برای گلپری
این پهلوون رستم بعداز پونصد و اندی سال یکه تازی، این همه راهو با پادشاهانی مث منوچهر و کاووس و کیخسرو و اینا اومده، همه جام یلی بوده واسه خودش، یال و کوپالی داشته، دیو و غول برایش لنگ مینداختند و اینا... حالا این اسفندیار تازه پهلوون، از را نرسیده، جفت پاشو کرده تو یه کفش، که یا خودت دست بسته میای خدمت گشتاسب، یا برا جنگ آماده شو! رستم هی جز میزنه، وز میزنه که بابا، تو هنوز خامی، کوتاه بیا، بلکه بتونیم بی خون و خونریزی، غائله را ختمش کنیم، آخه جوون، فلکم دست منو نبسته، حالا تو میگی دست بسته بیام خدمت شاه؟ اونم هیشکی دیگه نه و گشتاسب؟ یه دوروغگوی مزور و متقلب آشغال؟ رستم زورشو میزنه گلپری، ولی بیفایده س، این "مومن" مسجد ندیده، اصلاح بشو نیست. خلاصه دوتایی میافتند به رجز خونی و اینا، اما اسفندیار از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست! آخر شب، رستم خسته و ناامید، میگه؛ خیله خب، باشه، قرارمون فردا وسط میدون، و از چادر میاد بیرون. یه نگاهی به تخت و سراپرده و اینا میندازه، آهی میکشه و؛
به کرباس گفت ای سرای امید، خنک روز، کاندر تو بد جم شید
همایون بدی گاه کاووس کی، همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست، که بر تخت تو ناسزایی نشست
خطاب به سراپرده میگه؛ خوشا اون روزا که جمشید و کیخسرویی روی تو نشسته بودن. برکت از تو هم رفته، از شانس ما حالا ناسزایی چون گشتاسب بر تو نیشسته!
فکر است دیگه گلپری! مث گنجیشگ، هر دقیقه روی هزار شاخه میشینه و پر میکشه. چند روزیه "فیدل" مریضه، بیمارستان و اینا. دلم پاک مچاله شده. دیشب رو خط زمان عقبگرد میرفتم، انگاری دوره ی پهلوونیا سر اومده، گلپری، نه؟ یه وقتی هر طرف سر میچرخوندی، یه قهرمان واساده بود که میشد به سیبیلش قسم خورد، همه هم تو راسه ی خودشون اساسی گردن کلفت بودنا، یال و کوپالی و دک و دنده ای داشتند، آدم حظ می کرد، به علی! "پاتریس لومومبا" بود تو کنگو، "بن بلا" بود تو الجزایر، "فیدل" و "چه" تو کوبا، "عبدالناصر" تو مصر، "سوکارنو" تو اندونزی، "تیتو" تو یوگسلاوی، "نهرو" تو هند، "آلنده" تو شیلی، "هوشی مین" تو ویتنام...الاااااه که چه معرکه ای بود از یکه بزن و لوطی، تو آفریقا، آمریکای جنوبی و لاتین، آسیا، بیا و تماشا کن. ما هم تو عالم بچگی تفنگای چوبیمونو شبا زیر تشک قایم میکردیم تا همه بخوابن. اونوخ یواشکی بلند میشدیمو علی علی، میزدیم بچاک جعده، تفنگ بدوش سر پر میشدیم تو کوچه پس کوچه های دنیا، در به در دنبال نفس کش. همین که یکی از اون بدجنسا پیش رومون سبز میشد، میرفتیم تو دلو بارش. همه طرف تاختیم، گلپری؛ وردست لومومبا علیه "موسی چومبه"، کنار بن بلا و بن خده علیه ژنرال های فرانسوی. بغل دست عبدالناصر، هواپیماها و کشتی های انگلیسی و فرانسوی را تو کانال سوئز آب می کشیدیم، تو کوه های "سییرا مائسترا" با فیدل و دکتر "چه"، آ تو "خلیج خوک ها" رو در روی نیروی دریایی "کندی"، چه محشری بود، به علی، صفا میکردیم، گلپری.
چه روزگاری داشتیم، عجب بهاری داشتیم پیاده راه میرفتیم، تا کربلا میرفتیم
چل منو کول میکردیم، کارا رو قبول میکردیم،
روغنی خب میخوردیم، قلپ قلپ میخوردیم روغن شده نباتی، رفتنی تاتی تاتی
عجب بهاری داشتیم، چه روزگاری داشتیم...
هژده سال آزگار کنار عمو هوشی مین، با جانسون و نیکسون و بروبچه هاشون، "ویت گنگ" بازی کردیم، چه حالی میداد! اون وقتا "دشمنای خلق" هم سرشون به تنشون میارزید، به علی. مث حالا اینقد زپرتی و جلنبر نبودن. تو خود اسراییل یه "گلدامایر" بود، عین مادر فولادزره ی دیو، با اون پاهای چنبریش، چپ میرفت راست میرفت، ان تو کون همه آلاسکا میشد. اونوخ حالا، این مونگول، "نه تن یابو" کیه؟ نمیدونم سر روزگار چی اومده، گلپری؟ چرا سیاستو حکومت انقذه ارزون و انی منی شده؟ این اُزگلا کی اند؟ همه چیو به کثافت کشیده ان؟ یه مشت دزد و قالتاق، دهنشونو که واز میکنن از بوی گندش خرچسونه میپره کیلومترها اونطرفتر میشینه. آخوند جای ضحاکو گرفته، یه میلیونر مسخره هم شده فریدون. یه مشت کناس استمرار طلبم شده اند کاوه. اون وقتا همه چی مقبول سر جاش بود، اینقده اوضاع خر تو خر نبود؛ اصول گرا، فروع گرا، وسط گرا، عقب گرا، جلو گرا... بوش کدوم صیغه ایه، گلپری؟ "مبارک" کدوم اُزگلیه، جای عبدالناصرو گرفته؟ یا این یارو "ابله چارستاره" که جای مصدق نیشسه؟ هیشکدومو با شصت و چار من روغن وازلین نمیشه شیاف کرد، به علی. باید یه مگس کش گیر بیاریم، واسه جاهل افته برا این حشرات ابوقراضه، تفنگ بکشه.
خلاصه ش اینه که غصه م شده، آخرین شوالیه اون سالام داره چمدونشو میبنده؛ "کماندانته فیدلیو الخاندرو کاسترو روز"! بلند قامتی که ملتشو از خاک سیاه بالا کشید، بیسوادیو ریشه کن کرد، بهداشت را که نگو، و... آره، آره، میدونم، دیکتاتور! درسته، ولی بینی و بین الله، گلی به جمال دیکتاتورای سابق، یه کارهایی ام برای ملتشون میکردن؛ فرانکو، سالازار و اینا. گهش بگیرن این زمونه را، انگار بیس سی سالی دیر به دنیا اومدیم. تو که اصلن نبودی تا این همه را ببینی! سال بلبشو هم فسقلی بودی. ما هم قاچاقی زنده موندیم تا غروب نکبت بار ارزش هارو تموشا کنیمو روزی یه دور تسبیح بگیم تف به این روزگار، سال به سال، دریغ از پارسال. با این دوتا چش کوچولومون چیا که ندیدیم، گلپری. یه مشت طارت نگرفته، خدارو هم از آسمون کشیدن پایین، ولو کردن تو کوچه و بازار، میون دست و پای جماعت. همه چیزو به گه کشیدن. امان از بی استخونی.
نامه رو که شروع کردم، دلم بود بپرسم "مورچه های آرژانتینی" کالوینو را خوندی؟ با مزه س. همه جای ولایتو مورچه گرفته. حقارت "مورچه گی" رفته زیر پوست شهر. اونوخ اینجا همه دست به آسمون، از خدا مرگ مورچه طلب میکنن! مورچه هام که تخمشون نیس، دارند شهرو درسته هپل هپو میکنند. به سم عادت کرده اند، لامثبا، میخورنو نعشه میشن، لش لش راه میرن. خدا به دور، روز به روز هم زیاد میشن، تو مستراحم که میرن، تولید مثل میکنن. همه جا رو پر کرده ان بی ناموسا؛ رستوران، مغازه، وسایل حمل و نقل، کف خیابانا، روی دیوارا، توی ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما، تماشاخونه، خونه، حتی تو اتاق خوابا، زیر تختخوابا، تو کشوی اسناد شخصی، تو کیف بغلی جماعت و... همه جا مورچه وول میزنه. کردار و رفتار آدمام پر "مورچه" شده. از نفساشون مورچه میریزه و... داره باهات حرف میزنه ها، هر به چند ثانیه یه بار دسشو میکشه به ریشو سیبیلش، انگار که مورچه میتکونه... سر سفره نونو میتکونن، خورشو برنجو با چنگال بهم میزنن، پیش از آن که قاشقو به دهنشون بذارن، میتکونن، همینطور که دارند درباره ی مورچه ها "جوک" میگنا، پیش از اونکه بخندند، دور و بر دهنشونو پاک میکنن مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کنه، بره تو دل و بارشون. یا سر انگشتی به لبه ی فنجون چای میکشن، انگار جاپای مورچه هارو جارو بکنن! شبا پیش از رفتن به رختخواب، ملافه هاشونو لب پنجره می تکونن، کلماتشون بوی اسیدی مورچه میده!... به همدیگه "نیش" میزنن، زهر میپاشن، اگه یکی زیر دستو پای مورچه ها له بشه، بیخیال تماشاش میکنن، از کنار جسدش رد میشن. حرفم بزنی میگن؛ لابد یه چیزی بوده، مورچه ها که بیدلیل کسیو له نمیکنن. تا کسی خودش زیر دستو پای مورچه ها له نشه، "آخ" نمیگه. تو خیابون میرسی به دوستت، حال و احوال و اینا. نگاهی به دورو بر میکنه، دهنشو میذاره دم گوشت، میگه؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! یکی میگه سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن، رفیق! سومی چشمک میزنه و رد میشه؛ مورچه ها بخشی از زندگی آدما شده ان. میبینیو نمیبینیشون، میشنویو نمیشنویشون. اگه هم پافشاری کنی، میگه چی گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستن ولی اینا که آزارشون به مورچه هم نمیرسه. اصلن مگه زندگی بدون مورچه هم ممکنه؟ چارده قرنه ما هستیم، مورچه هام هستن. تو هم باش. میون عبور و مرور مورچه ها راهی برای خودت پیدا کن، و اونطرفتر، کفشاتو بتکون، اینطوری عمرتم بیمه میشه. یه عده هم را افتادن وسط خیابون، فریاد میکشن؛ "میمیریم، میمیریم، خونه رو پس میگیریم". یا "توپ تانک فشفه، مورچه باید گم بشه"، از این اختلاطا، مورچه هام که دور از جون تو که میشنفی، بی غیرت تر از آدما، گوششون بدهکار نیست، تاریخ رو هم مورچه نویسی کرده ان؛ "تاریخ مورچه ای"! مث پقر و پشگل، "خاطره" میدن بیرون؛ "خاطرات یک مورچه ی بی ریش"، یه مشت دروغو دلنگ، که یکیش به ماتحت هیچ گنجیشگی فرو نمیره... تو دارالمجانین، یارو میگه من دیوونه نیستم، نویسنده ام. یه رمان نوشته ام "اسب سم طلا" در سه جلد. میگه بیار ببینم. میره سه جلدو میاره. هرچه ورق می زنه، نوشته "پی تی کا، پی تی کا، پی تی کا..." در سه جلد، بگو سی جلد، مگه فرقی ام میکنه؟...
"در ازل اهورامزدا بود، و اهریمن و جهان نور بود، و جهان ظلمت، هر یک از دیگری جدا... "روزی" اهریمن از اعماق تاریک بیرون آمد و نور را دید که زیباست. خواست بر آن دست یابد و چون هجوم آورد، جنگ جهانگیر نیک و بد درگیر شد. نخست پیروزی با اهریمن بود و اهورامزدا برای نجات روشنی و نیکی، این جهان (گیتی) را آفرید تا در جنگ، یاور او باشد. اما جهان بیجان بود: ستارگان بی فروع، و ماه و خورشید بیراه، و آبها مانده و گیاهان نروئیده. آنگاه اهورامزدا دست نیایش برداشت که ای فروهر نیکان، به یاری من آیید. پذیرفتند و آمدند (انسان زاده شد) و از برکت آنها اختران روشن و ماه و خورشید، رهسپار، و آبها روان و گیاهان روینده شدند. انسان جان جهان است که بی یارمندی او جهان مرده بود. روشنی از یاری انسان رستگار است که اگر نبود اهریمن پیروز بود". (شاهرخ مسکوب، سوگ سیاوش) خویشکاری انسان در یاری به گستردن نیکی ست، و رهایی گیتی از اهرمن و اهریمنان. "انسان" وظیفه مند است که بگوید، فریاد بزند، دادخواهی کند و با شیون از بیداد، خواب را بر اهریمنان بیاشوبد. بی یارمندی انسان، جهان مرده است.
دوم آذر 1385
شاهنامه، به نثر
Italo Calvino
سوگ سیاوش
به کرباس گفت ای سرای امید، خنک روز، کاندر تو بد جم شید
همایون بدی گاه کاووس کی، همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست، که بر تخت تو ناسزایی نشست
خطاب به سراپرده میگه؛ خوشا اون روزا که جمشید و کیخسرویی روی تو نشسته بودن. برکت از تو هم رفته، از شانس ما حالا ناسزایی چون گشتاسب بر تو نیشسته!
فکر است دیگه گلپری! مث گنجیشگ، هر دقیقه روی هزار شاخه میشینه و پر میکشه. چند روزیه "فیدل" مریضه، بیمارستان و اینا. دلم پاک مچاله شده. دیشب رو خط زمان عقبگرد میرفتم، انگاری دوره ی پهلوونیا سر اومده، گلپری، نه؟ یه وقتی هر طرف سر میچرخوندی، یه قهرمان واساده بود که میشد به سیبیلش قسم خورد، همه هم تو راسه ی خودشون اساسی گردن کلفت بودنا، یال و کوپالی و دک و دنده ای داشتند، آدم حظ می کرد، به علی! "پاتریس لومومبا" بود تو کنگو، "بن بلا" بود تو الجزایر، "فیدل" و "چه" تو کوبا، "عبدالناصر" تو مصر، "سوکارنو" تو اندونزی، "تیتو" تو یوگسلاوی، "نهرو" تو هند، "آلنده" تو شیلی، "هوشی مین" تو ویتنام...الاااااه که چه معرکه ای بود از یکه بزن و لوطی، تو آفریقا، آمریکای جنوبی و لاتین، آسیا، بیا و تماشا کن. ما هم تو عالم بچگی تفنگای چوبیمونو شبا زیر تشک قایم میکردیم تا همه بخوابن. اونوخ یواشکی بلند میشدیمو علی علی، میزدیم بچاک جعده، تفنگ بدوش سر پر میشدیم تو کوچه پس کوچه های دنیا، در به در دنبال نفس کش. همین که یکی از اون بدجنسا پیش رومون سبز میشد، میرفتیم تو دلو بارش. همه طرف تاختیم، گلپری؛ وردست لومومبا علیه "موسی چومبه"، کنار بن بلا و بن خده علیه ژنرال های فرانسوی. بغل دست عبدالناصر، هواپیماها و کشتی های انگلیسی و فرانسوی را تو کانال سوئز آب می کشیدیم، تو کوه های "سییرا مائسترا" با فیدل و دکتر "چه"، آ تو "خلیج خوک ها" رو در روی نیروی دریایی "کندی"، چه محشری بود، به علی، صفا میکردیم، گلپری.
چه روزگاری داشتیم، عجب بهاری داشتیم پیاده راه میرفتیم، تا کربلا میرفتیم
چل منو کول میکردیم، کارا رو قبول میکردیم،
روغنی خب میخوردیم، قلپ قلپ میخوردیم روغن شده نباتی، رفتنی تاتی تاتی
عجب بهاری داشتیم، چه روزگاری داشتیم...
هژده سال آزگار کنار عمو هوشی مین، با جانسون و نیکسون و بروبچه هاشون، "ویت گنگ" بازی کردیم، چه حالی میداد! اون وقتا "دشمنای خلق" هم سرشون به تنشون میارزید، به علی. مث حالا اینقد زپرتی و جلنبر نبودن. تو خود اسراییل یه "گلدامایر" بود، عین مادر فولادزره ی دیو، با اون پاهای چنبریش، چپ میرفت راست میرفت، ان تو کون همه آلاسکا میشد. اونوخ حالا، این مونگول، "نه تن یابو" کیه؟ نمیدونم سر روزگار چی اومده، گلپری؟ چرا سیاستو حکومت انقذه ارزون و انی منی شده؟ این اُزگلا کی اند؟ همه چیو به کثافت کشیده ان؟ یه مشت دزد و قالتاق، دهنشونو که واز میکنن از بوی گندش خرچسونه میپره کیلومترها اونطرفتر میشینه. آخوند جای ضحاکو گرفته، یه میلیونر مسخره هم شده فریدون. یه مشت کناس استمرار طلبم شده اند کاوه. اون وقتا همه چی مقبول سر جاش بود، اینقده اوضاع خر تو خر نبود؛ اصول گرا، فروع گرا، وسط گرا، عقب گرا، جلو گرا... بوش کدوم صیغه ایه، گلپری؟ "مبارک" کدوم اُزگلیه، جای عبدالناصرو گرفته؟ یا این یارو "ابله چارستاره" که جای مصدق نیشسه؟ هیشکدومو با شصت و چار من روغن وازلین نمیشه شیاف کرد، به علی. باید یه مگس کش گیر بیاریم، واسه جاهل افته برا این حشرات ابوقراضه، تفنگ بکشه.
خلاصه ش اینه که غصه م شده، آخرین شوالیه اون سالام داره چمدونشو میبنده؛ "کماندانته فیدلیو الخاندرو کاسترو روز"! بلند قامتی که ملتشو از خاک سیاه بالا کشید، بیسوادیو ریشه کن کرد، بهداشت را که نگو، و... آره، آره، میدونم، دیکتاتور! درسته، ولی بینی و بین الله، گلی به جمال دیکتاتورای سابق، یه کارهایی ام برای ملتشون میکردن؛ فرانکو، سالازار و اینا. گهش بگیرن این زمونه را، انگار بیس سی سالی دیر به دنیا اومدیم. تو که اصلن نبودی تا این همه را ببینی! سال بلبشو هم فسقلی بودی. ما هم قاچاقی زنده موندیم تا غروب نکبت بار ارزش هارو تموشا کنیمو روزی یه دور تسبیح بگیم تف به این روزگار، سال به سال، دریغ از پارسال. با این دوتا چش کوچولومون چیا که ندیدیم، گلپری. یه مشت طارت نگرفته، خدارو هم از آسمون کشیدن پایین، ولو کردن تو کوچه و بازار، میون دست و پای جماعت. همه چیزو به گه کشیدن. امان از بی استخونی.
نامه رو که شروع کردم، دلم بود بپرسم "مورچه های آرژانتینی" کالوینو را خوندی؟ با مزه س. همه جای ولایتو مورچه گرفته. حقارت "مورچه گی" رفته زیر پوست شهر. اونوخ اینجا همه دست به آسمون، از خدا مرگ مورچه طلب میکنن! مورچه هام که تخمشون نیس، دارند شهرو درسته هپل هپو میکنند. به سم عادت کرده اند، لامثبا، میخورنو نعشه میشن، لش لش راه میرن. خدا به دور، روز به روز هم زیاد میشن، تو مستراحم که میرن، تولید مثل میکنن. همه جا رو پر کرده ان بی ناموسا؛ رستوران، مغازه، وسایل حمل و نقل، کف خیابانا، روی دیوارا، توی ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما، تماشاخونه، خونه، حتی تو اتاق خوابا، زیر تختخوابا، تو کشوی اسناد شخصی، تو کیف بغلی جماعت و... همه جا مورچه وول میزنه. کردار و رفتار آدمام پر "مورچه" شده. از نفساشون مورچه میریزه و... داره باهات حرف میزنه ها، هر به چند ثانیه یه بار دسشو میکشه به ریشو سیبیلش، انگار که مورچه میتکونه... سر سفره نونو میتکونن، خورشو برنجو با چنگال بهم میزنن، پیش از آن که قاشقو به دهنشون بذارن، میتکونن، همینطور که دارند درباره ی مورچه ها "جوک" میگنا، پیش از اونکه بخندند، دور و بر دهنشونو پاک میکنن مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کنه، بره تو دل و بارشون. یا سر انگشتی به لبه ی فنجون چای میکشن، انگار جاپای مورچه هارو جارو بکنن! شبا پیش از رفتن به رختخواب، ملافه هاشونو لب پنجره می تکونن، کلماتشون بوی اسیدی مورچه میده!... به همدیگه "نیش" میزنن، زهر میپاشن، اگه یکی زیر دستو پای مورچه ها له بشه، بیخیال تماشاش میکنن، از کنار جسدش رد میشن. حرفم بزنی میگن؛ لابد یه چیزی بوده، مورچه ها که بیدلیل کسیو له نمیکنن. تا کسی خودش زیر دستو پای مورچه ها له نشه، "آخ" نمیگه. تو خیابون میرسی به دوستت، حال و احوال و اینا. نگاهی به دورو بر میکنه، دهنشو میذاره دم گوشت، میگه؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! یکی میگه سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن، رفیق! سومی چشمک میزنه و رد میشه؛ مورچه ها بخشی از زندگی آدما شده ان. میبینیو نمیبینیشون، میشنویو نمیشنویشون. اگه هم پافشاری کنی، میگه چی گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستن ولی اینا که آزارشون به مورچه هم نمیرسه. اصلن مگه زندگی بدون مورچه هم ممکنه؟ چارده قرنه ما هستیم، مورچه هام هستن. تو هم باش. میون عبور و مرور مورچه ها راهی برای خودت پیدا کن، و اونطرفتر، کفشاتو بتکون، اینطوری عمرتم بیمه میشه. یه عده هم را افتادن وسط خیابون، فریاد میکشن؛ "میمیریم، میمیریم، خونه رو پس میگیریم". یا "توپ تانک فشفه، مورچه باید گم بشه"، از این اختلاطا، مورچه هام که دور از جون تو که میشنفی، بی غیرت تر از آدما، گوششون بدهکار نیست، تاریخ رو هم مورچه نویسی کرده ان؛ "تاریخ مورچه ای"! مث پقر و پشگل، "خاطره" میدن بیرون؛ "خاطرات یک مورچه ی بی ریش"، یه مشت دروغو دلنگ، که یکیش به ماتحت هیچ گنجیشگی فرو نمیره... تو دارالمجانین، یارو میگه من دیوونه نیستم، نویسنده ام. یه رمان نوشته ام "اسب سم طلا" در سه جلد. میگه بیار ببینم. میره سه جلدو میاره. هرچه ورق می زنه، نوشته "پی تی کا، پی تی کا، پی تی کا..." در سه جلد، بگو سی جلد، مگه فرقی ام میکنه؟...
"در ازل اهورامزدا بود، و اهریمن و جهان نور بود، و جهان ظلمت، هر یک از دیگری جدا... "روزی" اهریمن از اعماق تاریک بیرون آمد و نور را دید که زیباست. خواست بر آن دست یابد و چون هجوم آورد، جنگ جهانگیر نیک و بد درگیر شد. نخست پیروزی با اهریمن بود و اهورامزدا برای نجات روشنی و نیکی، این جهان (گیتی) را آفرید تا در جنگ، یاور او باشد. اما جهان بیجان بود: ستارگان بی فروع، و ماه و خورشید بیراه، و آبها مانده و گیاهان نروئیده. آنگاه اهورامزدا دست نیایش برداشت که ای فروهر نیکان، به یاری من آیید. پذیرفتند و آمدند (انسان زاده شد) و از برکت آنها اختران روشن و ماه و خورشید، رهسپار، و آبها روان و گیاهان روینده شدند. انسان جان جهان است که بی یارمندی او جهان مرده بود. روشنی از یاری انسان رستگار است که اگر نبود اهریمن پیروز بود". (شاهرخ مسکوب، سوگ سیاوش) خویشکاری انسان در یاری به گستردن نیکی ست، و رهایی گیتی از اهرمن و اهریمنان. "انسان" وظیفه مند است که بگوید، فریاد بزند، دادخواهی کند و با شیون از بیداد، خواب را بر اهریمنان بیاشوبد. بی یارمندی انسان، جهان مرده است.
دوم آذر 1385
شاهنامه، به نثر
Italo Calvino
سوگ سیاوش
Published on September 24, 2018 01:42
No comments have been added yet.