صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از ره رسید
تو نیامدی،
گنجشکهای منتظر
دور خانهٔ من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی،
شعر
از دلم به دهانم
از لبهایم به دلم پرکشید
تو نیامدی،
آفتاب
از سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانهٔ خود بیاید
در سینهٔ من.
— Nov 06, 2016 10:41PM
Add a comment