Fatemeh Safinejad > Fatemeh's Quotes

Showing 1-22 of 22
sort by

  • #1
    عرفان نظرآهاری
    “به شانه ام زدي

    كه تنهايي ام را تكانده باشي


    به چه دل خوش كرده اي ؟

    تكاندن برف

    از شانه هاي آدم برفي ؟

    عرفان نظرآهاری

  • #2
    عرفان نظرآهاری

    دستمال کاغذی به اشک گفت:
    قطره قطره ات طلاست
    یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
    عاشقم با من ازدواج می کنی؟
    اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
    تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی!
    توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای
    زباله می شوی،پس برو و بی خیال باش عاشقی کجاست!
    تو فقط دستمال باش!
    دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست
    گریه کرد گریه کرد
    در تن سفید و نازکش دوید خون درد
    آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد
    چرک و زشت مثل این و آن نشد
    رفت گرچه توی سطل آشغال
    پاک بود و عاشق و زلال
    او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت
    چون که در میان قلب خود
    دانه های
    اشک داشت

    عرفان نظرآهاری

  • #3
    Heinrich Böll
    “هرگز نبايد سعي در تكرار لحظات داشت بايد آنها را همان گونه كه يك بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد.”
    Heinrich Böll

  • #4
    Heinrich Böll
    “هیچ کس در این دنیا -چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد- نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئله ای داشته باشد ، حالا خواه این مسئله به خوشبختی یا بدبختی ، به عش یا به "افت هنری" ارتباط داشته باشد. واقعیت امر این است که هر مردی همواره به نوعی خارج از وضعیت و شرایط انسانی دیگر قرار دارد”
    هاینریش بل

  • #5
    Heinrich Böll
    “انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آن هاست”
    Heinrich Böll, The Clown

  • #6
    Agatha Christie
    “Very few of us are what we seem.”
    Agatha Christie, The Man in the Mist

  • #7
    Bernard M. Baruch
    “Be who you are and say what you feel, because those who mind don't matter, and those who matter don't mind.”
    Bernard M. Baruch

  • #8
    John Green
    “What is the point of being alive if you don't at least try to do something remarkable?”
    John Green, An Abundance of Katherines

  • #9
    Franz Kafka
    “Many a book is like a key to unknown chambers within the castle of one’s own self.”
    Franz Kafka

  • #10
    Haruki Murakami
    “And once the storm is over, you won’t remember how you made it through, how you managed to survive. You won’t even be sure, whether the storm is really over. But one thing is certain. When you come out of the storm, you won’t be the same person who walked in. That’s what this storm’s all about.”
    Haruki Murakami, Kafka on the Shore

  • #11
    Haruki Murakami
    “When you come out of the storm, you won’t be the same person who walked in. That’s what this storm’s all about.”
    Haruki Murakami, Kafka on the Shore

  • #12
    Abbas Maroufi
    “هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
    عباس معروفی / Abbas Ma'roofi

  • #13
    حسین منزوی
    “درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

    تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

    تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

    در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

    تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

    سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

    به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

    میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

    به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

    که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

    در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

    و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی”
    حسین منزوی

  • #14
    Reza Amirkhani
    “آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ...
    ....
    از آدم بی خظا می ترسم، از آدم دو خطا دوری می کنم، اما پای آدم تک خطا می ایستم”
    رضا امیرخانی, قیدار

  • #15
    Saadi
    “ای دوست! همچنان دل من مهربان توست”
    سعدی, غزلیات سعدی

  • #16
    رضا براهنی
    “شتاب کردم که آفتاب بیاید
    نیامد
    دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
    شبانه روز دریدم، دریدم
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
    چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
    نیامد
    کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
    چو آمدم به خیابان
    دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
    نیامد
    اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
    ولی گریستن نتوانستم
    نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
    که آفتاب بیاید
    نیامد”
    رضا براهنی, خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم

  • #17
    حسین محی‌الدین الهی قمشه‌ای
    “آدمی اگر بهترین هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
    اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است!
    اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!
    اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!
    اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!
    اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است
    اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست
    اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!
    و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین
    پس نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
    و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.
    پس آنچه باشید که دوست دارید.”
    حسین الهی قمشه ای

  • #18
    “هم رفتنش خطاست هم بازگشتنش
    چون اره در گلوی سپیدار مانده‌است”
    علیرضا بدیع

  • #19
    “تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
    اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

    آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
    از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

    پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
    فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

    ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
    هشدار که آرامش ما را نخراشی

    هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
    اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی”
    علیرضا بدیع

  • #20
    هوشنگ مرادی کرمانی
    “زندگی خیاری است که باید آغازش را کُند و انداخت دور. چون دست ما نبوده.”
    هوشنگ مرادی کرمانی

  • #21
    مهدی اخوان ثالث
    “...
    دلم -دیوانه- بودن با ترا می‌خواست

    سروش آوازها می‌خواند، مسحورِ شکوهِ شب

    ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب

    شنودن با تو را می‌خواست

    به حسرت آنچنان می‌گفت از "آن شب‌های" رویایی

    که پنداری نبیند هیچ از "این شب‌ها"

    "خوشا"می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:

    خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!

    که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم

    و جادوی طبیعت را در افسونِ شبِ جنگل

    به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم

    و اما بی‌خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق

    که این چندم شب است از ماه؟

    و پیش از نیم‌شب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟

    و خواهد بود

    طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟

    چرا که در دل ما آفتاب بی‌زوالی روز و شب می‌تافت

    و در ما بود و گردِ ما

    طوافِ کهکشان‌ها و مدارِ اختران روشنِ هر شب

    و از ما و برای ما

    طلوعِ طلعتِ روشن‌ترین کوکب

    خوشا آن نازنین شب‌ها

    و آن شبگردی و شب زنده‌داری‌های دور از خستگی تا صبح

    و آن شاباش و گهگاهی نثارِ ابرهای عابرِ خاموش

    و گلبارانِ کوکب‌ها

    و کوکب‌ها و کوکب‌ها…”
    مهدی اخوان ثالث

  • #22
    مهدی اخوان ثالث
    “تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
    مگرم سوی تو راهی باشد
    چون فروغ نگهت
    ورنه دیگر به چه کار ایم من ....”
    مهدی اخوان ثالث



Rss