تاریخ به روایت ما (بخش نهم)

اختلاف و شکاف بین مسلمانان، بعد از واقعه ی کربلا آغاز می شود که؛ "عده ای گرد محمد حنفیه، برادر ناتنی حسن و حسین، جمع می شوند". اما شیعیان اینجا هم به حدیث یا روایتی متوسل می شوند که بنیادش روشن نیست؛ این که پیامبر پیش بینی کرده بود که میان مسلمانان اختلاف می افتد، و اشاره کرده که زین العابدین جانشین برحق امام حسین است! در روایات شیعی هرجا قافیه تنگ آمده، از قول محمد یک حدیث "چاق" کرده اند! تا دهان مدعی را ببندند (80). می گویند آیات "زاول ارحام" و هم چنین داستان حضرت زکریا در قرآن بر این مبنا آمده است (تاکید بر امامت زین العابدین!) در همین زمینه روایت دیگری هم از محمد به نام "روایت لوح" می آورند... که شرحش از حوصله ی این مطلب خارج است.
در مورد امام پنجم محمدباقر، صفحات تاریخ از این هم سفیدتر است. در مدینه به دنیا می آید، 35 ساله است که پدرش فوت می کند و... بالاخره در 114 هجری، هشام بن عبدالملک، خلیفه ی اموی که باز هم "از حضرت وحشت داشته"، ایشان را در سن 55 سالگی "زهری" و مسموم می کند. فرزندش امام ششم، جعفربن محمدباقر، 34 سال در سایه ی پدر و 34 سال هم بعد از پدر زندگی می کند. صادق را واضع فقه شیعی می دانند. داستان اما چنین می نماید که گویا جعفر صادق فقه اسلامی می نوشته. از آنجا که سه فقیه معروف اهل سنت، حول و حوش دوران او می زیسته اند، و هیچ کدام با مبانی فقه صادق و احادیث و روایات او در قوانین فقهی، از بسیاری جهات، موافقت نداشتند (81)، از همین رو فقهی که جعفربن بافر تدوین کرده، به دلیل عدم قبول فقهای اهل سنت، بعدها به نام فقه جعفری نامیده شده و البته در طول زمان به ویژه از دوران صفویه به بعد، پیرایه های بسیاری بر آن بسته اند که امروز محال است معلوم شود چه مقدار از آن فقه شیعی (جعفری) است. از جمله "تقیه" را به جعفر صادق نسبت می دهند، به این معنا که عقیده ی اصلی اش را پنهان می کرده! بین شیعیان معمول است که هرکجا جانشان در خطر است، به "تقیه"، شیعه بودن خود را پنهان کنند. به یک معنا منکر شیعه بودن خود می شوند! مستمسکی برای شیعیان که هرکس را مطابق میل خود دیدند، شیعی خوانده اند، ولو خود آن شخص مدعی مذهب و ایمان دیگری بوده؛ می گویند "تقیه" می کرده!
فقه اسلامی از پایان قرن سوم هجری، کم کم معمول شد، و اولین آنها معروف به فقه حنفی، از "ابوحنیفه" (حنفی) است که ساکن کوفه بود و در 150 هجری فوت کرد. دومین فقه مدون از "مالک ابن انس" (مالکی) است که از اهالی مدینه بوده و در 179 وفات یافته. پس از آن "محمدبن ادریس شافعی" (شافعی)، سومین متفکر اهل سنت است که فقه شافعی را تدوین کرده. و بالاخره احمدبن حنبل (حنبلی) از ساکنین بغداد، که در 241 وفات یافت و تفاوت فقه او با دیگران، مخالفتش با "تاویل" قرآن است، و از احادیث، تنها آن گروه را که به "صحابه" نسبت می دادند، می پذیرفت. از آنجا که زندگی و مناسبات معیشتی و اجتماعی در حجاز، تا قرن ها پس از محمد تغییر چندانی نکرده بود، پیروان محمد را که به همان قراردادهای اولیه ی اسلام معتقد بودند، "اهل سنت" می نامیدند. در منطقه ی اسلامی، پس از یکی دو قرن، دو گونه فقه، یکی از "اصحاب حدیٍث" (مدینه) و دیگری از اصحاب رای" (کوفه) رایج شد. اما به دلیل تفاوت های فرهنگی و زبانی و تاریخی ملل مختلف مسلمان، فقه اسلامیبه ویژه در جوامعی که تاریخ و تمدنی بلند داشتند، نه کارایی داشت و نه چندان پذیرفته می شد. بطور کلی قوانین و فقه اسلام، به دلیل ابتدایی بودنشان، هرگز با هیچ علم و فلسفه، و در هیچ فرهنگی مالوف و مانوس نشد. باری، نوشته اند که جعفر صادق "دانشگاه" اسلامی تاسیس کرد که در آن خداشناسی، حقوق اسلامی، اخلاق و منطق و پزشگی و جبر و شیمی و دیگر علوم تدریس می شده! تقریبن همه ی روایات شیعی بر این نکته اشاره دارند که جعفربن محمدباقر مکتبی داشته که در آن فقه و سنت و علوم قرآنی تدریس می کرده. آنچه اما بنا بر "پیرایه"های بعدی تشیع به "دانشگاه" و تدریس گسترده ی علوم، تعبیر شده، جز بر اساس این باور نیست که جعفر صادق از علم غیب خبر داشته و ناخوانده ملا و سرآمد روزگار بوده، وگرنه هیچ نشانی از تحصیل و طلبگی در زندگی حضرت وجود ندارد تا بپذیریم که ایشان سوای علوم قرآنی و حدیث، در علوم طبیعی، ریاضی، فلسفه، نجوم، علم تشریح، شیمی و دیگر علوم هم سرآمد دیگران بوده و همه را به تنهایی در دانشگاه خود تدریس می کرده است. نوشته اند؛ "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان معروف، "ابوحنیفه" (واضع فقه حنفی)، "مالک بن انس" (واضع فقه مالکی) و "واصل (واحل) بن عطا" (از معتزلی ها) از شاگردان امام صادق بوده اند (82).
طبق روایات، از هفت پسر صادق، سه تن در زمان حیات او بر سر امامت با پدر کشمکش داشتند. اسماعیل که مردی جامع بود، به روایت شیعه در اثر افراط در شرابخواری در گذشت. مرگ وی سرآغاز انشعاب و اختلافات تازه شد (اسماعیلیه، فاطمیه). دو فرزند دیگر، عبدالله و محمد نیز بر سر جانشینی جدال داشتند و نوشته اند که صادق پسر چهارم خود، موسی ملقب به کاظم را به جانشینی برگزید. با وجودی که نشانه ای از مخالفت جعفر صادق با خلیفه ی وقت نیست، اما نوشته اند که به زندان عباسیان افتاد و در زندان هم به "درس و تعلیم" خود ادامه داد (چگونه؟ روشن نیست). با این همه در سن 65 سالگی توسط المنصور، خلیفه ی دوم عباسی "زهریده" شد و به "شهادت" رسید! فرزندان ارشدش؛ اسماعیل و عبدالله، از فاطمه نواده ی امام حسن، و موسی (کاظم) از همسری به نام "حمیده خاتون" است که به تصریح کتب شیعه، برده بوده و جعفر صادق او را خریده، تعلیم داده و پس از مرگ همسر اولش فاطمه، با او ازدواج کرده است. بغیر از "اسماعیلیه" و "مبارکیه"، دو فرقه ی دیگر هم در زمان موسی کاظم ظهور کرده اند، یکی "ناووسیه" و دیگری "اقطحیه" که بنیان گذارش عبدالله، برادر کوچک اسماعیل، و برادر ناتنی موسی کاظم بوده است (83).
موسی کاظم نیز از مادری "برده" در مدینه زاده و بزرگ شد، هنگام وفات پدر 21 ساله بوده و مانند پدر و جدش، بر کناره رفتن را برگزید. از کنیزان خود صاحب 18 پسر و 23 دختر شد و در 56 سالگی در بغداد، در زندان هارون الرشید درگذشت. داستان دشمنی خلیفه با امام هفتم، کمی گسترده تر از امامان دیگر است. شیعیان معتقدند خانواده ی "برمکی" (خانواده ی ایرانی در دستگاه هارون) نسبت به موسی کاظم حسادت می ورزیده اند! و یحیی پسر خالد برمکی بظاهر دوست امام، به خانه ی او رفت و آمد می کرده و او را زیر نظر داشته و به خلیفه گزارش می داده (گزارش چه را می داده، روشن نیست)! روایتی هم هست که علی فرزند اسماعیل، توسط خلیفه تطمیع شده و عموی خود را "لو" داده اما نمی دانیم حضرت چه می کرده که توسط برادرزاده اش "لو" رفته...از قول موسی کاظم نوشته اند که از قول پدرش گفته که جدم پیامبر خبر داده که علی بن اسماعیل (پسر اسماعیل، پیشوای اسماعیلیه!)، باعث یتیم شدن فرزندان من می شود! در برخی از همین منابع آمده که چون هارون از بغداد به مکه رفت، موسی کاظم با برخی از نزدیکانش به استقبال خلیفه رفتند و مورد تفقد قرار گرفتند (84).
علی بن موسی"الرضا" نیز، از مادری برده (بی بی نجمه که توسط بی بی حمیده خاتون تربیت و تعلیم داده شده و به ازدواج فرزندش کاظم درآمده) به دنیا آمد و هنگام مرگ پدر 35 ساله بود. اگرچه در سکوت و آرامش در مدینه و کوفه زندگی می کرد ولی در دو سال آخر عمر، ولایت عهدی مامون را پذیرفت (با اکراه!) و به خراسان (مرو) رفت و حبیبه دختر مامون را به همسری برگزید (لابد به اکراه!)، اما توسط مامون که "از او وحشت داشت"، مسموم شد (85 الف). مامون حدود 803 میلادی، مرکز خلافت خود را به بغداد برد و تقی فرزند رضا را که در مدینه بود، به بغداد خواند و دختر دیگرش "زینب" (ام الفاضل) را به او داد (یعنی با ازدواج امام تقی با دختر مامون، تقی و پدرش امام رضا، باجناق شدند). تقی و همسرش به مدینه بازگشتند اما زینب بارها از تقی به پدرش (مامون)، و بعدن به عمویش (معتصم) شکایت می برد. چون مامون درگذشت (833 میلادی) و معتصم برادر کوچکش به خلافت رسید، دختر برادرش زینب (ام الفاضل) را ترغیب کرد تا امام را مسموم کند، اما زینب با دستمالی امام تقی را در 26 سالگی خفه کرد (در مدینه!) و امام را در کاظمین به خاک سپردند (85 ب) نوشته اند امام نقی از 8 سالگی بر همه ی علوم تسلط داشت و در قضاوت شگفت انگیز بود! او که از کنیزی مغربی به دنیا آمده بود، با مادرش در مدینه زندگی می کرد، شش یا هشت ساله بود که پدرش فوت کرد، بعدن متوکل خلیفه ی عباسی او را به زندان انداخت و چون خلیفه به دست محافظان ترکش کشته شد، نقی در زندان (سامرا) ماند تا در 254 هجری، در 40 سالگی به دست عمال خلیفه "معتز" مسموم و "شهید" شد. فرزندش حسن بن نقی در 232 هجری در مدینه و از مادری برده متولد شد (86). در 23 سالگی به امر خلیفه المعتز در سامرا و سپس در بغداد زندان شد. معتمد خلیفه ی بعدی او را آزاد کرد و به سامرا فرستاد. حسن هنگام مرگ پدر 22 ساله بود و شش سال بعد او را مسموم کردند. حسن عسگری نه زن عقدی داشت و نه فرزند، اما روایات شیعی مدعی اند که از یکی از کنیزانش به نام نرجس (خاتون) در شهر سامرا یک فرزند (یا دو فرزند)! پیدا کرده که بعدن تنها از یکی (مهدی) نام برده می شود، و مادر(نرجس خاتون) در 27 سالگی، در 260 هجری در سامرا در می گذرد (باز هم پاک کردن صورت مساله). در همین ایام قیام معروف و بزرگ "زنگیان" به رهبری علی بن محمد ازرقی از روستاییان حوزه ی ری و معروف به "صاحب الزنج"، ارکان خلافت عباسی را به لرزه در آورده بود. زنگیان که از ستم به جان آمده بودند، در جنوب عراق عرب و خوزستان قیام کردند و سپاه خلیفه را چهارده سال به ستوه آوردند تا سرانجام در 270 هجری علی بن محمد کشته شد و قیام به شکست انجامید. در هیچ جای این قیام و ستیز، حسن عسگری حضور ندارد، حتی با قیام کنندگان در ارتباط هم نبوده. بنا بر تاریخ روایات، در حول و حوش همین ایام، در تدارک خرید برده (نرجس) و مراسم عروسی بوده است.
مهدی فرزند امام حسن تا 5 سالگی تحت سرپرستی پدر بود و بجز گروهی خاص از شیعیان، کسی قادر به دیدن او نبود، یا به اعتبار برخی روایات، جز تعداد معدودی، شایستگی دیدار او را نداشته اند. از قول یکی از آنها که قادر به دیدن مهدی بوده، گفته شده که فرزند امام حسن عسگری را دیده! نوشته اند که پس از مرگ پدر، به امر خداوند در سردابه ای (زیر گنبدی در سامرا) مخفی شد. برای دوره ای "عثمان ابن سعید" (خدمتکار امام حسن عسگری)، سپس پسرش "ابن عثمان"، آنگاه "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" و پس از او "علی بن محمد سامری" حجت امام غایب بر روی زمین بوده اند. شش روز پیش از مرگ سامری (329 هجری)، امام از غیبت صغرا (70 ساله) بیرون می آید و اعلام می کند که "سامری" شش روز دیگر وفات می کند و پس از او کسی بر روی زمین حجت امام غایب نخواهد بود و امام دوباره به غیبت می رود تا روزی به دستور خداوند ظهور کند. غیبت بعدی یا آن گونه که می نامند "غیبت کبرا" از 329 هجری تا امروز ادامه داشته است. (به عبارتی خود خداوند هم از خلیفه حساب می برده، پس امر کرده امام آخری از انظار غایب شود تا از "مسمومیت" در امان بماند).
باری، ایرانیان با ورود اسلام، از هرجهت دچار ضربه ی فرهنگی شده بودند. اسلام و جامعه ی تازه، تقریبن هیچ وجه مشترکی با گذشته ی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و مذهب و آیین ایرانیان نداشت. چند نسل از دوره ی ساسانیان می گذشت و قدرت مسلط (دستگاه خلافت) با خشونت هرچه تمام تر قوانین، سنت ها، فرهنگ و آیین تازه و حتی زبان خود را به جوامع فتح شده، تحمیل کرده بود. در دنیای تازه ای به نام "جهان اسلام"، ایرانیان تجربه ی قیام ها و شکست های متعددی را پشت سر گذاشتند و به تدریج دریافتند که رهایی از تسلط اعراب و آیین تازه، به دلایل مختلف، امری ممکن و سهل الوصول نیست. ساختار تازه در بین بسیاری از اقوام ایرانی جا افتاده بود. برخی از آنان که در عهد ساسانیان و پیش تر، مجموعه ی "ایران" یا "پارس" را تشکیل می دادند، پس از گذشت دو سده از فروپاشی ساختار گذشته، دیگر خود را بخشی از "ایران" یا "پارس" نمی دانستند و به هویت های ملی تازه ای رسیده بودند. برخی از این ملیت ها با آیین و قوانین تازه انس گرفته و خود را با آن تطابق داده بودند و ذهنشان از خاطره های "قومی" (پارس پیش از اسلام) خالی شده بود. با آمدن "نو"، "کهنه" دل آزار شده بود و می رفت تا بکلی فراموش شود (87).
قدرت مسلط، هر مقاومتی را به نام خدای واحد قهار، بی رحمانه سرکوب می کرد. ایران در ابتدای قرن چهارم هجری، تجربه ی سلسله های کوچک و بزرگ ایرانی را پشت سر گذاشت. در طول این مدت، علویان و طاهریان در خراسان، صفاریان در جنوب و شرق سر برداشته بودند. عدم آگاهی مخالفان به پتانسیل های موجود نزد اقوام ایرانی، و شناخت کم از نظام تازه، سبب شکست نهضت های ایرانی می شد. نفوذ در دستگاه خلافت نیز، با عدم موفقیت روبرو شده بود. قتل ابومسلم، سوء استفاده از جاه طلبی افرادی چون افشین در نابودی نهضت های ایرانی، اوج و حضیض خانواده ی برمکیان در دستگاه خلافت، و بسیاری عوامل دیگر سبب سرخوردگی بیشتر از یکسو، عدم اعتماد به دستگاه خلافت اعراب در سوی دیگر، و ترس و وحشتی که از بی رحمی و شقاوت اعراب مسلمان در ایرانیان ایجاد شده بود، نظام را در استقرار، مطمئن تر و مسلط تر نشان می داد. کم کم ترکان در دستگاه خلافت بغداد، محبوبیت یافتند و بسرعت جای خالی ایرانیان را پر کردند. ترکان با اطاعت و بندگی بی چون و چرا، مدارج عالی را طی کردند و در نواحی مختلف جهان اسلام، به امارت و سفارت رسیدند.
یادداشت ها؛
80- تعجبی نیست که برای تحریف وقایع، شیعیان پیوسته حدیثی از قول محمد آورده اند که مساله را پیش بینی کرده و "امت" را از سال ها پیش راهنمایی کرده که از کدام کوچه بروند و به کدام سمت بپیچند! امروز هم، هرجا قافیه تنگ آید، گفته ای (بخوان ناگفته ای) از "امام" را به عنوان زیپی برای بستن دهان مردم بکار می برند. معروف است که شکارچی ها اهل بلوف زدن هستند. روزی یک شکارچی در جمع، تعریف می کند که رفته بوده آفریقا، داشته در جنگل قدم می زده که ناگهان یک شیر پیش رویش سبز می شود. می گوید آستین را بالا زدم و خود را آماده کردم، همین که شیر، با دهان باز حمله کرد، دستم را میان دهانش کردم. با شتابی که شیر در حمله داشت، دستم از داخل به ماتحتش رسید، محکم گرفتم و با دست دیگر، سر و گردن او را بطرف عقب فشار دادم، و در چشم بر هم زدنی شیر را "پشت و رو" کردم. قبول ندارید؟ این شما، این آفریقا، بروید بپرسید!
بوعبدالله‌ مَنیع البصری (۸۴۵-۷۸۴میلادی) از شاگردان واقدی، که اولین تاریخ اسلام را به نام "الطبقات‌ الکبری" در هشت جلد تالیف کرده؛ از آدم تا محمد که در آن به تعداد شتران و گوسفندان، لباس ها و انگشتری ها و حتا نیروی جنسی محمد اشاره کرده! تقریبن همه ی روایاتش بعد از چند پشت، به "نقل از ابن‌ عباس" مى رسد. برای تحکیم و تثبیت گفته هایش هم، آسمان ریسمان بهم بافته؛ مثلن این که به نقل از هفت هشت پشت، می نویسد؛ "ابوهریره" به محمد گفت؛ احادیث زیادى شنیده‏ و فراموش كرده. محمد گفت لباست را باز کن، باز کردم. "دست در ردایم فرمود و گفت بپوش". و ابوهریره پوشید، و دیگر هرگز حدیثى از یاد نبرد! ظاهرن حافظه ی ابوهریره هم مثل آخوندها، در آستر لباده اش بوده است.
81 – از ابوحنیفه، یکی از مفتیان اعظم اهل سنت، روایت کرده اند که؛ روزی مقداری خرما از خرما فروشی می دزدد و به مرد گرسنه ای می بخشد. سبب این کار مضحک را می پرسند، می گوید؛ طبق فقه جعفربن محمد باقر، با هر دزدی یک گناه، و با هر بخشش به یک نیازمند، ده ثواب به حساب شما می نویسند. در این صورت من با این عمل 9 ثواب در نامه ی اعمال خود ذخیره کرده ام! ظاهرن محدثین و ملایان دوران اخیر، از جمله محمدباقر مجلسی در دوره ی صفویه، پیرایه های بسیاری به اصول فقه جعفری بسته اند. از نمونه ی احادیث او (مجلسی)، این که؛ "شبی محمد خواب دید تعدادی میمون روی منبر او بالا و پایین می روند. متاثر شد. جبرئیل بر آن بزرگوار نازل شد و عرض کرد خدا می فرماید جمعی از بنی امیه هزار ماه، من غیر حق، بر منبر تو بالا رفته و بجای تو تکیه خواهند زد. تاثر پیغمبر بیشتر شد! خدا سوره ی "قدر" را فرستاد و در عوض هزار ماه حکومت بنی امیه، "شب قدر" را که عبادت در آن شب، ثواب "هزار ماه" دارد، به گروندگان محمد عطا فرمود". (یعنی خدا قادر نبود مانع فرمانروایی هزار ماهه ی بنی امیه شود، این طوری جبران کرد). در بین شیعیان اما اختلاف هست که شب قدر، کدام شب سال است. از برخی اخبار چنین بر می آید که در ماه رمضان است. بعضی آن را شب اول و برخی شب آخر یا شب بیست و هفتم این ماه می دانند. به موجب اخبار دیگر، شب قدر یکی از سه شب نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم ماه رمضان است. به این جهت رسم شیعه آن است که هر سه شب را عبادت می کنند تا ثواب هزار ماه را درک کرده باشند. اقوال دیگری هم هست که در شب قدر، سرنوشت سالیانه ی بندگان خدا تقریر و تقذیر می شود؛ "فیها یفرق کل امر حکیم" (سوره ی الدخان، آیه ی 4). ظاهرن خواسته اند بندگان خدا تمام شب های رمضان (یا همه ی شب های سال!) به عبادت مشغول باشد، تا "شب قدر" را و "هزار ماه" ثواب را از دست ندهند. (مثل این که تمام بلیت های لاتاری را بخری، تا حتمن برنده شوی)! بعدن دیده اند "مومنین" (به ویژه ایرانیان) حال و حوصله ی عبادت هر شبه را ندارند و از خیر ثوابش می گذرند، پس شب قدر را به "یکی" از شب های ماه رمضان فرو کاسته اند تا بلکه بندگان خدا را دست کم یک ماه تمام، سرگرم کنند (مثل سه ریال های تله ویزیونی!) محدثین و ملایان همت عبادت هر شبه در طول یک ماه را هم، نزد مومنین "خوش به احوال" ایرانی نیافته اند، پس شب قدر را به سه شب محدود کرده اند. هیچ مومنی هم در طول این تاریخ، نپرسیده که اگر خدا کریم و بخشنده و مهربان و غیره و غیره است، چرا "پازل" طرح کرده و مومنین را برای ثواب، سرگردان و حیران کرده است؟ لابد آخوندها می گویند؛ کسی که ثواب هزار ماه را می طلبد، باید زحمت عبادت هر شبه ی یک ماه را به خود بدهد. ولی با یک حساب سرانگشتی، اگر بنده ی خدایی پیزی خود را هم بکشد و در طول عمرش، تنها یک ماه رمضان، هر شب عبادت کند، می تواند به پشتوانه ی ثوابی که ذخیره کرده (شبی 1000 ماه، ضربدر سی، یعنی بیش از 83 سال عمر!)، مطمئن باشد که به بهشت خواهد رفت، و می تواند یازده ماه دیگر سال، و بقیه ی عمر را در لهو و لعب و لوات و... بگذراند! دست حق به همراهش.
82 – با وجودی که نمی دانیم صادق در مورد علم حدیث و قرآن و غیره هم، به راستی مجتهد و عالم بوده، ولی در مورد این "شاگردان"، داستانش روشن است؛ از آنجا که "ابوموسی جابربن حیان طرطوسی" شیمیدان مسلمانی بوده و چند سفری به زیارت حج رفته، بعید نیست که بر سر راه خود برای کسب علم فقه و مسایل شرعی (مانند هر عالم دیگر آن زمان)، یکی دو بار هم در مدینه، در جلسات درس جعفر صادق حضور یافته باشد. شرکت او و دیگران در جلسات درس فقها و عرفا و مدرسین منطق و علم کلام و (از هر فرقه)... غیر معمول نبوده است. شرکت مدرسین مشهور در یکی دو کلاس درس جعفر صادق هم غیر ممکن نیست. اما حضور گهگاهی افراد در جلسات درس مدرسین دیگر، به این معنا نیست که "شاگردان" آن حضرات بوده باشند. چرا که ابوحنیفه خود فقیه بوده، یا "مالک بن انس" از معلمان عصر خود، واضع نزدیک ترین فقه اهل سنت به فقه شیعی (مالکی ها به بسیاری از احادیث و اخباری که اهل تشیع باور دارند، معتقد اند)، یا "واصل (واحل) بن عطا" که از دانشمندان عصر خود بوده، و در زمانی که جعفر صادق جوانی بیش نمی توانسته بوده باشد، به همراه "عمروبن عبید"، فرقه معتزله را بنیاد نهادند... "معتزله" که بانی تحول بزرگ فکری در دنیای اسلام شدند، نزد ایرانیان به "عدلی مذهب" مشهور اند. این معتزله بودند که مسلمانان را با علوم و فلسفه آشنا کردند و برای اثبات عقاید و افکار اسلامی خود نظیر توحید، نفی جسمیت خدا، عدم امکان رویت خدا، عدل و اختیار و... از مبانی فلسفی (افلاطون و ارسطو) استفاده کردند، و برای اولین بار در اسلام، به مباحث عقلی و منطقی متوسل شدند. به همین دلیل مورد بغض و کینه ی شدید دیگر فرق اسلامی، مخصوصن محدثین و اشاعره قرار داشتند. معتزلی ها بنیانگذار علم کلام و تاویل آیات قرآن اند... بعید نیست آگاهی های علمی منتسب به جعفر صادق، به دلیل همزمانی او با این بزرگان بوده باشد (نه بالعکس)، و شیعیان با بستن این پیرایه ها به جعفر صادق، خواسته اند او را از سرآمدان عصر خود جلوه دهند! اما "یک نکته ی باریک تر ز مو" در این خبر هست، این که حضرت با این همه علم، چگونه یک "دانشگاه" را یک تنه می چرخانده و همه چیز تدریس می کرده است!
83 - اسماعیلیه پیروان اسماعیل، از او به عنوان امام هفتم یاد می کنند (هفت امامی ها). برخی از آنها معتقدند که اسماعیل هرگز نمرده بلکه مخفی شده و باز می گردد (مهدی موعود!). برخی دیگر معتقدند که محمدبن اسماعیل با پدرش (اسماعیل) در ارتباط بوده است. اقلیتی از اسماعیلیان که به "فاطمی" مشهورند و در مصر صاحب قدرت شدند، به مرگ جسمی محمد بن اسماعیل اعتقاد دارند. گروهی معتقدند که اسماعیل هنگام حیات پدر مخفی شده و به همین دلیل برادر کوچکش موسی کاظم به امامت رسیده است! بعید نیست استناد "شرابخواری" به اسماعیل هم، از ترفندهای راویان شیعه باشد، تا جانشینی موسی کاظم را توجیه کرده باشند.
84 - طبق روایات شیعه، موسی کاظم یک سال در زندان حاکم بصره بود و چون هارون دستور کشتن او را داد، حاکم بصره نوشت؛ موسی کاظم تو را دشنام نداده و نفرین نکرده، و من از او جز عبادت ندیده ام. پس یا اجازه بده آزادش کنم یا کسی را بفرست تا او را تحویل بگیرد. هارون موسی را از بصره به بغداد برد و در زندان فضل بن ربیع، محبوس کرد و از فضل خواست تا او را بکشد. فضل نیز از فرمان هارون شانه خالی کرد. هارون امام را به فضل بن یحیی برمکی سپرد و "امام" مدتی در خانه ی فضل بن یحیی زندانی بود! فضل برمکی که برای امام احترام خاصی قایل بود، از فرمان خلیفه هارون برای کشتن او، سر باز زد. هارون از برمکیان برگشت و موسی را به مسرور خادم سپرد و گفت او را به قتل برسان. مسرور هم نپذیرفت! (حتی "خادم" هم از فرمان خلیفه سر باز زد!). پس خلیفه موسی بن جعفر را به سندی بن شهاک (یک کلیمی خشن) سپرد و او طبق دستور برمکیان! غذای امام را به تدریج به زهر آلود تا روز سوم فوت کرد! در برخی اخبار هم آمده که هارون او را در 795 (50 سالگی موسی کاظم) زندانی و چهار سال بعد مسموم کرد. تضاد و تعارض در این اخبار، کم نیست؛ برمکیان با موسی کاظم مخالف اند و به او حسادت می کنند، بعد امام مدتی در خانه ی یکی از برامکه مهمان (یا زندان) است و برمکی صاحب خانه ابتدا از دستور خلیفه برای کشتن امام، سر باز می زند، طوری که خلیفه از برمکیان بر می گردد! اما بعدن همین برمکیان "سندی بن شهاک" (یک کلیمی) را وا می دارند تا به حضرت، زهر بخوراند! در حالی که روایت دیگر می گوید خلیفه او را زهر داد و تمام. با وجود این همه رنج و بدبختی و زندان، و در انتها مسمومیت و شهادت در 54 یا 55 سالگی، از امام 37 فرزند (هژده پسر و 19 دختر) بجای مانده (باید در زندان هم مشغول تولید بوده باشند) که دو تن از پسران؛ سید احمد و محمد به شاهچراغ معروف اند و یکی به نام سید قاسم نیز در همان روز فوت پدر، در بغداد مرده! نکته ی دیگری که در این زهرخواری هست، این بوده که حضرات به خوردن علاقه ی وافری داشته اند، و گاه مثل اسلاف خود آخوندها، به حد مرگ می خورده اند. مرگ ناشی از طعام (مانند مرگ مصطفی خمینی فرزند ارشد امام) به راحتی می توانسته به "زهر" دادن تعبیر شود، تا به "پر خوری"!
85 الف - روایات شیعه در این مورد هم ضد و نقیض اند. از سویی نوشته اند که مامون برای جلب نظر ایرانیان که عاشق اهل بیت بودند، امام رضا را بعنوان ولیعهد خود، به خراسان دعوت کرد و امام، پیشنهاد نیابت خلافت را "با کراهت" پذیرفت! بعد می نویسند؛ مامون برای استفاده از علم امام، "سمینار"هایی تشکیل می داد اما به دلیل بالا رفتن محبوبیت ایشان، و قدرت گرفتن علویان در ماوراء النهر، (لابد به دلیل سمینارها!) به هراس افتاد و حضرت را مسموم کرد. این خلفا به واقع ماخلق الله شان بکلی معیوب بوده؛ به ویژه مامون. اول طرف را دعوت می کند (بخاطر محبوبیت بین ایرانیان)، بعد برایش سمینار می گذارد! بعد از او وحشت می کند، و زهرش می دهد (بی پروا از "محبوبیت" او بین ایرانیان)، و این همه در طول دو سال اتفاق می افتد!
-85 ب) باید در ثبت تواریخ، اشتباهی رخ داده باشد! مامون حدود 803 میلادی بغداد را مرکز خلافت می کند. این که چه زمانی تقی فرزند رضا را از مدینه به بغداد می خواند و دخترش زینب را به همسری او در می آورد، روشن نیست. آنچه روشن است، این است که مامون سی سال در بغداد خلافت کرده، اما تقی به دست همسرش زینب، و به دستور عموی همسرش معتصم که بعداز مرگ مامون (بعداز 833 میلادی) به خلافت رسیده، خفه می شود، اما هنگام مرگ، تنها 26 سال داشته! پشیمانی مامون از کشتن امام رضا، چند سال زمان برده، و تقی و زینب (دختر مامون) چند ساله بوده اند که ازدواجیده شده اند و...؟
86- با کمی دقت، ملاحظه می کنی که برخی از این امامان در شهری به دنیا می آیند، همانجا یا در شهر دیگری بزرگ می شوند و بعد، در شهر سوم و چهارمی به زندان می افتند و... محل دفنشان شهر چهارم یا پنجم است. در عین حال هنگام مرگ، در شهرهای دیگری صاحب زن و فرزندانی هستند!
87 - دستگاه خلافت در بغداد آن زمان هم، درست مانند دستگاه خلافت امروز در تهران، هر عقیده و باوری غیر از "اطاعت" و "بندگی" بی چون و چرا از "نظام" را، به انواع برچسب ها (معتزلی، قرمطی، مزدکی، مرتد، ناصبی، زندیق، "دژمن" و...) به وحشیانه ترین شکل ممکن سرکوب می کرد، خلیفه "نماینده ی خدا" بود و زبان عربی، زبان اسلام و کتاب مقدس، پس نژاد عرب به نژادهای دیگر در همه ی جهان اسلام، برتری و اولویت داشت. (اسلام فعلی هم پس از گذشت سی سال، چنان خرافات و دروغ و ریا را گسترده و پهن کرده که مردم دیگر دوغ و پیشاب را قاطی کرده اند).
با این همه در مورد زندگی امام یازدهم و تولد امام دوازدهم، سوالات بسیاری پیش آمده. خریدن "نرجس"، به عنوان برده از سوی امام و با سفارش شخصی به یک واسطه، هنگامی اتفاق افتاده که دستگاه خلیفه ی بغداد، سرگرم سرکوب قیام بردگان (زنگیان) در جنوب بوده است. از آنجا که خداوند زورش به خلفا نمی رسیده، قادر نبوده امامان را از شر "زهر" خلفا محفوظ بدارد، پس امام دوازدهم را ابتدا هفتاد سال در یک چاه نگه می دارد و بعد هم که بکلی "غایب" می کند، تا روزی با شمشیر ظهور کند و از کثرت کشته ی کافران و گناهکاران، تا رکاب اسبش را خون بگیرد. با این همه، دست کم از قول یک نفر روایت کرده اند که حضرت را دیده! چرا کسی ادعا نکرده مثلن هارون را، یا مامون را "دیده"؟ "چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"؟

بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش هشتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش هفتم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش ششم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش پنجم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 01, 2017 01:09
No comments have been added yet.