را نظرکرده ی خداوند می دانستند که فلک هم پیش پایش لنگ می اندازد، و غیره و غیره. تا این که یک بعداز ظهر تابستان، خر دوره گردی، کلافه از گرما، بی هوا لگدی حواله ی "میان پا"ی عآقا کرد. عآقا قر شد و خانه نشین. امام زمان هم ظهورش را تا بهبودی کامل آنجای "عآقا" به تاخیر انداخت. محله ی بی "عاقا"، به تدریج به فکر فرو رفت که وقتی یک "خر" می تواند با یک لگد، روزگار ما را سیاه کند پس... اما پیش از آن که "فرد"ها به خود بیآیند و دوباره "جمع" شوند، آنجای عآقا رو به بهبودی گذاشت و نمایش "منبر و دژمن" بار دیگر روی صحنه رفت.

اهالی شهری در جابلقا، در امنیت و سلامت روزگار می گذراندند. تا آن که ناگهان ده نفری "دزد"، سر گردنه ای ساکن شدند و با غارت و دزدی، امان مردم را بریدند. شاه لشکر پی لشگر می فرستاد و همه شکست خورده، باز می گشتند. روزی شاه از وزیر پرسید چطور است که ما با هزار نفر سپاهی، از پس ده نفر دزد بر نمی آییم. وزیر گفت قربانت گردم، آنها "یک" ده نفرند، و ما هزار تا "یک نفر"!

در اساطیر یونان، "آنتائوس"*، یکی از فرزندان "پوزئیدون"*، مردی ست غول پیکر و زورمند، که تا پایش روی زمین (مادر) است، هیچ تنابنده ای از پسش بر نمی آید. می گیرد، می کشد و اسکلت کله ها را جمع می کند تا با آنها قصری برای پدرش بسازد! (البته روی زمین، نه در بهشت). باری، "هراکلس"* نقطه ضعف "آنتانوس" را در می یابد و روزی او را از پشت بغل می کند، از زمین بلند می کند (از منبع قدرتش جدا می کند) و چون تکه ای آشغال، به زمینش می زند و تمام...!
"علی آقا" در شهر ما، ضربگیر مشهوری بود که در قسمت راست گردن، زیر چانه اش، غده ی بزرگی داشت. به همین دلیل هم مردم شهر، این شیرخدای ثانی را "علی گولی بادی" (علی گوله بادی) صدا می کردند. سال ها صدای "علی گولی بادی"، در ورزشگاه بزرگ شهر ("باغ حجی"، بعدها "ورزشگاه تختی") تزیین مراسم چهارم آبان بود. همه صدای "علی گولی بادی" را خوش داشتند منتها خود علی آقا از این لقب، دل خوشی نداشت. تا آن که مریدان لوتی کمک کردند، علی آقا را در یک کلینیک زیبایی خواباندند و با کلی درد و بدبختی، غده ی مربوطه را عمل کردند. حالا دیگر زیر چانه ی علی آقا، مثل بقیه ی مردم صاف و صوف شده بود. در اولین چهارم آبان بعد از عمل، علی آقا با گردنی افراخته، وارد "باغ حجی" شد و همین که ضرب بزرگ را روی زانو گذاشت و خواندن اشعار مناسب را آغاز کرد، جمعیت هلهله کنان هورا کشید، و فریاد زد "زنده باد علی بی گولی بادی"! دوستی گفت "علی آقا" غده اش را عمل کرده، مردم که عمل نکرده بودند، آنها نسل در نسل، با غده ی علی آقا بزرگ شده بودند!
در دوران مبارک مبارزات مشروطه، از هر ولایتی دسته ای راه می افتاد. رمضون علی را که یک پایش می کلید (شل بود)، در روستای خوراسگان (9 کیلومتری شهر ما) "علی کُله" (علی شله) صدا می کردند. "علی کُله" که علاقه ی مفرطی به "آزادی" و "عدالت" داشت، همراه دسته ی مشروطه خواهان خوراسگانی، بطرف شهر راه افتاد و همراه جماعت، با مشت های گره کرده هوا را می کوبید و فریاد می زد؛ "ما مشروطه می خواهیم". جمعیت دو سه کیلومتری نرفته بود که "علی کُله" به دلیل لنگیدن، پانصد ششصد متری عقب افتاده بود. دیگر نیازی نمی دید تمامی شعار را تکرار کند. این بود که در حال کُلیدن (شلیدن) با لهجه ی خوراسگانی با خود زمزمه می کرد؛ "مام هِمین طور"!
در سال 1991، که چند پلیس، سیاه پوستی به نام "رادنی کینگ" را به قصد کشت زدند، و شورش سیاهان در لوس آنجلس راه افتاد و غیره و غیره، رسانه های "میلی" و غیر میلی جزیره ی ما، هر شب و هر روز آتش زدن و غارت فروشگاه ها را چند بار، و چندین برابر، با آب و تاب نشان می دادند، انگار که در لوس آنجلس "انقلاب"ی رخ داده باشد. همان ایام، مطلب را با چند دانشجوی "سفید" آمریکایی در میان گذاشتم. همه اولش گفتند So what? "اخبار" است دیگر، در جاهای مختلف و در شکل های مختلف تفسیر و تحلیل می شود! حتی یکنفرشان هم بخاطر رضای خاطر مبارک بنده، نگفت سیاهان لوس آنجلس، جاسوس جمهوری اسلامی اند، نفوذی اند و قصد دارند در لوس آنجلس "انقلاب مخملی" راه بیاندازد!
آقامحمود، یکی دو شهرک آن طرف تر از من زندگی می کند. گاهی آخر هفته ها را با هم می گذرانیم. این هفته او میزبان بود و دوشنبه صبح برای خرید، به شهر ما می آمد. صبح بود و جوان ها عازم مدرسه، ایستاده در میانه ی اتوبوس، با هم و با تلفن هایشان ور می رفتند، و به اینسو و آنسو خم و راست می شدند. آقامحمود نگران افتادنشان بود. نگران نباش، افتادند هم، مثل پشه ای از جا بر می خیزند. خندید؛ هرگز امتحان کرده ای؟ در سال های جوانی شاید. یادت باشد فرهنگ ما "دستگیره"ای ست، از کودکی در گوشمان "توکل" و "توسل" زمزمه می کنند؛ تا بچه ایم، پدر و مادر دستمان را می گیرند، به مدرسه که می رویم، معلم و ناظم هدایتمان می کنند، بزرگ که می شویم، افسارمان در دست شاه و شیخ است و.. شیشه ی عمرمان همه جا در دست کرام الکاتبین است، گاه شده به دیوار شکسته ای هم تکیه می کنیم تا زمین نخوریم. اینها اما هنوز غوره نشده، مویز اند، بگویی بالای چشمت ابروست، می رود پیش مشاور شهرداری، اول جا و مکان و خورد و خوراکش را مهیا می کنند، بعد هم می روند سراغ پدر و مادر به سین جیم. بابا و ننه ی من و تو باشند، مشاور را به هزار و یک فحش آب نکشیده غسل می دهند که به تو چه، بچه ی خودمه، اختیارش را دارم و از این قبیل. سال های اول که آمده بودم، همسایه ی پیری داشتم؛ به سختی راه می رفت، برای خرید روزانه، با یک ساک قرقره دار، دو ساعتی روی آسفالت، پا می کشید. همسرش چند سال پیش مرده بود، یک پسر و یک دختر هم داشت و چند تایی نوه، که ندیده بودم. یک روز از وضع فرزندانش پرسیدم، گفت؛ تا مادرشان زنده بود، هر کریسمس سری به ما می زدند. بعد از مرگ مادر هم مرا فی امان شهرداری رها کردند. هر روز عصر، تقه ای به در می زدم که "هنریک"، چیزی لازم نداری؟ تا این که پیر مرد هم رفت. دو روز بعد در زدند، سه نفر بودند، یکی شان گفت من وکیلم، و با اشاره به آن دوتای دیگر گفت؛ بچه های هنریک اند. نشستند، قهوه را که آوردم، وکیل پرسید پیرمرد پولی پیش شما نگذاشته؟ با فحش و فضاحت بیرونشان کردم. قصه را تمام نکرده بودم که یکی از جوان ها، کف اتوبوس دراز شد، و با خنده و شوخی دیگران برخاست. می بینی، رها شده اند میان برهوت، بی خدا، بی دستگیره. آقامحمود با دهان باز، نگاهم می کرد؛ یعنی چه؟ خوب، این طوری مدام زمین می خورند، زخمی می شوند و... روی دوپای خود که باشی، البته میان زمین و آسمان آویزانی، احتمال سقوط هم هست. گیرم زخمی، اما گردان فراز، و خالی از ادعا. در هژده سالگی که از خانه ی پدری می روند، برای همه چیز زندگی شان تصمیم می گیرند، خانه، کار، مدرسه، آینده، دوست پسر/ دختر و... بی هراس از اشتباه. گاه سی ساله شان، از من و تو بیشتر تجربه اندوخته. محمودآقا در تماشای پیاده شدن پر سر و صدای جوانان، آرام می گوید؛ تو همیشه اینها را با چشم ستایش نگاه می کنی. چه بگویم؟ می بینی که، زندگی و روزگارشان بهتر از من و توست. بی آن که از ما راه و روش زندگی را پرسیده باشند. در جزیره ی ما هر دزدی با امر به معروف و نهی از منکر، می خواهد بگوید "من پاکم"، "با بقیه فرق دارم" و...!
در سال 2005 که طوفان تمامی نیواورلئان را در هم کوبید، رسانه های میلی ما کلی در مورد ناتوانی آقای بوش در اداره ی ایالات نامتحد سخن پراکنی کردند. رییس جمهور محبوبمان در مورد "اداره ی جهان" چسی می آمد، می خواست به امثال "بوش" درس سیاست بدهد. تا این که خداوند تبارک و تعالی، غیر از بلاهای ریز و درشت دیگر، یک زلزله در بم نازل کرد، بعدها هم آتشی به جان یک ساختمان بلند انداخت که از قد روی زمین پهن شد، بعد هم زلزله ی سر پل ذهاب و برجام و اینها، خلاصه آنقدر در جزیره ی ما گرد و خاک شد که گربه ها روی "اداره ی جهان" خاک پاشیدند! مردی که شلوارش پایین افتاده بود، پوسته هندوانه ای را سر چوب کرده بود و می چرخاند. کودکی گفت "سید"، شلوارت را بالا بکش. سید همان طور که مشغول چرخاندن پوست هندوانه بود، گفت نیم وجبی، تو هم که دچار "نفوذ فرهنگی" شده ای و جاسوسی "بیگانه" می کنی، نمی بینی گرفتارم، فرصت سر خاراندن ندارم؟
لات بی چاک دهنی به فاحشه ای تشر زد که اگر رویت را زیاد کنی، می برمت سر کوه، ترتیبت را می دهم، یک قران کف دستت می گذارم، همان جا ولت می کنم و بر می گردم. فاحشه خنده ای کرد که؛ آخر به چیت دل خوش کنم؟ راه نزدیکت؟ زبان خوشت؟ پول زیادت؟
در زمان شاه سابق، تمام عکس هایی که از امثال معمر قذافی، فیدل کاسترو، عرفات و غیره در رسانه ها منتشر می کردند، بی ریخت و بدترکیب، با مبالغی ریش و پشم، دهانی باز و مشتی گره کرده، همه شان شبیه گراز بودند. در عوض عکس های "بن گوریون" و "گلدا مایر" و "جانسون" و "نیکسون" و غیره... تا دلت بخواهد زیبا بودند. بعد از سیل، در عکس ها هم انقلاب شد، گروه اول، همه خوش تیپ شدند، معمر قذافی که شبیه ژیگولوها شده بود، و گروه دوم بی ریخت و بدترکیب! در زمان شاه سابق، همه دشمن اعراب بودند و دوست اسرائیل. در دوران شاه تازه، همه دلسوز اعراب شده اند و دشمن اسرائیل. "منی پولاسیون" قدرت!* سبب شده تا این روزها اپوزیسیون سال ها زیسته در غرب هم، دشمن عربستان سعودی شده. طبق آمار جمهوری، هر ساله بیش از هشتاد هزار جوان، "مرگ بر آمریکا" گویان، تقاضای ویزای آمریکا می دهند! محمودآقا تکیه کلامی دارد، از هر اتفاقی که شگفت زده می شود، می گوید؛ "خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی تپانی ته استکانی! فوری موضوع را عوض می کند، می گوید اگر مثل چهارشنبه بازی کنیم، امشب می بریم، و به دوره ی بعدی راه پیدا می کنیم. می گویم حتمن! مامان من هم اگر بغل شاه خوابیده بود، حالا من ولیعهد بودم. از زیر چشم می بینم که چطور خصمانه نگاهم می کند. تو انگار حساب خودت را پاک جدا کرده ای، اصلن عرق ملی نداری. یک وقت هایی داشتم، ولی باطری "عرق ملی" ام انقدرها زور نداشت تا باهاش چسی بیایم. سال هاست، اونجا مرا تف کرده. جزیره ای که من توش به دنیا آمده ام را سال ها پیش آب برد، گم شد. می گوید مگر آلمان نباخت؟ مگر آرژانتین نباخت؟ می گویم؛ می بینی؟ به چیزهایی که به نفعت نیست، اشاره نمی کنی. مثلن؟ مثلن این که فقط نتیجه را بحساب خودت واریز می کنی. یا اطلاعات نداری، یا خوش نداری به قدرت و سابقه ی تیم های مکزیک و کروات اشاره کنی...
جهان در انتظار "ظهور" است، می گویند پهلوان پنبه ای توپی اختراع کرده که اهالی "استکبار جهانی" را یکراست به دریا می ریزد (تا بیست و پنج سال دیگر البته)، "مرغ آمین" نوید رستگاری می دهد، خروشچف دوازدهم برای جانشینش دو نامه نوشته، خردجال ظهور کرده، در جزیره ی سابق ما فیل هوا می کنند، نخبگان هورای سبز و بنفش می کشند، "خرد و امید بی برجام"، برجامشان را "عمل" کرده اند، تبلیغ "سنگام سیزده" آغاز شده و بلیت ها پیش فروش می شود، اما یادتان باشد، "دژمن" در اندیشه ی "نفوذ فرهنگی" و "انقلاب مخملی"ست تا فیلم "سنگام سیزده" با موفقیت روی پرده نرود... آنتانوس روی زمین سفت شاشیده و ترشحاتش، به سر و صورتش پاشیده، هرکولس هم "استمرار طلب" شده، گرسنگان هوار می کشند؛ "ما هم همین طور"! آخوند محله می گوید در زمان شاه سابق فقر بیداد می کرد، پا منبری ها هم چشم بسته به سینه می کوبند و هوار می کشند... محمودآقا تعریف می کند که در ایام ماضی، جماعت در خیابان ها راه می رفتند و شعار می دادند؛ "تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد". تا این که زد و شاه مرد. ساده دلی از جماعت پرسید؛ حالا تکلیف "نهضت" چه می شود؟ گفتم نهضت هم دیگر پیر شده، مثل "افتخار"، هر دو بیکار شده اند، "خانه ی عفت و عصمت" باز کرده اند!
(خرداد 1393)
*
Antaeus
Poseidon
Heracles
در صورتی که علاقمند به توضیح بیشتر درباره ی «دستگاری» (منی پولاسیون) هستید اینجا را بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...
https://www.goodreads.com/author_blog...
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 25, 2018 01:56
No comments have been added yet.