The Flowers of Hiroshima Quotes
The Flowers of Hiroshima
by
Edita Morris1,094 ratings, 4.03 average rating, 121 reviews
The Flowers of Hiroshima Quotes
Showing 1-5 of 5
“عجله عادتی فوقالعاده است: همیشه خیلی بهتر است که پاهایت بدوند تا اینکه افکارت. اما به خانه که رسیدی، دیگر کجا میتوانی بدوی؟”
― The Flowers of Hiroshima
― The Flowers of Hiroshima
“[...] شهر هیروشیما در میان شعلهها. به او از دویدن توی خیابانها همراه مادرم در آن روز میگویم، و خاله ماتسُوی، و اوهاتسو -کودکی سهساله که پشت مادرم را محکم گرفته بود. انفجار تقریبا همه لباسهایمان را پاره کرده بود؛ تقریبا لخت بودیم. گلولههای آتش همچنان از هوا شلیک میشد. پروانههای شعلهور به هر چیزی که برخورد میکردند آن را میبلعیدند: درختها، خانهها، و مردم در حال فرار. خیابانها آنقدر داغ بودند که آسفالت کف میکرد و میجوشید و سگهای بینوای بسیاری زندهزنده کباب شدند، چون نمیتوانستند پنجههایشان را بیرون بکشند. آه، یادم میآید که چهطور از وحشت فریاد میکشیدند -آن سگها-؛ و مادر هم لابد قبل از آنکه توی آب بپرد، فریاد کشیده بود...
[...]
«خاله ماتسُوی میگوید که نمیتواند آن فریادها را فراموش کند. هیچوقت نمیتوانست بوی زننده گوشت سوخته را از یاد ببرد. او بود که اوهاتسو را از ساحل رودخانه قاپید، وقتی مادر پرتش کرده بود. مادر فریادی مأیوسانه کشیده و سپس توی آب پریده بود. آنجا که میان بقیه افتاده بود، صورت زیبای جوانش را برای آخرین نگاه به سمت اوهاتسو برگرداند. پیش از غرق شدن نام اوهاتسو را صدا کرد. درست در نقطهای که شما گلها را میبینید. گلهای او...»
نمیتوانم ادامه دهم. نمیتوانم. آه. ماماسان... چهره سیاهشدهات، از میان آب خاکستریرنگ به دخترت دوخته شده. هالهای دور سرت است: موهای آتشگرفتهات! قسم میخورم ماماسان؛ به صورت سیاهشدهات قسم میخورم؛ به موهای آتشگرفتهات؛ که بقیه عمرم را برای این صرف کنم تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد. آه، ماماسان! داری به من لبخند میزنی؟ این چیزی بود که از دخترت میخواستی؟ قولش را؟ تعهدش به این وظیفه؟ خب، قول را گرفتی؟ من عهدی بستهام. حالا صورت زجردیدهات زیر موجها پنهان شده و به جایش دستهگل کوچک اوهاتسو شنناور است. سرانجام به آرامش رسیدی. ماماسان! در آرامش هستی عزیز من؟”
― The Flowers of Hiroshima
[...]
«خاله ماتسُوی میگوید که نمیتواند آن فریادها را فراموش کند. هیچوقت نمیتوانست بوی زننده گوشت سوخته را از یاد ببرد. او بود که اوهاتسو را از ساحل رودخانه قاپید، وقتی مادر پرتش کرده بود. مادر فریادی مأیوسانه کشیده و سپس توی آب پریده بود. آنجا که میان بقیه افتاده بود، صورت زیبای جوانش را برای آخرین نگاه به سمت اوهاتسو برگرداند. پیش از غرق شدن نام اوهاتسو را صدا کرد. درست در نقطهای که شما گلها را میبینید. گلهای او...»
نمیتوانم ادامه دهم. نمیتوانم. آه. ماماسان... چهره سیاهشدهات، از میان آب خاکستریرنگ به دخترت دوخته شده. هالهای دور سرت است: موهای آتشگرفتهات! قسم میخورم ماماسان؛ به صورت سیاهشدهات قسم میخورم؛ به موهای آتشگرفتهات؛ که بقیه عمرم را برای این صرف کنم تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد. آه، ماماسان! داری به من لبخند میزنی؟ این چیزی بود که از دخترت میخواستی؟ قولش را؟ تعهدش به این وظیفه؟ خب، قول را گرفتی؟ من عهدی بستهام. حالا صورت زجردیدهات زیر موجها پنهان شده و به جایش دستهگل کوچک اوهاتسو شنناور است. سرانجام به آرامش رسیدی. ماماسان! در آرامش هستی عزیز من؟”
― The Flowers of Hiroshima
“به دروغ به خانم فروشنده میگویم: «راستش چیزی نمیخواهم بخرم. فقط داشتم نگاه میکردم. شوهرم...»
اما با تصور اینکه فومیو طبقه بالا خوابیده، دارد زجر میکشد، راهرو شروع میکند به چرخیدن، پیشخان را که محکم میگیرم، صدای زن فروشنده را میشنوم که میپرسد شوهرم در کدام بخش است. وقتی پاسخ میدهم در بخش تشعشعات است، رفتارش به طور باورنکردنیای تغییر میکند. خیلی راحت سیب گرانقیمتش را در دستم میچپاند: «بگیرید! مال شما!»
گونههایش که پر از جای زخم هستند میلرزند: «بمب اتم خانوادهام را سوزاند.» خجولانه میگوید: «ببخشید که آن را گفتم.»
به یکدیگر تعظیم میکنیم. او جلوی لرزش صورتش را میگیرد. حالا دوباره چهرهاش زیر نقاب است، اما چشمهایمان در نگاهی طولانی به هم خیره میشوند. مشتری دیگری که لنگانلنگان میآید، در گوشم میگوید منتظر باشم، چون میخواهد که سیب فومیو را توی کاغذ کادویی بپیچد. (آه! انگاری انگشتهایش را دراز و قلبم را نوازش کرده است.)
در جوابش به نجوا میگویم: «ممنون.»”
― The Flowers of Hiroshima
اما با تصور اینکه فومیو طبقه بالا خوابیده، دارد زجر میکشد، راهرو شروع میکند به چرخیدن، پیشخان را که محکم میگیرم، صدای زن فروشنده را میشنوم که میپرسد شوهرم در کدام بخش است. وقتی پاسخ میدهم در بخش تشعشعات است، رفتارش به طور باورنکردنیای تغییر میکند. خیلی راحت سیب گرانقیمتش را در دستم میچپاند: «بگیرید! مال شما!»
گونههایش که پر از جای زخم هستند میلرزند: «بمب اتم خانوادهام را سوزاند.» خجولانه میگوید: «ببخشید که آن را گفتم.»
به یکدیگر تعظیم میکنیم. او جلوی لرزش صورتش را میگیرد. حالا دوباره چهرهاش زیر نقاب است، اما چشمهایمان در نگاهی طولانی به هم خیره میشوند. مشتری دیگری که لنگانلنگان میآید، در گوشم میگوید منتظر باشم، چون میخواهد که سیب فومیو را توی کاغذ کادویی بپیچد. (آه! انگاری انگشتهایش را دراز و قلبم را نوازش کرده است.)
در جوابش به نجوا میگویم: «ممنون.»”
― The Flowers of Hiroshima
“[...] در چشمهای من آن هراس بینامی را میخواند که در همه بازماندگان هیروشیما پنهان شده است. مگر من و اوهاتسو هر دویمان در معرض تشعشعات رادیواکتیو نبودیم که چهارده سال پیش تا مغز استخوانمان نفوذ کرد؟ خدایا! ما کودکان آن بمب هستیم و فرزندان ما نیز کودکان بمب هستند، چون داغش میتواند از نسلی به نسل دیگر مننتقل شود. آیا این سرنوشت میچیکوی من، تادئوی تپلمپل من، اوهاتسوی قشنگ من است، که کودکانی... به دنیا بیاورند...”
― The Flowers of Hiroshima
― The Flowers of Hiroshima
“[...]
- تا پیش از ششم آگوست ۱۹۴۵، هیروشیما بندری پررونق با سیصدوشصتهزار نفر جمعیت بود؛ اما در صبحگاه آن روز، شهر بزرگ از صحنه روزگار محو شد...
خدای من! نقش یک راهنما سختتر از آن است که توقعش را داشتم. توی دفترچه نوشته که در عرض یک دقیقه، بین ساعت هشت و پانزده دقیقه تا هشت و شانزده دقیقه، شصتهزار خانه تبدیل به خاکستر شدند و صدهزار نفر سوختند یا زیر آوار ماندند و مردند. از آمار متنفرم! گویی از پشت هر رقم صورت آدمهای دردمند به من زل زدهاند...”
― The Flowers of Hiroshima
- تا پیش از ششم آگوست ۱۹۴۵، هیروشیما بندری پررونق با سیصدوشصتهزار نفر جمعیت بود؛ اما در صبحگاه آن روز، شهر بزرگ از صحنه روزگار محو شد...
خدای من! نقش یک راهنما سختتر از آن است که توقعش را داشتم. توی دفترچه نوشته که در عرض یک دقیقه، بین ساعت هشت و پانزده دقیقه تا هشت و شانزده دقیقه، شصتهزار خانه تبدیل به خاکستر شدند و صدهزار نفر سوختند یا زیر آوار ماندند و مردند. از آمار متنفرم! گویی از پشت هر رقم صورت آدمهای دردمند به من زل زدهاند...”
― The Flowers of Hiroshima
