ژان کریستف Quotes
ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
by
Romain Rolland1,027 ratings, 4.23 average rating, 104 reviews
ژان کریستف Quotes
Showing 1-25 of 25
“با چشمان پر از اشک زمین وطن را که میبایست بدرود گوید میدید که در میان مه محو میشد…مگر نه او خود در آرزوی ترک آن بود؟ - بله؛ ولی اینک که آن را بهراستی ترک میگفت، احساس دلهره میکرد. تنها قلب دام و دد میتواند بدون احساس تاثر از سرزمین مادری جدا شود. خوشبخت یا بدبخت، با هم زندگی کردهاند؛ شخص در میان او، روی او خوابیدهاست، سراپایش بدان آغشته است؛ وطن گنجینهی رویاهای ما، زندگی گذشتهی ما، و خاکستر مقدس کسانیست که دوست داشتهایم در سینهی خود حفظ میکند.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“His loyal and eager nature, brought for the first time to the test of love, gave itself utterly, and demanded a gift as utter without the reservation of one particle of the heart. He admitted no sharing in friendship. Being ready to sacrifice all for his friend, he thought it right and even necessary that his friend should wholly sacrifice himself and everything for him. But he was beginning to feel that the world was not built on the model of his own inflexible character, and that he was asking things which others could not give.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“[Jean-Christophe’s father] was not a bad man, but a half-good man, which is perhaps worse—weak, without spring, without moral strength, but for the rest, in his own opinion, a good father, a good son, a good husband, a good man—and perhaps he was good, if to be so it is enough to possess an easy kindness, which is quickly touched, and that animal affection by which a man loves his kin as a part of himself. It cannot even be said that he was very egoistic; he had not personality enough for that. He was nothing. They are a terrible thing in life, these people who are nothing. Like a dead weight thrown into the air, they fall, and must fall; and in their fall they drag with them everything that they have.”
― Jean Christophe
― Jean Christophe
“پس از ده سال تنهائی، اعصابش تمددی مییافت. این نامه برای قلبش که تشنهی محبت بود مژدهی رستاخیز میآورد. محبت! .. گمان میکرد که دیگر از آن دست شسته است؛ و ناچار یاد گرفته بود که از آن چشم بپوشد! اما امروز حس میکرد چهقدر بدان نیاز داشت، و چه مایه عشق در وجودش انباشته شدهبود.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“مردم آنچه هستیم میبینند، اما آنچه را که امکان داشت بشویم نمیبینند.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“آه، ای موسیقی که غرقابهای روح را میگشائی! تعادل مألوف اندیشه را تو برمیافکنی. در زندگی عادی، جانهای عادی همچون اتاقهای دربستهاند. نیروهای بیکار مانده، فضایل و رذایلی که به کار بستنشان مایهی دردسر ماست، به دست عقل سلیم بزدل، که تنها چند گنجه از آن را که با نظمی بورژوائی چیده شدهاست نشان میدهد. ولی موسیقی ترکهی جادوئی به دست دارد که قفلها را میگشاید. درها باز میشود. دیوهای نهانخانهی قلب پدیدار میگردند. و روح خود را برهنه میبیند.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“و جان کریستف بهسان آن چکاوک بود. میدانست که دمی دیگر، و بسا دفعات دیگر، فرو خواهد افتاد. ولی همچنین میدانست که باز به طرز خستگیناپذیر میان آتش بالا خواهد رفت و سرود خود را، که برای کسانی که در زیر هستند سخن از روشنائی آسمانها میگوید، خواهد خواند.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“در زندگی لحظههای قاطعی هست که در آن، همانگونه که در شهرهای بزرگ سر شب ناگهان برق روشن میشود، آتش جاویدان در جان تیره فروزان میگردد. کافی است که جرقهای از یک روح دیگر برجهد و آتش پرومته را به جانی که چشم به راه آن است منتقل سازد.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“چه قدرتی است قدرت جانها بر جانها! هم آنان که زیر نفوذ آن میروند و هم آنان که آن را اعمال میکنند، هر دو به یک اندازه از آن بیخبرند. و با این همه زندگی جهان از جزر و مدهایی ساخته شده که به فرمان این جاذبه ی اسرارآمیز است.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“موسیقی دوست رازداری نیست: محرمانهترین اندیشه های انسان را فاش میسازد”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“بدون حضور او چهقدر شکسپیر، چهقدر بتهوون میانتهی بود!… بله، بیشک اینهمه زیبا بود… ولی او دیگر آنجا نبود! دیدن چیزهای زیبا، اگر از دریچهی چشم کسی که دوست داریم نباشد، به چه کار میآید؟ چه زیبایی، و حتی چه شادی، اگر نتوانیم از آنهمه در قلب دوست برخوردار گردیم؟”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“همهچیز، خاطرهی گفتوگوها، بوسهها، همآغوشی پیکرهای دلداده، همهچیز میگذرد؛ ولی تماس ارواحی که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه اشکال زودگذر یکدیگر را شناختهاند، هرگز زدوده نمیشود.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“حقشناسی مردم، - حتی مردم خوب، میوهای است که باید به موقع چید. اگر بگذارند که این میوه روی درخت بماند، به زودی خواهد پوسید.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“در مقابل روزی که بر میآید پرهیزگار باش. به آنچه در یک سال یا ده سال دیگر پیش خواهد آمد فکر نکن. در فکر امروز باش. اصول نظری خود را کنار بگذار. میبینی - همه ی اصول نظری، حتی اصول فضیلت، بد است، احمقانه است، زیانبخش است. بر زندگی زور روا مدار. همین امروز را زندگی کن. در مقابل هر روز پرهیزگار باش. دوستش بدار، احترامش را نگهدار، بهخصوص پژمردهاش نساز، مانع شکفتن آن نشو. حتی اگر مثل امروز تیرهرنگ و غمآلود باشد، دوستش بدار.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“قهرمان؟ درست نمیدانم که این چه چیزی است. ولی، میبینی، تصور من این است: قهرمان آن کسی است که همان چیزی را که از دستش برمیآید انجام میدهد. دیگران همین را انجام نمیدهند.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“از دست دادن ایمان نیز مانند خود ایمان غالبا بر اثر جوشش الهام و یک فروغ ناگهانی است. عقل در این کار دستی ندارد؛ اندک چیزی کفایت میکند: مثلا یک حرف، یک سکوت، یا یک بانگ ناقوس. شخص راه میرود و با خیال خود دمساز است و هیچ انتظاری ندارد. ناگهان همهچیز فرو میریزد. انسان خود را میان ویرانهها محصور میبیند. تنها است. دیگر ایمان ندارد.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“در مقابل واقعیت مرگ، در مقابل این تنها واقعیت، همهچیز چقدر بیاعتبار بود! آیا هیچ ارزش داشت که انسان این همه رنج ببرد، آرزوها در سر بپروراند، در تلاش و تکاپو باشد، و آنوقت کارش به اینجا کشیده شود؟...”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“کریستف دید که زندگی نبردی بیآشتی و بیامان است که در آن کسی که میخواهد مردی شود که شایستهی این نام باشد باید پیوسته با لشکرهای دشمن نامرئی بجنگد: با نیروهای کشندهی طبیعت، با آرزوهای آلوده، با اندیشههای تیره که انسان را خائنانه به جائی میکشانند که خود را پست و معدوم سازد.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“و این معجزه موسیقی بود. همهچیز را در فضائی مهآلود فرو میبرد و آنها را به صورت زیبا و شریف و آرزوخیز در میآورد. موسیقی نیازی شدید به دوست داشتن در روح شنونده برمیانگیخت؛ و در همان حال برای پر کردن حفرهای که خود پدید آورده بود اشباح عشق را در برابرش میگذاشت.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“آه! خاطرات شیرین و تصاویر لذت بخش، که در سراسر زندگی مانند پرواز هماهنگ مرغان وجود انسان را پر میکند!...سفرهای بعدی انسان، شهرهای بزرگ، دریاهای خروشان، مناظر رویایی، چهرههای محبوب، هیچ کدام به خوبی و وضوح این گردشهای دوران کودکی، یا گوشهی سادهی باغی که همه روزه از پشت پنجره، از میان پردهی تاری که بخار دهان کوچک کودکی بی کار روی شیشه به جا میگذارد میتوان دید، در روح انسان نقش نمیبندد...”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“When Christophe at last made up his mind to go to bed, chilled in body and soul, he heard the window below him shut. And, as he lay, he thought sadly that it is cruel for the poor to dwell on the past, for they have no right to have a past, like the rich: they have no home, no corner of the earth wherein to house their memories: their joys, their sorrows, all their days, are scattered in the wind.”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“They tried still to see each other in secret. But it was impossible for them to regain the carelessness of their old relation. Their frankness was spoiled. The two boys who loved each other with a tenderness so fearful that they had never dared exchange a fraternal kiss, and had imagined that there could be no greater happiness than in seeing each other, and in being friends, and sharing each other's dreams, now felt that they were stained and spotted by the suspicion of evil minds. They came to see evil even in the most innocent acts: a look, a hand-clasp—they blushed, they had evil thoughts. Their relation became intolerable.”
― Jean Christophe
― Jean Christophe
“But Melchior was one of those men who always do the opposite of what is expected of them and of what they expect of themselves. It is not that they are not warned—a man who is warned is worth two men, says the proverb. They profess never to be the dupe of anything, and that they steer their ship with unerring hand towards a definite point. But they reckon without themselves, for they do not know themselves. In one of those moments of forgetfulness which are habitual with them they let go the tiller, and, as is natural when things are left to themselves, they take a naughty pleasure in rounding on their masters. The ship which is released from its course at once strikes a rock, and Melchior, bent upon intrigue, married a cook. And yet he was neither drunk nor in a stupor on the day when he bound himself to her for life, and he was not under any passionate impulse; far from it. But perhaps there are in us forces other than mind and heart, other even than the senses—mysterious forces which take hold of us in the moments when the others are asleep; and perhaps it was such forces that Melchior had found in the depths of those pale eyes which had looked at him so timidly one evening when he had accosted the girl on the bank of the river, and had sat down beside her in the reeds—without knowing why—and had given her his hand.”
― Jean Christophe
― Jean Christophe
“مگر همه تلاش های آدمی به مرگ نمی انجامد؟
- بله! پایان کار همین است و چاره ای جز یک عمر رنج بردن و سرانجام مردن نیست. آدمی برای خوشبخت شدن به دنیا نمی آید و در هر حال باید قانون مرا بپذیرید. تو هم رنج خواهی برد و خواهی مرد پس زندگی کن و انسان باش!... انسان باش”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
- بله! پایان کار همین است و چاره ای جز یک عمر رنج بردن و سرانجام مردن نیست. آدمی برای خوشبخت شدن به دنیا نمی آید و در هر حال باید قانون مرا بپذیرید. تو هم رنج خواهی برد و خواهی مرد پس زندگی کن و انسان باش!... انسان باش”
― ژان کریستف: دوره ۴ جلدی
“他不是一个坏人,只是一个半好半坏的人,这也许更糟;他生性懦弱,没什么魄力,又缺乏韧劲,但他却自以为是慈父、孝子、贤夫和良民;倘若要成为这样的人,只要易发善心,遇事心软,像动物的感情那样,爱家人如同爱自己的手足也就算够格了。甚至没法说他十分自私,因为他个性不强,够不上这个评价。他什么都不是,在生活中,什么都不是的人可真是可怕!他好似一个被抛向空中的无生命的重物,要掉下来,肯定要掉下来,而他坠落时却把他身边的人都拉下去了。”
― Jean-Christophe - 约翰·克利斯朵夫
― Jean-Christophe - 约翰·克利斯朵夫
