تاریخ به روایت ما (بخش دوازدهم)
مساله ی "انتظار" و غیبت امام دوزادهم با مروری بر زندگی حسن عسگری روشن تر می شود. گفتم که برگزیدن امامان، برخلاف باور امروزی، از ابتدا رخ نداده، که این انتخاب در طول سده های بعد، شکل گرفته است (111). از امام چهارم، گزینش علی بن حسین (زین العابدین) بر محمد حنفیه، و سپس انتخاب محمدباقر، و برگزیدن جعفر صادق از میان فرزندانش، و تدوین فقه شریعت به نام او، و گزینه ی فرزند ارشدش اسماعیل، از سوی هفت امامی ها و فِرَق دیگری که گرد فرزند دیگرش عبدالله جمع شده اند، نحوه ی عمل هفت امامی ها (اسماعیلیان) و پیروان پسران دیگر جعفر صادق، که همه متهم به تندروی علیه نهاد خلافت شده اند... (پیروان عبدالله بسرعت، و پیروان اسماعیل بعدن توسط هلاکوخان مغول، بکلی تار و مار شدند). گزینه ی موسی کاظم، فرزند سوم جعفر صادق (کاظم از مادری دیگر بوده، و کوچک تر از فرزندان دیگر جعفر (اسماعیل، عبدالله و... ) بطور خلاصه این گزینه ها چگونه تا حسن بن نقی (امام یازدهم) ادامه یافته، و چرا؟ وجه مشترک همه ی اینان، تا آنجا که در روایات محسوس است، گوشه ی عزلت نشستن، بیعت با خلیفه (زیستن در امان و عیش) بوده، و چون در بین اعراب، محبوبیتی نداشته اند، در روایات، به دست خلیفه ی وقت مسموم (شهید) شده اند تا برگزیدگی شان نزد ایرانیان تثبیت شود. به عبارتی دیگر، جانشینان هر امام، از بین گمنام ترین فرزندان امام پیشین انتخاب شده اند، و در روایات تلاش شده تا با مسموم کردن آنان (شهید)، مساله ی مخالفت "اعراب" با آنان مسجل و ممهور شود و از این راه مورد محبت ایرانیان قرار گیرند.
باری، در روایات شیعی هیچ فراز قابل ذکری در شرح احوال حسن بن نقی (امام یازدهم) به چشم نمی خورد، حتی سعی کرده اند برخی از اعمال او را پنهان کنند؛ از جمله این که او چند برده خریده و به همسری برگزیده، عقیم بوده و هیچ فرزندی به نام او ثبت نشده است. برخی روایات شیعه حاکی از آن است که او ساکن بخشی یا منطقه ای در اطراف شهر سامرا، به نام "عسگر" بوده و همین امر سبب لقب "عسگری" او شده است. حال آن که در اغلب همین روایات آمده که او در مدینه به دنیا آمده، پدرش نیز ساکن مدینه بوده که در 41 سالگی وفات یافته و در شهر سامرا مدفون است! حتی اگر حسن بن نقی همراه پدر (به دلیل دستگیری پدر یا زندان او، یا هرچه) به سامرا آمده باشد، از آنجا که تنها شش سال پس از مرگ پدر زنده بوده، دلیلی وجود ندارد از سامرا به جایی به نام عسگر یا عسگریه نقل مکان کرده باشد. در صورتی هم که ساکن چنین محلی بوده، این تنها موردی ست که کنیه ی امامی بنام محل سکونتش، آن هم تنها برای شش سال اقامت، ثبت می شود. حال آن که القاب امامان، حاوی صفاتی ست که به آنها نسبت داده اند؛ "زهد"، "صبر"، "عبادت"، "بخشندگی"، "راستگویی" و... به این دلیل "سجاد"، "کاظم"، "باقر"، "صادق" و غیره لقب گرفته اند، و در هیچ موردی مکان اقامت کوتاه یا بلند مدتشان به نام آنها ثبت نشده، یا بالعکس! روی این حساب، حسن بن نقی صفت بارزی نداشته! او هنگام مرگ پدر 22 ساله بوده و محل ازدواج آخر او با برده ای به نام "نرجس" (خاتون) نیز، سامرا قید شده، و محل غیبت پنج سال اول عمر "مهدی" نیز (تا مرگ حسن عسگری)، چاهی ست در سامرا. از سوی دیگر عسگر (به معنای نظامی) در مورد حسن بن نقی، که هرگز در هیچ جنگی حضور نداشته و شمشیری نکشیده، بی مسماست. حسن بن نقی تا آنجا که نوشته اند، دو همسر داشته که هر دو برده بوده اند. و نرجس، همسر دوم، طبق روایات شیعی به سفارش خود او خریداری شده است (112 الف). با این همه تنها فرزندی که به نام او روایت شده، همین مهدی از "نرجس" است. تولد مهدی طبق روایات شیعه، درست پس از مرگ امام علی نقی (پدر بزرگش، امام دهم) در 255 هجری در سامرا بوده است (اگر به روایات اعتماد کنیم، به عبارتی امام یازدهم هنوز "امام" و جانشین پدر نشده بوده که با "نرجس" ازدواج می کند، و نرجس حامله می شود، و روز مرگ امام دهم، مهدی موعود به دنیا می آید! روایات شیعی می گویند تا پنج سالگی بجز گروه خاصی از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبوده، یعنی "شایستگی" دیدار او را نداشته! و این "شایستگان" تنها به "سوگند" مدعی شده اند که "مهدی" را دیده اند! (112 ب). پرسش این است که چرا "شیعیان" (به عبارت صحیح تر؛ "آخوندها") امامان را در همان عدد "یازده" باقی نگذاشته اند؟ و یا امامان را بعد از 12 هم ادامه نداده اند؟ این به تقدس عدد 12 باز می گردد که هم در عیسویت (حواریون) و هم در اوستا و دین مزدا، یاوران هورمزد، (نیکان، سوشیانت ها) نیز، دوازده تن بوده اند. از همین رو ماه های سال هم به نام آنان، فرودین، خرداد، مرداد تا وهومن و اسفندارمذ، نامیده شده اند. "غیبت" و "انتظار" و "ظهور" هم در باورهای گذشته ی ایرانیان، سوای همخوانی با عدد دوازده، به همین شکل بوده است.
باری، نوشته اند که پس از مرگ پدر، از سوی خداوند امر شد تا در چاهی! مخفی شود. ابتدا شخصی به نام "عثمان ابن سعید" (خادم پدرش)، واسطه و حجت امام زمان بر روی زمین بود، بعد از او، پسرش به نام "ابن عثمان" به مقام "حجت" رسید و پس از درگذشت او، "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" حجت امام زمان بر روی زمین شد و سپس تر "علی بن محمد سامری". شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند(!) و پس از او کسی حجت من بر روی زمین نخواهد بود. پس به فرمان خدا غایب می ماند تا روزی باز، به فرمان خداوند ظاهر شود (و البته جهان را پر از خون کند). غیبت او به دو بخش کوچک و بزرگ تقسیم شده؛ غیبت صغرا از 260 تا 329 هجری (حدود 70 سال، تقریبن معادل عمر طبیعی یک انسان!) و غیب کبرا تا امروز ادامه دارد. یکی از عناصر با اهمیتی که از ابتدای زایش "شیعه" در بخش های سابقن ایرانی خلافت اسلامی، همراه با دیگر عناصر خلق شد، و به عنوان بخشی اساسی از مخالفت با عربیت و خلافت، در ذات "اسلام ایرانی" شکل گرفت، ظهور "علماء" یا به عبارتی "حجت" بر روی زمین است، که به تدریج، صاحب اعمال و رفتار و زندگی "امت" شدند. از آنجا که خلیفه ی مسلمین، خود "امیرالمومنین" نیز بود، در اسلام عربی یا "اهل سنت"، علماء، حکماء و فقها نقش کناری داشتند. یکی از علل شکست جنبش های نظامی- ایرانی در مقابل خلفاء همین "دو کارکردی" خلیفه بود که بخشی سیاسی- اجتماعی، و بخشی مذهبی- آیینی به حساب می آمد و معتقدان، به سختی قانع می شدند که در مقابل "نماینده ی خدا و مذهب" قد علم کنند. شکل گیری "علماء" به عنوان "حجت" بر روی زمین پس از "امامان"، تنها در "اسلام ایرانی" (تشیع) به چشم می خورد، که ساختار قدرت در دست شاهان و امیران بود، و عمله ی مذهب، تا دوران صفویه، نقش چشمگیری در نهاد قدرت نداشتند(113). پیدایش چنین نهادی (آخوند) در اسلام ایرانی می توانسته به نوعی در جهت خلع لباس مذهبی از خلیفه بوده باشد. به این معنا که با سلب رهبری مذهبی (آسمانی) از ساختار خلافت، "شکست خلیفه" به عنوان نماینده ی قدرت زمینی، ممکن شود. در عین حال، دنیا و آخرت بندگان خدا در ید قدرت یک نفر باشد. درشت ترین عامل در گرایش به تشیع (اسلام ایرانی) استحاله ی تدریجی عرفان به صوفی گری ست. پیشوایان صوفی منش، تقریبن اولین کسانی هستند که در جوامع ایرانی جهان اسلام، به عنوان صاحب نظر و "مراد" جلوه می کنند و کم کم نظریه شان میان مریدان به صورت "حکم" (فتوا) قابل اجرا می شود (خلع لباس "دنیاپسندی" از عرفان به "دنیاگریزی" و "آخرت اندیشی" در تصوف). این احترام به صوفی و اطاعت بی چون و چرا از رفتار و گفتارش، به دلیل آن که او را به خدا نزدیک تر می دیدند (این طور به مردم القاء می شد!) کم کم رشد کرد. نهاد "حجت" بر روی زمین می تواند از اسلام طریقت (صوفیان) به اسلام شریعت (فقها و متشرعین) سرایت کرده باشد. در عهد صفویه، همه ی این نمادها، در نهاد شاه (سلطنت) ادغام شد (شاه در دستگاه صفوی حکم پیشوای صوفی و مذهبی و اجتماعی و سیاسی، همه را با هم داشت). در انتهای همین دوران است که نهاد روحانیت، مرجعیت می یابد و در همه ی امور دنیا و آخرت مردم دخالت می کند. قوانین مملکت، همان احکام شریعت می شود و بسیاری از مشاغل اجتماعی از قبیل قضاوت، نظارت و رسمیت بخشیدن بر ازدواج و طلاق، اجرای حدود و تعزیرات، اداره ی مستقیم موقوفات عمومی و آرامگاه ها و درآمدهای حاصله از اماکن مقدسه، تنظیم اسناد معاملات و قراردادها، و در دست داشتن کامل نظام آموزشی و اداره ی مدارس و مساجد و...از سوی شاه به نهاد روحانیت (علماء) تفویض شد و تا عهد رضاشاه، چنین بود (خود به نوعی کنترل احوالات اشخاص؛ "اداره ی اطلاعات و امنیت"). بر راس حرم روحانیت نیز، مقامی به نام "مجتهد" یا "مرجعیت" تاسیس شد. هر مرجعی که نفوذش بیشتر بود و در بین مردم پیروان و مریدان بیشتری داشت، مرجعیت عظمای تقلید گشت. ساختار حکومت در ایران حتی پس از انقلاب مشروطیت هم کاملن مذهبی ماند و روحانیت هیچگاه به نماز و مسجد و عبادت و آیین بسنده نمی کرده اند. آنان تقریبن در تمام شئون زندگی اجتماعی مردم حضور داشته اند، میان قدرت سیاسی و قدرت مذهبی مرز مشخصی نبود. همین قدر که قدرت سیاسی رعایت حدود منافع "علماء" را می کرد، علماء نیز چشم بر اعمالش می بستند و به نوعی او را تایید و تقدیس می کردند. این رقابت پنهان، گاه آشکار می شد و به برخورد می انجامید تا دوباره یکی از طرفین، کوتاه بیاید. حکومت، مشروعیت خود را از مذهب کسب می کرد و در مقابل برای روحانیت حوزه ی تقدس قایل بود. این رابطه با قوانینی نانوشته از قرون گذشته شکل گرفته بود. سلاطین غزنوی به قصد جهاد با کفار، به هندوستان لشکر می کشند، سلاطین آل بویه خود مروج مذهب هستند. علمای مذهبی مشمول عنایات و مراحم مادی و معنوی سلاطین اند، تا دوران صفویه که مقام و منزلت مذهب و روحاینت به اوج اعتلای خود می رسد. در دوران قاجار، شکست ایران از روس و معاهده ی گلستان هم مانع نمی شود که "فتحعلیشاه" به رای و فتوای مجتهدان گردن نگذارد. "آقا سید محمد اصفهانی" مرجع تقلید زمان، از "عتبات عالیات" عازم تهران می شود؛ "بعد از ورود ایلچی (سفیر روس)، علما ی اعلام و مجتهدین با احترام به اردوی معلی آمدند و آنچه ایلچی از صلح و مصالحه سخن راند، علما را مقبول نیفتاد و اعلیحضرت همایون را بر جهاد تحریص کرده و از وجوب آن سخن راندند و اصرار کردند. (محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس، جلد اول) جنگ اتفاق افتاد، شکست فاحش تر بود و به معاهده ی ترکمانچای، بسی شرمگینانه تر از معاهده ی قبلی (گلستان) منتهی شد(114).
حالا که به آخر این یادداشت رسیده ام، یادآوری این تذکر لازم است که کمبود تاریخ تحلیلی، تنها به تاریخ تشیع تمام نمی شود. تمامی تاریخ سیاسی و اجتماعی ما باید بارها و بارها به شکلی تحلیلی و بی تعصب، از نو نوشته شود. هیچ تاریخی بی نیاز از تحلیل چند باره نیست، و در عین حال هیچ تاریخی قطعیت ندارد. تعصب در مورد تاریخ، کار دیوانگان است. ما ایرانیان کم نساخته ایم که خود ویران نکرده باشیم، حتی تاریخ را! مولانا در یکی از مجالس سبعه (هفتگانه)ی خود، حکایتی دارد به این مضمون که؛ مردی از بنی اسرائیل به نام "عازم" از خانه بیرون شد و به شهری دیگر درآمد و به خدمت شیخی رسید. گفت؛ در این راه که می آمدم، عجایب ها دیدم. شیخ پرسید؛ چه دیدی؟ گفت؛ "قومی دیدم که کشت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند"! (115) (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
111 - چنین ادعایی به گوش هایی که به اصول تشیع و تاریخ نسبتن جعلی آن "عادت" کرده اند (شیفتگان "اهل بیت")، عجیب و غریب می نماید. برای اثبات این مدعا، باید روایات شیعی را بتمامی و با روش تطبیقی مرور کرد، هم چنین روایات غیر شیعی را، و تاریخ را هم. به عنوان مثال می توان به زندگی "عبدالله بن سبا" اشاره کرد که اصلن از یهودیان یمن و مخالفان سرسخت عثمان بود، به رجعت محمد اعتقاد داشت، و در ابتدا با علی هم مخالفت می کرد. مدتی در بصره و کوفه تبلیغ کرد و سپس از بیم جان به مصر گریخت. جایی نیامده، و نمی دانیم چرا نظرش نسبت به علی برگشت، طوری که بنا بر روایات شیعی، هنگامی که خبر مرگ علی را شنید، ناباورانه گفت؛ "اگر هزار بار خبر قتل او را بیاورند، باور نمی دارم، او نمی میرد تا آنگاه که جهان را پر از عدل و داد کند"! عبدالله دیگری هم هست به نام "عبدالله بن میمون"، معروف به "قداح" (تیر تراش) که در روایات شیعی از یاران جعفر صادق بوده و بسیاری از روایات این امام، از زبان او نقل شده است. در روایات اسماعیلیان اما، "اسماعیلی" (از پیروان اسماعیل، فرزند ارشد جعفر صادق) خوانده شده و از "دعات" بزرگ اسماعیلیان محسوب می شود! بهررو، آنچه در روایات شیعی نظیر خلاصه ی "علامه حلی"، "مجالس المومنین" شوشتری، "منهج المقال" میرزا محمد استرآبادی، "کافی" کلینی، "من لایحضر" شیخ صدوق، "تهذیب" شیخ طوسی و... در مورد این افراد و دیگران آمده، ضمن تفاوت های بسیار، روشن کننده ی نقاط مبهم و تاریک تاریخ تشیع اند، و این که چرا اسمی، امامی، مقدسی، معصومی، یک معتقد، یک راوی و... ناگهان در جایی سر بر آورده و منبع دانش و روایت و غیره شده، جزو اسرار است و باید همه چیز را چشم بسته پذیرفت. کسی اما به خود اجازه ی نمی دهد بپرسد علامه ی حلی کیست، یا شوشتری، یا استرآبادی، یا کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی و دیگران، اینها از کجا آمده اند، و چرا روایاتشان باید چشم و گوش بسته و صمُ بکم، پذیرفته شود؟ آیا پشت این اسامی، افراد حقیقی هم وجود داشته اند؟ اصولن در این گوری که بر سرش نماز می خوانیم و زاری می کنیم، جسدی هست؟
112 الف – در مورد نحوه ی خرید و ازدواج نرجس با حسن عسگری، روایتی مسخره از گروهی به رهبری آخوندی معروف، در یاهو به نام "عاشقان انتظار" تعریف شده؛ که حضرت (حسن بن نقی) به فرد مورد اعتمادش مقداری پول می دهد و آدرس مشخص شهر و بازاری را می دهد که فلان برده را به فلان مبلغ بخر و بیاور، و از این گونه. (گویا این صفحه برچیده شده)
http://groups.yahoo.com/group/Entezar...
این گروه، چندین بار تلاش داشتند مرا (از طریق وبلاگ) به راه راست هدایت کنند، تا آن که یادداشتی در مورد صفحه ی مربوطه و داستان های ساختگی آن نوشتم؛ (صفحه ی 41 این کتاب را بخوانید)
https://www.goodreads.com/book/show/2...
و "عاشقان انتظار" دست از هدایتم برداشتند. مورد دیگر آن که در هفت هشت سالگی از زبان شیخی که نزد او زبان عربی فرا می گرفتم (شیخ از اهالی دهستانی به نام "فُزوه" بود که در جاده ی اصفهان به نایین، قرار داشت، به همین دلیل او را، به نامی که صدایش می زدند، "شیخ فزوه"ای در خاطر دارم) از او مطلبی شنیدم که در هیچ کتاب و حدیثی، نه از اهل سنت و نه از اهل تشیع، حتی در "شیعه گری" احمد کسروی نخوانده ام. شیخ یک روز گفت که "عسگر" در زبان عرب (بجز نظامی) معنی "بی تخمه" و "بی هسته" هم می دهد! (به نوعی از انگور بی هسته هم، "انگورعسگری" می گویند!) در دوره ی دبیرستان، به دلیل پرسشی در درس شرعیات، روزی به سراغ آن شیخ، به مدرسه ی "سر نیم آورد" (کوتاه شده اش به لهجه ی اصفهانی؛ "سر نیمه برد") رفتم. طلبه ای که ساکن همان حجره بود، سکوت معناداری کرد و گفت؛ آقا همان سال ها به ولایت خودشان برگشتند! از پدر که مرا برای یادگیری زبان عربی نزد آن شیخ فرستاده بود، پرسیدم، گفت؛ نمی دانم چه گفته بود که تکفیرش کردند و لباسش را گرفتند و با افتضاح از مدرسه ی "سر نیمه برد" بیرونش انداختند!
مساله ی غیبت امام دوازدهم را با استناد به آیاتی از قرآن، منجمله آیه ی 5 سوره ی "قصص " ... و احادیثی از پیامبر و امامان و محدثین، تثبیت کرده اند؛ مثلن (لولم یبق من الدنیا الی الیوم واحد، لطول الله...) "اگر از عمر دنیا یک روز هم مانده باشد، خداوند آن را چندان طولانی می کند تا یکی از اهل بیت برانگیزاند و جهان را پر از عدل و داد کند، چنان که پر از ظلم و جور بود" (فضل ابن حسن الطبرسی، مجمع البیان، نقل از دکتر حمید عنایت؛ "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر"). روشن است که هنگام تدوین قرآن، هنوز از مهدی خبری نیست (تنها گفته می شود "یکی از اهل بیت") با این همه نمی فهمم چرا خداوندی که قادر است روزی را به میل خود تا ظهور "یکی از اهل بیت" کش بدهد، چرا چند روز به عمر دنیا نمی افزاید... و اگر ظهور حضرت در ید قدرت و فرمان الهی ست، (عجل الله تعالی فرجه!) چرا اجازه می دهد حضرت در دقیقه ی نود، با دستپاچگی ظهور کند؟ خدا که می داند آخر دنیا چه روزی ست، حضرت را یکی دو هفته زودتر بیدار کند! در این زمینه هم به غیبت کیخسرو و بازگشت امشاسپندان، در افسانه های اساطیری ایران باستان توجه شود.
112 ب - جای دیگری هم گفته ام "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟"، اگر امامی بوده، چه نیاز به این داشته که کسی سوگند بخورد که او را دیده؟ و چرا مثلن در مورد علی یا حسین کسی سوگند نمی خورد که آنها را دیده است؟ اصولن این پنج نفری که "نایب امام" بوده اند، چه مزیتی داشته اند، و چرا رخصت یافته اند "امام غایب" را ملاقات و مشاهده کنند، و برای دیگران سوگند یاد کنند که او را دیده اند؟ می دانیم که اولی نوکر و سرسپرده ی امام دهم و بعد یازدهم بوده، و نفر دوم پسر اوست.
113- محقق سبزواری می نویسد؛ "هیچ عصری از وجود امام خالی نیست. ولی در بعضی ازمنه، امام بنا به دلایل و مصالحی از دیده ی ابناء بشر پنهان است و حتی در آن دوره هم عالم به برکت وجود ایشان دولت و نعمتی دارد..." (روضة الانوار عباسی، به نقل از دکتر حمید عنایت، اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر). "بنا به دلایلی"! "رهبری امت پس از پیامبر با امام است و حکومت حق امام، تداوم و استمرار رهبری پیامبر را در طول دوازده نسل، دوازده امام به عهده دارند که از بالا و از طرف فرماندهی اسلامی و... بر اساس اصل وصایت معین شده اند". (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام، مجموعه ی آثار). اگر از "دلایل" پنهان آقای شریعتی خبری نداریم، یک دلیل عمده و روشن اما آن است که اگر "مترجم" و "مفسر" و تاویل کننده و توجیه کننده ی قوانین و مقررات و حتی کتاب (قرآن) نباشد، به عبارتی اگر "وکیلی" نباشد، اداره ی امور "موکل" از دست آسمان هم خارج می شود و هرکس بنا به توجیه خود، مسلمان می ماند (اگر بماند). کلیسای کاتولیک و پاپ هم برای کنترل امور، و نظارت بر مومنین تاسیس شد، اما پروتستان ها خود را از زیر نظارت این کلیسا، که دکانی شخصی بیش نیست، بیرون کشیدند. به عبارتی نقش "روحانی" در تشیع، آرزوی "خلافت" بوده تا هم چون "خلفا"، کلید دنیا و آخرت در دستان یک نفر باشد!
114- پیوسته "نامه" و "اظهاریه" و "عریضه" جعل می کردند که ایرانیان مقیم مناطق اشغال شده (اران و ماورای قفقاز) از ظلم روس ها به جان آمده اند و "مسلمان" در چنگ "ارمنی"ست و باید "آزاد" شود! تاریخ تکرار می شود، اما به شکلی مسخره! باری، بر خلاف تحریفاتی که در تاریخ معاصر صورت گرفته، علما و مراجع تشیع در نهضت مشروطیت هم، آغازگر مبارزه نبودند. آنها پس از نارضایتی و شورش اولیه مردم، از فضای به وجود آمده استفاده کردند و در ابتدا هم تنها "عدالت خانه" می خواستند. ماه ها می گذرد، شاه (مظفرالدین شاه) از فرنگستان مراجعت می کند و "علماء" هم چنان به "لیت و لعل" مشغول اند تا آن که جوش و خروش مردم بالا می گیرد. "مسیو نوز" با لباس آخوندی در مجلسی ظاهر شد. نوز را روس ها سر کار آوردند و انگلیسی ها می خواستند رقیب را از میدان به در کنند (همان گونه که قرارداد تنباکو را انگلیسی ها به ناصرالدین شاه، تحمیل کردند، و روس ها همه جا تلاش کردند تا آن را از میان ببرند). عکس "نوز" (در لباس آخوندی) تکثیر شد و به دست مردم در بازار، و به رویت "علماء" رسید. هنوز تا مشروطیت خیلی راه هست. بعد هم، مشروطیتی که منظور علماء بود، "مشروعیت" بود، یعنی قوانین شریعت. انگیزه ی اصلی روحانیون شیعه، محدود کردن اختیارات شاه، نه در جهت قدرت گرفتن مردم، که در جهت شراکت در قدرت خودشان با سلطنت، و افزایش اختیاراتشان بود. برخی نظیر سید عبدالله بهبهانی، بیشتر به فکر جاه و مقام و افزودن قدرت خود بودند. برخی مانند شیخ فضل الله، با خود صادق بودند و در همان ابتدا نظر خود را تغییر دادند و علیه مشروطه به مقاومت پرداختند. کافی ست به فتواها و نامه ها و تلگراف های ایات سه گانه مقیم عتبات (کربلا و نجف و سامراء) خراسانی و مازندرانی و... توجه کنید. در احوالات سید طباطبایی که به اصطلاح بین علماء از "آزادی خواه"ترین محسوب می شده، آمده که وقتی در دوران کوتاه استبداد محمدعلی شاه (استبداد صغیر) قافیه بر ایشان تنگ آمد، سید گفت "به ما گفتند مشروطه همان اسلام است" (ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان). مراجع نجف و کربلا و سامراء هم پیوسته "دوام دولت شاه و ولی عهد" را آرزو می کردند و این که "علماء عساکر دعا" هستند!
115 – در جای جای مطلب یادآوری کرده ام که اینها نظریات شخصی ست، در مورد هیچ کدامشان هم تعصبی ندارم. در مقابل مطالبی از سر تعصب، توام با کینه ورزی و بدزبانی، آن هم از سوی کسانی که عمر و دانششان به "تحقیق" و "بررسی" قد نمی دهد، جز خنده کاری از دستم ساخته نیست. بارها بلای "تعصب" را بجان خویش، چشیده ایم. کم ترینش همان که در 1369 بر سر احمد شاملو آوردند. و علما و ادبای ریش و پشم دار (و نه مردم عامی!) مثل جوانان متعصب بسیجی، شاملو را به همه چیز، از راست راست تا چپ چپ متهم کردند، معجونی که در هیچ دیگی پخته نمی شد. بسیاری از استادان و پژوهشگران دانشمند، او را به سبک مرتضوی و شریعتمداری، به انواع تهمت و گناه متهم کردند. لابد اگر "مجتهد" بودند، "تکفیر"ش هم می کردند، بی آن که یکی از آنان به خود زحمت داده باشد و سخن شاملو را به تمامی خوانده، یا شنیده باشد. همین که تعصبشان قلقلک شد، آن هم در دفاع و حمایت از چند نام افسانه ای در حماسه (کاوه، ضحاک، فریدون و)... شاملو را زنده زنده شستند و روی بند تعصبشان آویختند! شاملو در جایی در همان سخن رانی در مورد تعصب، مضمون شیرینی دارد؛ "... در این کشور حیرت انگیزترین جنبش های فکری و اجتماعی و... روشنفکران انقلابی بسیاری ظهور کرده اند ... تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بی تعقل است... چوبی را نشانش بده بگو تو را این آفریده، باید روزی سه بار دورش شلنگ تخته بزنی... برو چند سال دیگر برگرد. بهش بگو خانه خراب، این حرکات که می کنی... معنی ندارد. می گیرد پای همان چوبی که می پرستد، درازت می کند و به عنوان کافر حربی، سرت را گوش تا گوش می برد... حالا به این بنده ی شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درایت هم فرض می کنیم، عاقلانه؟"! و هم چنین این کلام ساده، که نیازی هم نیست از زبان شاملو گفته شده باشد تا سندیت پیدا کند؛ "تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می اندیشی که من منطقت را با اندیشه ی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی می توانم عقیده ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی... تو که پوزه بند به دهان من می زنی از اندیشه ی من... می ترسی. مردم را فریب داده ای و نمی خواهی فریبت آشکار شود... نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه ی آزادش می شوید؟...".
هدفی که با کشتن و اعدام و ترور مخالف و عدم رعایت حقوق بشر و هزار درد بی درمان دیگر به دست می آید، هدفی معیوب است. آنچه در حول و حوش این هدف و اندیشه نوشته شده، جعلی بیش نیست. اگر چنان جامعه ی آرمانی که توصیف می شود (صدر اسلام)، می توانست جایی در تاریخ، واقعیت داشته باشد، احتمال تکرارش هم کم و بیش ممکن می بود. این که با این همه دروغ، هنوز هم ابتدایی ترین آثار چنان آرمانی در جامعه ی امروز ما شکل نگرفته، ریشه در آن "خشت خام" دارد؛ تاریخی روایت می کنیم، "نه آن چنان که بوده، بلکه آن چنان که آرزو می شده"(شاهرخ مسکوب). برای رهایی از این بن بست، باید این اژدهای رها شده در کوچه و خیابان را به قفس پیشین خود، یعنی ذهن و قلب انسان ها بازگرداند. جای خدا و پیامبر در کوچه و خیابان نیست، آنجا بی تردید به اغراض و هوس های کاسبکارانه آلوده می شوند.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
بخش یازدهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دویم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
باری، در روایات شیعی هیچ فراز قابل ذکری در شرح احوال حسن بن نقی (امام یازدهم) به چشم نمی خورد، حتی سعی کرده اند برخی از اعمال او را پنهان کنند؛ از جمله این که او چند برده خریده و به همسری برگزیده، عقیم بوده و هیچ فرزندی به نام او ثبت نشده است. برخی روایات شیعه حاکی از آن است که او ساکن بخشی یا منطقه ای در اطراف شهر سامرا، به نام "عسگر" بوده و همین امر سبب لقب "عسگری" او شده است. حال آن که در اغلب همین روایات آمده که او در مدینه به دنیا آمده، پدرش نیز ساکن مدینه بوده که در 41 سالگی وفات یافته و در شهر سامرا مدفون است! حتی اگر حسن بن نقی همراه پدر (به دلیل دستگیری پدر یا زندان او، یا هرچه) به سامرا آمده باشد، از آنجا که تنها شش سال پس از مرگ پدر زنده بوده، دلیلی وجود ندارد از سامرا به جایی به نام عسگر یا عسگریه نقل مکان کرده باشد. در صورتی هم که ساکن چنین محلی بوده، این تنها موردی ست که کنیه ی امامی بنام محل سکونتش، آن هم تنها برای شش سال اقامت، ثبت می شود. حال آن که القاب امامان، حاوی صفاتی ست که به آنها نسبت داده اند؛ "زهد"، "صبر"، "عبادت"، "بخشندگی"، "راستگویی" و... به این دلیل "سجاد"، "کاظم"، "باقر"، "صادق" و غیره لقب گرفته اند، و در هیچ موردی مکان اقامت کوتاه یا بلند مدتشان به نام آنها ثبت نشده، یا بالعکس! روی این حساب، حسن بن نقی صفت بارزی نداشته! او هنگام مرگ پدر 22 ساله بوده و محل ازدواج آخر او با برده ای به نام "نرجس" (خاتون) نیز، سامرا قید شده، و محل غیبت پنج سال اول عمر "مهدی" نیز (تا مرگ حسن عسگری)، چاهی ست در سامرا. از سوی دیگر عسگر (به معنای نظامی) در مورد حسن بن نقی، که هرگز در هیچ جنگی حضور نداشته و شمشیری نکشیده، بی مسماست. حسن بن نقی تا آنجا که نوشته اند، دو همسر داشته که هر دو برده بوده اند. و نرجس، همسر دوم، طبق روایات شیعی به سفارش خود او خریداری شده است (112 الف). با این همه تنها فرزندی که به نام او روایت شده، همین مهدی از "نرجس" است. تولد مهدی طبق روایات شیعه، درست پس از مرگ امام علی نقی (پدر بزرگش، امام دهم) در 255 هجری در سامرا بوده است (اگر به روایات اعتماد کنیم، به عبارتی امام یازدهم هنوز "امام" و جانشین پدر نشده بوده که با "نرجس" ازدواج می کند، و نرجس حامله می شود، و روز مرگ امام دهم، مهدی موعود به دنیا می آید! روایات شیعی می گویند تا پنج سالگی بجز گروه خاصی از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبوده، یعنی "شایستگی" دیدار او را نداشته! و این "شایستگان" تنها به "سوگند" مدعی شده اند که "مهدی" را دیده اند! (112 ب). پرسش این است که چرا "شیعیان" (به عبارت صحیح تر؛ "آخوندها") امامان را در همان عدد "یازده" باقی نگذاشته اند؟ و یا امامان را بعد از 12 هم ادامه نداده اند؟ این به تقدس عدد 12 باز می گردد که هم در عیسویت (حواریون) و هم در اوستا و دین مزدا، یاوران هورمزد، (نیکان، سوشیانت ها) نیز، دوازده تن بوده اند. از همین رو ماه های سال هم به نام آنان، فرودین، خرداد، مرداد تا وهومن و اسفندارمذ، نامیده شده اند. "غیبت" و "انتظار" و "ظهور" هم در باورهای گذشته ی ایرانیان، سوای همخوانی با عدد دوازده، به همین شکل بوده است.
باری، نوشته اند که پس از مرگ پدر، از سوی خداوند امر شد تا در چاهی! مخفی شود. ابتدا شخصی به نام "عثمان ابن سعید" (خادم پدرش)، واسطه و حجت امام زمان بر روی زمین بود، بعد از او، پسرش به نام "ابن عثمان" به مقام "حجت" رسید و پس از درگذشت او، "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" حجت امام زمان بر روی زمین شد و سپس تر "علی بن محمد سامری". شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند(!) و پس از او کسی حجت من بر روی زمین نخواهد بود. پس به فرمان خدا غایب می ماند تا روزی باز، به فرمان خداوند ظاهر شود (و البته جهان را پر از خون کند). غیبت او به دو بخش کوچک و بزرگ تقسیم شده؛ غیبت صغرا از 260 تا 329 هجری (حدود 70 سال، تقریبن معادل عمر طبیعی یک انسان!) و غیب کبرا تا امروز ادامه دارد. یکی از عناصر با اهمیتی که از ابتدای زایش "شیعه" در بخش های سابقن ایرانی خلافت اسلامی، همراه با دیگر عناصر خلق شد، و به عنوان بخشی اساسی از مخالفت با عربیت و خلافت، در ذات "اسلام ایرانی" شکل گرفت، ظهور "علماء" یا به عبارتی "حجت" بر روی زمین است، که به تدریج، صاحب اعمال و رفتار و زندگی "امت" شدند. از آنجا که خلیفه ی مسلمین، خود "امیرالمومنین" نیز بود، در اسلام عربی یا "اهل سنت"، علماء، حکماء و فقها نقش کناری داشتند. یکی از علل شکست جنبش های نظامی- ایرانی در مقابل خلفاء همین "دو کارکردی" خلیفه بود که بخشی سیاسی- اجتماعی، و بخشی مذهبی- آیینی به حساب می آمد و معتقدان، به سختی قانع می شدند که در مقابل "نماینده ی خدا و مذهب" قد علم کنند. شکل گیری "علماء" به عنوان "حجت" بر روی زمین پس از "امامان"، تنها در "اسلام ایرانی" (تشیع) به چشم می خورد، که ساختار قدرت در دست شاهان و امیران بود، و عمله ی مذهب، تا دوران صفویه، نقش چشمگیری در نهاد قدرت نداشتند(113). پیدایش چنین نهادی (آخوند) در اسلام ایرانی می توانسته به نوعی در جهت خلع لباس مذهبی از خلیفه بوده باشد. به این معنا که با سلب رهبری مذهبی (آسمانی) از ساختار خلافت، "شکست خلیفه" به عنوان نماینده ی قدرت زمینی، ممکن شود. در عین حال، دنیا و آخرت بندگان خدا در ید قدرت یک نفر باشد. درشت ترین عامل در گرایش به تشیع (اسلام ایرانی) استحاله ی تدریجی عرفان به صوفی گری ست. پیشوایان صوفی منش، تقریبن اولین کسانی هستند که در جوامع ایرانی جهان اسلام، به عنوان صاحب نظر و "مراد" جلوه می کنند و کم کم نظریه شان میان مریدان به صورت "حکم" (فتوا) قابل اجرا می شود (خلع لباس "دنیاپسندی" از عرفان به "دنیاگریزی" و "آخرت اندیشی" در تصوف). این احترام به صوفی و اطاعت بی چون و چرا از رفتار و گفتارش، به دلیل آن که او را به خدا نزدیک تر می دیدند (این طور به مردم القاء می شد!) کم کم رشد کرد. نهاد "حجت" بر روی زمین می تواند از اسلام طریقت (صوفیان) به اسلام شریعت (فقها و متشرعین) سرایت کرده باشد. در عهد صفویه، همه ی این نمادها، در نهاد شاه (سلطنت) ادغام شد (شاه در دستگاه صفوی حکم پیشوای صوفی و مذهبی و اجتماعی و سیاسی، همه را با هم داشت). در انتهای همین دوران است که نهاد روحانیت، مرجعیت می یابد و در همه ی امور دنیا و آخرت مردم دخالت می کند. قوانین مملکت، همان احکام شریعت می شود و بسیاری از مشاغل اجتماعی از قبیل قضاوت، نظارت و رسمیت بخشیدن بر ازدواج و طلاق، اجرای حدود و تعزیرات، اداره ی مستقیم موقوفات عمومی و آرامگاه ها و درآمدهای حاصله از اماکن مقدسه، تنظیم اسناد معاملات و قراردادها، و در دست داشتن کامل نظام آموزشی و اداره ی مدارس و مساجد و...از سوی شاه به نهاد روحانیت (علماء) تفویض شد و تا عهد رضاشاه، چنین بود (خود به نوعی کنترل احوالات اشخاص؛ "اداره ی اطلاعات و امنیت"). بر راس حرم روحانیت نیز، مقامی به نام "مجتهد" یا "مرجعیت" تاسیس شد. هر مرجعی که نفوذش بیشتر بود و در بین مردم پیروان و مریدان بیشتری داشت، مرجعیت عظمای تقلید گشت. ساختار حکومت در ایران حتی پس از انقلاب مشروطیت هم کاملن مذهبی ماند و روحانیت هیچگاه به نماز و مسجد و عبادت و آیین بسنده نمی کرده اند. آنان تقریبن در تمام شئون زندگی اجتماعی مردم حضور داشته اند، میان قدرت سیاسی و قدرت مذهبی مرز مشخصی نبود. همین قدر که قدرت سیاسی رعایت حدود منافع "علماء" را می کرد، علماء نیز چشم بر اعمالش می بستند و به نوعی او را تایید و تقدیس می کردند. این رقابت پنهان، گاه آشکار می شد و به برخورد می انجامید تا دوباره یکی از طرفین، کوتاه بیاید. حکومت، مشروعیت خود را از مذهب کسب می کرد و در مقابل برای روحانیت حوزه ی تقدس قایل بود. این رابطه با قوانینی نانوشته از قرون گذشته شکل گرفته بود. سلاطین غزنوی به قصد جهاد با کفار، به هندوستان لشکر می کشند، سلاطین آل بویه خود مروج مذهب هستند. علمای مذهبی مشمول عنایات و مراحم مادی و معنوی سلاطین اند، تا دوران صفویه که مقام و منزلت مذهب و روحاینت به اوج اعتلای خود می رسد. در دوران قاجار، شکست ایران از روس و معاهده ی گلستان هم مانع نمی شود که "فتحعلیشاه" به رای و فتوای مجتهدان گردن نگذارد. "آقا سید محمد اصفهانی" مرجع تقلید زمان، از "عتبات عالیات" عازم تهران می شود؛ "بعد از ورود ایلچی (سفیر روس)، علما ی اعلام و مجتهدین با احترام به اردوی معلی آمدند و آنچه ایلچی از صلح و مصالحه سخن راند، علما را مقبول نیفتاد و اعلیحضرت همایون را بر جهاد تحریص کرده و از وجوب آن سخن راندند و اصرار کردند. (محمود محمود، تاریخ روابط ایران و انگلیس، جلد اول) جنگ اتفاق افتاد، شکست فاحش تر بود و به معاهده ی ترکمانچای، بسی شرمگینانه تر از معاهده ی قبلی (گلستان) منتهی شد(114).
حالا که به آخر این یادداشت رسیده ام، یادآوری این تذکر لازم است که کمبود تاریخ تحلیلی، تنها به تاریخ تشیع تمام نمی شود. تمامی تاریخ سیاسی و اجتماعی ما باید بارها و بارها به شکلی تحلیلی و بی تعصب، از نو نوشته شود. هیچ تاریخی بی نیاز از تحلیل چند باره نیست، و در عین حال هیچ تاریخی قطعیت ندارد. تعصب در مورد تاریخ، کار دیوانگان است. ما ایرانیان کم نساخته ایم که خود ویران نکرده باشیم، حتی تاریخ را! مولانا در یکی از مجالس سبعه (هفتگانه)ی خود، حکایتی دارد به این مضمون که؛ مردی از بنی اسرائیل به نام "عازم" از خانه بیرون شد و به شهری دیگر درآمد و به خدمت شیخی رسید. گفت؛ در این راه که می آمدم، عجایب ها دیدم. شیخ پرسید؛ چه دیدی؟ گفت؛ "قومی دیدم که کشت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند"! (115) (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
111 - چنین ادعایی به گوش هایی که به اصول تشیع و تاریخ نسبتن جعلی آن "عادت" کرده اند (شیفتگان "اهل بیت")، عجیب و غریب می نماید. برای اثبات این مدعا، باید روایات شیعی را بتمامی و با روش تطبیقی مرور کرد، هم چنین روایات غیر شیعی را، و تاریخ را هم. به عنوان مثال می توان به زندگی "عبدالله بن سبا" اشاره کرد که اصلن از یهودیان یمن و مخالفان سرسخت عثمان بود، به رجعت محمد اعتقاد داشت، و در ابتدا با علی هم مخالفت می کرد. مدتی در بصره و کوفه تبلیغ کرد و سپس از بیم جان به مصر گریخت. جایی نیامده، و نمی دانیم چرا نظرش نسبت به علی برگشت، طوری که بنا بر روایات شیعی، هنگامی که خبر مرگ علی را شنید، ناباورانه گفت؛ "اگر هزار بار خبر قتل او را بیاورند، باور نمی دارم، او نمی میرد تا آنگاه که جهان را پر از عدل و داد کند"! عبدالله دیگری هم هست به نام "عبدالله بن میمون"، معروف به "قداح" (تیر تراش) که در روایات شیعی از یاران جعفر صادق بوده و بسیاری از روایات این امام، از زبان او نقل شده است. در روایات اسماعیلیان اما، "اسماعیلی" (از پیروان اسماعیل، فرزند ارشد جعفر صادق) خوانده شده و از "دعات" بزرگ اسماعیلیان محسوب می شود! بهررو، آنچه در روایات شیعی نظیر خلاصه ی "علامه حلی"، "مجالس المومنین" شوشتری، "منهج المقال" میرزا محمد استرآبادی، "کافی" کلینی، "من لایحضر" شیخ صدوق، "تهذیب" شیخ طوسی و... در مورد این افراد و دیگران آمده، ضمن تفاوت های بسیار، روشن کننده ی نقاط مبهم و تاریک تاریخ تشیع اند، و این که چرا اسمی، امامی، مقدسی، معصومی، یک معتقد، یک راوی و... ناگهان در جایی سر بر آورده و منبع دانش و روایت و غیره شده، جزو اسرار است و باید همه چیز را چشم بسته پذیرفت. کسی اما به خود اجازه ی نمی دهد بپرسد علامه ی حلی کیست، یا شوشتری، یا استرآبادی، یا کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی و دیگران، اینها از کجا آمده اند، و چرا روایاتشان باید چشم و گوش بسته و صمُ بکم، پذیرفته شود؟ آیا پشت این اسامی، افراد حقیقی هم وجود داشته اند؟ اصولن در این گوری که بر سرش نماز می خوانیم و زاری می کنیم، جسدی هست؟
112 الف – در مورد نحوه ی خرید و ازدواج نرجس با حسن عسگری، روایتی مسخره از گروهی به رهبری آخوندی معروف، در یاهو به نام "عاشقان انتظار" تعریف شده؛ که حضرت (حسن بن نقی) به فرد مورد اعتمادش مقداری پول می دهد و آدرس مشخص شهر و بازاری را می دهد که فلان برده را به فلان مبلغ بخر و بیاور، و از این گونه. (گویا این صفحه برچیده شده)
http://groups.yahoo.com/group/Entezar...
این گروه، چندین بار تلاش داشتند مرا (از طریق وبلاگ) به راه راست هدایت کنند، تا آن که یادداشتی در مورد صفحه ی مربوطه و داستان های ساختگی آن نوشتم؛ (صفحه ی 41 این کتاب را بخوانید)
https://www.goodreads.com/book/show/2...
و "عاشقان انتظار" دست از هدایتم برداشتند. مورد دیگر آن که در هفت هشت سالگی از زبان شیخی که نزد او زبان عربی فرا می گرفتم (شیخ از اهالی دهستانی به نام "فُزوه" بود که در جاده ی اصفهان به نایین، قرار داشت، به همین دلیل او را، به نامی که صدایش می زدند، "شیخ فزوه"ای در خاطر دارم) از او مطلبی شنیدم که در هیچ کتاب و حدیثی، نه از اهل سنت و نه از اهل تشیع، حتی در "شیعه گری" احمد کسروی نخوانده ام. شیخ یک روز گفت که "عسگر" در زبان عرب (بجز نظامی) معنی "بی تخمه" و "بی هسته" هم می دهد! (به نوعی از انگور بی هسته هم، "انگورعسگری" می گویند!) در دوره ی دبیرستان، به دلیل پرسشی در درس شرعیات، روزی به سراغ آن شیخ، به مدرسه ی "سر نیم آورد" (کوتاه شده اش به لهجه ی اصفهانی؛ "سر نیمه برد") رفتم. طلبه ای که ساکن همان حجره بود، سکوت معناداری کرد و گفت؛ آقا همان سال ها به ولایت خودشان برگشتند! از پدر که مرا برای یادگیری زبان عربی نزد آن شیخ فرستاده بود، پرسیدم، گفت؛ نمی دانم چه گفته بود که تکفیرش کردند و لباسش را گرفتند و با افتضاح از مدرسه ی "سر نیمه برد" بیرونش انداختند!
مساله ی غیبت امام دوازدهم را با استناد به آیاتی از قرآن، منجمله آیه ی 5 سوره ی "قصص " ... و احادیثی از پیامبر و امامان و محدثین، تثبیت کرده اند؛ مثلن (لولم یبق من الدنیا الی الیوم واحد، لطول الله...) "اگر از عمر دنیا یک روز هم مانده باشد، خداوند آن را چندان طولانی می کند تا یکی از اهل بیت برانگیزاند و جهان را پر از عدل و داد کند، چنان که پر از ظلم و جور بود" (فضل ابن حسن الطبرسی، مجمع البیان، نقل از دکتر حمید عنایت؛ "اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر"). روشن است که هنگام تدوین قرآن، هنوز از مهدی خبری نیست (تنها گفته می شود "یکی از اهل بیت") با این همه نمی فهمم چرا خداوندی که قادر است روزی را به میل خود تا ظهور "یکی از اهل بیت" کش بدهد، چرا چند روز به عمر دنیا نمی افزاید... و اگر ظهور حضرت در ید قدرت و فرمان الهی ست، (عجل الله تعالی فرجه!) چرا اجازه می دهد حضرت در دقیقه ی نود، با دستپاچگی ظهور کند؟ خدا که می داند آخر دنیا چه روزی ست، حضرت را یکی دو هفته زودتر بیدار کند! در این زمینه هم به غیبت کیخسرو و بازگشت امشاسپندان، در افسانه های اساطیری ایران باستان توجه شود.
112 ب - جای دیگری هم گفته ام "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟"، اگر امامی بوده، چه نیاز به این داشته که کسی سوگند بخورد که او را دیده؟ و چرا مثلن در مورد علی یا حسین کسی سوگند نمی خورد که آنها را دیده است؟ اصولن این پنج نفری که "نایب امام" بوده اند، چه مزیتی داشته اند، و چرا رخصت یافته اند "امام غایب" را ملاقات و مشاهده کنند، و برای دیگران سوگند یاد کنند که او را دیده اند؟ می دانیم که اولی نوکر و سرسپرده ی امام دهم و بعد یازدهم بوده، و نفر دوم پسر اوست.
113- محقق سبزواری می نویسد؛ "هیچ عصری از وجود امام خالی نیست. ولی در بعضی ازمنه، امام بنا به دلایل و مصالحی از دیده ی ابناء بشر پنهان است و حتی در آن دوره هم عالم به برکت وجود ایشان دولت و نعمتی دارد..." (روضة الانوار عباسی، به نقل از دکتر حمید عنایت، اندیشه ی سیاسی در اسلام معاصر). "بنا به دلایلی"! "رهبری امت پس از پیامبر با امام است و حکومت حق امام، تداوم و استمرار رهبری پیامبر را در طول دوازده نسل، دوازده امام به عهده دارند که از بالا و از طرف فرماندهی اسلامی و... بر اساس اصل وصایت معین شده اند". (علی شریعتی، شیعه یک حزب تمام، مجموعه ی آثار). اگر از "دلایل" پنهان آقای شریعتی خبری نداریم، یک دلیل عمده و روشن اما آن است که اگر "مترجم" و "مفسر" و تاویل کننده و توجیه کننده ی قوانین و مقررات و حتی کتاب (قرآن) نباشد، به عبارتی اگر "وکیلی" نباشد، اداره ی امور "موکل" از دست آسمان هم خارج می شود و هرکس بنا به توجیه خود، مسلمان می ماند (اگر بماند). کلیسای کاتولیک و پاپ هم برای کنترل امور، و نظارت بر مومنین تاسیس شد، اما پروتستان ها خود را از زیر نظارت این کلیسا، که دکانی شخصی بیش نیست، بیرون کشیدند. به عبارتی نقش "روحانی" در تشیع، آرزوی "خلافت" بوده تا هم چون "خلفا"، کلید دنیا و آخرت در دستان یک نفر باشد!
114- پیوسته "نامه" و "اظهاریه" و "عریضه" جعل می کردند که ایرانیان مقیم مناطق اشغال شده (اران و ماورای قفقاز) از ظلم روس ها به جان آمده اند و "مسلمان" در چنگ "ارمنی"ست و باید "آزاد" شود! تاریخ تکرار می شود، اما به شکلی مسخره! باری، بر خلاف تحریفاتی که در تاریخ معاصر صورت گرفته، علما و مراجع تشیع در نهضت مشروطیت هم، آغازگر مبارزه نبودند. آنها پس از نارضایتی و شورش اولیه مردم، از فضای به وجود آمده استفاده کردند و در ابتدا هم تنها "عدالت خانه" می خواستند. ماه ها می گذرد، شاه (مظفرالدین شاه) از فرنگستان مراجعت می کند و "علماء" هم چنان به "لیت و لعل" مشغول اند تا آن که جوش و خروش مردم بالا می گیرد. "مسیو نوز" با لباس آخوندی در مجلسی ظاهر شد. نوز را روس ها سر کار آوردند و انگلیسی ها می خواستند رقیب را از میدان به در کنند (همان گونه که قرارداد تنباکو را انگلیسی ها به ناصرالدین شاه، تحمیل کردند، و روس ها همه جا تلاش کردند تا آن را از میان ببرند). عکس "نوز" (در لباس آخوندی) تکثیر شد و به دست مردم در بازار، و به رویت "علماء" رسید. هنوز تا مشروطیت خیلی راه هست. بعد هم، مشروطیتی که منظور علماء بود، "مشروعیت" بود، یعنی قوانین شریعت. انگیزه ی اصلی روحانیون شیعه، محدود کردن اختیارات شاه، نه در جهت قدرت گرفتن مردم، که در جهت شراکت در قدرت خودشان با سلطنت، و افزایش اختیاراتشان بود. برخی نظیر سید عبدالله بهبهانی، بیشتر به فکر جاه و مقام و افزودن قدرت خود بودند. برخی مانند شیخ فضل الله، با خود صادق بودند و در همان ابتدا نظر خود را تغییر دادند و علیه مشروطه به مقاومت پرداختند. کافی ست به فتواها و نامه ها و تلگراف های ایات سه گانه مقیم عتبات (کربلا و نجف و سامراء) خراسانی و مازندرانی و... توجه کنید. در احوالات سید طباطبایی که به اصطلاح بین علماء از "آزادی خواه"ترین محسوب می شده، آمده که وقتی در دوران کوتاه استبداد محمدعلی شاه (استبداد صغیر) قافیه بر ایشان تنگ آمد، سید گفت "به ما گفتند مشروطه همان اسلام است" (ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان). مراجع نجف و کربلا و سامراء هم پیوسته "دوام دولت شاه و ولی عهد" را آرزو می کردند و این که "علماء عساکر دعا" هستند!
115 – در جای جای مطلب یادآوری کرده ام که اینها نظریات شخصی ست، در مورد هیچ کدامشان هم تعصبی ندارم. در مقابل مطالبی از سر تعصب، توام با کینه ورزی و بدزبانی، آن هم از سوی کسانی که عمر و دانششان به "تحقیق" و "بررسی" قد نمی دهد، جز خنده کاری از دستم ساخته نیست. بارها بلای "تعصب" را بجان خویش، چشیده ایم. کم ترینش همان که در 1369 بر سر احمد شاملو آوردند. و علما و ادبای ریش و پشم دار (و نه مردم عامی!) مثل جوانان متعصب بسیجی، شاملو را به همه چیز، از راست راست تا چپ چپ متهم کردند، معجونی که در هیچ دیگی پخته نمی شد. بسیاری از استادان و پژوهشگران دانشمند، او را به سبک مرتضوی و شریعتمداری، به انواع تهمت و گناه متهم کردند. لابد اگر "مجتهد" بودند، "تکفیر"ش هم می کردند، بی آن که یکی از آنان به خود زحمت داده باشد و سخن شاملو را به تمامی خوانده، یا شنیده باشد. همین که تعصبشان قلقلک شد، آن هم در دفاع و حمایت از چند نام افسانه ای در حماسه (کاوه، ضحاک، فریدون و)... شاملو را زنده زنده شستند و روی بند تعصبشان آویختند! شاملو در جایی در همان سخن رانی در مورد تعصب، مضمون شیرینی دارد؛ "... در این کشور حیرت انگیزترین جنبش های فکری و اجتماعی و... روشنفکران انقلابی بسیاری ظهور کرده اند ... تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بی تعقل است... چوبی را نشانش بده بگو تو را این آفریده، باید روزی سه بار دورش شلنگ تخته بزنی... برو چند سال دیگر برگرد. بهش بگو خانه خراب، این حرکات که می کنی... معنی ندارد. می گیرد پای همان چوبی که می پرستد، درازت می کند و به عنوان کافر حربی، سرت را گوش تا گوش می برد... حالا به این بنده ی شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درایت هم فرض می کنیم، عاقلانه؟"! و هم چنین این کلام ساده، که نیازی هم نیست از زبان شاملو گفته شده باشد تا سندیت پیدا کند؛ "تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می اندیشی که من منطقت را با اندیشه ی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی می توانم عقیده ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی... تو که پوزه بند به دهان من می زنی از اندیشه ی من... می ترسی. مردم را فریب داده ای و نمی خواهی فریبت آشکار شود... نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه ی آزادش می شوید؟...".
هدفی که با کشتن و اعدام و ترور مخالف و عدم رعایت حقوق بشر و هزار درد بی درمان دیگر به دست می آید، هدفی معیوب است. آنچه در حول و حوش این هدف و اندیشه نوشته شده، جعلی بیش نیست. اگر چنان جامعه ی آرمانی که توصیف می شود (صدر اسلام)، می توانست جایی در تاریخ، واقعیت داشته باشد، احتمال تکرارش هم کم و بیش ممکن می بود. این که با این همه دروغ، هنوز هم ابتدایی ترین آثار چنان آرمانی در جامعه ی امروز ما شکل نگرفته، ریشه در آن "خشت خام" دارد؛ تاریخی روایت می کنیم، "نه آن چنان که بوده، بلکه آن چنان که آرزو می شده"(شاهرخ مسکوب). برای رهایی از این بن بست، باید این اژدهای رها شده در کوچه و خیابان را به قفس پیشین خود، یعنی ذهن و قلب انسان ها بازگرداند. جای خدا و پیامبر در کوچه و خیابان نیست، آنجا بی تردید به اغراض و هوس های کاسبکارانه آلوده می شوند.
بخش های پیشین را اینجا بخوانید؛
بخش یازدهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش نهم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دویم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
Published on September 22, 2017 01:12
No comments have been added yet.