علیرضا قزوه's Blog, page 4

July 27, 2014

حنظله در غزه

تابوت کودکان غزه را به رود نیل بیندازید
شاید موسی به دادشان برسد
شاید
فرعون
شاید آسیه
شاید نیروهای سازمان ملل
شاید گماشتگان خلیفه ی
نفت
تابوت کودکان غزه را به رود نیل بیندازید
فرقی نمی کند که پسر باشند یا
دختر

خمپاره ها که بیایند
فرفره بازی بچه ها آغاز می شود
یکی صدایش
را بادبادک می کند
یکی صدایش را چراغ
و خوابهایش را نخی که چراغ ها را بالا
می برد
نگاه کن که آسمان مدیترانه
پر از بادبادک خونین است
گلوله ها که
بیایند
توپ بازی بچه ها آغاز می شود
نگاه کن
زخم ها برگشته اند

ستاره ها برگشته اند و شهیدان برگشته اند
یوسف برگشته است و یازده خمپاره در
هر ساعت
بر خوابهایش فرود می آیند
آرین شارون برگشته است
از درون شیشه
های ادرار آزمایشگاهی در تل آویو
سرما برگشته است و پرزیدنت سیاه برگشته
است
در سرطان گرما
آمبولانس ها برگشته اند و جنازه ها برگشته اند

موج ها
برگشته اند و شعرها ریخته اند به خیابان
قایق ها برگشته اند و لاک پشت ها
برگشته اند
ناتو برگشته با ژنرال هایی فلزی
که برق شان قطع شده است
نیل
ریخته است به باریکه ی غزه
کنعان کوچیده است به محله ی شجاعیه
و جنازه های
تازه
زنبیل زنبیل می روند بر نیل
نه آغوش آسیه ای
نه یوسفی و نه
موسایی
کسی تکان نمی خورد و کاری نمی کند
تنها پسرکی پابرهنه برگشته است

به نام حنظله
از درون کاریکاتورهای ناجی العلی
تا بچه ها را
از زیر
این همه آوارهای تماشا
بیرون بکشد

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 27, 2014 04:55

July 21, 2014

برای غزه و تنهایی اش



کجایی آقا سید موسی ؟

کجایی که غزه را دارند سر می برند



در طشت سازمان ملل

و پنج بعلاوه یک همینطور بی خیال



دو هفته است که می خواهد

چند دلار را آزاد کند



به ابوموسی اشعری بگو برگردد عقب

پول دولت را خودمان می دهیم

بگو که اینقدر دست ندهد به جان کری

که دستش خورده به دست اوباما



نمی شود که تا همیشه

خط فیلادلفیا مسدود باشد



و سیسی برای خودش پپسی باز کند

که فرودگاه غزه همچنان خاموش باشد

بی باند و بی هواپیما

نمی شود که تو یک کشور باشی بی فرودگاه



بندر باشی بی دریا

و تنها راه دسترسی ات قبرستان بن گوریون باشد در تل ابیب

نمی شود که هم با تل ابیب خواهر باشی هم با تبریز

نگاه کن!



دارند شلیک می کنند به غزه

به خان یونس

به مناره مسجد سیدهاشم

مزار هاشم بن عبدمناف





نگاه کن!

دارند پای غزه را سوراخ می کنند

و غزه فقط نگاه می کند غضب آلود

چونان باتیس در برابر اسکندر

بر پای سوراخ شده اش  طناب می اندازند و می
کشند

اوباما هورا می کشد

و دست می زند برای اسرائیل

پان کی مون هورا می کشد و متاسف است برای خرس قطبی غمگین

داعش هنوز سر شیعه می برد و سرش گرم جهاد نکاح است

و اولاند اسب هایش را زین کرده تا کسی تظاهرات نکند



شمار شهیدان به 100 رسید



و شیخ نفت هنوز دنبال سوسمارهای جوان می
گردد



شمار شهیدان از 200 گذشت



و شیخ نفت هنوز از حجله اش بیرون نیامده
است



شمار شهیدان به 300 رسید



تقبل الله یا شیخ



خدا قبول کند قیلوله هایت را



شمار شهیدان به 500 رسید



و شیخ نفت از خواب صبحگاهی برخاسته و در
اینترنت



 دنبال قیمت تازه نفت می گردد



ما هم کماکان داریم رقیق می شویم  

می بینی آقا امام موسای صدر

دنیا چقدر کثیف شده است؟



 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 21, 2014 05:20

July 8, 2014

قصیده رمضان

ببینید ببینید هلال رمضان را
 
برون ریزید از دل همه ظن و گمان را
 
بمویید و برویید ، بجویید و بپویید
 
بشویید عیان را و ببویید نهان را
 
چرا درد دل خویش نگفتیم به دلدار
 
چرا چاره نکردیم پریشانی جان را
 
برون آورد ای کاش یکی واقعه ناگاه
 
از این وحشت اوهام جهان نگران را
 
کدورت بزداییم، تباهی بتکانیم
 
علاجی بتوانیم مگر زخم زبان را
 
ببین دربه درانیم رها در شب بی ماه
 
اگر دست نگیرند من و گمشدگان را
 
عزیزا به هم آییم که سفیانی دوران
 
به هم ریخته امروز زمین را و زمان را
 
دگر نوبت مهدی ست درآییم به میدان
 
مگو لشکر دجال گرفته ست جهان را
 
چرا این همه در خویش تنیدیم و دویدیم
 
چرا دور نکردیم ز خود نام و نشان را
 
نه شمسیم و نه عطار، نه خواندیم به یک بار
 
نه حلاج و نه شبلی، نه شیخ خرقان را
 
ندیدیم و نگفتیم حکایات الهی
 
نخواندیم یکی قصه ی موسی و شبان را
 
همه روح شگفت است همه گنج نهان است
 
بیا پاس بداریم چنین درّ گران را
 
دکانی بگشودیم به سرمایه ی جادو
 
اگر معجزتی نیست ببندیم دکان را
 
مقیمان حرم را مزن با دم شمشیر
 
مریز آبروی کس، مرنجان همگان را
 
منم طوطی ناچار مرا با خود مگذار
 
رها کن ز من این بار من آینه خوان را
 
منم طوطی و در من هر آیینه دم اوست
 
سخن های غریبی ست من هیچمدان را
 
از این ظلمت یکریز جهان را به درآریم
 
سحر شد نشنیدید مگر بانگ اذان را؟
 
اگر عاشقی امروز به میدان عمل شو
 
اگر یوسفی امروز مرنجان اخوان را
 
مبندیم در نور به روی دل مستور
 
سحر شد بگشاییم مفاتیح جنان را
 
عزیزان منا کاش مبارک شود ایام
 
ببینید ببینید هلال رمضان را
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 08, 2014 07:32

June 12, 2014

داعش و دیپلماسی لبخند

و بی گمان اگر داعش بیاید و در سامرا جولان دهد
بعضی وزیرهای علوم
در بعضی نقاط جهان
بی خیال داعش و کربلا
در کار مهره چینی خود هستند
منظور من شاید وزیر علومی باشد در بورکینوفاسو


و بی گمان اگر داعش بیاید و در نجف جولان دهد
بعضی وزیرهای خارجه بعضی نقاط جهان
همچنان لبخند می زنند و
از هفت روز هفته شان شش روز را با پنج بعلاوه یک سپری می کنند
منظورم وزیر خارجه جایی ست مثل  گینه بیسائو



و بی گمان اگر داعش بیاید و در کربلا جولان دهد
بعضی پریزیدنت های بعضی کشورها
دنبال صحبت تلفنی با خادم الحرمین شریفین اند
تا بلند بگویند تقبل الله یا شیخ
و از کنار ماجرای سامرا یک جور بگذرند
منظورم رییس جمهور سابق چچنستان است



اصلا به شعر چه
بگذار سیاست بر میز مذاکرات همچنان لبخند بزند
تا از خنده روده بر بشود
بگذار  دیرالزور را به زور بگیرند
ما تلافی اش را در دانشگاه های مان در می آوریم 
تا جبهه اصلاحات برنده شود فردا
تا اصحاب فتنه برگردند
و داعش ایرانی شکل بگیرد
نمی شود نشست و تماشا کرد داعش را
و داعش های وطنی را
که اوضاع جهان را مساعد می بینند
هشت روزش را
با پول های آزاد شده ما
پپسی  می خورند.
نمی شود نشست و تماشا کرد
که جای یاوری  قدس
حالا
مسلمانان چچن  و هشتاد جای دیگر
سر محافظان حرم را می برند
در سوریه
در سامرا
نمی شود نشست و تماشا کرد
که هر روز سرها بر نیزه می شود
و شیخ آل سعود
برای رفع ضعف قوه بائش  هر روز
سوسمارهای داعش را روانه بیابان می کند



نمی شود نشست و تماشا کرد
که دیپلماسی ما دهانش تا بناگوش باز است
و معلوم نیست به کی لبخند می زند
اصلا گور پدر  پنج بعلاوه شش
می خواهم سر به تنش نباشد 


شش بعلاوه ی هفت
تمام اینها دروغ است
و حقیقت همین کربلاست
همین حسین شهید است
همین امام غائب ماست
که دنبال رد پایش
اصحاب دجال
به سامرا رسیده اند
طالبان و داعش دروغ اند
تمام شان از شکمبه شاه عربستان بیرون زده اند
تمام شان از آروغ شاه نفت اند
باید شلیک کرد
با گلوله
با شعر
با فریاد
با اعزام بچه های بسیجی
و شام داعش را سیاه کرد
باید  داعش را تجزیه کرد
و چهار حرفش را شکافت و بیرون ریخت
حرف نخست داعش
ترکیب دزدی است و دنائت با دیپلماسی غربی
و دومین حرفش محصول مشترک دوقلوهای به هم پیوسته  امریکا و اسرائیل است
و حرف بعدی آن
عربستان است با شاه بی خردش
که شوت است و شراب وسوسه های شیطان را نوشیده است
نمی شود نشست و تماشا کرد



فردا دوباره جام جهانی است
و فرصت دوباره شیطان هاست
که حمله کنند با داعش هاشان
با توپ های واقعی  و داورهای دیپلمات شان
که حمله کنند با فوروارد طالبان و با هافبک های سپاه ابرهه و  مربیان اسرائیلی
و پول شاه خرفت عربستان


که بگذرند از دروازه کربلا و سامرا
نمی شود نشست و تماشا کرد
حالا این خط و این نشان
نمی شود نشست و تماشا کرد
تدبیر را و امید را
که مدتی ست
مانند دیوانه ها
فقط می خندد و لام تا کام
حرفی نمی زند.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 12, 2014 05:40

June 8, 2014

نیلوفرستان

نمی بیند کسی سقراط را در  ساغرستانها
نمی از آب حیوان نیست در اسکندرستانها


چه اعجازی ست در سوز نفس های تو ای زاهد
ریا گل کرده است از خشک چوب منبرستانها



خلیل الله می جویم در این بت خانه ها اما
یکی بودا نمی روید از این نیلوفرستانها



کجا شد شور و حال بشنوازنی های مولانا
صدای ناله نی آب شد در شکرستانها



مگر در حله معنا بپیچی ای زبان سرخ
زبان بازی مکن در سرسرای خنجرستانها



شهیدان جامه ای از شعله های سرخ پوشیدند
تو دنبال چه می گردی در این خاکسترستانها؟



مرا امشب بجوشان، شک مکن، در شیشه کن،  بشکن
به دنبال خدایی تازه ام در باورستانها

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 08, 2014 06:30

June 5, 2014

به احترام عبدالجبار کاکایی و به احترام شعر  این پست برداش...

به احترام عبدالجبار کاکایی و به احترام شعر  این پست برداشته شد.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 05, 2014 05:38

June 3, 2014

نامه ای به برادرم نهنگ

حاج آقای کاکایی عزیز!


نامه ات را خواندم و خوشحالم که مطابق معمول دیگر از دستت حتی عصبانی هم نیستم.  همه چیز مطابق معمول دارد پیش می رود. انتظار من از شما دیگر این نیست که از نام خودت و اعتبار خودت برای شعر انقلاب هزینه کنی. تو آمده ای قهرمان شوی. قهرمان بلامنازع فیس بوک   و زمانه زمانه بدی شده است. زمانه عوض شدن مدیرکل های ارشاد و حکم گرفتن کسانی است که همین دیروز به من به جرم آن که فتنه گران 88 را رسوا می کردم فحاشی می کردند. دوره ی راهنمای چپ زدن و  پیچیدن به سمت راست  ما گذشته ، دوره کسانی است که دیروز نامه فدایت شوم برای فتنه گران می نوشتند و  پز روشنفکری ضد سانسور  می دادند و امروز نقاب بر چهره زده اند و خط عوض کرده اند و چراغ خاموش آمده اند تا مسئولیت بگیرند تا فردای دیگر کودتایی دیگر کنند. البته اینجای سخنم  خطاب به شخص شما نیست ،به کسانی است که یادشان رفته جاپای فحاشی شان را پاک کنند و یک دو جین از این جاپاها را در وبلاگ من جا گذاشته اند . آری رفیق! داشتم می گفتم که  ما  راست راست راستیم.  که اگر بلد بودیم  راهنما بزنیم  و به چپ و راست بپیچیم  تا حالا هم خودمان عوض شده بودیم هم ماشین مان  و هم امروز دو تا دو تا وکیل چپکی ها به جان ما نمی افتادند! آن هم به جرم حق گویی و راست گویی و دفاع از آرمان های انقلاب. بگذار خوش باشند تا فردای نزدیکی که هم در دنیا از آنها اعاده حیثیت خواهم کرد و هم در آخرت.


حاجی آقای کاکایی عزیز ! از تو شکایتی ندارم . فقط مثل آدم های خونسرد و معمولی دلم می خواهد با همان الفاظ شاعرانه و شکایت های دوستانه چند کلامی در وبلاگم بنویسم و سر به سرت بگذارم و بخندیم.  حاجی جبار عزیز! ما دسته راهنمایمان مدتهاست شکسته و  دیگر حتی نیاز به راهنما هم نداریم. خط مستقیم می رویم عزیز! رفیق راهی بپر بالا.


خودت هم خوب می دانی که من اهل سخن گفتن با زبان استعاره ام و شما گاهی روح کلام مرا نمی گیری.  اگر گفتم پس بیا به جای فلانی فلانی را دعوت کن یعنی بیا به جای خودکشی کردن با تبر و  گلوله از اتاق گاز و صندلی برقی استفاده کن که نه  خودت زجرکش شوی و نه کسی را زجرکش کنی و نه خونی  به سر و صورت اخبار بپاشی که پاشیدی و گوش نکردی که من چه می گویم. یک لحظه ماشه را کشیدی و رفتی به رویای رویایی.


من گفتم خودکشی نکن اما اگر خواستی خودکشی کنی مثل نهنگ ها آرام خودکشی کن. در روزگاری که خودکشی کردن  هم به نوعی ابزار پز دادن و روشنفکر شدن است. من گفتم به جای رویایی برو لااقل سیمین را دعوت کن. بله گفتم و گفتم اگر راست می گویی و مردی برو سایه و شفیعی  را دعوت کن که صد بار بیشتر از  رویایی شاعرند. گفتم یا نگفتم؟  اگر رفیق سابقت که سی سال است در کنارت بوده و هرجا راهنما را اشتباه زدی درستش را دوستانه و برادرانه به تو گفته یک جا دارد راهنمایی ات می کند چرا با ادبیات فصلی و  چپ و راست با او برخورد می کنی. من نه نفاق دارم و نه از منافق جماعت خوشم می آید و نه نیازی به  آدمهایی دارم که قیمت شان به اندازه یک شکلات اسمارتیز  و یک بستنی قیفی آب شده است. تمام کسانی  از مقامات که این ماه های آخر کنارشان ایستادی و سخنرانی روشنفکری کردی و با سانسور درافتادی برای من حکم همان اسمارتیز را داشته و دارند. می گویم و از گفته خود هم دلشادم و نانم هم در دست اینها نیست و همچنان راهم همان مستقیم است که بود و همان اصحاب راستی و یمین است که بود.  نه حوصله اصحاب فیس بوک و لاک ها و لایک هایشان را دارم نه می خواهم از تریبون و پله ای بالا بروم که از همه قله هایی که بعضی این روزها در صدد رسیدن به آنند سالهاست بالا رفته ام و از راهنما زدن ها و تغییرات فصلی هم  به شدت بیزارم . نکته آخر آن که روزی در مسیر پیاده روی حضرت حجت الاسلام  و المسلمین مرحوم آقای ابوترابی که رحمت خدا بر او باد در مسیر قم به او گفتند که آقای وزیر ارشاد اصلاحات عطا مهاجرانی به چفیه  بسیجی ها توهین کرده ، حاج آقا ابوترابی با همان دل پاکش وسط نماز  در حالی که اشکش جاری بود مهاجرانی را نفرین کرد که خدایا ذلیلش کن و چه خوب ذلیل هم شد.. نمی دانم  من در چه حالی بودم که  برخی آدم هایی را که فکر می کنند شعر انقلاب ارث پدری آنهاست و در صدد فروش یک جای آن هستند  از ته دل نفرین کردم. براستی شعر انقلاب چیزی در مایه همان چفیه بسیجی هاست. با آن زخم ها را بسته ایم . با اشکها و خونها و دردها و آرزوها این اعتبار را سالهاست با دشواری جمع کرده ایم. اینها فروشی نیستند جبار جان.  چقدر دیر می گیری حرفهایم را. توهین به امام خط قرمز است ، این را بفهم. شعر انقلاب فروشی نیست. این حرفهای من حرفهای فصلی نیست. این حرفها را سالهاست دارم به تو می زنم ، قربانت بروم، تو ماهی معصومی بودی و حالا  خوشبختانه نهنگ شده ای،  آخر مرا دق مرگ می کنی نهنگ عزیز...

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 03, 2014 09:13

May 17, 2014

با کاروان صلح ( قسمت دوم)

در هواپیما و در نزدیکی ما پیرمردی نشسته بود که از استرالیا آمده بود با قدی بلند و مویی سپید و چهره ای شبیه مردمان اسکاندویناوی. دوستان می گفتند این پیرمرد پدر ژولیان آسانژ است همان برادری که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده بود. جعفریان گفت اصلا می دانی ویکی لیکس چیست؟ گفتم به گمانم یک وسیله برقی باشد در مایه ی غذا درست کن یا مخلوط کن. دروغ چرا ؟ تا حدی می دانستم اما نمی دانستم که نام آن جوانی که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده بود ژولیان آسانژ است. پیرمرد کپی پیر شده ی آسانژ بود. دقیقا پدرش بود و او هم مثل پسرش کمی تا قسمتی سرش درد می کرد برای مبارزه با امریکایی ها. به دست چپش دستبندی مسی بسته است . یاد هندوهای سیک یا همان سیک های هندو افتادم که دستبند مسی جزو لاینفک زندگی شان است. همچنان که شانه و همچنان که خنجر. به فرودگاه دمشق نزدیک می شویم، مهماندار با سرعت می آید و کاور تمام پنجره ها را پایین می کشد . می گویند به خاطر امنیت بیشتر پرواز است. شیطنتم گل می کند و از زیر کاور به چراغ بال های هواپیما نگاه می کنم. می بینم خاموش است. هواپیما دقایقی بعد در تاریکی مطلق فرود می آید. یکی از مهماندارها به بچه ها گفته بود که قبلا اوضاع خیلی بدتر از این بود و حتی گاهی هواپیمای مسافربری با اسکورت هواپیمای جنگی فرود می آمد و قبلا حتی خبری از مهماندارهای زن هم نبود. هواپیما آرام در فضای تاریک فرودگاه دمشق فرود می آید. در همان نور اندک فرودگاه، هواپیما خود را تا جلوی پاویون می کشاند. تعدادی استقبال کننده با پلاکارد مرحبا بکم و دسته گل و دوربین های فیلمبرداری به استقبال مان می آیند. موبایلم را مطابق معمول خاموش نمی کنم، چه در حین پرواز و چه قبل و بعد از آن . اولین پیامک را دشت می کنم از دکتر غلامرضا کافی است از شیراز . یحتمل التماس دعا دارد و زیارت قبول و این که جای ایشان هم حرم را ببوسیم. در سالن پاویون همه دور خانم ایرلندی برنده جایزه نوبل جمع شده اند . همان خانمی که یکی از بچه ها مدام می گفت درد و بلایش بخورد به جان برنده ی نوبل وطنی مان. مادر اگنس هم هست و خیلی از دوربین ها هم زوم شده اند روی چهره ی ایشان. چند تا پرنده در تاریک روشن فرودگاه پر می کشند . ناصر فیض شوخی اش گل می کند و می گوید : کبوترهای اسد... یاد جملات طنز خودم می افتادم که گاهی میرفتم به خواربار فروشی سر کوچه مان و به فروشنده اش که رفیق مان بود می گفتم شیر انقلابی دارید؟ لابد همین اسد بهانه ای می شود که فردا بچه های طنازی مثل فیض بگویند: برویم صبحانه ی اسد بخوریم. در طول نصف روز فقط پنج پرواز در مانیتور فرودگاه دمشق ثبت شده است که یکی دو پروازش هم تقریبا داخلی ست و بیشترشان می روند تا همین لاذقیه. در مانیتور هیچ اطلاعاتی از پرواز ما درج نشده است. فرودگاه تقریبا خلوت است ، چیزی شبیه فرودگاه های دورافتاده ی ایران خودمان.


چراغ های دمشق از دور دیده می شود. فکر می کنم این هشتمین سفر من به دمشق باشد. تقریبا خیابان ها و کوچه های دمشق را هم مثل خیابان های تهران و دوشنبه و دهلی خوب می شناسم. فرودگاه بیست کیلومتری با شهر فاصله دارد و این سالها در مسیر فرودگاه همیشه اتفاقات و درگیری هایی وجود داشته. سوار دو تا ون می شویم و ما را می برند به هتلی نسبتا شیک. یحتمل قبلا هم به این هتل آمده ام. نام قبلی اش مریدین بوده و بعد ترکها آن را خریده اند و حالا که بین دو کشور ارتباط قطع است سوری ها نامش را عوض کرده اند و گذاشته اند داما رز. خیلی زود می فهمیم که باید پول آب و چای و هتل مان را خودمان حساب کنیم. خدا را شکر که پول ون ها و سواری ها را نگرفتند. البته اینجوری خیلی بهتر است و به کسی بدهکار نیستیم. تمام تدارکات این سفر را موسسه ی غیر دولتی امت واحده تامین کرده و کلی هدایای مردمی از قبیل عروسک و دارو با خودمان آورده ایم. حدود ساعت نه شب به هتل می رسیم. تقریبا خبری از پذیرایی و شام نیست. به طبقه نهم فراخوانده می شویم. جلسه ای ست با حضور تعدادی از نهادهای سوری و رییس هتل هم خوشامدی می گوید و مژده می دهد که تخفیف خوبی به گروه می دهد . مومنی می گوید قبلا اینجا هر اتاق را شبی چهارصد دلار اجاره می دادند. دوستان می گویند الان تقریبا نود در صد هتل های دمشق خالی اند و نه از زایران ایرانی خبری است و نه از جهانگردان خارجی. از قرار معلوم اتاق ها را به ما شبی 50 دلار اجاره داده اند و ما برای هر نفر تقریبا شبی بیست و پنج دلار می پردازیم. تخفیف بسیار خوبی ست. به ما خبر می دهند که فردا صبح عازم لاذقیه ایم. می پرسم با هواپیما؟ می گویند نه، زمینی می رویم. قبلا به لاذقیه رفته ام. حدود بیست سال پیش . من بودم و موسی بیدج بود و سعیدی کیاسری. برای شرکت در جشنواره ادبی محبت و سلام. این بار هم در سفرمان سلام و صلح و البته محبت موج می زند و می رویم تا ببینیم آن شهرها که پیشتر دیده ام هنوز پابرجا ایستاده اند یا نه. با مومنی در اتاق 207 هتل در طبقه ی دوم جاگیر می شویم. اتاق جمع و جور و تمیزی ست. هر چند دقیقه صدای خمپاره و گلوله از دور به گوش می رسد. پنجره را باز می کنیم و هوای بهاری خود را پرت می کند به اتاق مان. بناست فردا به لاذقیه برویم . از طرطوس می گذریم. کنار دریای مدیترانه است و تقریبا در جایی در جنوب ترکیه. گفته اند که یک شب را در لاذقیه می مانیم و فردایش به شهر حمصمی رویم و غروبش به دمشق برمی گردیم. در مسیر راه به یک جایی رسیدیم که عکس بزرگی از بشار اسد را بالای جایی زده بودند و نوشته بودند: الامبراتور دکتر بشار اسد. یک لحظه فکر کردم باید یک مقر دولتی باشد . کمی که دقت کردم دیدم یک سوپرمارکت است . شجاعت صاحبش ستودنی بود و نشان بسیاری از مردم از دل و جان بشار را دوست دارند. 


صبح بعد از صبحانه از هتل "دامارز" راه می افتیم. دو مینی بوس و چند سواری و یکی دو ماشین اسکورت بناست ما را از دمشق ببرند تا بندر لاذقیه در شمال سوریه. قبلا تمام این راه را با جماعتی از شاعران سوری و موسی بیدج و هادی سعیدی کیاسری طی کرده ام در حدود بیست و اندی سال قبل. در آن سفر جشنواره شعری برپا شده بود در لاذقیه و تمام شاعران بزرگ سوری حضور داشتند و ما سه شاعر ایرانی را هم که در همان زمان در دمشق بودیم به این جشنواره دعوت کرده بودند. در آن سفر تمام هم و غم شاعران سوری در راه لاذقیه این بود که کدامشان اولین شاعری خواهند بود که شعرخوانی را افتتاح می کنند. رقابت عجیبی بین شان بود ، همان رقابتی که گاه به صورت پنهان در جماعت شاعران ما نیز هست . صبح که می آمدیم در سر میز صبحانه باز همان برادر پاکستانی صلح طلب را دیدم و باز طبق معمول با همان صدای بلند و صمیمی داد می زد : عالی ریضا... عالی ریضا... می آید می نشیند کنارمان و راجع به اشعارم صحبت می کند. دیشب کارت ویزیتم را که به دو زبان فارسی و انگلیسی بود به او دادم و گویا همان دیشب مرا در اینترنت جستجو کرده و به اندکی از فراوان ارزش وجودی ادبی من پی برده و مدام می گوید وری گود وری گود. می خواهد مرا به بندر کراچی دعوت کند. می گویم من تازه کراچی بودم. یادش به خیر در کراچی همین چند ماه پیش برای شعرخوانی و سخنرانی دعوت شده بودیم و دو تا ماشین مسلح ما را اسکورت می کردند. امروز هم در سوریه همان دو ماشین اسکورت ادبی موجودند. در سر میز صبحانه بدم نمی آید سر به سر سولومون یا همان برادر سیاهپوست مشت زن بگذارم. می آید و در میز کنارم می نشیند. دو تا تخم مرغ آب پز آورده که نوش جان کند و من هم که همان یک تخم مرغ آب پزم را نتوانسته ام بخورم آن را می گذارم توی بشقاب سلومون و می گویم گوش کن سلومون! اگر دیروز دو تا تخم مرغ خوردی امروز حتما سه تا بخور و فردا چهار تا و هر روز یکی اضافه کن تا چهل تا که برای مشت زنی ات خوب است. می خندد و تخم مرغ آب پزم را برمی گرداند. سلومون خیلی شبیه محمدعلی کلی بود، با هیکلی تقریبا نصف کلی و بسیار ورزیده و به گمانم دو برابر او فرز و زرنگ. مانده بودم یک سیاهپوست مشت زن چه رابطه ای با هیات صلح می تواند داشته باشد. بعدها فهمیدم که کار سلومون یک کار شدیدا تبلیغاتی ست. او بیشتر سراغ بچه های جنگ می رفت و با پدر اسمیت کشیش - یا همان به قول خودم کشیک -مسابقه می داد. یک مسابقه نمایشی با کیسه بکس های واقعی. بعدها دانستم که سلومون از مریدان پدر اسمیت است. ایضا فهمیدم که سلومون همان سلیمان خودمان است و باز فهمیدم که در فرودگاه خودمان یک برادر انقلابی یی مثل خود من سه ساعتی طفلک سلومون را معطل کرده بود و می خواست بفهمد که یک سیاهپوست افریقایی در میان جماعت صلح دوستی که بیشترشان از استرالیا و شبه قاره آمده بودند چه می کند.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 17, 2014 05:15

May 11, 2014

با کاروان شام

 
قسمت اول



 مثل هميشه دیر رسيدم .
بنا نبود من باشم. نه من، نه محسن مومنی که شریف است و به عبارتی می شود رییس
مستقیم خود من-  و نه آقای سبحانی - متخلص
به حفظه الله تعالی - که درست مثل ما دقیقه نود و پنج وارد این بازی شد. اما به
قول حضرت عشق، مهم رسیدن بود که رسیدیم. سوت پایان را که زدند،  سفر ما 
هم آغاز شد.



 دو هفته قبل محمد حسین جعفریان ، متخلص به
احمدشاه مسعود ایرانی تلفن کرد و گفت چند روز بعد از تعطیلات نوروز با جماعتی از
اصحاب ادب و هنر برای دیدار به سوریه می رویم. اگر موافق آمدنی بگو تا اسم شما را
هم بنویسند. گفتم کاش این سفر در تعطیلات عید انجام می شد، گفت لابد حکمتی بوده و
مثلا نمی خواستند عید خانواده ها به هم بخورد. خیلی زود پیشنهادش را سبک سنگین
کردم و دیدم برای آدم ماجراجویی مثل من پیشنهاد بدکی نیست، بخصوص که در جوار
جماعتی چون خود احمدشاه ثانی و ناصر فیض اول و رضا امیرخانی اصل باشی و محصولش کل
کل کردن با این جماعت طناز است و سر به سرگذاشتن با دیگران و لابد از رهگذر این
همصحبتی و این گشت و گذار می شود مثلا چیزکی هم نوشت و داد جایی مثلا همین جام جم
و کمی بعد لابد کتابی می شد و تازه اگر زخم برمی داشتی و شهید می شدی خیالت راحت
بود که جنازه ات بر زمین نمی ماند و یارانه ات دوباره برقرار می شود، یارانه ای که
از روی لجاجت همین روزها قطعش کردیم و رفت. البته بین خودمان باشد که منظورم از
برقراری یارانه، یارانه ی معنوی است و رسیدن به قربه الی الله واقعی. انشاء الله.



با خودم و به خودم گفتم  هی ! آقا کجا؟ کجا؟ درست بعد از تعطیلات عید و
شروع یک سال تازه و این همه کار بر زمین مانده، آن هم درست در روزهای بزرگداشت هنر
انقلاب اسلامی و شهادت آقامرتضای آوینی. شاید حضور تو و امثال تو در همین تهران از
زینبیه ی دمشق واجب تر باشد. وگرنه تو که همیشه دلت پر می زند برای زیارت مرقد
سیده زینب و دیدن آن سرزمین مقدس، خاصه اکنون که صبا مژده ی فروردین داد.



 از باب احتیاط رفتم پیش رییس بزرگ مان حاج محسن.
همان اول کاری به قول بچه های قدیم جنگ، رافدین ما را زد و صراحتا فرمود: نرو! گفت
باید باشیم. این همه برنامه و کار می ماند . به جعفریان گفتم انگار سعادت بزرگ همراهی
با بنده را دارید از دست می دهید. به درک! شما بروید.



چند روز بعد مومنی تلفن
کرد که برنامه بزرگداشت روز انقلاب را داریم طوری برگزار می کنیم که یک روز قبل از
حرکت کاروان سوریه باشد. این یعنی می توانی بروی. گفت: به جعفریان بگو من هم می
آیم. جعفریان در سفر عتبات بود ، تلفنی زدم و گفتم که من و مومنی هم آماده ی
آمدنیم تا وزنه ی هنرتان چند برابر سنگین شود. به فیض هم گفتم. او هم تلفن زد به
آقای سلیم غفوری نامی – متخلص به سلم الله- و گفت که یحتمل شدنی نباشد و اسم ها را
به وزارت خارجه داده اند و برنامه بسته شده است و سه شنبه رفتنی هستیم و از این
حرفها.



 فردای آن روز مومنی در به در دنبال من می گشت. زنگ
زد که سفر دوستان یکی دو روزی به تاخیر افتاده و من و شما هم می رویم. این شد که
پرواز از سه شنبه افتاد به چهارشنبه و بعد هم شد عصر پنجشنبه و ما هم رفتنی شدیم.
الان که این حواشی را می نویسم. عصر پنجشنبه 21 فروردین ماه 1393 شمس تبریزی است.
از تاکسی سرویس پراید وطنی پیاده شده ام. وارد هتل هویزه که می شوم نگهبان هتل،
تعظیم با پدر و مادری می کند. از آن تعظیم ها که قیمتش دست کم یک تراول می ارزد.



 ***

به سمت چپ لابی می روم
جایی که مومنی و امیرخانی و فیض و سبحانی و شهیدی مجری و طالبی صاحب قلاده های طلا
و افخمی متخلص به میرزاکوچک خان جنگی را هم می بینم ، نشسته اند دور میزی در ته
لابی و تعداد قابل توجهی هم از جماعت خارجی از سفید و سیاه و بور و عرب و عجم جمع
اند. هنوز درست و حسابی روی صندلی ام جاگیر نشده ام که نامم را برای معرفی به جمع
می خوانند. آن هم به زبان جماعت اهل افرنگ و بیگانه . باید طبق آداب و رسوم بلند
شوم و تعظیمی کنم و چیزکی بگویم .



جوانکی بلند قد با ریشی
قهوه ای مایل به زرد به زبان انگلیسی مرا معرفی می کند. می گویم: بنده از شاگردان
استاد فیض هستم. بعد مثل یک بچه ی سر به راه می نشینم سر جایم. یک فنجان چای هتل
را نوش جان می کنم قربه الی الله. و بعد همه بلند می شویم برویم به سمت اتوبوس ها.



جوانک ریش قهوه ای مترجم
می آید کنارم و می گوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. می گویم: ها قلبی حسین! من
با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ می گوید کشمیر. از اسمش می پرسم . می گوید روح الله
هستم. روح الله رضوی. می گویم پدرت می گفت نام پسرم سرباز روح الله است. تو روح
اللهی یا سرباز روح الله؟ می خندد و می گوید من سرباز روح الله ام.

جلوی در هتل همسر حسین جعفریان را می بینم. می گویم کجاست حسین؟ می گوید رفته
ماشین را در حوزه پارک کند و بیاید. می گوید من هم می آیم.

پیش خودم می گویم ای جعفریان بی معرفت باز تک روی کردی . زنگ می زنم به خانمم که
کاش تو هم می آمدی. جعفریان رییسش را هم آورده. تعدادی جوان خبرنگار هم آمده
بودند. به گمانم از فارس و تسنیم و یکی دوجای دیگر. چند فیلمبردار هم رویت شد.
افسوس که پیش از این نه نامشان را می دانستم و نه ابوالمشاغل شان را. بعدها فهمیدم
چه آدمهای خوب و خونگرمی هستند. یکی شان می گفت هر وقت زنگ می زنم برای مصاحبه ما
را می پیچانی. آن دیگری می خواست همان جا با من مصاحبه کند. گفتم مگر شما با ما
نمی آیید؟ گفت چرا. گفتم عجله برای چیست؟ بگذار برسیم به دمشق در خدمتم. هنوز سوار
اتوبوس ها نشده بودیم پدر اسمیت رویت شد با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو
سال. نمی دانم چرا مدام به کشیش می گفتم کشیک. کشیش صلح و کشیک صلح. یاد آن روزی
افتادم که هی می خواستم بگویم استرس و می گفتم استرج. با کشیش ها خوش و بشی کردم.
یک سیاه پوست هم در میان کاروان بود که بچه ها به او سلومون می گفتند و بعدها کاشف
به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است. یاد یک جور ماهی افتادم که قرمز رنگ بود.
اما سلومون سیاه پوست بامزه ای بود که همان اول آشنایی مان دستش را محکم گرفتم و
کف دستش را نگاهی کردم و اصلا نفهمید که من کمی تا قسمتی از جماعت برهمنان هند کف
خوانی هم یاد گرفته ام. کف اش نشان می داد که آدم خوبی ست. بچه ها گفتند مشت زن
است. یکی هم می گفت کشیک یا همان کشیش است. به هر حال مشتی هم روانه ی بازوی سمت
چپش کردم با چاشنی مهر و محبت و رفتیم سوار شدیم.



 ***



در کاروان صلح همراه ما دو
پاکستانی هم بودند که به زبان اردو حرف می زدند . گمان کردم از هندوستان اند. به
اردو سلام و خوش و بشی کردیم. از بندر کراچی پاکستان آمده بودند و کارشان لابد
همین صلح طلبی بود. یکی شان قد بلندی داشت و جوان تر می نمود و دیگری قدی کوتاه تر
و سنی بیشتر با کت و شلوار و کراواتی که نشان می داد صلح طلب واقعی ست. خیلی زود
با من رفیق شدند. آدم های خونگرمی بودند. بخصوص اولی که بعدها هر وقت مرا می دید
با محبت فریاد می زد عالی ریضا ... عالی ریضا. نامم را زیبا تلفظ می کرد. گفتم: م
آبکلیه دعا کرونگا ... یعنی من برایتان دعا می کنم . گفت آچا آچا ... یعنی خیلی
خوب، گفتم یه هماری خوش قسمتی هه ... گفت آچا آچا ... گفتم تیکه تیکه که معنی اش
همان  آچا آچا بود. هر چی اردو بلد بودم
نثارشان کردم همه در مایه مهربانی و عشق و محبت .

جوانی فیلمبردار دیدم با چهره ای گشاده و خندان لب از اهالی مشهد الرضا ، مستندساز
بود و دوربینی داشت که من تا بدان روز ندیده بودم. دوربین را بر شیشه ی ماشین می
چسباند و عکس می گرفت . می گفتند با این دوربین می شود از شصت متری زیر آب عکس گرفت.
اسمش را پرسیدم  ، گفت اسلومی ام. اسلام
زاده بود به گمانم. چه تخلص مدرنی برای خودش انتخاب کرده بود. حیف که تخلصش نگرفت
و بدان شهره نشد، حتی تا پایان سفر.





در اتوبوس جعفریان به ما پاکتی آجیل تعارف کرد. دانستم که دیگر از این سعادت های
دنیایی نصیبم نمی شود و طرف کمی تا قسمتی احساساتی شده و کاری کرده کارستان، بی سر
و صدا و  آرام دو جیبم را از تخمه و پسته
پر کردم و خیلی عادی پاکت را فرستادم عقب. داشتند هنوز در باره خواص آن دوربین
صحبت می کردند و نه آنها پسته های جیبم را دیدند و نه دوربین شان که تا شصت متری
زیر آب را می گرفت.

یک روحانی علوی با لباس مخصوص و کلاه مخصوص تر شامی و با هیکلی تنومندتر از بقیه
در میان جمع حاضر است. نامش شیخ احمد است و از جماعت سوري های  بندر لاذقیه است که شهری ست در شمال غربی دمشق و
کنار دریای مدیترانه. از استراليا آمده است. کلاه سفید مخصوصی دارد که وسطش یک
کلاه قرمز تعبیه شده است.



به فرودگاه امام می
رسیم. اولین بار است که بدون بلیت به یک سفر خارجی می روم. کارت پرواز را بعد از
دقایقی به ما می دهند. نام هیچ یک از مسافران بر کارت پرواز نوشته نشده است. همه
بلیت ها شکل هم است و نام همه ی مسافران یکی ست. به زبان انگلیسی نوشته اند:
همراه! شکر خدا که شماره ی صندلی دارد و خیلی زود فهمیدیم که آن هم چندان  جدی نیست. عوارض خروجی مان را هم خودمان دادیم.
بعدها فهمیدیم که هزینه هتل و چای و خورد و خوراک مان هم با خودمان است.



 *** 



‌ در فرودگاه امام با
مومنی دو تا بستنی خوردیم به قیمت دوازده هزار چوب. به یارو گفتم زمان شاه چقدر
ارزان بود، همین بستنی ها را در همین فرودگاه می خریدیم به ده هزار تومان. الان دو
هزار تومان گران شده است. یارو خیلی جدی برگشت و گفت: زمان شاه که فرودگاه امام
نبود. گفتم شما سنت قد نمی دهد. این فرودگاه از زمان رضاشاه بوده.  



ابوالقاسم طالبی از ساعد
باقری می گفت ، گفت چقدر به ساعد نصیحت کردم که مواظب باش . سوار اتوبوس این جماعت
که بشوی پیاده شدن آسان نیست. گفت میانه ات با ساعد و سهیل چه طور است؟ گفتم عالی
ست! از این بهتر نمی شود. مومنی خندید و گفت از آقای قزوه شکایت کرده اند. به بچه
ها گفتم این لحظه ی آخری که از ایران خارج می شویم اگر تلفن ساعد را دارید بدهید
تا حلالیت بطلبم. گفتم که دو روز پیش از افشین هم حلالیت طلبیدم .



تلفن زدم به مادرم. به
مادرم نتوانسته ام بعضی وقتها راست بگویم. زمان جنگ می رفتم جنوب و می گفتم می رویم
اردوی شمال. به پاکستان که می رفتم - همین دو سه ماه قبل- گفتم می روم هند. برای
رفتن افغانستان لابد بهترین بهانه تاجیکستان بود. به مادرم گفتم دارم می روم دوبی.
گفت چه خبر است آنجا؟ گفتم یک جشنواره ادبی است، راجع به سوریه. از شیخ کویت و شیخ
عربستان و شیخ دوبی و من دعوت کرده اند و همه مان سخنرانی داریم ، منتها آنها در
حمایت از تکفیری های سوریه حرف می زنند و من به نفع بشار اسد سخنرانی دارم. بنده ی
خدا باور کرد و گفت: خدا به همراهت! فقط مواظب باش.



وقتی از گیت بازرسی رد
می شدیم سر شوخی را با بچه های حفاظت باز کردم که چرا مومنی را می گردید؟ مگر
مومنی را نمی شناسید؟ بنده ی خدا خیلی جدی گفت که ما وظیفه داریم همه را بگردیم.
گفتم به رییس تان بگو مومنی... خودش می داند. رفت به رییس شان گفت مومنی آمده و
رییس شان هم که مومنی را نمی شناخت با تعجب به من و مومنی نگاهی کرد و لابد آرام
گفت بگردشان. من هم به مامور حفاظت گفتم: نگفتم خودش می داند! اتفاقا خوب بگردش...
یارو گیج شده بود و آخر سر پرسید مگر مومنی چه کاره است؟ گفتم چطور مومنی را نمی
شناسی؟ دوست امیرخانی ست. طرف پرسید امیرخانی کیست؟ گفتم امیرخانی را که همه می
شناسند ، بناست به جای کی روش مربی تیم ملی شود . طرف کوتاه آمد. گفت خودت چه کاره
ای؟ گفتم من هیچ کاره ام. عضو تیم گلبال نابینایانم. طرف مخش سوت کشید و فقط حیران
نگاه مان کرد.



خلوتی فرودگاه امام مثل
همیشه برایم دردآور بود. من اگر جای این جماعت بودم روزی هفت پرواز فقط می گذاشتم
به سیبری و قطب جنوب . این جوری که نمی شود. خدا لعنت کند مسبّبش را. بعد اندر
حکایت گله از ساخت بد فرودگاه امام و ناشی گری های شرکت ترک و لیفت و لیس های
احتمالی و یقینی سخن رفت و این که فرودگاه تهران چه کم از دوبی و دهلی دارد.



 *** 





یک هفته ای نیستیم و حتی
یادم رفته برای اهل خانه خرجی سفر بگذارم ، به حاجی خانم زنگ زد که همه ی کارتها و
دفترچه های حساب و حتی کلیدها را گذاشته ام در فلان جای خانه و فقط با یک دست کت و
شلوار و اندکی پول خرج راه دارم می روم . رمز کارتها را که می دانی. اگر نیامدم...
گفت خودت را لوس نکن. بادمجان گرمساری آفت ندارد. برادرم زنگ زد که شنیده ام داری
می روی دوبی؟ گفتم اگر خدا قسمت کند. گفت کاش می گفتی با هم می رفتیم. گفتم می
توانی خودت را تا یک ساعت دیگر برسانی فرودگاه، بیا. شابدوالعظیمی ترین تعارفی که
می شد کرد همین بود. وگرنه از خانه ی برادرم تا فرودگاه دست کم دوساعتی راه بود. از
فروشگاه فرودگاه مطابق معمول تخمه ی شور ژاپنی خریدم با یک بسته سوهان حبه ای روح..



 این سالهای آخر هر وقت
با جماعتی از شاعران و اهالی هنر همسفر و همراه می شدیم در هواپیما  به خلبان نامه می نوشتم که مثلا فلانی در
هواپیماست. نامش را بگو که از او تقدیری شده باشد. گاه در نامه هایم کمی تا قسمتی
از مهارت خلبان و شرکت هوایی شان تعریف هم می کردم و به نوعی نمک گیرش می کردم تا
نام اعضای کاروان ادب و هنر را یکی یکی از کابین خلبان به اطلاع مسافران برساند.
مثلا می گفتم در این پرواز استاد سبزواری و استاد گرمارودی به همراه استاد بیدل
دهلوی حضور دارند. خیلی از خلبان جماعت هم غافلگیر می شدند و بدون این که بدانند مثلا
بیدل متعلق به چهارصد سال قبل بوده نامش را به عنوان مهمان ویژه هواپیما می بردند.
می خواستم به خلبان این پرواز هم از این نامه ها بنویسم که دیدم حوصله اش نیست.



 



دو سه تا از خبرنگارهای
جوان سراغ یکی یکی هنرمندان می رفتند و بعد از گفتگو از آنها می خواستند که مثلا
یک جمله یا یک بیت با فضای موجود بگویند. من هر چی فکر کردم که چه بیتی بگویم که
در آن مثلا کلمه ی هواپیما باشد چیزی یادم نیامد . تنها یاد این ترانه ی قدیمی
افتادم که : هواپیما بودم آجر می بردم ... بعد فهمیدم که حتی ناصر فیض طنزپرداز در
پاسخ به این پرسش ، یک بیت  عجیب عارفانه و
سوزناک خوانده . شعری در این مایه ها که ناصر فیض می سوزد و از او هیچی باقی نمی
ماند، حتی جعبه ی سیاه هواپیما. بعضی وقتها آدم از بعضی چیزها باید بترسد. مثلا وقتی
فیض یاد شهادت و سوختن بیفتد لابد مسئله باید کمی تا قسمتی جدی تر از این ها باشد.



با بچه ها صحبت می کردیم
اگر فیض شهید شد یک مجلس طنز برگزار می کنیم و کلی می خندیم. در غیر این صورت  روح آن مرحوم مغفور دچار خارش وجدان و عذاب
قیامت خواهد شد. تصورش سخت است که آدم بتواند برای ناصر فیض گریه کند . حتی اگر
بسوزد و از او تنها خاکستری برجای بماند. طبق 
تابلوی اعلانات هواپیما  ما داریم
به سمت ترکیه پرواز می کنیم، اما خیلی زود پی می بریم که در آسمان اراک هستیم و داریم
از مسیر بغداد می رویم به دمشق.



***  



 ما هنوز در هواپیمای
تهران به دمشقیم. کمی بعد جعفریان می آید و تعدادی از سوالات شرعی اش را مطرح می
کند. عمده بحث هایش راجع به وصیت است و ارث و میراث. این که بعد از او این همه
اموال دنیایی و آخرتی اش به کی می رسد. یاد این بیت مولانا می افتم که :



داری زکات حسن و ندانی
که را دهی



من مستحقم ای شه خوبان
به من به من



البته نگذاشتم جعفریان
بو ببرد اما راستی بد نمی شد اگر شاعر جماعت به جای وام گرفتن از ابیات یکدیگر از
یکدیگر ارث هم می بردند.



جعفریان دوباره می گوید
اگر من و خانمم هر دو شهید شویم این اموال به کی می رسد؟  انگار مسئله ی شهادت مسافران این هواپیما جدی
ست. بعد می گوید که ماجرا را به برادرم گفتم که ممکن است شهید شوم، برادرم گریه اش
گرفت. گفتم خوب کار درستی کردی و باید حساب و کتاب و وصیت آدم معلوم باشد. گفتم
خوشبختانه بنده عازم دوبی هستم و به خانواده ی مادری گفته ام می روم امارات و آنها
هم خیالشان جمع است. به زن و بچه ی خودم هم راستش را گفته ام اما خیالشان راحت است
که بنده مثل اسفندیار رویین تنم و تیر و ترکش با من کاری ندارد..



جعفریان گفت راستی خودت
وصیت نامه نوشته ای؟ گفتم نه. کف دستم را ببین هنوز چند سالی مهلت دارم.



بعد همان خبرنگاران جوان
می آیند کنار ما و این بار با جعفریان مصاحبه می کنند. او هم طبق معمول از سوختن و
خاکستر شدن می گوید و عین فیض کمی تا قسمتی ترسیده به گمانم.  حتی بیتی که می خواند در باره شهادت است و
اشاره ای هم به دمشق و سعدی دارد. من اما همچنان دارم با خودم همان ترانه ی
هواپیما بودم آجر می بردم را تکرار می کردم و ادامه اش را در ذهنم سرچ شرعی می
کنم.



 



یک جا جعفریان در آمد به
خبرنگاران گفت: من همه ی عشق و حالمو کردم حالا دوست دارم بروم شهید بشوم. بچه ها
که رفتند گفتند حسین جان یعنی چی عشق و حالمو کردم؟ گفت تو چرا زود ذهنت به جاهای
دیگر می رود. من منظورم این است که کربلامو رفتم. افغانستانمو رفتم. بوسنی رو رفتم
. هر جا جنگ بوده رفتم. گفتم آهان، از اون لحاظ می فرمایید.



 



خلبان اعلام می کند که
از آسمان عراق وارد آسمان سوریه شده ایم. تصور می کردم که الان برادران داعش دارند
ما را به هم نشان می دهند و می گویند الان ناصر فیض در آن بالاست. چه کنیم؟ بعد دو
تا از طالبانی ها می گویند جعفریان هم هست . از خودمان است. نزنیم. او با ملاعمر
مصاحبه کرده و مصاحب ملاصاحب بوده است.



بعد جعفریان شروع می کند
برای بچه ها از من نقل قول کردن که در مراسم مدیران حوزه از فلانی  پرسیده بودند شما برای چه می روید به سوریه؟
بنده هم با همان شوخی و شیطنت گفته بودم:  به گمانم برای جهاد نکاح. و بچه ها می خندیدند
از این شوخی بی مزه ی من و نقل بی موقع جعفریان صاحب.



 *** 

ادامه دارد...





 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 11, 2014 11:53

March 19, 2014

بهاریه

طبق معمول بهاران شما خوش بادا

طبق معمول بپایید و بهاری باشید

این هم غزلی با حال و هوای بهار، پیشاپیش پیشانی بهار را می بوسم از همین راه نزدیک و سجاده اش را باز می گذارم تا شامگاه شب آخر زمستان. مهرم را می گذارم کمی عقب تر و منتظر می مانم تا نمازم را به امامت خود بهار ادا کنم. الهی به حق فروردین و به حق اسفند که آتش عشق را در دلهای مان نمیران و ما را فردای قیامت با اردیبهشت محشور گردان . به حق بهار و آل بهار آمین.

بهار از سمت دانایی می آید با گل سوسن
سراپا چشم خواهد شد زمان، چشم زمین روشن


بهاری تازه می آید پر از سوری پر از سنبل
پر از ریحان پر از نعنا پر از ختمی و آویشن


پر از شب بو و سنبل طیب و عناب و زبان گنجشک
پر از کوکب پر از میخک پر از لاله پر از لادن


بهاری تازه می آید به دستش لاله عباسی
گل شیپوری و نرگس شود پیراهن گلشن


قرنفل ها و مریم ها و زنبق ها و گلپرها
همه سر می نهند آهسته روی شانه های من


خداحافظ گل یخ، السلام ای رازقی، رعنا
سلام الله ای نسرین ، سلام الله ای سوسن

 

1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 19, 2014 08:37

علیرضا قزوه's Blog

علیرضا قزوه
علیرضا قزوه isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا قزوه's blog with rss.