علیرضا قزوه's Blog, page 21

February 8, 2010

در غوغای من ربک

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم

دمیدم در نی  دنیا، دمیدن شد فراموشم


 


سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گلچینی


دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم


 


ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود


همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم


 


مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم


شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم


 


صدای سرمۀ چشمت گلوی دیده ام را سوخت


که  از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم


 


چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم


چنان گرم تماشایم که  دیدن شد فراموشم


 


به تعقیب نمازی بی اذان درخود فرو رفتم


رکوعم،...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 08, 2010 06:06

February 4, 2010

در منزل چهارم والفجر(به بهانه برگزاری چهارمین جشنواره شعر فجر)

 


مرتضای امیری اسفندقه عزیز! سلامی ضمیمه علیکم به تو و به گرمارودی عزیز و به همه!


دلم می خواست در جشنواره فجر بودم در افتتاحیه مراسم در بوشهر و در کنار شاعران و مردم خونگرم آن سامان ساعاتی را می نشستیم و بوی دریا و مهربانی را می چشیدیم. کنار خلیج فارس مهربان و بهمنی برایمان می خواند دریا خواهر است و ما گیسوان دریا را می کشیدیم  و علی هوشمند از سرزمین خرما و شعر برایمان ترانه و غزل می خواند و یاد تیمور ترنج می کردیم و با شاعران تازه از گرد راه رسیده خوش و بشی می کردیم. نشد که بیایم و درگیر...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 04, 2010 22:43

February 3, 2010

فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش


یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش

سلام ما برساند به صبح پیرهنش



کسی که بوی هوالعشق می دهد نفسش

کسی که عطر هوالله می دهد دهنش



کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست

کسی که نسبت خونی ست بین عشق و منش



به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید

و گریه های خدا مانده بود و عطر تنش



تمام دشت پر از زخم های عطشان بود

فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش



فرشته گفت ببینید این چه آینه ای ست

چه قدر بوی هوالنور
می دهد سخنش



فرشته گفت ببینید ! عرشیان دیدند

سری جدا شده لبخند می زند بدنش



به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد

مدینه مولد او بود و کربلا وطنش



یکی ز...
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 03, 2010 21:14

January 29, 2010

قونیه در قطار هم آمد

 


 




قونیه در قطار سفرنامه من به قونیه است با قطار و با همسفرانی که چهل تن بودند، در حدود شش هفت سال پیش و از جماعت شاعران همسفر عبدالملکیان بود و ساعد بود و کاکایی بود و رحماندوست بود و خیلی های دیگر هم بودند. اما تا یادم نرفته بگویم که مولانا هم بود و شمس هم بود و مولاناشمس هم بود. قرار من و مولانا چهارراه مولوی تهران بود و شمس هم بین راه سوار شد و بعدها وقتی در نیمه های آن شب در ایستگاه زنجان روح قطار را دزدیدیم و رفتیم به  فرارود و خراسان  رودکی هم آمد و فردوسی هم آمد و شیخ خرقانی هم...
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 29, 2010 00:20

January 26, 2010

سرتا پا غلط

 


خواندنی ها را سراسر خوانده ایم  امّا غلط 


ما کتاب کهنه ای هستیم سرتا پا غلط


 


سال ها تدریس  می کردم  خطا را با خطا


سال ها تصحیح می کردم غلط را با غلط


 


بی خبر بودم دریغا از اصول الدین عشق


خط غلط، انشا غلط،  دانش غلط،  تقوی غلط


 


دین اگر این است بی دینان ز ما  مؤمن ترند


این مسلمانی ست آخر؟ لا غلط، الّا غلط ؟


 


روز اوّل درس مان دادند: یک دنیا فریب


روز آخر مشق ما این بود: یک عقبی غلط


 


گفتنی ها را یکایک هر چه باد و هر چه بود


شیخنا فرمود، امّا یا خطا شد یا غلط


 


گفتم از فرط غلط ها دفتر...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 26, 2010 06:54

January 18, 2010

دکتر

 


مشکلم غیرسیاسی ست تو حل کن دکتر


لوزۀ فکر مرا نیز عمل کن دکتر


خون من پر شده از این همه گلبول سفید


فکر معماری یک تاج محل کن دکتر


ضعف دارم، نکند قند به مغزم نرسد


همۀ قند مرا موم  و عسل کن دکتر


فرق من بود چهل سال فقط جانب راست


بعد از این کلۀ ما را تو کچل کن دکتر


خون من پر شده از مثبت و منفی، شاید


مشکل از بطن چپ ماست، عمل کن دکتر


"به عمل کار برآید به سخندانی نیست"


ترک تریاک نشد، ترک جدل کن دکتر


"از ازل تا به ابد کشتۀ ما افتاده ست"


حکم زندان ابد را تو ازل کن دکتر


"ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید"


...
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 18, 2010 03:51

January 14, 2010

سیاسی کاری

گل آقای عزیز! کجایی که ما هر چی می فرماییم می گویند سیاسی ست. می خواستم این شعر را تقدیم شما کنم ترسیدم سیاسی شود. لاجرم این شعر را به عزیز دلم ملّانصرالدین تقدیم می کنم.

ملا سوار خر شد گفتند این سیاسی ست


بایرامقلی پدر شد گفتند این سیاسی ست


در داستان گلعنبر نُه بار بچّه زایید


نُه تا همه پسر شد گفتند این سیاسی ست


دل می خورند و قلوه خوبان شهر با هم


تا شام ما جگر شد گفتند این سیاسی ست


هنگام آب خوردن دستم به مانعی خورد


لیوان ما دمر شد گفتند این سیاسی ست


یارو قمر قمر گفت گفتند بی خیالش


تا ماه ما...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 14, 2010 22:49

طنز استحاله

 


این شعر هیچ گونه مخاطب خاص و عامی  ندارد و همین دیشب در عالم مکاشفات در معبد دلفی (البته بلانسبت سقراط) به اینجانب الهام شد! لازم به تذکّر است که الهام به معنی نفی قریحه و نبوغ ذاتی جناب ما ( به قول شاه عباس کبیر) نمی باشد! ضمنا همین الان کاشف به عمل آمد که مخاطب اصلی این شعرها هم جز جناب ما احدی از جن و انس نمی تواند باشد.


 


پرهیز کن ز دانش و فکر قباله باش


بی اجتهاد، صاحب چندین رساله باش


وقتی شتر به وزن نگنجد درون شعر


در فتنه ها چو اُشترکان دو ساله باش


وقتی که اقتصاد خراب است لاجرم


خود...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 14, 2010 01:44

January 11, 2010

حکایت قاضی و خبرنگار

حدود بیست سال پیش مدرک قضاوت گرفتم اما حتی یک روز هم قضاوت نکردم. حدود ده سال هم کارم روزنامه نگاری و  نوشتن در تحریریه روزنامه ها و مجلات بود. این طنز را حدود چند سال قبل گفتم و به گمانم تا به حال جایی منتشرش نکردم. شما هم بخوانید:


قاضی یی هست شهرة آفاق


کار او روزنامه درمانی ست


خواست روزی خبرنگار شود


دید این کارهای بهتانی ست


سرکتابی گشود و قاضی شد


از قضا سود در مسلمانی ست


از قضا قاضی حکایت ما


صاحب رأی های عرفانی ست


لابلای مجلّه ای شعری


خواند و گفت این چه طرفه دورانی ست


گفت این شعر چند...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 11, 2010 22:13

January 9, 2010

گفتم حکایتی و مکرر نمی کنم

 


پیش از این شعر مرا حداکثر ده بیست خبرگزاری و روزنامه  درج می کرد و این یکی دو روز صدها سایت و خبرگزاری ریز و درشت جملاتی از مرا به زعم خود برجسته کردند تا به خیال خود مرا  فردی جدا شده از اردوی نظام و انقلاب اسلامی بدانند. زهی خیال باطل! به قول شاعر:


برو این دام بر مرغ دگر نه


که عنقا را بلند است آشیانه


معلوم می شود که آقایان خیلی هم غریب نیستند. قصد نامه و بیانیه نوشتن ندارم و گوش خلق خدا هم از این بیانیه ها پر است:


حرف اول و آخر آن که:


 من چه شعر سیاسی بگویم و چه نگویم با افتخار در کنار...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 09, 2010 22:21

علیرضا قزوه's Blog

علیرضا قزوه
علیرضا قزوه isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا قزوه's blog with rss.