بخشی تازه از رمانی کهنه (5)

بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...

سال بیست و هفتم سیل
عزیز دلم، امروزو گفتن وصیتنامه بنویسم. وصیتنامه چی؟ من از مال دنیا تو را دارمو اون خونه رو، که از هر طرف پاره کنن، مال توست، توش به دنیا اومدیو بزرگ شدی، پس حقته. اون خونه قیمت جوونی منه. وکالت دادم به آقامحسن و رودابه خانوم که خونه مال توس. دیگه کدوم وصیتنامه؟ خدا سایه ی این دایی محسن و خاله رودی را از سر تو کم نکنه. خیلی محبت کردن. این نامه رو مینویسم تا بگم حالا که دارم میرم، فقط و فقط یاد تو هستم. برادرم که تموم این مدت، یه بار اومد ملاقات، دوتام نامه برام نوشته، آیالم از رو اجبار. دیگه کسی را ندارم که بهش فک کنم. امیدوارم بعداز من، دس کم روزای خوشی داشته باشی. مصیبتای زندگیت از یادت بره. این یه سالی که اینجا بودم، روزی نبوده که به فکرت نباشم. الهی قربونت برم که با این سن کم، مث مادرت، خیرو خوشی از زندگی ندیدی. مادرتم تو خونه شوور چشش به زندگی واز شد. بی اون که بچگی کرده باشه. تا میتونی بچگی کن، عزیز دلم، جوونی کن... تا وقتی بزرگ شدی، حسرتی تو دلت نمونده باشه.
عزیزم، برا دوس داشتن به قلبت رجو کن، نه به حرف اینو اون. شیش هف سال از ملوک خانوم بد گفتند، حتی مامانم. تو دل من کاشتن که ملوک خانوم دشمنته. روز ختم مامان، تموم بعدازظهر و عصرو با ملوک خانوم بودم. به شام دعوتم کرد. خیلی حرف زدیم، یعنی اون مرحوم می گفت و من گوش بودم. خیلی گریه کردم. یه مادر از دست داده بودم که قرار بود دوستم باشه، دشمنم بود، حالا یه خواهر پیدا کرده بودم که میگفتن دشمنته، دوستم شد. شمارشو داد، گف هر وخ دلت گرفته، یه زنگی به من بزن، خودمو میرسونم. گف خیال نکن مادرت رفته، تنها شدی. جنایت که نکردیم، محکوم نیسیم سرنوشتیو که به ما تحمیل کردن، دربس قبول کنیم... حرفایی زد که تا خود صبح بهشون فک کردم. این دلخوشی را هم ازم گرفتن. داییت که برای فدوی کار میکرد، ملوک خانومو اونجا دیده بود. همه چیو بهم گف. همون شب اول به ملوک خانوم گفتم، شونه هاشو بالا انداخت، خندید. گف مردا سر راهشون تو صد تا سقاخونه شمع روشن می کنن، افتخار هم می فروشن، من فقط به یه امامزاده دخیل بستم. زنی که این همه ازش می ترسیدم، یه فرشته بود. فرشته ای که بالاشو چیده باشن. شونه های منم هنوز درد میکنه. بالای منم چیدن، با تبر قطع کردن. خیال نکن تقصیر بابات بود. اونم یه بدبخت دیگه که تو این جهنم دره بزرگ شده بود. مادر خودمم یه خر دیگه، به خیال خودش آسایش منو میخواس. منو به بابات فروخت. یعنی با همون آپارتمان تاخت زد. همیشه میگف؛ اگه میخوای کسیو نخوری، مراقب باش. چون دیگران پروا ندارن تو را بخورن. باباتم از همه چی خبر داش، میدونس پرویز شبا تو دفتر فدوی نگهبانی میده. تو عالم همکاری، همدیگه رو می شناختن. ملوک خانوم گف شترسواری دولا دولا نمیشه. وقتایی که ملوک خانومو میدیدم، سبک می شدم. از این که با میثم بودم، خجالت نمیکشیدم. میگف ما مث بچه های گرسنه میمونیم. ارباب، حتی وقتایی که گشنه نیس، جوجه به نیش میکشه. ولی ما کنار اون همه خوردنی، گشنه و تشنه نگه داشته میشیم. گفتن قانون اینه، مام قبول کردیم. میگف ما از اون غذاها سهم داریم. وقتی نمیذارن، گنا نکردیم که یواشکی و دزدکی یه تیکه بذاریم دهنمون. زندگی همینه. حق ماس. اونا میگن زن خوب اونیه که گرسنه بمیره. باید دستو دراز کنی و سهمتو ورداری. وگرنه گرسنه میمیری. دلتو به این خوش نکن که بگن "پاک" بودی. گور باباشون. پاک و نجس، همه مون میمیریم، از اون طرف قبرم کسی برنگشته که قصه تعریف کنه... اینایی که میگن برا خر کردن ماس. بخدا همین جوری میگف. دلم براش تنگ شده. اگه زنده بود، حتمن میومد ملاقاتم. میدونم به تو گفتن مادرت قاتله، فاحشه است و اینا. خودت یه روز همه چیرو میفهمی، من نه گناهی کردم، نه خلافکار بودم. مث میلیونها آدم دیگه، میخواسم زندگی کنم. نمیذاشتن. سهم منو پیش چشام میخوردن، طلبکارم بودن. ملوک خانوم میگف از چشم دیگرون به خودت نیگا نکن، هزار عیب پیدا می کنی. به جوونیت دس بکش و حظ کن. چند روزه، بعدش پیر میشی و ورچلوزیده. از جوونیت استفاده کن. نموند که ببینه به ورچلوزیدگی نرسیدم. تازه تازه پارم میکنن. همین فردا. خودشم تازه تازه دریدن.
رودابه خانوم برام گف که چطور با شبنم آشنات کرده. منم همینطوری با فروغ خانوم آشنا کرد. کسی که سراغ من نمیومد. تو خیابونم که منو می دیدن، دماغاشونو می گرفتن. یکی دو روز بعد از پاره شدن ملوک خانوم، اومد سراغم که داره میره سرسلامتی فروغ خانوم. گفتم اگه مهراد بیاد چی؟ گف من جوابشو میدم. تلفن کرد به فروغ خانوم، گف میتونم یه مهمون با خودم بیارم. فروغ خانومم خیلی مهربونی کرد. قصه آشناییم با ملوک خانومو براش گفتم. گفتم دختردونم دور از جون، مث خودتون مهربون بود. گف به پدر بزرگش رفته بود. تعریف این ابراهیم آقا را خیلی شنیدم، دلم میسوزه که باهاش آشنا نشدم. رودابه خانوم خیلی ازش تعریف می کنه. اونم یکی دو ماهی قبل از مامان، خفه ش کردن. بابات ازش متنفر بود. یه بار که حرفشو زدم، گف دیگه اسم این مرتیکه را نیار. باباتو که میدیده، گنده و کلفت بارش میکرده. بعداز ختم مامان، مهراد منو رسوند و رفت سر کار. وقتی اومدم بالا، دیدم ملوک خانوم پشت در واساده. خودشو تو یه چادر سیاه پیچیده بود که شناخته نشه. همش چای میخورد و حرف میزد. گف به میل خودش زن مهراد نشده. گف مهراد مث سگ ازش میترسه. سر شام گف دنبال فرصته که از شر من خلاص شه. محسن آقا، شوور دوم فروغ خانوم، پسر خواهر دایی ابراهیم آقا میشه. گف اینم از مهراد خوشش نمیاد. گفتم پس چرا براش وکالت میکنه؟ شونه هاشو بالا انداخ. ملوک خانومو یادت نمیاد، کوچیک بودی که پرید، رک بود و حراف. تو را مینشوند رو زانوشو قربون صدقت میرفت. انگار که بچه ی خودش باشی. بی رودرواسی بود. برا همینم هیشکی از اون خوشش نمیومد. رودابه خانوم گف دوروغه که ملوک تو تصادف کشته شده. گف اولش نذاشتن برم تو خونه. گف به در و دیوار اتاقش خون بود. همچی که نشست، گف میدونم مهراد تو را نشونده. کفری شده بودم. گفتم من زن عقدی مهرادم. گف آره؟ پس اون پسره چیکاره س؟ دلم ریخت پایین، از جیک و پیکم خبر داش. گفتم من عاشق مهراد نبودم، مادرم منو مامله کرد، اون میخواس منو صیغه کنه، مامانم وادارش کرد عقد کنه. جوون بودم. گفتم خب، شمام شوهر دارین ولی... خندید، بعدش کم کم دوست شدیم، گف مراقب باش، اگه لو بری سنگسارت می کنن. به این مرتیکه اعتماد نکن، باباابراهیم همیشه می گف پسون ننشم گاز میگیره.
تو بند ما یه خانمی بود باسم ریحانه. فقط بیس سالش بوده، مرتیکه سه تا بچه داشته. تو لیوان آب میوه، دوای بیهوشی ریخته. سر راه خریده بوده. معلومه میخواسه به دختره تجاوز کنه. گف زدمو فرار کردم، تموم راه گریه میکرده.. اصلن فکرشو نمیکرده مرتیکه بمیره. گف نه سالش که بوده، یه شب تو خونه تنها میشه، میترسه، گف ماه و ستاره ‌ها اومدن به دیدنم، می رقصیدن و میخوندن، میخواستن حالیم کنن که شب ترس نداره. تمساحا حالیم کردن که روز ترسش بیشتره. خوردنش، پرپر شد. فردام نوبت منه. شبا خوابم نمیبره، از سولاخ در، ملک موتو میبینم، با اون چشای شیشه ایش، دورو ور راهرو میچرخه. اینجا عشرت خانوم با سوادتر از همه اس، میگف اولین زن، یه خانومی بوده به اسم طاهره، که انداختنش تو چاه. یکی دیگه اسمش محبت بود، نه سال اینجا بوده. قسم میخورد که قصد کشتن نداشته. به همه نامه نوشته بود. مرتیکه دوتا زن داشته، هر دوتا رضایت دادن، اما پدر قرمساقش رضایت نداد. میگف باباش که کشته میشه، اختیار خونه میفته دست مادره. گف تو خونه خودمونم زندون بودم، مادر و برادرم تصمیم میگرفتن. با چند تا شاهد همه چیو عوض کردن. میگف نمیدونم این شاهدارو از گور کی پیدا کردن! برا منم دو تا شاهد آوردن. محبتم مث من بیکس و کار بوده. زیادن. گناه همه مون اینه که نخواسیم بغل هیولا بخوابیم. اگر یه گرگ بهت حمله کنه، کشتنش جرمه؟ اینو محسن آقا یادم داد...
میدونم این نامه سی دس میچرخه تا به تو برسه. مهم نیس. دیگه هیچ چی برام مهم نیس، بذار همه بدونن کی بودم و چی فک می کردم. فکر و ذکرم فقط تویی و آینده ت. ته دلم خوشحالم که پیش رودابه خانومی. بابا بزرگت میخواسته تو را بگیره. رودابه خانوم میگف آقامحسن کمک کرده، نذاشته. از قول من از هر دوتاشون تشکر کن. آقامحسنو فقط یه بار دیدم. مرد آقاییه. برخلاف برادرش حسام، که نکبت بود. بذار بگم که برای مرگ بابات دلم سوخت، ولی دو ماه پیش که شنیدم حسام مرده، اصلن دردم نیومد. همه می گفتن مهراد صد دفه بدتر از باباشه. من ازش متنفر بودم، بخصوص این آخریا که بهر کلکی میخواس تو را از من بگیره، ولی بدی ازش ندیدم، دس بزن داش، ولی مث حسام بی همه چیز نبود. اون شبم وقتی اومد تو، بوی گند مشروب میداد. تموم خونه را گشت، گفتم دنبال چی میگردی، گف فاسقت. ده دقیقه قبلش میثم اومده بود، ردش کردم. دنبالم کرد، رفتم تو آشپزخونه، خواسم درو ببندم، زور کرد، نذاشت. گف هر دو تاتونو میکشم. دسم خورد به کارد، پشت سرم رو میز آشپزخونه. انگار یکی هولم میداد. یقمو تا پایین جر داد، بعد زیپش را کشید و گف... خدا منو ببخشه، اگه پیشدسی نکرده بودم، کارش را می کرد و می رفت، شایدم می خابید. تلفن کردم میثم اومد، تو پارکینگ زیر ساختمون، میون ماشینا ولش کردیم. گفتم همه جا گفتن رفته زندون، نمیتونن قتلش را فاش کنن. میثم که رفت، همه جارو تمیز کردم. تموم شب بیدار بودم، قلبم داش از سینه میزد بیرون. صپ وقتی تو آشپزخونه برات صبحونه درست میکردم، اومدن. اول که نگفتن برای چیه. گفتم اجازه بدین بچه را بدم دست در و همسایه. فکرم به دکتر آذری و خانومش بود. یکیشون همرام اومد. وارد مطب که شدم، چشم افتاد به رودابه خانوم. انگار دنیارو بهم داده باشن. ماموره رو که پشت سرم دید، همه چیزو فهمید. گفتم باید بری مدرسه، گف همین الان میبرمش. هیچ جا نگفتن بابات کشته شده، نوشتن همون اول که فهمیده دسش رو شده، تو زندون خودکشی کرده.
خدا از سر تقصیرای مامان بگذره، همه ی بدبختیای من زیر سر اون بود. یه هفته قبل از تصادفش، یه شب بابات عصبانی اومد خونه، سلام که گفتم یک سیلی خابوند تو گوشم. مامان صدای اخ منو شنیده بود، مث یه گل آتیش اومد تو، گف این فرانک و سوسن، دوروغگو و شرند. بعدم گف اگه مراقب نباشیو اونا علیه پری و پرویز و من دهن بوگندوشونو واز بکنن، کارد به اسخونم میرسه. مهراد که رفت ازش پرسیدم منظورت چی بود، مامان؟ گف الکی گفتم، شوورت اونقد کثافتکاری کرده که قبل از من به فک بیفته. قبلنا گفته بود که بابام برای مهراد کار میکرده، از کثافتکاریاش خبر داشته، هرهفته میرفته جبهه، گف باعس و بانی مرگ بابام، مهراد و باباش حسامن، و خیلی حرفای دیگه. مامان همیشه میگف بعضی وقتا لازمه تصمیم بگیری و عمل کنی، وگرنه فرصت از دس میره. از مهراد خواسه بود مخارج سفر پرویزو بده. مهراد گف مامانت خیلی اُرد میده. اون روزا پرویز داش دکتر میشد، میخاس بره آلمان. مامان که تصادف کرد، گف به پرویز بگو شب بیاد اینجا. سر یه هفته، پرویز را فرساد آلمان. ملوک خانوم گف تصادف مامانت زیر سر مهراده. سال بعدم خودشو و فدوی تصادف کردن! رودابه خانوم قسم میخورد که کار، کار مهراد بوده. سر مامانم گف پرویزو هول هولکی فرساده تا از شرش خلاص شه. گف ملوکم خیلی چیزا میدونسه. از ترس لو رفتن کاراش، ماشین آخرین مدل براش میخریده و پول تو دس و بالش میریخته. ملوک خانوم میخندید، گف اونقد خره که خیال میکنه داره با این چیزا دهن منو می بنده. گف مهریه اش دویست سکه بهاره، اما اگه کار به طلاق و طلاق کشی برسه، نصف مالشو میگیرم، خیال کرده! گف نه این که تقصیر تو باشه، تو هم یه بدبختی مث من، ولی اون بی اجازه من، زن گرفته، از زن اولشم یه بچه داشته. گف روزی که ازدواج ما را فهمیده، اولش دعوای مفصلی راه انداخته، از همون شبم اتاقشو جدا کرده. بو برده بودم، چون بیشتر شبا میومد پیش ما، همون وختا که سر تو آبستن بودم. از ملوک خانوم با غیظ حرف میزد. رودابه خانوم گف ملوک خانوم یه بار گفته بوده هر روز منتظره یه جایی سر به نیسش کنن... همون وقتا بود که ابراهیم آقا گم شد. بعدش که جسدش را پیدا کردن، ملوک خانومم گف بابابزرگمو مهراد کشت. گویا چن شب قبلش، خونه ی فروغ خانوم اینا، با هم جرو منجرشون میشه، ابراهیم آقا میشوره، میچلونه، میذارتش کنار. گف پیش مامانم و محسن خیلی رودرواسی داره. باباتو میگف. آخه محسن آقا وکیلش بود. گف جلوی اونا خیلی خجالت کشید. تو روزنومه ها یه چیزایی مینوشتن، رودابه خانوم قسم خورد که از هزارتا کثافتکاریش، یکیشو می نویسن. خودش میگف همش دوروغه. یه بار هم یه عده را میفرسه، دفتر یه روزنومه را آتیش میزنن. تو باباتو نمی شناختی، حالام دستش از دنیا کوتاس، بهتره چیزی نگم. اونم یکی مث بابای خودم، مث بابای پفیوز خودش، هر کاری میخواسن میکردن. جوازشونم خدا بود. گاهی میشد بابام یه ماهی سری به خونه نمیزد. زبونش دراز بود که آونقد پول میاره که نیازی به بودنش نیست. هیش کسم نمیدونس چیکار میکنه. وقتی میومد خونه، مث اسب می افتاد رو مامان، کارش که تموم میشد، مث فیل می افتاد تو رختخواب. صپم یه دسه اسکناس میذاشت رو میزو میرفت. همون موقع هم دسش تو دس مهراد و حسام بود، بعدا، گاهی مامان یه چیزایی میگف که شاخم در میومد. گف یه بار برام چاقو کشید.
بمیرم الهی، تو تا هشت سالگی چیا دیدی. دلم میخواس روز تولدت بودم، رودابه خانوم تعریف کرد، این زن یه پارچه خانومه، بهتر از اون نمیتونستم برات جشن بگیرم. گف فروغ خانوم و شبنم هم بودن. زندگی منم مث مادرم، مث مادر مادرم و زنای دیگر... هیش فرقی نکرده. همه مون کلفتیم، کلفت آقایی که پول میاره. فاحشه های رسمی. مگه فاحشه ها چیکار میکنن؟ اونا آزادن، ما صاحاب داریم. بابامم مث حسام و مهراد، نه درسو حسابی درس خونده بود، نه شایستگی پولیو داش که تو دس و بالش بود. افتخارشون این بود که با هر آروغ یه وزغ پس میندازن. می گفتن به اولیاء لله خدمت میکنن، مث سگ دوروغ میگفتن. اگه وضعیت درسو حسابی داشتیم، همه شون کنار خیابون، از گرسنگی میمردن، خودشون هم میدونستن لایق اونی که دارن، نیستن. برا همینم تا میتونستن وزغ بالا میآوردن تا تمساحا را زنده نیگه دارن. خود تمساحا هم میدونن. فخری خانوم میگف حیدرو میفرسه جبهه. شوور اولش تو کمیته برای حسام کار میکرده. میگف حیدر التماس میکرده، دو شب با چشای سرخ و ورم کرده میومده خونه. بالاخره میره و اونجا کشته میشه. گف بعداز چله، اومد سراغم که تو بیوه ی شهیدی، باید صیغه بشی. قسم خورد که این مرتیکه دس بردار نیست تا سهرابو از رودابه خانوم نگیره. خب شد مرد، معلوم نبود پیش اون چه سرنوشتی داشتی. گناهش گردن فخری خانوم، گف نزدیک خونه شون یه آرایشگاه زنونه بوده، صاحبش یه زن سی و چن ساله، خوشگل با چشای زاغ. این حیوون با اون سنو سالش، از این دختره خوشش میومده. یه بارم جلوشو میگیره که اگه تن ندی برایت دردسر درست میکنم. اینارو فخری خانوم تعریف کرد. گف مادر دختره خون گریه میکرده که بهش گفتم مغازه را بفروش و جونتو وردار و در رو. یه روز که اون طرفا شولوغ بوده، دختره داشته میرفته مغازه، میگیرنش میبرنش کمیته، تحویل حسامش میدن. اونم بقیه را مرخص میکنه. بعدش دخترکو بیهوش میکنن، میبرن تو بیابونا میسوزونن و رهاش می کنن.
فردا منم پاره میکنن، بعداز چن سال، دیگه کسی یادش نمیآد، حتی تو. گفتم میون اون همه عکسی که از من کشیدن، یکیشم کار خودم باشه. اگر یه روز یادم افتادی، بدونی که مادرت در مورد خودش و زندگیش چیطوری فک میکرده. روراس بهت بگم، من فقط بار اول از بابات لذت بردم. فک کنم چون بار اولم بود. دفعات دوم و سوم به خیال همون بار اول، تن دادم و سعی خودمو کردم، ولی دیگه نشد. این آخری هر بار که میومد طرفم، عزای جد و آبادمو میگرفتم. بوی گند مرداب میداد. مامان عادت کرده بود، سرکوفتم میزد. سر غذا، تو رختخواب، همه جا وزغ بالا میاورد. خونه افتاده بود رو وزغ. مامان به بوی گند عادت کرده بود. میگف همینه که هس، میتونی، عوضش کن. میگفتن به این و اون رشوه داده، پولش نامشروعه و اینا. خودش میگف همه ش دوروغه، میگف به فلانی باج سبیل نداده، این آتیشا از گور اون بلند میشه. ولی ته دلش نگران بود. بیشتر وقتا یه گوشه مینشس، چای میخورد و قلیون میکشید و بیرونو تماشا میکرد. گاهی هم دستی به سر و گوش تو میکشید. یه جام گفته بود هر پولی بهرکس داده، قانونی بوده. چی شد ناغافلی تو یه هفته خلافکار شد؟ یعنی هفته ی قبلش، کسی از کارای اون خبر نداش؟
ببین عزیز دلم، زندگیتو بکن، به من فک نکن. طرفای عصر بود همسایه اومد دم در، گف فلانی را انداختن زندون. وقتی رفت، به خودم گفتم قسر در رفتم، اگه جوونیم هدر شد، از حالا میتونم زندگی کنم. پیش پاش، میثم اومد، گفتم امشب نه، خوبیت نداره، در و همسایه بفهمن چی میگن. بذار آبا از آسیاب بیفته. فکرم بود بعداز دو ماه، تقاضای طلاق بدمو اینا. وقتی سر و کله ش پیدا شد، خدا را شکر کردم که میثمو رد کرده بودم. بوی گند دهنش از دو متری میومد. گفتم چی شد؟ مگر زندون نبودی؟ نیگام کرد، خون از چشاش میریخت. گف تو دلت قند آب کردن؟ پیرنمو جر داد، گف بخور... چشمم به شیکم ورقلمبیده و پر موش که افتاد، داشتم بالا میوردم، فریاد میکشید و فحش خوار و مادر میداد. گف اون جنده خانوم تو را بیخ ریش من بست. مامانو می گف. گف منو تو رختخواب گول زد. دیگه چشمم جاییو نمیدید، بجان سهراب فقط میخواسم بترسونمش. دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود. تنم پر نفرت بود، همش به تو و میثم فک میکردم تا آروم بگیرم. بخیالم زدم تو پهلوش، فقط یه بار، گف آخ و دستاش دور گردنم سس شد. چاقو تو تنش موند، زورشو نداشتم بکشم بیرون. به ارواح خاک مامانم همه ش همین بود، فقط یه بار زدم که دست از سرم ورداره. خسه شده بودم، از زندگی، از خودم، از همه چی. اگر به تو و میثم دلخوش نبودم، مث همیشه میذاشتم کارش را بکنه و بره. افتاد کف آشپزخونه، فریاد میکشید. خشکم زده بود. کف اشپزخونه پر خون بود. نمیدونم چقد وقت، ماتم برده بود. راه بجایی نمیبردم. همون روز اول، همه چیزو گفتم. اونقد سیلی بهم زدن که گوش راستم پاره شد، دیگه از اونطرف نمیشنوم. گفتم بکشندم راحتم کنن، همه چیزو گفتم. خدا برا این رودابه خانوم خوش مقدر کنه. از بابت تو خیالم راحته. اینجا تموم سال، مث مرده زندگی کردم. جنازه ی بابات رو تنم سنگینی میکنه. اینا گفتن نداره، ولی دیگه چه فرقی میکنه. دلم نمیخواد دردامو به گور ببرم. دوبار، وقتایی که عادت ماهانه داشتم، به زور، از عقب بهم تجاوز کرد. اشک میریختم از درد، ولی بابات که حالیش نبود. فقط میخواس خودشو خالی کنه. تا مدت ها، دستشویی که میرفتم، خون میومد، درد داشتم. یه بارم وقتی سر تو هشت ماهه آبسن بودم، گفتم شاید اثر کنه، گفتم ممکنه بلایی سر بچه بیاد، بیفایده بود، کارشو از عقب کرد و رفت. احترام آفتابه از من بیشتره.
تو بند کناری، دخترای جوون زیادن، حتی زیر بیس سال. بعضی هاشون ملاقاتی هم ندارن، خونواده ها بکلی قطع امید کردن. یکیشونو ننه بابا به یه هیولا فروختن. یه روز غذا میپخته، دیده نون ندارن، چادرشو سرش انداخته، رفته چندتا نون گرفته، گفته حاجی میآن پولشو میدن. حامله بوده، میگف شب کتکم زد که چرا بی اجازه رفتی بیرون، چرا اسم منو پیش نونوا بردی و... بعدم ظرفا را پرتاب کرده به در و دیوار. میگف سرم که شیکس، نفرینش کردم، با لگد زد تو شیکمم که تخم زناست. بعدم مث مرده افتاد تو رختخواب، صپم دیگه بلند نشد. تموم تنم کبود بود، خون لای موهام خشکیده بود. بچه را مرده از شیکمم بیرون کشیدن. گفتن همه چی عمدی بوده، بخاطر قتل عمد به اعدام محکوم شده. فارسی را به زحمت حرف میزد، مدرسه که نرفته بود، تو خونه هم به زبون دیگه حرف میزدن. سیزده سالش بوده شوورش دادن مثلن. میگف همش دعا میکردم زودتر برسم به چارده سالگی، از نحسی در بیام. اونقد جابجاش کرده بودن که خونوادش دیگه نمیدونسن کجاس. میگف بخیالم از شهر و دیارمون خیلی دورم.
دیشبم ٢۵ تا زن جوونو آوردن اینجا، به جرم ”ارتکاب جرایم اجتماعی”، خرید و فروش مواد و اینها، محاربه با خدا، توهین به ائمه...، همه شون اعدامی بودن. من که جای خود دارم، کسی رو کشتم که هشت سال ملک عذابم بود. یه بارم 17 سالم که بود، کم مونده بود بفروشتم. مرتیکه نمیتونس برامون خونه بخره، مامان قبول نکرد. بابات خرید، معامله سر گرف، تو خونه خودمم باید پشت در میموندم، چون زن دوم بودم. یه شب بیخودی خونه ی حسام موندیم، بعدم بابات با یه تلفن الکی رف سر کار. نصف شب از تیلیک و پیلیک از خواب پریدم، حسام وسط اتاق بود، با جیغ من پرید بیرون. بعدها که فخری خانوم پاش خونه ما واشد، گاهی میومد، یه دقه مینشست، همش نگران در بود. گفت مطمئن باش پسر و پدر با هم قرار گذاشتن، گف خاطرجم، اونشب مهراد تو اتاق بغلی بوده. یه سوراخ پیدا کرده بودن، می خواستن دوتایی بچپند توش. قصه را برا مامان که گفتم، گف خفه شو، صداشو در نیار، خودم با آقا صحبت میکنم. بار دوم که تنها بودم، اسلحه مهراد را که تو خونه میذاشت، گرفتم طرفش، دس از سرم ورداشت. مامان منو سرمایه کرد تا از خاک سیاه بلند بشه. منو فروخت، خرج پسرش کرد. چشم بسته افتادم تو بغل یک تمساح. تا سی و دو سالگی، لذت زندگیو تو بغل میثم چشیدم. یه بار پرسیدم چیطوری پای مهراد به خونه ما واز شد. گف تو بنگاه دیدمش، میدونستم با بابات آشناس، دعوتش کردم. پرسیدم به همین سادگی؟ نیگام کرد. فخری خانوم میگف باباشم بیمار جنسیه. گف خونه مون مصادره ای بود، حیدر بیشتر وقتا حسامو میبرده خونه. میگف مشروب میخورد مث خوک، بعد هم پرت و پلا می گف و با چشم و ابرو به من علامت میداد. آخرشم حیدرو میفرسته جبهه و میره سراغ فخری خانوم. گف روز اول بهش گفتم اگه از خونه بیرون نره، جیغ میکشم. قرمساق خندید، گف بکش. میگف به حیدر که گفتم، نیگام کرد، گف میخوای خونه رو ازمون بگیرن؟ حیف یه جو غیرت. حیدر که کشته میشه، پول فخری خانومو قطع میکنه. اینو که میگف اشکش در اومد. میدونی سر فخری خانوم چی اومد؟ یه مدتی نیومد سراغم. یه شب بی خیال از بابات پرسیدم راستی فخری خانوم چطوره. دیدم منومن میکنه. نیگاش کردم. زیر لبی گف رفته، پیدایش نیست. گف گم و گور شده. یه فامیلی داره فخری خانوم، زیر ساختمون ما سوپر داره. یه مدتی خودشو از من قایم میکرد. یه روز دم در سوپر حال و احوال کردم، زیرلفظی جوابمو داد. پرسیدم از فخری خانوم چه خبر، خیلی وقته سراغ ما نیومده. نیگام کرد. انگار که شاخ دارم. گف حاجی خوردش. خشکم زد، یعنی چی حاجی خوردش؟ دیگه فخری خانومو ندیدم. دو هفته پیش یه شب اومدن محبتو بردن. صبح فهمیدم که برنگشته. هم اتاقیاش گفتن دیشب خوردنش. یاد فخری خانوم افتادم، حاجی خوردش! مگه میشه؟ دو روز پیش همین بلا سر سکینه خانوم اومد. شب صداش زدن و دیگه برنگشت. میگف پروانه خانوم؛ مث بچه ها از ته دل بخند تا فرشته که قبضو میاره، خیال کنه اشتباهی اومده. فردا میاد سراغم، دیگه خنده هم افاقه نمیکنه. چشمامو باز نیگر میدارم، میخوام بزرگ شدنت را تماشا کنم.
داییت تابستون اینجا بود، یه بار اومد ملاقات، گف نگران نباش، کارتو درس میکنم. دیگه خبری نشد. یه خط نوشته بود که کاری نمیشه کرد، به خدا متوسل شو... لابد از دیدن خواهر قاتلش خجالت میکشید. اینجا سینوزیت گرفتم، چه سردردهایی، آسم و ناراحتی قلبی، نمیفرستن بهداری، میگن بازی درآورده. همه دردام فردا تموم میشه. بافتنیو اینجا یاد گرفتم، ولی کاموا ندارم، کو پولش؟ خداخدا میکنم زودتر از خجالت مادرت خلاص بشی. یه بار به محسن آقا گفتم خجالت میکشم، زندگی بچمو خراب کردم. گف تو گناهی نکردی، دفاع از خودت بوده. در حق من و تو کم لطف نکرده این محسن آقا. خدا خیرش بده.
خب دیگه، دیدارمون به قیامت. امیدوارم صد سال به خوبی و خوشی باشی. فکر منو نکن، زندگی کن. مادر بدبختت
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 23, 2018 01:09
No comments have been added yet.