سوته دلان
فکر کردم به خانه بروم که چه بشود؟ میان یک مشت کتاب و دی وی دی، و... یک قامپیوتر لعنتی و آت و آشغال های دیگر، کسی منتظرم نیست. سر خر را بطرف ساحل گرداندم، نرسیده به آب، تو را دیدم. نرسیده به آب، "هنریک" را دیدم که روی زین رخش کهنه اش، پا می زد. با همان جوراب های لنگه به لنگه ی همیشگی. این سال ها هرجا جورابی سرخ یا سفیدی دیده ام، یاد تو و "بی یته" افتاده ام. حال و احوالش چطور است؟ امشب دیر به خانه می آید، جلسه ی زنانه دارند، بخور و بخند! به یک قهوه ی تلخ در خانه ای خالی از انتظار، دعوتش کردم؛ "بیا سوته دلان گرد هم آییم"..
"بی یته" و "هنریک" از صوفیان (هی پی های) دهه ی شصت و هفتاد همین قرن پیش اند. از آنجا که عمری با آچار و گازانبر و تیر و تخته سر و کار داشته، دیرزمانی ست سرفراش مدرسه ی دخترانه ی شهرک ماست. و "بی یته" هم که به آشپزخانه می گوید "دفتر من"، مسوول غذاخوری مدرسه ی پسرانه ی شهرک است. بیش از سه دهه است که زندگی شان را به شراکت گذاشته اند و... بی سوال و بی آزار، در خانه ای سر می کنند که زمستان و تابستان درش باز است. مثل دلشان که چون سفره ای پیش روی همه گشاده است؛ "دروغ و پنهان کاری برای فریب است. از روزگار، یک بغل می خواهم که میانش گم و گور شوم، آن را هم دارم، آغوشی که این عجوزه را همان گونه که هست، با همه ی چین و چروک هایش، پذیرفته. در باز است، تا مانعی برای پرواز نباشد. با این همه این دو پرنده، سال هاست در این قفس مانده اند. سی و چند سالی می شود؛ چند روز، چند هفته یا ماه بچرخم و عمر تلف کنم و شب ها سر بر بالش تنهایی بگذارم، تا شاید یک "بی یته"ی دیگر پیدا کنم؟ تا هروقت می خواهد و می خواهمش، آنجا باشد و... خب، "یار در خانه..."، این یکی هست که با بویش، نفسش و حضورش عادت کرده ام.
بی یته و هنریک، متعصبانه طرفدار سلامت محیط زیست و فعال بی گذشت صلح، و از این گونه مبارزات معمول زمانه اند، بی لحظه ای یاس از کوچکی خودشان در این جهان فراخ که سرشار است از نفرت و انفجار و زخم و کشتار، مومنانه می جنگند، برای صلح! یک بار به خنده گفتم یعنی شعارهای متظاهرانه ی مردم باورتان شده؟ به هرکس تضمین بدهی که سرنوشت دنیا در دستان بی کفایت توست، سوار بر اریکه ی قدرت، می تازد، صلح را لب تاقچه ی غفلت می گذارد و از هیچ جنایتی هم رویگردان نخواهد بود. رسیدن به قدرت است که دردسر دارد، وگرنه آن که بر مرکب نشسته، معجونی ست از دروغ، فریب و تزویر و توجیه. برای زورمداران، هر ناهنجاری قابل توجیه است، جنگ و کشتار را هم نامگذاری می کنند؛ "موهبت آسمانی"، "دفاع مقدس"! "بی یته" می گوید؛ ما عضو باشگاه گربه هاییم که دستشان به گوشت نمی رسد! آهان، پس صلح از زور پیسی؟ "یک دریا دوغ، با یک پیاله ماست"! چه عیب دارد؟ ما در این گوشه ی بی آزار، در "صلحی پایدار"، نان و ماست خودمان را می خوریم.
بساط قهوه را به بالکن و آفتاب ملایم عصر می کشیم. روی چمن "مری" برای یک میلیونیم بار، گرفتار سخره ی دو کلاغ زاغی شده. کلاغ ها اجازه می دهند تا "مری" خود را تا یک متری شان برساند، آن وقت بلند می شوند و دو متر آن طرف تر می نشینند. و این خِنگ خدا، باز کمر خم می کند، دم می خواباند و یواش یواش جلو می رود تا به یک متری کلاغ زاغی ها برسد. و خدا می داند در ان دقایق، در ذهن گربه ای اش چه نقش ها می بندد، هرکدام از این کلاغ ها را چند بار بلعیده و لب و دهانش را لیسیده و دوباره از سر نو. واقعیت زندگی اما خارج از خیال خام "مری"، به گونه ی دیگر می چرخد... کلاغ ها بر می خیزند، و نه آنقدر دور که مری از شوق و خیال بلعيدنشان تهی شود، تنها یکی دو متر آن طرف تر می نشینند... و باز... و باز!
شباهت زندگی شان با صوفی گری های خودم، خودمان سبب آشنایی من با "بی یته" و "هنریک" شد. آشنایی با آنها تداعی تاریخ بلند عبرت نگرفتن هامان بود و... یک بار پرسید، خوب، می گویی چه باید کرد؟ نمی دانم، زندگی را البته دوست دارم، و آرامش را، اما بی تشویش، به آرامش نمی رسم، نمی رسیم. من کجکی بار آمده ام، در محله ی ما هم، مثل هرجای دیگر، غیراز زورمداران، و البته انگل هایی که همه جا به "قدرت" آویزان اند، سه گروه، همیشه از دایره ی قدرت بیرون مانده اند؛ مخالفان که با هر عمل قدرتمندان سر عناد دارند، و تنها "مخالفخوان" اند، شغلی بی آب و نان. "قدرت" دست به هر کاری بزند، "مخالفخوان" مخالفت می کند تا بگوید "هستم". گروهی هم از این میان، در جایی از این راه بی پایان مثلن "مبارزه"، دلزده و خسته انشعاب می کنند، به گوشه ی خود می خزند، با این توجیه که "با سیاست کاری ندارم"، یا "به من چه، من که قیم جهان نیستم"، و از این قبیل توجیهات صوفی منشانه؛ "دستت چو نمی رسد به بی بی / دریاب کنیز مطبخی را". گروه سوم اما آنقدر بی بنیه اند که "آخرت اندیش" به دنیا می آیند؛ جهان را به جهانداران واگذاشته اند که "چشم تنگ دنیا دار را / یا قناعت پر کند یا خاک گور". "قناعت" از زور پیسی! در حلقه ی درویشی و قناعت هم، زرنگ ترینشان "مراد" می شود، و دیگران "مرید"، تا عمری در چاردیواری حقیر "قناعت"، خم و راست شوند و دست و پای ببوسند "به امید حق" ... می پرسد تو از کدام قبیله ای؟ از قبیله ی اندک شمار چهارم! بعد از دو سه کرت اسارت و تحقیر و... سرخوردگی از سیاست، مثل خیلی های دیگر، به خلوت خزیدم و جهان به دست نیاورده را به جهانخواران بخشیدم، درویشی و باده نوشی و بی خیالی، زمانی "ابراهیم ادهم" شدم، در کوی و بازار بلخ، سالی "بوسعید" بودم به "میهنه" و... "جنید" و "شبلی" و "حلاج" و "روزبهان بُقلی" در بغداد و شام، حیران جبروت و هپروت، "سهروردی" و "عین القضات"واره، شهید شدم، شهیدی زنده! دوره ای هم با بابای سوته دلان، طاهر عریان، محشور بودم بی آن که "طاهر" باشم یا "عریان". پابرهنه ای بوده پاره پوش، که شرح احوال و زندگی و رفتار و گفتارش، پر است از افسانه و... مثلن نوشته اند وقتی بیابانگرد سابق، "طغرل بیک" سلجوقی، پیروزمندانه وارد همدان شد، "بابا طاهر" با یکی دو تن دیگر بر یک بلندی به نام "خضر" (که حالا آرامگاه او و عشقش "بی بی"ست و زیارتگاه "مریدان"!) نزدیک دروازه ی شهر نشسته بودند. طغرل بیک فاتح پیاده می شود و دست هر سه را می بوسد. بابای پاره پوش می پرسد؛ "ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟". سلطان نخراشیده متاثر می شود و به گریه می افتد و با پیر پابرهنه ی عریان عهد می کند که با خلق خدا، "آن گونه که خدای گفته؛ به "عدل و احسان" رفتار کند! خدا هم که می دانی، در گوش هر زورمندی چیزی گفته، به فراخور احوال. این است که هر نشسته ای بر اسب مراد، از داد و دهش و رفتار، تعریف خود را دارد؛ این مباد، آن باد. قول هم می دهند، زرت و پرت مهمل. مردم هم که به "حرف" باور دارند، تقبلن، پس به امید وعده ها بار می کشند... درویشی های درازپای ما در تاریخ، بسیارانند. هرگاه و هرجا هم سر خورده ایم، گفته ایم ولش، دنیای نداشته را به دنیاداران بخشیده ایم و مادامی که نان و قاتقی مهیا بوده، حقیر و درویش مانده ایم، و چون زندگی سخت گرفته، و گرسنگی فشار آورده، به گدایی افتاده ایم و شکم خالی را وقف پابرهنه ها کرده ایم. گیرم که روزگاری از فریب قلدری به جان آمده ایم، به تزویر قلدری تازه دل خوش کرده ایم و گفته ایم؛ "خدا این طوری خواسته"! این است که در اوان پیری رسیده ام به چهارراه چکنم. "سوزناک" است، "تراژیک"... شاید، اما چه می شود کرد؟ ما به دوران "قبیله" تعلق داریم، دورانی که بد و خوب از خدا می آید، و ما بندگانیم، "بی چرا زندگان"، در "انتظار" جادو، تا رستمی یا امیرارسلانی از پس پشت کوه برآید، و "فرخ لقا" را از چنگ فولادزره ی دیو، برهاند. بی آن که "حق" داشته باشیم، اسیر تقدیریم و ناتوان از تغییر، تابع "خواست خدا"! معصومانی با فلسفه ی "به من چه، لابد حکمتی در آن است...! و از این قبیل شانه بالا انداختن ها...
اوایل آشنائی، هرجا حوصله ی هنریک سر می رفت، می گفت با "نيمه ی دیگر"ش، قرار دارد، باید برود! تا آن که بالاخره روزی با آن "نیمه ی دیگر" هم آشنا شدم. "بی یته" مرا در خانه بی در و پیکرشان، به قهوه ای دعوت کرد؛ "بی دری" یعنی هر وقت دوست داشتی "بفرما"، و هرگاه خسته شدی، اجباری به ماندن و پوسیدن در ناچاری نیست، "راه باز" است. زمستان و سرما چه؟ اجاقمان، آغوشمان است. در اتاقی یخ زده؟... سرما اگر نباشد، گرما لذتبخش نیست.
روزها سر کارند و عصرها در خانه، در جلسات "اتحادیه ی دو نفری برای صلح در جهان"، در مورد ایده ها و روش های تازه برای صلح، و مبارزه با خشونت، بحث و جدل دارند، و تا الاه صبح، مثل دو کفتر توک به توک هم می مالند. بی آن که همزيستی شان را در محضری، یا دفتر و کلیسایی، یا مسجد و کنشتی ثبت کرده باشند، نه به کشیشی مراجعه کرده اند تا با چهار کلمه ی لاتین، اسافل اعضاشان را متبرک کند، و نه در محضر آخوندی حضور یافته اند تا با دو جمله ی عربی بهمدیگر "حلال"شان کند! بی حلال و حرام، بهم می پیچند و بعد، بی ترس از سنگسار، سر بر بالین آرامش می گذارند! یک بار به خنده گفتم این "زنا"ست. "بی یته" گفت؛ اگر خدا هم با تو هم عقیده بود، پیش از آدم و حوا، یک کشیش می آفرید! گفتم خدا عاقبت اندیش است. از همان زمان نقشه می کشید تا در غیاب یوسف، به رختخواب مریم بخزد. این بود که کشیشی نیافرید چون نمی خواست یک انگل آقابالاسر با پند و اندرز و یاوه، عیشش را منقض کند.
همان روز بود که با فلسفه ی جوراب های لنگه به لنگه شان آشنا شدم. سال 1971، اولین باری که یکدیگر را دیده اند، هردو گرم خرید جوراب های حراج، در یک فروشگاه کهنه بوده اند که سر حرف باز می شود؛ هر دومان با یکی یک جفت جوراب، از فروشگاه خارج شدیم؛ هنریک یک جفت جوراب سفید، و من یک جفت جوراب قرمز. بی هیچ مقدمه ای هنریک مرا به یک قهوه دعوت کرد و بعد... سر از رختخواب او در آوردیم. صبح که بیدار شدم، فکر کردم خوب، شب خوبی بود. بگوییم خداحافظ و نخود نخود، هر که بجای خود، تا مگر روزی دیگر در یک حراجی دیگری، با صاحب یک جفت جوراب دیگر آشنا شوم و به قهوه و بستر شبانه دعوتم کند! اما هنریک فکر بهتری داشت. گفت؛ جوراب ها را لنگه به لنگه می کنیم، تا همیشه یادمان باشد لنگه ی دیگر جورابمان در پای آن "نیمه ی دیگر" است. هنریک خندید؛ "اشتباه بزرگ"! همه از شرط و تنکه شروع می کنند، و ما از جوراب. سی و دو سال است هربار فقط یکی مان جوراب می خرد، و فقط یک جفت! قرمز یا سفید! یک جور صرفه جویی ست دیگر، نه؟
یک بار گفتم از قابیل تا همین جا، بشر به جنگ آلوده بوده، طبیعت را هم به وجود نحس خود آلوده و پیوسته انسان و حیوان را آزرده و شکنجه کرده. شما دو تا ریقونه با کدام امید به مبارزه برای صلح و حفظ طبیعت می جنگید؟ هنریک گفت؛ پایت را از روی خرده های نان بردار، با یک رگبار تند، اخم نکن، روزت ابری می شود. چه می دانی، شاید از پس رگبار، ابرها گم شدند و خورشید برآمد. تو که درویش شده بودی، چه شد که باز سراغ سیاست رفتی؟ من نرفتم. سیاست سراغم آمد. در محله ی ما از هر کوچه ای که بگذری، حتی از کوچه ی ادبیات و هنر، به سیاست می رسی. حتی صوفی گری هم به نوعی سیاست زدگی ست، نوعی "توجیه"؛ از ترس افتادن از این سوی بام، آنقدر عقب عقب می رویم که آز آن سو می لغزیم. سفره ی زنده بودنت را با آشغال های پس مانده ی "دنیاداران" رنگین می کنی، و توجیهش این که؛ بی خیال دنیا و مافیها! لبخند می زند؛ کی قرار است رییس جمهور بشوی؟ در موافق ترین ایام عمر، دو رای بیشتر نداشته ام، تا اینجای زندگی هم، هرگز چکشی به چنگم نیفتاده تا دنیا را میخ ببینم. نه این که نخواسته باشم، بل که "نتوانسته" ام. "بیرون نرفتن فاطی، از بی تنبانی ست"! این است که انتظار هم ندارم قدرتمداران با یک جمله ی من، از تخت سرازیر شوند و تاج و لباده به من بسپارند. در محله ی ما "قدرت" تا شل و پل نشود، از زین پایین نمی آید! من "اینطرفی" مانده ام، چون توان "آنطرفی" شدن نداشته ام... همین طور که در قصه های گذشته و حال، غوطه می خورم، نگاهم در محوطه ی چمن، به "مری" می افتد؛ این "مری" چرا اینقدر خر است؟ هر روز خودش را مسخره ی کلاغ ها می کند؟ هنریک لبخند بر لب، می گوید؛ شاید هزار سال پیش، شاید هم همین دیروز، گربه ای کلاغی را به دندان گرفته، به گوشه ی دنجی خزیده و سفره ی شاهانه ای برای خود ترتیب داده. چه می دانیم؟ در ذهن گربه ای "مری" باید کلاغی در جایی از تاریخ به چنگ و دندان گربه ای گرفتار آمده باشد. وگرنه گربه ها سال ها بود گوشتخواری را کنار گذاشته بودند و "گیاهخوار" شده بودند! "ممکن"ها زود به چنگ می آیند، نیازی به "امید" نیست. در طلب "ناممکن" هاست که به "امید" نیازمندیم.
جمعه 25 دیماه 1383
"بی یته" و "هنریک" از صوفیان (هی پی های) دهه ی شصت و هفتاد همین قرن پیش اند. از آنجا که عمری با آچار و گازانبر و تیر و تخته سر و کار داشته، دیرزمانی ست سرفراش مدرسه ی دخترانه ی شهرک ماست. و "بی یته" هم که به آشپزخانه می گوید "دفتر من"، مسوول غذاخوری مدرسه ی پسرانه ی شهرک است. بیش از سه دهه است که زندگی شان را به شراکت گذاشته اند و... بی سوال و بی آزار، در خانه ای سر می کنند که زمستان و تابستان درش باز است. مثل دلشان که چون سفره ای پیش روی همه گشاده است؛ "دروغ و پنهان کاری برای فریب است. از روزگار، یک بغل می خواهم که میانش گم و گور شوم، آن را هم دارم، آغوشی که این عجوزه را همان گونه که هست، با همه ی چین و چروک هایش، پذیرفته. در باز است، تا مانعی برای پرواز نباشد. با این همه این دو پرنده، سال هاست در این قفس مانده اند. سی و چند سالی می شود؛ چند روز، چند هفته یا ماه بچرخم و عمر تلف کنم و شب ها سر بر بالش تنهایی بگذارم، تا شاید یک "بی یته"ی دیگر پیدا کنم؟ تا هروقت می خواهد و می خواهمش، آنجا باشد و... خب، "یار در خانه..."، این یکی هست که با بویش، نفسش و حضورش عادت کرده ام.
بی یته و هنریک، متعصبانه طرفدار سلامت محیط زیست و فعال بی گذشت صلح، و از این گونه مبارزات معمول زمانه اند، بی لحظه ای یاس از کوچکی خودشان در این جهان فراخ که سرشار است از نفرت و انفجار و زخم و کشتار، مومنانه می جنگند، برای صلح! یک بار به خنده گفتم یعنی شعارهای متظاهرانه ی مردم باورتان شده؟ به هرکس تضمین بدهی که سرنوشت دنیا در دستان بی کفایت توست، سوار بر اریکه ی قدرت، می تازد، صلح را لب تاقچه ی غفلت می گذارد و از هیچ جنایتی هم رویگردان نخواهد بود. رسیدن به قدرت است که دردسر دارد، وگرنه آن که بر مرکب نشسته، معجونی ست از دروغ، فریب و تزویر و توجیه. برای زورمداران، هر ناهنجاری قابل توجیه است، جنگ و کشتار را هم نامگذاری می کنند؛ "موهبت آسمانی"، "دفاع مقدس"! "بی یته" می گوید؛ ما عضو باشگاه گربه هاییم که دستشان به گوشت نمی رسد! آهان، پس صلح از زور پیسی؟ "یک دریا دوغ، با یک پیاله ماست"! چه عیب دارد؟ ما در این گوشه ی بی آزار، در "صلحی پایدار"، نان و ماست خودمان را می خوریم.
بساط قهوه را به بالکن و آفتاب ملایم عصر می کشیم. روی چمن "مری" برای یک میلیونیم بار، گرفتار سخره ی دو کلاغ زاغی شده. کلاغ ها اجازه می دهند تا "مری" خود را تا یک متری شان برساند، آن وقت بلند می شوند و دو متر آن طرف تر می نشینند. و این خِنگ خدا، باز کمر خم می کند، دم می خواباند و یواش یواش جلو می رود تا به یک متری کلاغ زاغی ها برسد. و خدا می داند در ان دقایق، در ذهن گربه ای اش چه نقش ها می بندد، هرکدام از این کلاغ ها را چند بار بلعیده و لب و دهانش را لیسیده و دوباره از سر نو. واقعیت زندگی اما خارج از خیال خام "مری"، به گونه ی دیگر می چرخد... کلاغ ها بر می خیزند، و نه آنقدر دور که مری از شوق و خیال بلعيدنشان تهی شود، تنها یکی دو متر آن طرف تر می نشینند... و باز... و باز!
شباهت زندگی شان با صوفی گری های خودم، خودمان سبب آشنایی من با "بی یته" و "هنریک" شد. آشنایی با آنها تداعی تاریخ بلند عبرت نگرفتن هامان بود و... یک بار پرسید، خوب، می گویی چه باید کرد؟ نمی دانم، زندگی را البته دوست دارم، و آرامش را، اما بی تشویش، به آرامش نمی رسم، نمی رسیم. من کجکی بار آمده ام، در محله ی ما هم، مثل هرجای دیگر، غیراز زورمداران، و البته انگل هایی که همه جا به "قدرت" آویزان اند، سه گروه، همیشه از دایره ی قدرت بیرون مانده اند؛ مخالفان که با هر عمل قدرتمندان سر عناد دارند، و تنها "مخالفخوان" اند، شغلی بی آب و نان. "قدرت" دست به هر کاری بزند، "مخالفخوان" مخالفت می کند تا بگوید "هستم". گروهی هم از این میان، در جایی از این راه بی پایان مثلن "مبارزه"، دلزده و خسته انشعاب می کنند، به گوشه ی خود می خزند، با این توجیه که "با سیاست کاری ندارم"، یا "به من چه، من که قیم جهان نیستم"، و از این قبیل توجیهات صوفی منشانه؛ "دستت چو نمی رسد به بی بی / دریاب کنیز مطبخی را". گروه سوم اما آنقدر بی بنیه اند که "آخرت اندیش" به دنیا می آیند؛ جهان را به جهانداران واگذاشته اند که "چشم تنگ دنیا دار را / یا قناعت پر کند یا خاک گور". "قناعت" از زور پیسی! در حلقه ی درویشی و قناعت هم، زرنگ ترینشان "مراد" می شود، و دیگران "مرید"، تا عمری در چاردیواری حقیر "قناعت"، خم و راست شوند و دست و پای ببوسند "به امید حق" ... می پرسد تو از کدام قبیله ای؟ از قبیله ی اندک شمار چهارم! بعد از دو سه کرت اسارت و تحقیر و... سرخوردگی از سیاست، مثل خیلی های دیگر، به خلوت خزیدم و جهان به دست نیاورده را به جهانخواران بخشیدم، درویشی و باده نوشی و بی خیالی، زمانی "ابراهیم ادهم" شدم، در کوی و بازار بلخ، سالی "بوسعید" بودم به "میهنه" و... "جنید" و "شبلی" و "حلاج" و "روزبهان بُقلی" در بغداد و شام، حیران جبروت و هپروت، "سهروردی" و "عین القضات"واره، شهید شدم، شهیدی زنده! دوره ای هم با بابای سوته دلان، طاهر عریان، محشور بودم بی آن که "طاهر" باشم یا "عریان". پابرهنه ای بوده پاره پوش، که شرح احوال و زندگی و رفتار و گفتارش، پر است از افسانه و... مثلن نوشته اند وقتی بیابانگرد سابق، "طغرل بیک" سلجوقی، پیروزمندانه وارد همدان شد، "بابا طاهر" با یکی دو تن دیگر بر یک بلندی به نام "خضر" (که حالا آرامگاه او و عشقش "بی بی"ست و زیارتگاه "مریدان"!) نزدیک دروازه ی شهر نشسته بودند. طغرل بیک فاتح پیاده می شود و دست هر سه را می بوسد. بابای پاره پوش می پرسد؛ "ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟". سلطان نخراشیده متاثر می شود و به گریه می افتد و با پیر پابرهنه ی عریان عهد می کند که با خلق خدا، "آن گونه که خدای گفته؛ به "عدل و احسان" رفتار کند! خدا هم که می دانی، در گوش هر زورمندی چیزی گفته، به فراخور احوال. این است که هر نشسته ای بر اسب مراد، از داد و دهش و رفتار، تعریف خود را دارد؛ این مباد، آن باد. قول هم می دهند، زرت و پرت مهمل. مردم هم که به "حرف" باور دارند، تقبلن، پس به امید وعده ها بار می کشند... درویشی های درازپای ما در تاریخ، بسیارانند. هرگاه و هرجا هم سر خورده ایم، گفته ایم ولش، دنیای نداشته را به دنیاداران بخشیده ایم و مادامی که نان و قاتقی مهیا بوده، حقیر و درویش مانده ایم، و چون زندگی سخت گرفته، و گرسنگی فشار آورده، به گدایی افتاده ایم و شکم خالی را وقف پابرهنه ها کرده ایم. گیرم که روزگاری از فریب قلدری به جان آمده ایم، به تزویر قلدری تازه دل خوش کرده ایم و گفته ایم؛ "خدا این طوری خواسته"! این است که در اوان پیری رسیده ام به چهارراه چکنم. "سوزناک" است، "تراژیک"... شاید، اما چه می شود کرد؟ ما به دوران "قبیله" تعلق داریم، دورانی که بد و خوب از خدا می آید، و ما بندگانیم، "بی چرا زندگان"، در "انتظار" جادو، تا رستمی یا امیرارسلانی از پس پشت کوه برآید، و "فرخ لقا" را از چنگ فولادزره ی دیو، برهاند. بی آن که "حق" داشته باشیم، اسیر تقدیریم و ناتوان از تغییر، تابع "خواست خدا"! معصومانی با فلسفه ی "به من چه، لابد حکمتی در آن است...! و از این قبیل شانه بالا انداختن ها...
اوایل آشنائی، هرجا حوصله ی هنریک سر می رفت، می گفت با "نيمه ی دیگر"ش، قرار دارد، باید برود! تا آن که بالاخره روزی با آن "نیمه ی دیگر" هم آشنا شدم. "بی یته" مرا در خانه بی در و پیکرشان، به قهوه ای دعوت کرد؛ "بی دری" یعنی هر وقت دوست داشتی "بفرما"، و هرگاه خسته شدی، اجباری به ماندن و پوسیدن در ناچاری نیست، "راه باز" است. زمستان و سرما چه؟ اجاقمان، آغوشمان است. در اتاقی یخ زده؟... سرما اگر نباشد، گرما لذتبخش نیست.
روزها سر کارند و عصرها در خانه، در جلسات "اتحادیه ی دو نفری برای صلح در جهان"، در مورد ایده ها و روش های تازه برای صلح، و مبارزه با خشونت، بحث و جدل دارند، و تا الاه صبح، مثل دو کفتر توک به توک هم می مالند. بی آن که همزيستی شان را در محضری، یا دفتر و کلیسایی، یا مسجد و کنشتی ثبت کرده باشند، نه به کشیشی مراجعه کرده اند تا با چهار کلمه ی لاتین، اسافل اعضاشان را متبرک کند، و نه در محضر آخوندی حضور یافته اند تا با دو جمله ی عربی بهمدیگر "حلال"شان کند! بی حلال و حرام، بهم می پیچند و بعد، بی ترس از سنگسار، سر بر بالین آرامش می گذارند! یک بار به خنده گفتم این "زنا"ست. "بی یته" گفت؛ اگر خدا هم با تو هم عقیده بود، پیش از آدم و حوا، یک کشیش می آفرید! گفتم خدا عاقبت اندیش است. از همان زمان نقشه می کشید تا در غیاب یوسف، به رختخواب مریم بخزد. این بود که کشیشی نیافرید چون نمی خواست یک انگل آقابالاسر با پند و اندرز و یاوه، عیشش را منقض کند.
همان روز بود که با فلسفه ی جوراب های لنگه به لنگه شان آشنا شدم. سال 1971، اولین باری که یکدیگر را دیده اند، هردو گرم خرید جوراب های حراج، در یک فروشگاه کهنه بوده اند که سر حرف باز می شود؛ هر دومان با یکی یک جفت جوراب، از فروشگاه خارج شدیم؛ هنریک یک جفت جوراب سفید، و من یک جفت جوراب قرمز. بی هیچ مقدمه ای هنریک مرا به یک قهوه دعوت کرد و بعد... سر از رختخواب او در آوردیم. صبح که بیدار شدم، فکر کردم خوب، شب خوبی بود. بگوییم خداحافظ و نخود نخود، هر که بجای خود، تا مگر روزی دیگر در یک حراجی دیگری، با صاحب یک جفت جوراب دیگر آشنا شوم و به قهوه و بستر شبانه دعوتم کند! اما هنریک فکر بهتری داشت. گفت؛ جوراب ها را لنگه به لنگه می کنیم، تا همیشه یادمان باشد لنگه ی دیگر جورابمان در پای آن "نیمه ی دیگر" است. هنریک خندید؛ "اشتباه بزرگ"! همه از شرط و تنکه شروع می کنند، و ما از جوراب. سی و دو سال است هربار فقط یکی مان جوراب می خرد، و فقط یک جفت! قرمز یا سفید! یک جور صرفه جویی ست دیگر، نه؟
یک بار گفتم از قابیل تا همین جا، بشر به جنگ آلوده بوده، طبیعت را هم به وجود نحس خود آلوده و پیوسته انسان و حیوان را آزرده و شکنجه کرده. شما دو تا ریقونه با کدام امید به مبارزه برای صلح و حفظ طبیعت می جنگید؟ هنریک گفت؛ پایت را از روی خرده های نان بردار، با یک رگبار تند، اخم نکن، روزت ابری می شود. چه می دانی، شاید از پس رگبار، ابرها گم شدند و خورشید برآمد. تو که درویش شده بودی، چه شد که باز سراغ سیاست رفتی؟ من نرفتم. سیاست سراغم آمد. در محله ی ما از هر کوچه ای که بگذری، حتی از کوچه ی ادبیات و هنر، به سیاست می رسی. حتی صوفی گری هم به نوعی سیاست زدگی ست، نوعی "توجیه"؛ از ترس افتادن از این سوی بام، آنقدر عقب عقب می رویم که آز آن سو می لغزیم. سفره ی زنده بودنت را با آشغال های پس مانده ی "دنیاداران" رنگین می کنی، و توجیهش این که؛ بی خیال دنیا و مافیها! لبخند می زند؛ کی قرار است رییس جمهور بشوی؟ در موافق ترین ایام عمر، دو رای بیشتر نداشته ام، تا اینجای زندگی هم، هرگز چکشی به چنگم نیفتاده تا دنیا را میخ ببینم. نه این که نخواسته باشم، بل که "نتوانسته" ام. "بیرون نرفتن فاطی، از بی تنبانی ست"! این است که انتظار هم ندارم قدرتمداران با یک جمله ی من، از تخت سرازیر شوند و تاج و لباده به من بسپارند. در محله ی ما "قدرت" تا شل و پل نشود، از زین پایین نمی آید! من "اینطرفی" مانده ام، چون توان "آنطرفی" شدن نداشته ام... همین طور که در قصه های گذشته و حال، غوطه می خورم، نگاهم در محوطه ی چمن، به "مری" می افتد؛ این "مری" چرا اینقدر خر است؟ هر روز خودش را مسخره ی کلاغ ها می کند؟ هنریک لبخند بر لب، می گوید؛ شاید هزار سال پیش، شاید هم همین دیروز، گربه ای کلاغی را به دندان گرفته، به گوشه ی دنجی خزیده و سفره ی شاهانه ای برای خود ترتیب داده. چه می دانیم؟ در ذهن گربه ای "مری" باید کلاغی در جایی از تاریخ به چنگ و دندان گربه ای گرفتار آمده باشد. وگرنه گربه ها سال ها بود گوشتخواری را کنار گذاشته بودند و "گیاهخوار" شده بودند! "ممکن"ها زود به چنگ می آیند، نیازی به "امید" نیست. در طلب "ناممکن" هاست که به "امید" نیازمندیم.
جمعه 25 دیماه 1383
Published on August 19, 2018 01:36
No comments have been added yet.