Arian > Arian's Quotes

Showing 1-30 of 33
« previous 1
sort by

  • #1
    Oscar Wilde
    “Be yourself; everyone else is already taken.”
    Oscar Wilde

  • #2
    Albert Einstein
    “Two things are infinite: the universe and human stupidity; and I'm not sure about the universe.”
    Albert Einstein

  • #3
    Frank Zappa
    “So many books, so little time.”
    Frank Zappa

  • #4
    Mae West
    “You only live once, but if you do it right, once is enough.”
    Mae West

  • #5
    Albert Camus
    “Don’t walk in front of me… I may not follow
    Don’t walk behind me… I may not lead
    Walk beside me… just be my friend”
    Albert Camus

  • #6
    I'm selfish, impatient and a little insecure. I make mistakes, I am out of control
    “I'm selfish, impatient and a little insecure. I make mistakes, I am out of control and at times hard to handle. But if you can't handle me at my worst, then you sure as hell don't deserve me at my best.”
    Marilyn Monroe

  • #7
    رضا براهنی
    “شتاب کردم که آفتاب بیاید
    نیامد
    دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
    شبانه روز دریدم، دریدم
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
    چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
    نیامد
    کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
    چو آمدم به خیابان
    دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
    نیامد
    اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
    ولی گریستن نتوانستم
    نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
    که آفتاب بیاید
    نیامد”
    رضا براهنی, خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم

  • #8
    Marcus Tullius Cicero
    “A room without books is like a body without a soul.”
    Marcus Tullius Cicero

  • #9
    Bernard M. Baruch
    “Be who you are and say what you feel, because those who mind don't matter, and those who matter don't mind.”
    Bernard M. Baruch

  • #10
    هوشنگ ابتهاج
    “نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
    دریچه آه می‌کشد
    تو از کدام راه می‌رسی
    جوانی مرا چه دلپذیر داشتی
    مرا در این امید پیر کرده‌ای

    نیامدی و دیر شد...”
    هوشنگ ابتهاج

  • #11
    Marcel Proust
    “به نظر من، فقط دو دسته آدم وجود دارند: آنهایی که بزرگوارند و آنهایی که نیستند، و من به سنی رسیده ام که دیگر باید انتخاب کرد، باید یک بار و برای همیشه تصمیم بگیری کی ها را دوست داشته باشی و کی ها را ول کنی، با آنهایی که دوست داری یکی بشوی و برای جبران وقتی که با بقیه هدر داده ای تا دم مرگ از آنها جدا نشوی.”
    Marcel Proust, Swann’s Way

  • #12
    Romain Gary
    “حتی در مورد بهترین چیزها باید آدم بتواند و به موقع دست نگه دارد”
    Romain Gary, خداحافظ گاری کوپر

  • #13
    Henry Wadsworth Longfellow
    “Music is the universal language of mankind.”
    Henry Wadsworth Longfellow

  • #14
    Aldous Huxley
    “Facts do not cease to exist because they are ignored.”
    Aldous Huxley, Complete Essays, Vol. II: 1926-1929

  • #15
    Friedrich Nietzsche
    “That which does not kill us makes us stronger.”
    Friedrich Nietzsche

  • #16
    John Keats
    “Touch has a memory.”
    John Keats

  • #17
    رضا براهنی
    “به گردنِ خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمده‌ام حتا هنوز هم غرق طراوتِ نام‌ات
    یارم نباش، خودت باشم خودم باش خود پیش مرگِ تو بودن
    خبر کن موسیقی را که گره‌های انگشتان‌ات به ماه گره خورده‌اند
    که ناخن‌ات هلال ماه شده چیزی نیست هلالِ ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
    مرا به سوی خود بتابان بچین، رسیده و نرسیده بچین و پنجره را باز کن
    جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچین‌ام
    برو به هوا، به هوای این‌که من از پشت پا نگران‌ات شوم
    و آمدی که بیایی بیا و چنگ‌وار منحنی‌ام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
    بِدَم به من پهلوهایت را و شانه‌هایت را”
    رضا براهنی, گزیده اشعار رضا براهنی

  • #18
    “to be able to enter into the stillness that is one’s own true nature, one must break up constantly the addiction and fascination with being something.”
    Albert Low, Zen: Talks, Stories and Commentaries

  • #19
    الیاس علوی
    “خدا كند انگورها برسند
    جهان مست شود
    تلوتلو بخورند خیابان‌ها
    به شانه‌ی هم بزنند
    رئیس‌جمهورها و گداها

    مرزها مست شوند
    و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
    و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .

    خدا كند انگورها برسند
    آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
    هندوكش دخترانش را آزاد كند .

    برای لحظه‌ای
    تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
    كاردها یادشان برود
    بریدن را
    قلم‌ها آتش را
    آتش‌بس بنویسند .

    خدا كند كوهها به هم برسند
    دریا چنگ بزند به آسمان
    ماهش را بدزدد
    به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

    خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
    پنجره‌‌ها
    دیوارها را بشكنند
    و
    تو
    همچنانكه یارت را تنگ می‌بوسی
    مرا نیز به یاد بیاوری .

    محبوب من
    محبوب دور افتاده‌ی من
    با من بزن پیاله‌ای دیگر
    به سلامتی باغ‌های معلق انگور”
    الیاس علوی

  • #20
    Pablo Neruda
    “Love is so short, forgetting is so long.”
    Pablo Neruda, Love: Ten Poems

  • #21
    مهدی اخوان ثالث
    “لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #22
    “من درگیر طولانی‌ترین و در عین حال بی‌نوید‌ترین عصیان روی زمین هستم،..علیه خودم. علیه محدودیت و درماندگی خودم.”
    Gustav Janouch

  • #23
    مهدی اخوان ثالث
    “با تو دارد گفت و گو شوريده‏ي مستي
    -مستم و دانم كه هستم من-
    اي همه هستي ز تو، آيا تو هم هستي؟”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #24
    مهدی اخوان ثالث
    “بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
    بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
    که می ترسم تو را خورشید پندارند
    و می ترسم همه از خواب برخیزند
    و می ترسم که چشم از خواب بردارند

    نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
    نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

    و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
    پرستوها که با پرواز و با آواز
    و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
    نمی خواهم بفهمانند بیدارند

    شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
    در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
    پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

    بیا ای مهربان با من!
    بیا ای یاد مهتابی..”
    مهدی اخوان ثالث, لحظه‌ی دیدار نزدیک است

  • #25
    مهدی اخوان ثالث
    “ما چون دو دريچه ، رو به روي هم
    آگاه ز هر بگو مگوي هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آينده
    عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
    بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
    اكنون دل من شكسته و خسته ست
    زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
    نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
    نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد”
    مهدی اخوان ثالث

  • #26
    مهدی اخوان ثالث
    “ما شکسته پر مرغیم ای ستیزه گر صیاد
    زجر اگر دهی باری اندک اندک آهسته”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #27
    مهدی اخوان ثالث
    “به دیدارم بیا هرشب
    در این تنهایی تنها و تاریک خدامانند
    دلم تنگ است
    بیا، ای روشن! ای روشنتر از لبخند!
    شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.”
    مهدی اخوان ثالث

  • #28
    مهدی اخوان ثالث
    “عمر من دیگر چون مردابی ست
    راکد و ساکت و آرام و خموش
    نه از او شعله کشد موج و شتاب
    نه در او نعره زند خشم و خروش
    گاهگه شاید یک ماهی پیر
    مانده و خسته در او بگریزد
    وز خرامیدن پیرانه ی خویش
    موجکی خرد و خفیف انگیزد
    یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل
    راه گم کرده ، پناه آوردش
    و ارمغان سفری دور و دراز
    مشعلی سرخ و سیاه آوردش
    بشکند با نفسی گرم و غریب
    انزوای سیه و سردش را
    لحظه ای چند سراسیمه
    کند
    دل آسوده ی بی دردش را
    یا شبی کشتی سرگردانی
    لنگر اندازد در ساحل او
    ناخدا صبح چو هشیار شود
    بار و بن برکند از منزل او
    یا یکی مرغ گریزنده که تیر
    خورده در جنگل و بگریخته چست
    دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف
    دست و پایش شود از رفتن سست
    همچنان محتضر و خون آلود
    افتد ، آسوده ز صیاد بر او
    بشکند آینه ی صافش را
    ماهیان حمله برند از همه سو
    گاهگاه شاید مرغابیها
    خسته از روز بر او خیمه زنند
    شبی آنجا گذرانند و سحر
    سر و تن شسته و پرواز کنند
    ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
    غیر شام سیه و صبح سپید ؟
    روز دیگر ز پس روز دگر
    همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
    ای بسا شب که به مردب گذشت
    زیر سقف سیه و کوته ابر
    تا سحر ساکت و آرام گریست
    باز هم خسته نشد ابر ستبر
    و ای بسا شب که ب او می گذرد
    غرقه در لذت بی روح بهار
    او به مه می نگرد ، ماه به او
    شب دراز
    است و قلندر بیکار
    مه کند در پس نیزار غروب
    صبح روید ز دل بحر خموش
    همه این است و جز این چیزی نیست
    عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
    دفتر خاطره ای پاک سپید
    نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
    نه بر او مانده نشانی نه، خطی
    اضطرابی تپشی ، خون دلی
    ای خوشا آمدن از
    سنگ برون
    سر خود را به سر سنگ زدن
    گر بود دشت گذشتن هموار
    ور بوده درخ سرازیر شدن
    ای خوشا زیر و زبرها دیدین
    راه پر بیم و بلا پیمودن
    روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
    جلوه گاه ابدیت بودن
    عمر « من » اما چون مردابی ست
    راکد و ساکت و آرام و خموش
    نه در او نعره زند مجو و شتاب
    نه از او شعله کشد خشم و خروش”
    مهدی اخوان ثالث, زمستان

  • #29
    هوشنگ ابتهاج
    “آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌اي بر در اين خانه تنها زد و رفت”
    هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj

  • #30
    هوشنگ ابتهاج
    “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

    پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

    روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

    حالیا چشم جهانی نگران من و توست

    گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

    همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

    گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

    ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

    این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

    گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

    نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

    هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

    سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

    وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
    هوشنگ ابتهاج



Rss
« previous 1