مهدی قزلی's Blog, page 7
August 18, 2013
داروی تلخ پخش زنده
رای اعتماد به کابینه رییسجمهور دولت یازدهم تمام شد. این ماجرا از همیشه جذابتر و پر سر و صداتر بود. من با قسمتهای سیاسی رای اعتماد و عدم رای اعتماد کاری ندارم. آنچه برای من جالب بود پخش مستقیم این جلسات از سیما بود. این اتفاق قبلا هم افتاده بود ولی نه هیچ وقت با این کیفیت که همه جلسه را مردم مستقیم ببینند.
حرف و حدیث هم زیاد بود؛ یک عده میگفتند نمایندهها، شان مجلس و دولت را رعایت نمیکردند، یک عده میگفتند رییسجمهور با دیر آمدنها و نیامدنها توجهی به نمایندگان نمیکرد، یک عده از محتوای بحثها (که بعضا ضعیف بود) گلایه داشتند و عدهای از لحن بعضی از نمایندهها تعجب کرده بودند.
مجلس همیشه همین بوده. 290 نماینده در این جمع حضور دارند که از شهرها و فرهنگهای مختلف دور هم جمع شدهاند و نمیتوان انتظار داشت همه در یک سطح باشند و همه آداب نماینده مردم بودن را بلد باشند. در این مجال کوتاه نمیخواهم مشغول نقد نمایندگان مردم شوم. موضوع مهمتر این است که در این دوره نمایندهها هر چه که بودند در برابر دیدگان مردم بودند. این اتفاق باعث میشود واسطههای مغرض یا بیغرض در نقل اتفاقات از بین بروند و افکار عمومی از جو موجود آگاه شوند. هر چند شاید این اتفاق به مذاق تعدادی از نمایندگان خوش نیامد و عدهای از مردم از بعضی رفتارها ناراحت شدند ولی حرف من این است که برای صلاح و اصلاح مجامع این چنینی هیچ راهی جز شفاف شدن فضای رسانهای نیست و پخش مستقیم جلسات مجلس مثل یک داروی تلخ مهمترین دوای رشد همگانی در این حوزه بود.
قصه فقط مربوط به مجلس نیست، همانطور که گفتم اصلا قصد نقد آن جلسات را ندارم. ورزش و فوتبال ما هم بعد از برنامه نود متحول شد. هر چند نود پخش مستقیم همه فوتبال نبوده و نیست ولی یک جور شفافیت پشت پرده ورزش را رقم زد که فوتبال را از آن وضع اسفناکی که دانند و دانی درآورد. درست است که هنوز ناپاکیهایی در فوتبال وجود دارد ولی از ترس شفافیت رسانه و داوری افکار عمومی در خفا و پنهان ادامه دارد. لااقل کمی حیا پیدا شده و البته رفتارهای حرفهای.
دست رسانههای سالم از هر جا کوتاه بماند، افراد ناسالم یا حداقل ناکارآمد فرصت جولان پیدا میکنند. امروز مردم با دیدن مجلس در تصمیمات خودشان برای انتخاب نماینده در دورههای بعد آگاهیهای بیشتری دارند، از رفتار مسوولین امور در دولت هم مطلع میشوند و طولی نخواهد کشید که با استمرار این تدبیر ناکارآمدها از هر صحنهای حذف میشوند، حالا مهم نیست این صحنه ورزش باشد یا مجلس یا دولت. به نظرم باید بعد از این هم مجلس و جلساتش از سیما مستقیم پخش شود، حتی جلسات مهم و غیرامنیتی دولت هم.
همانطور که اشاره شد اینها همه در صورت سالم و متعهد و باتقوا بودن رسانه اتفاق میافتد و باید اذعان کرد که صدا و سیما در ماجرای تبلیغات و مناظرات انتخاباتی و بعد از آن جلسات رای اعتماد، بسیار خوب عمل کرد تا جایی که خود تلویزیونیها هم از کارشان متعجب بودند و بارها درباره آن صحبت کردند.
اگر نخواهم به درازا بکشانم این بحث را باید بگویم شریک کردن مردم در دانستن اخبار و اتفاقات آن هم به روش آزاد و متعهد هر چند تلخکامیهایی خواهد داشت ولی چارهای نیست که از این دوره تحول رسانه گذر باید کرد. رسانه باتقوا و آزاد، مسوولین را متعهدتر و حرفهایتر میکند. مردم را هم به عنوان مهمترین سرمایه و پشتوانه کشور در حمایت و پشتیبانی از دستآوردهای نظام مصممتر خواهد کرد.
نمونه بارز این رفتار با مردم توسط امام خمینی در جریان انقلاب اسلامی و جنگ 8 ساله اتفاق افتاد و که نتایجش کاملا مشخص است.
گفتم امام خمینی، یاد این جملهاش افتادم که: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.» شاید توجه مسوولین به این موضوع که رفتارشان همیشه در برابر دیدگان مردم است و ثبت میشود، گام اول باشد برای همه که توجه کنند حتی اگر دیگران هم رفتارهای اجتماعی ما را نبینند، خدایی در این نزدیکی هست که میبیند.
August 11, 2013
سربازی یا بیگاری و بیکاری و علافی
یک روز برای کاری از تهران میرفتم به قم. سر راهم سربازی را کنار اتوبان سوار کردم. میخواست برود قم. سوارش کردم و در گپ و گفت نیم ساعتهمان فهمیدم لیسانس ادبیات است و محل خدمتش وسط بیابان. فقط دو ساعت در روز آب دارند و حمام ندارند و ... به همین خاطر هر روز (حتی در ماه رمضان) میرود به خانهشان در قم تا از کثیفی کپک نزند! زن و بچهاش دچار مشکلات جدی شدهاند، کارهای پژوهشیاش معطل ماندهاند، از نظر اقتصادی تحت فشار است، با تمام این مشکلات معتقد بود اگر سربازی رفتنش دردی از خودش یا کسی دوا میکرد، ناراحت نمیشد.
تجربه زندگی زیر سایه پدری نظامی هم باعث شده داستانهای زیادی از سربازهای مختلف دیده و شنیده باشم. چرا دور برویم اصلا، قریب به اتفاق آقایان سربازی را تجربه کردهاند وخانمها هم سربازی رفتن همسر و فرزند و برادرشان را. برای همه ما معلوم است که این دوره تقریبا دو ساله برای همه کابوس است، چه آنها که درس خواندهاند چه آنها که نخواندهاند. هنوز که هنوز است این دوره آنقدر در نظر مردم نامناسب هست که همگی برای سربازی فرزند یا وابستهشان دنبال پارتی و رابطه و ضابطه هستند تا شرایط بهتری فراهم شود.
منکر بهبود وضعیت سربازها و دوره سربازی نمیتوان شد، حالا سربازها تکریم بیشتری میشوند، غذایشان هم مثل غذای دانشجوهاست، بیشترشان هم در شهر خودشان خدمت میکنند، نکات بسیار دیگری هم مراعات میشود ولی هنوز مهمترین دغدغه مردم و سربازها که همان تلف شدن عمر است برطرف نشده.
یک جوان بهترین و مهمترین سالهای زندگیاش را در دورهای سپری میکند که تصورش از آن تلف شدن وقت و عمر است و فاجعه همین است.
راستی چرا نباید برای این جوان برنامه دقیقی داشت که او چنین حسی را نداشته باشد. اگر هر جوانی که سرباز میشد در هر روز فقط موظف به کاشتن یک درخت بود و نه هیچ کار دیگر، امروز همه ایران جنگل شده بود و مهمتر از آن جوانها تاثیر سربازی رفتنشان را میدیدند! حرف سر کاشتن درخت نیست، حرف سر این است که جوانها وقتی از خودشان سوال میپرسند: حالا که سربازی رفتیم چه شد؟ باید در وهله اول جواب روشن و مشخصی داشته باشند و در مرحله بعد از آن جواب قانع شوند. این در حالی است که هیچ کدام از این دو محقق نیست.
همین الان هم اگر قانون خرید خدمت سربازی دوباره احیا شود، همه آنها که در جور کردن منابع مالی محدویت اساسی نداشته باشند، متقاضی خرید هستند. این واقعیت قابل انکار نیست.
قریب به دو سال از بهترین سنین یک جوان در اختیار نظام کشور است، به نظر میرسد هر کس در حاکمیت مسولیتی در قبال این سرمایه انباشته داشته باشد، باید برای جلوگیری از هدر رفتن و در قدم بعدی استفاده بهینه از آن جوابگو باشد. هم مردم باید مطالبه جدی در این حوزه داشته باشند و هم مسوولین دغدغه بیشتری. اجرای طرحهای محدودی مثل سرباز قهرمان و سرباز نخبه و ... هم چیزی از این مسوولیت نمی کاهد چون درصد ناچیزی از مشمولان را پوشش میدهد. امروزه حتی آدرس ایمیل یک جمع 1000 نفره هم دارای قیمت است چه رسد به وقت و زمان و انرژی هزاران نفر که اتفاقا همگی جوان هستند. خوب نیست برای ما که در مورد هدر رفتن سوخت و آب و انرژی دغدغه داریم و سمینار و همایش میگذاریم ولی برای استفاده بهینه از این پتانسیل عظیم برنامه مدونی نداریم.
August 5, 2013
دروازهبان دولت باید حرفهایترین عضو کابینه باشد
هشتم آذر سال 1376 از آن روزهایی بود که تمام جمعیت این مملکت میخ شده بودند پای تلویزیون و چهارچشمی داشتند فوتبالی را سیر میکردند که یک طرفش استرالیا بود و با دو تا گل زده و 10 تا گل نزده و یک طرفش 10 تا بازیکن سفیدپوش و یک دروازهبان تیره پوش که چپیده بودند توی محوطه جریمه تا با سپر انسانی از دروازه حفاظت کنند.
آن روز خیلی ها مثل من تمام ناخن هایشان را جویدند یا دانه دانه سبیل و گیسشان را کندند از استرس. بالاخره هم مساوی کردیم و در مجموع با دو مساوی برنده بازی شدیم! بعد از آن اسم خداداد عزیزی مترادف شد با نام حماسهساز ملبورن. با تمام علاقه و احترامی که برای خداداد و بازیهای دوست داشتنی اش قائلم، به نظرم او حماسهساز ملبورن نبود. کریم باقری هم که گل اول را زد، نبود، علی دایی که پاس گل داد و مثل تراکتور در خط حمله میدوید نبود، والدیر ویرا آن مربی برزیلی که از استرس نزدیک بود اعتیادش در همان مدت بازی ارتقا پیدا کند هم نبود. هیچ کدام از بازیکنان سفیدپوش ایرانی به خاطر استرسی که در کل بازی داشتند حماسهساز نبودند. این حرف البته نافی زحماتی که کشیدند نیست ولی اگر قرار باشد در بین تیم ایران آن روز یک نفر را به عنوان شاخص حماسه معرفی کنیم باید دست بگذاریم روی احمدرضا عابدزاده که اتفاقا مثل بقیه بازیکنان اشتباه داشت ولی در تمام طول بازی اعتماد به نفسش را از دست نداد. هنوز هم وقتی یادم میآید در زیر آن فشار بی امان بازی و مسوولیت رضایت یک ملت که یک آدم سالم، احتیاج به ایزی لایف پیدا میکند، عابدزاده توپ را توی شش قدم با یک دست گرفت و آرامشش را به رخ همه دنیا کشید، کیف میکنم. همیشه دروازهبان یک تیم باید همین قدر حرفهای و آرام باشد. اشتباه فروارد را هافبک میتواند جبران کند، اشتباه هافبک را دفاع میتواند جبران کند، اشتباه دفاع را شاید دروازهبان بتواند جبران کند ولی اگر یک دروازهبان آنقدر که لازم است حرفهای نباشد، چه کسی میتواند اشتباهش را جبران کند؟
نوستالوژی فوتبال تاریخی ایران و استرالیا و دروازهبان حرفهای آن بازی را مرور کردم تا بهانه ای باشد برای تذکری به تیم دولت یازدهم. یک تیم میتواند با بازیکنان متوسط هم تیم خوبی باشد ولی دروازهبان همیشه باید حرفهای و مایه آرامش بقیه باشد. به نظرم فرهنگ در جامعه همان هفت متر و سی و دو سانت دروازه فوتبال است که متولیاش باید حرفهای ترین و مورد اعتمادترین مهره تیم باشد، چون اشتباه و ناکارآمدی در سیاست و اقتصاد و کشاورزی و ... قابل جبران است (هرچند گاهی به سختی) ولی خطا در حوزه فرهنگ مثل زخم روی صورت، حتی اگر کاری نباشد، اثرش جا میماند.
حالا البته معلوم شده دروازهبان مدنظر این دولت کیست و سوال این است که آیا این دروازهبان حرفهایترین آدم تیم است؟ آیا متولی فرهنگ و هنر معرفی شده به مجلس کسی هست که خیال بقیه کابینه و شخص رییس جمهور و البته قاطبه مردم را از مهمترین حوزه زندگی اجتماعی یعنی فرهنگ راحت کند؟
این سوال از جنس استفهام اثباتی یا انکاری نیست و قصد هیچ پیش داوری ندارم، این سوال فقط از بابت تذکر بود به مسوولی که رهبر انقلاب همه ما را موظف به کمک و همکاری با او کرده.
July 31, 2013
یادگاری روی درخت دنیا!
چه اهل حساب و کتاب شدهایم همهمان. سالها پیش رفته بودیم تختخواب بخریم. فروشنده کشیدمان سمت تخت های تاشو و دیواری، توضیح داد با این قیمتهای سرسامآور آپارتمان، معنی ندارد شما همیشه چند متر مربع از اتاقتان با تخت اِشغال شود، هر وقت خواستید باز کنید و بخوابید، هر وقت هم خواستید جمع کنید و از اتاق وسیع لذت ببرید.
یک فروشنده دیگر نظر متفاوتی داشت. میگفت اگر آدم کاری ای باشی یک سوم عمرت را در حال خوابی، اگر هم کمی تنبل باشی نصف عمرت را، پس ارزش دارد هر چقدر خرج تخت خواب و خوشخوابت بکنی.
حواستان پرت نشود، حرف سر تخت خواب نیست، سر حساب و کتاب است.
رفیقی داشتم که مدیر جایی بود. دستور داده بود پول خفنی داده بودند و یک صندلی چرخدار خریده بودند برای پشت میزش. میگفت: من صبح تا شب پشت این میز هستم، اگر صندلی ام خوب نباشد کمر و زانوهایم از بین میرود. حرف کمر و زانو نیست، حرف صندلی گران هم نیست حرف حساب و کتاب است.
دخترم 3-4 ماهی دارد تا 5 سالگی. از کفش و جوراب خیلی خوشش نمی آید. منتظر فرصت است که از پا درشان بیاورد و راحت باشد. هر وقت میخواهیم با ماشینمان برویم جایی سوال پیچم میکند که از کجا میرویم و چقدر راه است. بعد از مدتی متوجه شدم میخواهد حساب کند ببیند ارزش دارد کفش و جورابش را دربیاورد و روی صندلی عقب راحت باشد یا بهتر است تحمل کند. حتی بچه های کوچک هم اهل حساب و کتاب هستند.
دسته دیگری که خیلی حساب و کتاب میکنند مستاجرها هستند. هر وقت میخواهند وسیلهای بخرند قبلش فکر جا و جابهجایی اش را میکنند. اگر بخواهند کاری برای در و دیوار خانه کنند، فکر مدتی که از قرارداد مانده میکنند، فکر میکنند که ارزشش را دارد یا نه.
در جاده هایی که از دل طبیعت میگذرد هم اگر به ماشینهایی که کنار جاده ایستاده اند، خوب نگاه کنیم، از مقدار وسایلی که پهن کرده اند میشود حدس زد چقدر قصد ماندن دارند. بعضی حتی زیر انداز هم نمی اندازند. همان سرپا دوری میزنند و هوایی میخورند و میروند. لابد حساب زمان و مسیر و کارهایشان را میکنند.
خوب همه مان اهل حساب و کتاب شدهایم این روزها. پیامبر ما هم اهل حساب و کتاب بود. روزی یکی از اصحاب آمدهبود پیامبر خدا را ببیند. دید روی حصیر خوابیده، متکای زیر سرش هم لیفهای خرما است. حصیر روی بدنش و لیفهای خرما روی صورتش جا انداختهبود.
با دستش صورت پیامبر را نوازش کرد و گفت:« پادشاه روم و ایران روی حریر و دیباج بخوابند و تو، رسول خدا، روی حصیر.»
پیامبر گفت:« من را به دنیا چه کار؟ سواری که از بیابان میگذرد، زیر سایه درختی مینشیند، سایه که رفت او هم میرود و درخت را تنها میگذارد. دنیا هم شبیه همان درخت است.»
خوب است این شبها حساب و کتابهایمان را از آن درخت فراتر ببریم. یادگاری نوشتن روی درخت دنیا به کار انسان که قصدش رسیدن به عقبی است، به نظر کاری بیثمر است.
July 27, 2013
شب غزلهای عاشقانه
(این چهارمین سالی است که در این شب شعر شرکت میکنم. اگر دیدار شعرای آیینی و شعرا و ادبای عرب را هم اضافه کنیم ششمین جلسه از این دست است. جلسه دوست داشتنی است و از آن مهمتر حرفه ای. حرفه ای بودنش هم از اینجا معلوم می شود که هر شاعری سعی می کند بهترین اثرش را بیاورد در این جلسه.)
ساعت کمی از بیست گذشته بود که جمع شعرا در حیاط سرسبز بیت رهبری جمع شده بودند. دیگر همه بهتجربه میدانستند که آقا قبل از مغرب میآیند. همه سرک میکشیدند آمدن ایشان را و طنین صلوات پایان این انتظار بود. رهبر انقلاب آمدند تا جلوی صفهای نماز که دیگر به هم ریخته بود و نسبتش با جماعت مثل کانون بود به آیینهای مقعر، شعرا هلال شدند گرد کانون. آقا با یک نفر همان جلو دست دادند و بلند گفتند: «به نیابت از همه» و بعد نشستند. جمع هم خندیدند و نشستند؛ نشستن که نه، نیمخیز، آماده بودند به اشارهای بریزند دور آقا به گپ و گفتی و ارائهی کتابی.
این جلسه با همهی جلسات دیگر فرقهایی داشت؛ یکیاش اینکه هرکس میخواست با خودش میتوانست برای میزبان، کتاب و دفتر و... بیاورد!

طلبهی جوانی جلو آمد، دست آقا را بوسید و گفت: من به نیابت از بچههای شهرری آمدهام. ضمناً من پدر جانبازی دارم که خیلی دوست دارند شما را ... رهبر انقلاب رو کردند به کارکنان بیت و گفتند هماهنگ کنید در یکی از جلسات پدر ایشان بیاید.

شاعری از لرستان کتابی به آقا داد و گفت: سند درد و رنج آزادگان لرستان است. از ایشان خواست برای کتاب تقریظ بنویسند. آقا جواب دادند: نوشتن تقریظ دست خود آدم نیست. گاهی کتابی میخوانم و احساسم غلیان میکند چیزی به قلمم جاری میشود. نباید از کسی خواست تقریظ بنویسد یا او را تحت فشار گذاشت.

سمت راست آقا ازدحام شده بود. قزوه ایستاده بود و هرکس را که پیش رهبر مینشست، معرفی میکرد. همه کت و شلوار پوشیده بودند. ازدحامشان و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که حسابی عرق کنند. یک نفر جلو آمد از میانسالگی گذشته، تمام سر و رویش عرق کرده بود. آقا گفتند: شما حسابی گرمتان شده. مرد اشارهای به ازدحام کرد. آقا نیمنگاهی کردند و بهتأسف سری تکان دادند.

یک نفر با ریش توپی نشست جلوی آقا و دو تا کتاب گرفت سمت ایشان. گفت: آقا من کتاب ندارم، تقلب کردم اینها را دست گرفتم خدمتتان برسم برای دستبوسی. آقا خندیدند و دستی کشیدند به صورت و ریشهای توپی.

روحانی افغانی جلو آمد. قزوه داشت معرفیاش میکرد که آقا گفتند: میشناسم ایشان را ... بعد رو کردند به روحانی افغان و گفتند: شما الان مشهد هستید یا افغانستان؟


از گوشهی حیاط پیرمردی سر و رو سفیدکرده با قدمهای لرزان جلو آمد. استاد حمید سبزواری بود. یک نفر دست او را گرفته بود. نزدیک آقا که رسید، از سمت چپ، از جلوی دوربینها جلو رفت، خلاف قاعدهی مجلس و آدمهای توی صف اعتراضی نکردند. آقا گل از گلشان شکفت: بهبه آقای حمید! دلمان تنگ شده برایتان، نمیبینیمتان. سبزواری آرام جواب داد: میبینید که، دلیلش کهولت است.
همان جلو جایی برای سبزواری درست کردند که بنشیند.

نویسندهی رمانی کتابش را داد به آقا و چیزهایی گفت. آقا کتاب را نگاه کردند و گفتند: «چه طرح جلد خوبی.» شاید طراح آن خوشحال بشود که طرح جلد آن کتاب زودتر از اسم و موضوعش نظر رهبر را جلب کرد. کمی بعدتر صادق کرمیار –نویسندهی نامیرا- هم آمد پیش آقا تا معلوم شود بعضی داستاننویسها هم بین شعرا آمدهاند. شاید هم حق داشته باشند. آنها هم دوست دارند از این جلسات با رهبر داشته باشند و البته کمتر از شعرا دارند.

یک نفر سلام کرد و دست آقا را گرفت و گفت: دستتان را بدهید؛ از طرف خیلیها مأموریت دارم ببوسمش! در خیلی از دیدارها وقتی کسی میخواهد دست آقا را ببوسد، ایشان دستشان را باظرافت کمی عقب میکشند. در همین جلسه هم دو سه نفری را دیدم که همینطور نتوانستند دست ایشان را ببوسند.

قزوه یک نفر را معرفی کرد: فلانی از شیراز. آن بندهخدا هم کتابهایش را داد و سلام کرد. آقا با لبخند گفتند: از معدن لب لعل و کان حُسن آمدید؟

یک شاعر همدانی نشست. سلام کرد و بعد از گفتن سلام، یک دوبیتی خواند: بیرقی دوختهام نذر اباالفضل کنم ...
زرنگی کرد. لابد میدانست موقع شعرخوانی نوبتی به او نمیرسد.
جوانی هم از آقا انگشترشان را خواست، آقا بهشوخی (شاید هم جدی) و خنده گفتند: اگر بخواهم به هرکسی که از من انگشتر میخواهد یکی بدهم، باید انگشترسازی بازکنم!
راستش قبلاً با خودم فکر میکردم روزی در موقعیتی یک قلم از ایشان یادگار بگیرم، اما حالا فکر میکنم خوب است آنهایی که رهبر انقلاب را دوست دارند، چشم از وسایل شخصی ایشان -چفیه و انگشتر و عبا- بپوشند.

جوان قدبلند بود و کمی سبزه. جلو آمد و بر خلاف همه که به احترام آقا روبوسی نمیکنند، صورت رهبر را بوسید. قزوه او را معرفی کرد: عزیز مهدی از هند. معلوم شد این خلاف عادت از یک غیر هموطن سر زده. آقا حال پدر عزیز را پرسیدند (که گویا سال گذشته در این محفل حاضر بوده) و جوان سلام پدرش را ابلاغ کرد.

از همه دلچسبتر این مجلس، مجتبی رحماندوست بود؛ یک دست و یک پایش سمتی میرود که جمعیت و ازدحام میکشد، یک دست و پای دیگرش که هنوز در ارادهاش مانده، میرود سمت آقا؛ دلش هم.

جوانی پاکتی دربسته داد و گفت: اگر میشود این نامه را شخصاً مفتوح کنید. آقا نامه را دادند دست یکی از همراهان و گفتند: این را خودم ببینم.

حرف چطور از دُرّ و صدف افتاد بین آقا و کسی، نمیدانم، اما متوجه شدم ایشان دارند توضیح میدهند: این اشتباه مصطلح شده که دُرّ از دل صدف برمیآید، دُر مال بیابانهای نجف است. داخل دل صدف، مروارید پیدا میشود.

یک نفر بلند اذان گفت و فهمیدیم زمان چه زود گذشته و در گرمای تابستانه این رمضان اولین روزی است که افطار انتظار ما را کشید نه ما انتظار افطار را. آقا تکبیر گفتند و شعرا قامت بستند: «الله اکبر». بعد از نماز اول آقا بلند شدند ایستادند. همه نشسته بودیم و فقط آقا و کاجهای حیاط ایستاده بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله. نماز دوم را هم خواندیم و دیگر بیشتر مهمانها مسیر و برنامه را بلد بودند. همه بلند شده بودیم و آماده رفتن سر سفره. ما ایستاده بودیم مثل کاجها و آقا نشسته بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله...


موقع بالارفتن از پلهها آقا به سبزواری گفتند: یک نفر باید شما را بغل کند تا کنار سفره. یکی دو نفر اعلام آمادگی کردند برای این کار. سبزواری چیزی گفت که نشنیدم. آقا به آن یکی دو نفر گفتند: خودش قبول نمیکند، حتی اگر شما آماده باشید. به هرحال بعضیها سبزواری را کمک میکردند. یکیشان میگفت: من دارم حمیدداری میکنم! با همین ترفند حمیدداری هم سر سفرهی افطار نشست؛ درست روبهروی آقا.

پیش از اینکه آقا بروند سرِ سفره، اول به خانمها سرزدند و سلام و علیک کردند. طبق معمول هم ابراز ارادت خانمها بهراه بود و البته گلهگذاری از اینکه کمتر از آقایان هستند و باید بیشتر به آنها توجه بشود در این جلسه و .... یکیشان کاغذی داد به آقا و گفت بعد از اینکه خواندید، پاره کنید بریزید دور! یکی دیگر هم چفیه را برای پسرش طلب کرد که البته آقا قبلاً آن را به دیگری داده بودند.
موقع رفتن برای همهشان دعای عافیت و عاقبتبخیری کردند.

این بار سر سفرهی افطار، از هر زمانی به آقا نزدیکتر بودم. خوب نگاه کردم ببینم جلوی ایشان چیزی هست که جلوی ما نباشد؛ برنج، مرغ، نان سنگک، پنیر، شکر، قند، خرما، حلوا، سبزی، چای، آب، نمک. نه! همه چیزمان سر سفره با ایشان یکی بود. آقا با یک دست، آرام و با طمأنینه غذا میخوردند. ما دو دستی و البته کمی باعجله. بعضی عجله میکردند تا قبل از بلندشدن ایشان خودشان را به هوای آزاد برسانند برای استنشاق هوای پردود! بعضی هم مثل من عجله میکردند، چون وسط غذاخوردن باید یادداشت هم مینوشتم. وزیر ارشاد اما طبق معمول آرام بود. شاید آرام از اینکه بار مسئولیت را تا چند روز دیگر زمین میگذارد.

خوراک آقا به نیمه نرسیده بود که اطرافیان باب حرفزدن را بازکردند. در این چند ساله ندیدهام رهبر انقلاب راحت غذایشان را بخورند.
بعد از غذا آقا بلند شدند و با خوشوبش از پلهها بالا رفتند. بین راه امیری اسفندقه و حمیدرضا برقعی را بوسیدند، همینطور جعفریان را. به شهرام شکیبا هم گفتند که برنامهاش را از تلویزیون گاهی میبینند. محسن مؤمنی را هم بالای پلهها دیدند: بهبه آقای مومنی! کجا بودید ندیدمتان؟ مؤمنی جواب داد: زیر سایهی شما بودیم همینجا.

قبل از اینکه آقا وارد جلسه بشوند، کسی را نشانشان دادند و گفتند پسر آقای سبزواری است. آقا صحبتهایی با او کردند و در آخر هم گفتند: «ما جلسات زیادی منزل جناب سبزواری رفتیم.»

بعد وارد جلسه شدند و شعرا برای بار دوم همه به احترام ایشان بلند شدند و صلوات فرستادند. با جاگیر شدن هرکسی روی صندلی خودش، قاری شروع کرد به تلاوت و مثل همهی جلسات دیگر، بعد از تلاوت مورد لطف رهبر قرار گرفت.

یا رب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا
از شراب معرفت چون خُم به جوش آور مرا
قزوه از آقا اجازه گرفت و با غزلی از مرحوم قهرمان با این مطلع، جلسه را آغاز کرد. قزوه که میخواند، رهبر لابهلای شعر آرام میگفتند: خدا بیامرزد.
بعد قزوه یادی کرد از خلیل عمرانی، شاهرخ اورامی، حبیبالله معلمی و مرحوم قهرمان که در یک سال گذشته از دنیا رفتند. همینطور از همهی گذشتگان دور و نزدیک. یاد کرد از احمد عزیزی و علی معلم که هر دو بیمار هستند. شروع جلسه را هم سپرد به آقای سبزواری و شعرش که بزرگ جمع بود:
مگو که کشتی از این موج بر کران نرود
که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود
بعد از او، گرمارودی دعوت شد به خواندن شعر. دکتر گرمارودی میخواست وقتش را به جوانها بدهد، ولی قزوه اصرار کرد و او هم قبل از اینکه یک غزل پنجبیتی در اقتفای رعدی آذرخشی بخواند، آشناییاش با رعدی در جلسات سهشنبهی امیری فیروزکوهی را یادآوری کرد. از رعدی گفت که قصیدهسرای معروفی است و بیتی از قصیدهی معروف او را که برای برادر کر و لالش گفته بود، خواند. آقا هم زیر لب با او میخواندند:
به نگاه تو ندانم که چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
گرمارودی گفت که رعدی یک غزل خیلی خوب دارد:
خوش است ناله نای و نوای زیر و بمی
دم خجسته و در صحبت خجسته دمی
و این غزل پنجبیتی به اقتفای آن غزل رعدی است:
منم که میرسدم نوبهنو زخویش غمی
زدست خویش نیاسودهام به عمر دمی
...
رهبر انقلاب پس از شعر گرماوردی فرمودند: «مرحوم رعدی چندتا مثنوی عالی هم دارد. سفرنامه است در واقع. مدتی در اتیوپی بوده و اینها را به شعر درآورده و چاپ شده است.»

جلسه با مدیریت قزوه باسرعت و شتابان پیش میرفت. دلیلش هم این بود که هر شاعری دوست داشت در این جلسه شعر بخواند و تعداد زیاد شعرا این مجال را نمیداد. به هرحال، جلسه بیهیچ حاشیهای ادامه یافت.
کیومرث عباسی قصری -از قصرشیرین- شعر خواند:
نه شهر دارد نه کوه و صحرا
توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر
به کوه و صحرا زنند خارا
شعر این مرد موسپیدکرده زیبا و دلنشین بود. آقا بعد از تحسین او رو به قزوه کردند و گفتند: از ایشان مثل اینکه شعر نشنیده بودیم؟
بعد، غلامرضا شکوهی -از مشهد- شعر خواند که آقا بعد از شعر او بالبخند گفتند: شعر طعم مشهد میداد.
علی انسانی هم از وقت خودش به نفع جوانها گذشت.

مثل سال گذشته، از افغانستان و تاجیکستان و هند چند نفری مهمان این سفرهی شعر پارسی بودند. از بین آنها مبشّر از افغانستان اولین شعر را خواند دربارهی بهار.
عزیز مهدی -جوان هندی- قبل از شعرخوانی سلام کرد و سلام همهی مقلدان آقا در هندوستان را ابلاغ کرد. آقا هم فرمودند «علیکم و علیهم السّلام». بعد غزلی خواند:
بوی نارنج آمد از آرامگاه پیر ما
شد دعای صبحگاهی نالهی شبگیر ما
آقا بعد از شعر او گفتند: به غیر زبان مادری شعرگفتن خیلی کار مهمی است، آن هم به این روانی و به این صافی. یعنی هیچ مشکلی از لحاظ زبانی واقعاً نداشت شعر شما. موفق باشید.
قزوه خطاب به رهبر انقلاب گفت: حاجآقا علاوه بر ایشان، تعدادی از جوانهای هم سن و سال ایشان -که اکثراً هم دکترای زبان و ادبیات فارسی هستند، در همین سن شعر میگویند. مثل مهدی باقر، نقی عباس کیفی و چند نفر از هندوها ... آقا هم خطاب به عزیز مهدی گفتند: «خدا انشاءالله همهتان را حفظ کند. سلام ما را به همهی دوستان برسونید.»
رستم وهابنیا از تاجیکستان هم با معرفی قزوه شعر خواند. بعد از خواندن مورد تشویق رهبر و حضار قرار گرفت. آقا گفتند: خیلی خوب، غزل شُستهرفتهی مضموندارِ متعهدِ خوبی بود. خیلی خوب! بهره بردیم. انشاءلله موفق باشید.


فرید (قادر طهماسبی) شاعر بعدی، تنها روشندل جمع هم بود. به سنت چند سال گذشته، قبل از شعرخواندن کمی گلایهی نرم کرد و بعد شعرش را خواند.
قزوه کاظمی را معرفی کرد برای خواندن. کاظمی گفت وقتش را بدهد به یک جوان افغان. آقا گفت: کاظمی خودش جوان است، بفرمایید. او هم گوش کرد و شعر قویای خواند دربارهی قلمرو پارهپارهشدهی جغرافیای زبان فارسی:
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
...
شعر کاظمی دربارهی جداشدن سرزمینهای اسلامی و فارسی به کوشش بیگانگان بود و رهبر انقلاب حسابی آفرین گفتند و ادامه دادند: آن چیزی که احیاناً بیشترین امید به آن هست که این مقصود را برآورده کند، همین کاری است که الان شما دارید میکنید. یعنی گفتن! گفتن ... پراکندن این فکر؛ آن هم در قالب ابیات زیبا و سخن استوار فارسی. آفرین.
کاظمی ادب کرده بود و شعر را نوشته بود تا بدهد به آقا که با اصرار ایشان خواند. میخواست دیگران از وقت جلسه استفادهی بیشتر ببرند. در مجلس شعر شعرای آیینی، قبلاً توجه و علاقهی آقا به کاظمی را دیده بودم.

کاظم نظریبقا غزلی آذری خواند. آقا بعد از شعر او آفرین گفتند و ادامه دادند: خدا انشاءالله به شما توفیق بدهد. آللاه کمک اِلَسین. قزوه بالبخند گفت: ترکیش سخت بود! و آقا هم فرمودند: بله، خیلی سخت بود.


حافظ ایمانی از خراسان، امیر سیاهپوش از لرستان و علی عباسی از تهران هم شعر خواندند تا نوبت به خانمها برسد. سارا ساداتباختر از کاشان اولین نفر از خانمها بود که غزلش را خواند. بعد از او فاطمه سلیمانپور از قم توسط قزوه معرفی شد. قزوه گفت دکتر شفیعی کدکنی از شعرهای خانمی جوان تعریف کرده بود که آن شاعر همین خانم سلیمانپور هستند. او هم شعرش را اینطور شروع کرد:
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
حمیدهسادات غفوریان از مشهد شعری بلند و حماسی خواند. آقا در پایان شعر او گفت: چه پرحماسه و پرشور بود. الفاظ هم خیلی خوب بود.
حسنا محمدزاده هم که برندهی جایزهی قلم زرین بود، شعر حماسی دیگری خواند. آقا از شعرهای حماسی این دو نفر از خانمها خوششان آمد: چه خانمها پرحماسه شدهاند!

ندا هدایتی از شیراز معرفی شد برای شعر خواندن. هدایتی با بیماریای هم دست به گریبان بود که آثارش در راهرفتن و حتی صدای او نمایان بود. به درخواست قزوه جمع برای سلامتیاش صلواتی فرستادند.
وقتی آقا بعد از افطار از حیاط به سمت محل جلسه میرفتند، این خانم هدایتی پایین پلهها ایستاده بود به کمک کسی و وقتی آقا را دید، منقلب شد و گفت که باورش نمیشود در محضر ایشان است و از آرزوهایش همین بوده؛ دیدن آقا.
خانم هدایتی بعد از خواندن شعرش خواست یک شعر عاشورایی هم بخواند، ولی قزوه مخالفت کرد. آقا گفتند: آن شعر را بدهید من میبینم.
آخرین خانمی که شعر خواند، زهرا حسینزاده از افغانستان بود. آقا بعد از غزل او، از شعر جوانهای افغان و شکوفاییشان تمجید کردند و گفتند «افغانستان ماشاءالله حسابی شکوفا دارد میشود از لحاظ ادب. اگرچه از قبل هم تا آنجایی که ما آشنا بودیم، شعرای بزرگی در افغانستان بودند و ما بعضیشان را دیده بودیم، بحمدالله امروز هم معلوم میشود جوانها مشغولند. خدا خیرتان بدهد. انشاءالله موفق باشید.»

محمدرضا عبدالملکیان وقتش را به جوانترها داد. اصغر عظیمیمهر -شاعر جوان کرمانشاهی- قصیدهای دربارهی پیامبر صلّیاللهعلیهواله خواند و بعد از او هم محمدحسین مهدویانی قصیدهای خواند در بهانهی پاسخ به فیلم توهینآمیز درباره پیامبر صلّیاللهعلیهواله. رهبر انقلاب هم آفرین گفتند و فرمودند: «قصیدهی هم پرمغز و هم استوار و قوی».
پدرام پاکآیین شعری درباره جناب مالک اشتر خواند و قادر طراوتپور -شاعر یاسوجی- قصیدهای را به حضرت زهرا سلاماللهعلیها تقدیم کرد. که حضرت آقا بعد از آن گفتند: خیلی خوب؛ قصیدهی مفصل و مطنطن و خوشلفظ و خوشمضمونی بود.
در ادامه، خلیل ذکاوت از لامرد فارس غزلی خواند که آقا با توجه به مضمون غزل او گفتند:
تو هم در آینه حیرانِ حسن خویشتنی
زمانهایست که هرکس به خود گرفتار است

مهدی مظاهری در غزلی که خواند، در مصرعی از آقا با عنوان «یار خراسانی» یاد کرد.
همین موقعها بود که قزوه گفت: آقای کیاسری و میرشکاک -که چندباره از جلسه بیرون رفته و برگشته بود- آمدند و چون جلو جا نبود، عقب مجلس نشستند و از کیاسری خواست که جلو بیاید تا نوبت شعرخوانیاش برسد. آقا هم که متوجه حضور میرشکاک شدند، گفتند: «میرشکاک را بگو که بیاید.» بعد هم گفتند: یک جایی باز کنید بیاید جلو بنشیند.

وقتی نوبت شعرخوانی غلامعلی مهدیخانی (با تخلص مجرد) از شیراز شد، گفت: دو غزل دارم؛ یکی دربارهی حضرت زهراسلاماللهعلیها و یکی عاشقانه، کدام را بخوانم؟ آقا گفتند: «عاشقانه بخوان.» و او خواند:
به باغِمان دم اردیبهشت جان بدهد
اگر خزان به درختانمان امان بدهد

محمد مرادی و کیاسری هم شعر خواندند. امسال شعرها خوب بود. شعرا میخواندند و آقا هم آفرین و احسنتی میگفتند. بهانهای پیش نمیآمد برای حرفی حاشیهای. تا اینکه آقا گفتند امیری اسفندقه شعر نخوانده. اسفندقه قطعه و غزلی زیبا برای استاد قهرمان خواند که بیت به بیت مورد تشویق رهبر و حضار قرار میگرفت. در یکی از بیتهای غزل اسفندقه خواند:
برگشتهای دوباره به پنجاهسالگی
هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان
آقا گفتند: «البته ایشان گوش نکرد!» و همه خندیدند.
بیت دیگری هم در شعر او بود که خیلی جدی از طرف حضار مورد توجه و تشویق قرار گرفت:
از شاعر بزرگ، پر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
آخرسر آقا گفتند: آقای امیری رفتهرفته بهتر از پیش میشود. به قول شاعر «تا تو نکوتر میشوی من مبتلاتر میشوم». بعد هم یادی از مرحوم قهرمان کردند و سوابق زیادی که با او داشتند و گفتند: در زمان ما فکر نمیکنم کسی در غزل به پای مرحوم قهرمان میرسید.

قزوه در پایان جلسه گفت: یک شاعر جدید در میان مقامات ظهور کرده؛ آقای دکتر حسینی وزیر ارشاد هم میخواهد شعر بخواند. همهی جمع تعجب کردند. رندی از بین جمع آرام گفت: غزل خداحافظی میخواهد بخواند! حسینی شعری دربارهی همین جلسه خواند:
چو ماه چهاردهی به نیمه ماه
گرفتهام من از این شب به صدق گواه
دراز باد شب بیدلان در این محفل
دروغ باد اگر صبح صادق است پگاه
بعد از وزیر هم دکتر حداد غزلی خواند تا جلسه از سمت شعرا با این بیت قزوه تمام شود که: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.

آقا طبق معمول، بعد از شعرخوانی شعرا، چند دقیقهای صحبت کردند. اول گفتند: «دیگر دیروقت شده و از وقت خواب من هم مبالغی گذشته.» ساعت را نگاه کردم. کمی از یازدهونیم گذشته بود. این نکتهای که ایشان دربارهی ساعت خوابشان گفتند، برای کسانی که اهل درآوردن سبک زندگی هستند، شاید جالب باشد.

صحبتهای رهبر انقلاب به صورت کامل منتشر شده است. [صوت | بیانات | مرور | روزنگار] تأکید آن صحبت هم روی اندیشه و حکمت شاعر در کنار بهرسمیتشناختن احساسات و دلتنگیهای او است.

صحبتهای ایشان که تمام شد، شعرا دوباره جمع شدند دورشان و همپای ایشان که میرفتند سمت در، میآمدند و حرفی میزدند و نکتهای میگفتند. برقعی شعری به ایشان داد. امیری اسفندقه کتابی داد. بعضی جلو آمدند به دستبوسی و بعضی به خداحافظی. وقتی رهبر تشریف بردند، هنوز دقایقی به نیمهشب مانده بود و با حساب سرانگشتی حدود ۴ ساعت این محفل طول کشیده بود.

شعرا اما هیچکدام خسته به نظر نمیرسیدند. بیشترشان خندان بودند. غیر از یکی دو نفر که به قزوه اعتراضاتی داشتند. بعضی تازه فرصت دیدن همدیگر را پیدا کرده بودند و اینچنین یک شب شعر رمضانی دیگر شاعران ایران به پایان رسید.
July 20, 2013
بچهها و مجالس مذهبی رمضان
به اقتضای زمان و وضعیت زندگی گاهی والدین مجبور میشوند بچههایشان را با خودشان در مکانها یا برنامهها و موقعیتهای بزرگترانه شرکت بدهند. بعضی از این برنامهها هم با مدیریت پدر و مادر هماهنگ میشود، مثلا بچه را با خودشان مسجد میبرند تا با فضای معنوی آنجا انس بگیرد. غرض از این مقدمه شتابزده عرض ارادتی به ماه مبارک رمضان است. ماهی که در آن برنامههای معنوی و مذهبی خانوادهها بیشتر میشود و اوج آن مراسم شبهای قدر است. معلوم است که بزرگترها اصولا بچههای کوچکشان را همراه ببرند اما ایا به این موضوع دقت هم میکنند که برنامه مذکور متناسب با سن و سال و حوصله کودکانشان هم هست یا نه؟
آیا کودک ما کشش شرکت در یک برنامه 2-3 ساعته، بدون تحرک و کم جذابیت (از نظر او) را خواهد داشت؟ حتما خیلیها دوست میدارند فرزندانشان تالی و پیرو خودشان باشند در انس با چنین محافلی ولی آیا برای حُسن آشنایی او با این مجالس هم اندیشیدهاند؟
واقعا البته احتیاج نیست کار خیلی سختی هم انجام بدهیم. کافی است موقع رفتن به چنین مجلسی خوراکی مورد علاقه بچه را برایش بخریم یا قبل از رفتن چند دقیقهای سر راه در پارکی با او بازی کنیم و همراه خودمان یکی دو وسیله (مثلا دفتر نقاشی و مداد رنگی) برای وقت حوصله سررفتگی آنها داشته باشیم. من هنوز یادم هست که در کودکی به عشق خوردن پیراشکی همراه مادربزرگم میرفتم نماز جمعه ولی به خاطر بدخلقیهای اهل مسجدمان نماز جماعت محل را شرکت نمیکردم. مادربزرگ بیسوادم یکی از مهمترین کارهای فرهنگی زندگیام را با خریدن آن پیراشکیها در میدان انقلاب انجام داد!
قضیه فقط به والدین مربوط نیست. برگزارکنندگان این مجالس هم باید به محدودیتهای خانوادهها و مسائلشان توجه کنند. همین توجه به تازگی منجر به ایجاد چیزی به اسم مهدکودک در این محافل شده است. در نظر گرفتن جایی در کنار همان مجلس برای جمع کردن بچهها و توجه به آنها با مربیانی که حوصله و تخصص برخورد با ایشان را دارند. و نتیجه این میشود که هم پدر و مادر خوب از مجلس استفاده میکنند و هم بچهها احساس ملال و خستگی و ترس (گاهی که اشک والدین را میبینند)، نمیکنند.
هیاتدارها و مجلسگردانها و متولیان مسجد باید توجه بیشتری به بچهها کنند تا با رسیدن زمانهایی مثل محرم و رمضان، همانطور که شور و شوق بین بزرگترها میافتد بین بچهها هم به وجود بیاید. اهمیت این موضوع وقتی بیشتر میشود که بدانیم علی رغم آنچه به نظر میآید این بچهها هستند که طلایهدار و محور تصمیمگیریهای خانوادهها هستند و خوب است با توجه به موقع به ایشان و خواستههایشان به شخصیت فرهنگی آنها جهتدهی خداپسندانه کنیم.
خوب نیست چهره یک مراسم معنوی و مذهبی در نگاه کودک ما عبارت باشد از جایی که همه آدم بزرگ هستند و ساکت نشستهاند و به حرف کسی گوش میکنند و احتمالا گاهی جا هم تنگ است و اگر ورجه ورجهای هم اتفاق بیفتد همه چپ چپ نگاه میکنند که یعنی بچه شلوغ نکن.
بچهها باید خاطراتی روشن و شیرین از چنین مجالسی داشته باشند. و این میسر است با توجه والدین و متولیان این مجالس.
July 8, 2013
تصمیم کبرا
دوست دندان پزشکی داشتیم و داریم که دندان پزشکی و اعتبارنامه های مختلفش از اروپا و آمریکا کمترین هنرمندی اش است. این را البته کم کم فهمیدم. بار اولی که متوجه شدم باید او را به چشمی بیش از یک دندان پزشک ببینم وقتی بود که نیمه شبی داشتیم از جایی برمی گشتیم و ایشان را هم می خواستیم برسانیم. یک جا سر راهمان تصادفی شده بود. اصرار کرد نیش ترمز بزنم. گفتم آقای دکتر اگر بایستیم برای تماشا، در کمک رسانی به مصدومان اخلال کرده ایم و متعاقب این حرف حکیمانه قیافه روشن فکرانه ای هم گرفتم. دکتر گفت ما قبل از اینکه دندان پزشک باشیم دکتر عمومی هستیم، شاید کاری از دستم بربیاید و خداحافظی کرده و نکرده از ماشین پرید پایین.
قیافه روشن فکرانه روی صورتم ماسید و در فکر فرو رفتم. در فکر این که اگر همه ما به اندازه رفیق ما، نه اصلا به اندازه نصف ایشان در قبال توانایی ها و فرصت هایی که پیش رو داریم، احساس تکلیف کنیم چه گلستانی خواهیم ساخت از اطراف مان؟
با همین مقدماتی که در ذهنم رسوب کرده بود چند روز پیش موتوری را دیدم که چند توپ پارچه بار زده بود و سر پیچی بارش لنگر کرده بود و موتور لنگ در هوا شده بود و بار پارچه یک وری شده بود. با خودم گفتم بروم کمکش کنم یا بی خیال شوم و به راهم ادامه بدهم و بروم دنبال کارم؟ تا برسم به موتور سوار با خودم کلنجار رفتم و بالاخره تصمیم گرفتم آدم وظیفه شناسی نسبت به اطرافیانم باشم. به موتوری گفتم آماده ام کمکش کنم. من که ایستادم و اعلام آمادگی کردم یکی دو نفر دیگر هم آمدند. انگار آن ها هم از دور که می آمدند با خودشان کلنجار می رفتند بایستند برای کمک یا بگذرند؟ من را که دیده بودند مصمم شدند برای ماندن و یاری رساندن. بگذریم.
مهم تر از موتوری و بار پارچه اش که بالاخره یک طوری می شد و شد، نتیجه این تصمیم بود.
آن هم نه برای موتوری بلکه برای خودم. آن شب احساس ابتهاج و شادی خوبی داشتم و وقتی مرور می کردم روزم را هیچ دلیلی غیر از همان اعلام آمادگی برای کمک نمی یافتم. و راستی هر کدام از ما هر روز چند بار در معرض چنین تصمیماتی قرار می گیریم که جدا از حل مشکل کسی می تواند مایه شادابی و رضایت مندی خودمان شود. و البته چند بار تصمیم درست را می گیریم؟
July 1, 2013
کدام اعتدال؟ از وسط به دو طرف؟
بچه که بودیم گاهی پیش میآمد با رفقا یا بچههای همسایه به هر دلیلی دست به یقه میشدیم و زد و خورد کودکانه میکردیم. آن موقعها هم وضعیت کار و اشتغال پدر و مادرها طوری نبود که مثل مادر هاچ زنبورعسل هیچ وقت پیدایشان نباشد. همیشه میشد انتظار حضورشان را دور و اطراف خانه کشید. گاهی میانه یکی از همین دعواهای کودکانه مادر یا مخصوصا پدری سر میرسید و طبق مد آن روزها قبل از اینکه از دلیل دعوا جویا شود، شتلق! یکی یک کشیده مردانه حواله طرفین دعوا میکرد. بعدتر هم در گپ و گفتهای بزرگترانه سینه جلو میداد که بعله ما به خاطر حفظ عدالت هر دو طرف دعوا را مورد عنایت قرار دادیم.
اگر از این موضوع بگذریم که اصولا این نوع عنایت به اشتباهات ما بچهها در آن دوران یک اشتباه تربیتی بود، نوع نگاه آن بزرگترها به عدالت حتما قابل گذشت و اغماض نیست. چرا باید طرفین یک اختلاف بدون اینکه تحقیقی درباره ماهیت اختلاف و درگیریشان بشود، به صورت مساوی مورد تنبیه قرار بگیرند. و اصولا چرا ما هیچ وقت درست و حسابی فرق بین عدالت و مساوات را درک نکردیم. چرا نباید به جای تحقیق در مورد اتفاق و اصرار در تحقق حق و فقط برای سریع فیصله دادن به یک مساله یا اختلاف، مساوات را به اسم عدالت خرج کنیم؟
قضیه دعواهای کودکانه دو دهه قبل نیست، هنوز هم گاهی در حل اختلافات آدم بزرگها از این روش استفاده میشود. اصرار بر کوتاه آمدن طرفین یک اختلاف بدون توجه به اینکه حق با کیست، هنوز جاری و رایج است. نمیخواهم بگویم اگر آدمی درگیر اختلافی شد نباید گذشت کند. حرف بر سر مواجهه دیگران برای رفع اختلاف است.
معنی اعتدال این نیست که بین سر و ته اختلاف وسطش را انتخاب کنیم و بعد بگوییم حالا صلوات بفرست. باید یاد بگیریم در تحقق حق و آنچه صحیح است اعتدال داشته باشیم.
هر چند هر شهروندی حقوق مخصوص خودش را دارد و کسی نمیتواند او را محدود کند ولی سوال بپرسیم از خودمان که این حقوق در چه پارادایمی تعریف شده است. آیا معنی اعتدال و میانهروی این است که اگر عدهای آزادانه میتوانند بروند مسجد ومتدین باشند، یک عده هم میتوانند به بهانه شادی برای برنده شدن فلان تیم ورزشی کشف حجاب کنند در خیابان و مهارتشان را در نمایش حرکات موزون به رخ بقیه بکشند؟ این هم شد میانهروی؟ حالا اگر اختلافی بین این دو گروه پیش آمد، کدخدامنشی و ریشسفیدیِ مساواتمحور چطور میخواهد وسط ماجرا را بگیرد؟!
آیا اعتدال فرصتی برای هنجارشکنی است؟ سالهاست صدای زنگ آن کشیده محکم آدم بزرگها در گوش کودکیمان زنگ میزند و این سوال هنوز بی جواب مانده که پس حق چه میشود؟ اصلا حق پیشکش، عقل چه میشود؟
قابل انکار نیست که طرح مساله اعتدال و میانهروی (که خدا مخالف آن را ذلیل کناد) مستمسک ایجاد فضای تنفس بیشتر برای کسانی بوده که به دلیل رعایت نکردن بعضی هنجارها و عرفهای اجتماعی و سیاسی و مذهبی، دچار محدودیتهایی شدهاند. و سوال این است که آیا شعار اعتدالی که این روزها زیاد شنیده میشود هم ربطی به شیب رو به رشد تظاهر به هنجارشکنیهای فرهنگی و اجتماعی دارد یا خیر.
این مطلب در روزنامه خراسان مورخ 11 تیرماه در ستون بدون موضوع چاپ شده است.
June 17, 2013
ماجرای روسیاهی ذغال و چوپان ناراستگو!
انتخابات تمام شد و آقای روحانی رای آورد. این جمله در روز دوشنبه هفته گذشته یک رویا مینمود اما حالا یک جمله خبری کم ارزش است، از بس تکرار شده آن هم با شیوههای مختلف؛ خبری، تعجبی، با نگرانی، با خوشحالی، با عصبانیت و .... حالا من هم دوست دارم به اندازه همین یک کف دست ستونی که دستم به آن میرسد دو نکته را در مورد آن بگویم.
یکم: اثبات اقناعی رخ ندادن تقلب در انتخابات گذشته کار سختی بود. حالا اما با نتیجه به دست آمده در این انتخابات روسیاهی به ذغال سال 1388 ماند. نظامی که توانسته بود در سال 88 نزدیک به 10 میلیون رای را جابهجا کند، آیا نمیتوانست با جابهجا کردن کمتر از یک میلیون رای رقابت را به دور دوم بکشاند و فرصتی بخرد برای همان «مهندسی انتخابات»ی که مدتهاست سر زبان مخالف و معاند است؟!
حالا آنهایی که حنجره و دیگر اعضایشان را میدراندند که رایی که ما در صندوقها انداختیم چه شد و کی برد و کی خورد، با چه رویی پا در خیابان خواهند گذاشت در مملکتی که رییسجمهورش سیدحسن روحانی، از همان صندوقها درآمده، آن هم در شرایطی که اگر در نمیآمد هیچکس تعجب نمیکرد.
حالا خانوادههایی که به هر ترتیبی در حوادث 88 صدمهای دیدند، خوب فهمیدند که مسوولیت با کیست. حالا فصلی است که هواداران آن کاندیدای بازنده و عصیانی سال 88 باید از خودشان بپرسند چه کسی ساز این دروغ بزرگ را در گوششان کوک کرد و بدتر از آن هزینههای زیادی به مملکت بار کرد و با افراط و اصرار بیش از حد، یک جریان سیاسی را از حد و حدود جمهوری اسلامی به در برد و ... راستی اگر آن کاندیدای عصیانی کمی صبر پیشه میکرد، امروز به جای روحانی رییسجمهور نبود؟
مهمتر اینکه با حضور 72 درصدی مردم، گذشته از اینکه چه کسی رای آورده، معلوم شد تعداد زیادی از مردم به این صندوقها اعتماد دارند و روسیاهی میماند برای همان ذغال سابق.
دوم: به نظر من مردم بیش از آنکه محتاج نان شبشان باشند و نگران مشکلات اقتصادی، تشنه صداقتی بودند که کمی در بین مسوولینشان کم شده بود والا من با همین سن کمم یادم هست دوران سختتر از امروز این مملکت را در رفاه و آسایش.
وقتی چند نفر از کاندیداها دور هم جمع شدند و با هم قول و قرار ائتلاف گذاشتند، یک عده گوش به زنگ ماندند ببینند اینها به اولین قولشان با خودشان پایبند میمانند یا نه. ضمن درود به شرف و شرافت حداد عادل، بعضیهای دیگر باعث شدند ماجرای قول و قرار ائتلاف بشود شبیه ماجرای چوپان ناراستگو! حالا دیگر روی کدام قرار آدمهای اهل اصول! میشود حساب کرد؟ همین هم میشود که آن دو نفر دیگر بدون قرار قبلی با هم کنار میآیند و مردم هم که تشنه صداقت هستند، بویش را از آنجا استشمام میکنند و میشود آنچه شده. این بار آدمهای اهل اصول خواستند امتحان کنند صحت آن قصه پیرمرد لب گور که به فرزندانش گفت هر کدام ترکهای بیاورند و یکی یکی بشکنند و بعد همهشان را یک دسته کرد و گفت بشکنند و نتوانستند. اهل اصول خواستند مطمئن بشوند ترکههایشان یک به یک میشکند یا نه و حالا لااقل 4 سال وقت دارند نتیجه این آزمایش را پیش روی خود ببینند.
این مطلب در روزنامه خراسان مورخ 27 خرداد چاپ شده است.
January 24, 2013
برادر احمد
وقتی رسیدیم مریوان پرس و جو کردیم و سراغ گرفتیم از حاج احمد متوسلیان. گفتند نمیشناسیم همچین کسی را.
با تعجب و البته کمی عصبانیت گفتیم: یعنی شما واقعا حاج احمد متوسلیان را نمی شناسید؟!
یکیشان جلو آمد و گفت: ها! اینها از تهران آمده اند، دنبال برادر احمد میگردند.
گفتیم: برادر احمد؟!
گفتند: بله. برای اینکه در حق کردها برادری میکند برادر احمد.
مهدی قزلی's Blog
- مهدی قزلی's profile
- 10 followers

