مهدی قزلی's Blog, page 9
October 26, 2012
حجت قبول حاجی!
سال قبل در همین روزها حاجی شدم! چه رویایی بود و چه روزهایی. همه می گفتند بروی بعدا غبطه می خوری و الان می خورم. از تلویزیون که قامت تمام مشکی کعبه را می بینم ته دلم شل می شود. لابد همه آنها که مشرف شده اند به حج تمتع حرفم را می فهمند. به نظرم رسید مطلبی را که همان شب در مکه نوشتم بازنشر کنم. و دعا کنید!
سه شنبه 17 آبان1390:مبایل در کیف کمریام لرزید. در وانفسای بعد از جمره کبری مگر میشود مبایل جواب داد. آقای اسماعیلی بود. میگفت مگر قرارمان ستون 62 نبود و من داد میزدم: من کنار ستون 62 هستم.
نه فقط کنار ستون 62 بلکه تمام ستونهای ساختمان عظیم جمرات (یا همان خانه شیاطین) مالامال از مردمی بود که خسته و شکسته 21 سنگشان را زده بودند به شیاطین و آمده بودند منتظر رفقا و همراهانشان. غرض اینکه آنقدر شلوغ بود آنجا که من این طرف ستون و آنها آنطرف ستون همدیگر را پیدا نمیکردیم.
بالاخره با به کارگیری روش های بدوی تر مثل فریاد زدن و بلند کردن نایلون رنگی به هم رسیدیم. آقای اسماعیلی ماسک روی صورتش را (که برای پیشگیری از بیماری های رنگ وارنگ و بینالمللی موسم حج استفاده میکرد) پایین کشید و صوذت عرق کرده اش را روی صورت عرق کرده ام گذاشت و گفت: حجت قبول باشه حاجی!
یادم افتاد که ما چون شب قبل طواف و نماز و سعی و طواف نساء و نماز آن را به جا آورده بودیم، این آخرین عمل واجبمان بوده که انجام دادیم. مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشندش از جلوی چشمانم گذشت: احرام و عمره تمتع و سعی عمره و احرام در حجر اسماعیل و وقوف در عرفات و جبل الرحمه و رمی جمره کبری و قربانی و حلق و بعد طواف در فشار بینظیر جمعیت و سعی و جمع کردن سنگ و صف چند کیلومتری رمی جمرات سه گانه و ... خدایا یعنی رسیدیم به آخر مهمانیات؟
فکر کردم اگر خودم مهمانی داده باشم و مهمان را دوستش داشته باشم در پایان مهمانی باز هم از او خواهم خواست بماند یا دعوتش خواهم کرد تا دوباره بیاید، شاید در آغوشش بگیرم و تا کنار در بدرقهاش کنم، بارش را برایش ببرم و ...
یعنی الان خدا هم همین کار را با ما میکند یا ما حکم مهمان بدی را داشته ایم که میزبان از رفتنمان خوشحال میشود؟
آقای اسماعیلی گفت: حجت قبول باشه حاجی! و من هم جواب دادم مال شما هم با امید به خدا.
اعمال من تمام شد و راستی خدایا ازمان قبول میکنی؟
October 17, 2012
شیروان، شهر شور و شوق و شعور
گزارشی از شیروان در روز حضور رهبر انقلاب و شب قبل آن
راننده که خودش در شوقان زندگی میکرد میگفت: بابا اینجا که تهران نیست. مردم سر شب میخوابند. الان همه خیابانهای شیروان سوت و کور است.
ساعت حدود 9 شب رسیدیم شیروان. ما که به رویش نیاوردیم، خودش هم انگار نه انگار آن حرفها را زده. به ما که میرسید میگفت: حال میکنی مردم برای رهبر و همشهریشان چه میترکانند!
حالا آقا هیچ ولی همشهری را از کجا آوردی؟ از شیروان تا مشهد 260 کیلومتر راه است. انگار که مثلا بگویی نوشهریها و قمیها و ساوه ایها و قزوینیها و ... همشهری تهرانیها هستند.
وقتی این حرف را البته با ملایمت بیشتر بهش گفتم جواب داد: نشنیدی که آقا میگه «دلبسته یاران خراسانی خویشم»؟ خراسان خراسانه، شمالی و جنوبی نداره که!

میدان انقلاب شیروان غلغله بود. جوانها با موتور ویراژ میدادند و کسانی که پشت سرشان روی ترک موتور سوار شده بودند، پرچم به دست داشتند. یک چادر ستاد استقبال مردمی گوشه میدان بود که در آن پسر جوانی ماشین هر کسی را میخواست رنگ پرچم میزد. پسر عصبانی بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: بعضیها دیوانه اند، پسره آمده میگه صورتم را رنگ کن. آخه من با این رنگ پاش که ماشینو باهاش رنگ میکنن چطوری دوتا خط بندازم توی صورتش!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم. پسر میگفت 4-5 روز است دارد ماشین و موتور رنگ میکند و روزی بیش از 100 تا. گفتم این چادر را کی زده با این پمپ رنگ؟ گفت: بچههای هیات!
- «آقا مال منو سفارشی رنگ کن. همه کاپوتو پرچم کن.»

مرد سرش را از شیشه ماشینش بیرون کرده بود و با فریاد حرف میزد تا صدایش برسد. خانواده اش هم در ماشین نشسته بودند.
پسر آنقدر مُراجعه کننده داشت که نمی شد مزاحمش باشم.

یکی از رفقا که احساس میکرد زیادی بیکارم، یک دوربین داد دستم تا فعالیت داشته باشم. و ما آخرش نفهمیدیم چطور حالی کنیم خبرنگاری و نویسندگی هم کار است، قلم و کاغذ هم وسیله کار است. تا یک وسیله گنده دستت نباشد در جماعت پرکارها حساب نمی شوی. یک موتوری هم که دوربین را دید مثل رفیق ما گفت: دارید کار میکنید نه؟ از کدوم شبکه هستید؟

کسی که ترک موتورش نشسته بود را پیاده کردم و سوار شدم و گفتم برویم یک دوری بزنیم تا بگویم از کدام شبکه ام! نشستن روی موتور همان و نیم ساعت در سرمای ساعات آخر شب در شیروان ولچرخ زدن همان.
مغازهها همه باز بود و در میدانها ایستگاه صلواتی برقرار و مردم در رفت و آمد و انگار اینجا کسی قصد خوابیدن نداشت. پسر که علی اسمش بود و سوم تجربی بی هوا پیچید توی یک خیابان و گفت: فردا آقا قراره اینجا صحبت کنه. و گاز موتور را گرفت. من هم که دوربین دستم بود تا به خودم بیایم دیدم سه چهارتا از برادرهای بالا دارند دنبال موتور میدوند که چرا فیلم میگیری. علی با اعتماد به نفس به من گفت: نگران نباش این برادرها همه به عشق رهبر اینجا هستند. میخواستم دوربین را بکنم توی حلقش! کارت شناسایی سایت خامنه ای دات آی آر را نشان دادم و دوربین را خاموش کردم. زیر لب صلوات میفرستادم که درنهایت خدا به خیر گذراند.

بعد از شاهکار علی در رفتن به محل سخنرانی با دوربین روشن، توجیهاش کردم که دیگر وارد آن خیابان نشود. موقع برگشتن از مسیر مقابل خیابان، جوانهای موتوری رد شدند و برای علی هم دست تکان دادند و سوت زدند. گفتم: اگر میخواهی با آنها باشی برو، من هم هستم!
همین شد که شدیم جزو دسته موتورسوارهایی که در شهر میچرخیدند و الله اکبر میگفتند و گاهی فقط سر و صدا و جیغ و گاهی سوت و گاهی بوق و ....
بیشتر به شب جشن شبیه بود حال جوانها و هر کاری میکردند برای ابراز خوشیشان بود. بی آنکه کار بدی کنند و مزاحم مردم شوند و مهمترین معضلشان ایجاد سر و صدا بود که انگار مردم آماده اش بودند. و خارج از این بحث ای کاش میتوانستیم بیشتر از اینها شرایط خوشحالی مشروع و مناسب جوانها را فراهم کنیم.

از علی در همان میدان انقلاب خداحافظی کردم و با رفقا برگشتیم محل اسکان که 50 کیلومتر بیشتر راه نبود. تا رسیدیم بیهوش افتادیم و صبح زود دوباره روبه سوی شیروان و این بار با خبرنگارها و فیلم بردارها. سر راه جایی ایستادیم و فهمیدم قرار است برویم گلزار شهدا که در محوطه امامزاده سیدحمزه قرار دارد و 5 کیلومتری شیروان.
مردم دیگر همه چیز را حدس میزنند. 200 – 300 نفر در محوطه امامزاده منتظر بودند. حتی جوانهایی که در گلزار شهدای اسفراین رهبرانقلاب را دیده بودند، باز هم خودشان را رسانده بودند. بازی محافظها و مردم در بازدید آقا از گلزار شهدا عوض شده. قبلا محافظها میآمدند و مردم یواشکی سرک میکشیدند، حالا مردم میآیند و محافظها پنهان میشوند که مردم بوی بیشتری نبرند.
«کار ما سخت میشود ولی خدا را شکرگزاریم که مردم روز به روز بیشتر به آقا اشتیاق پیدا میکنند». این را یکی از محافظها گفت.

خبر دادند که برویم داخل گلزار و دیگر بازی رو شد. ما از در بالا و مردم از سمت امامزاده وارد شدند. محافظها مردم را جنوب گلزار نگه داشتند. هنوز آقا نیامده بودند. محافظها از مردم خواهش میکردند بروند عقبتر و مردم که بعضی از شب قبل آمده بودند، راضی نمی شدند موقعیتشان را تغییر بدهند. یکی از فیلمبردارها که موی سر و صورتش دیگر به سفیدی میزد، جلو رفت و گفت: اگر شلوغ کنید، شعار بدهید، جلو بیایید و سر و صدا کنید، فقط تصویربرداری ما را خراب میکنید ولی اگر آرام باشید قول میدهم آقا را بهتر خواهید دید.

همین موقع خودروی رهبر انقلاب رسید و ایشان از یک سر گلزار وارد شدند. همان بدو ورود لبشان به ذکر باز شد. مردم ندانستند به ندای عقلشان عمل کنند یا به نوای احساسشان. به همین دلیل صدای آرام صلوات از آن طرف آمد. آقا تا متوجه مردم شدند برایشان دست تکان دادند و مردم هم همگی با هم دست بلند کردند برای ایشان و احتمال میدهم که خود آقا هم از این سکوت عجیب جمع 200-300 نفره تعجب کردند. یک جوان از بین جمع گفت: آقا تو رو به زهرا قسم چفیه مال من باشه! و او نمی دانست احتیاج به قسم دادن نیست. چفیه را که گرفت زد زیر گریه. آقا جلوتر رفتند تا آخر گلزار و باز برای مردم دست تکان دادند و باز مردم در سکوت دست تکان دادند. پس از مدتی آقا از طرف شمالی گلزار به سمت خودرو حرکت کردند و مردم بهت زده نگاه میکردند. وقتی مطمئن شدند رهبر انقلاب واقعا دارند سوار ماشین میشوند، از جایشان کنده شدند و بعضی شعار دادند و خیلیها از اینکه نتوانسته بودند آقا را از نزدیک ببینند، ناراحت بودند. اما جمعیت زیادی در استادیوم کارگران شیروان منتظر هستند و آقا باید زودتر بروند. ماشین از گلزار بیرون رفت و 20-30 نفر هنوز امیدوارانه میدویدند. ماشین مجبور بود بلوار کنار گلزار را دور بزند و برگردد و آنها ایستادند کنار خیابان. فیلم برداری که به مردم اطمینان داده بود اگر آرام باشند فیض بیشتری از رهبرشان میبرند، گوشه ماشین سرش را پایین گرفته بود تا خجالت زده مردم نباشد. توی راه تا شیروان هم مدام اظهار پشیمانی میکرد و میگفت: خدایا منو ببخش، بچهها منو دعا کنید من فکر نمی کردم اینجوری بشه. وجدان درد به هم ریخته بودش.

آقا که رسیدند روی جایگاه، مردم جیغ کشیدند و سوت و کف زدند و بعضی فریاد. یکی از رفقا که از یک خبرگزاری آمده بود، آخر برنامه میگفت: مردم بی حالی بودند 2-3 بار بیشتر تکبیر نگفتند! نتوانستم این ارزیابی اشتباه و رسانه پسند را تحمل کنم و گفتم: بی حال نبودند. این مردم از 5 صبح جمع میشوند اینجا و این یعنی اشتیاق؛ فقط اینها کم تجربه تر هستند از مردمی که هر از چند گاهی آقا را در نماز جمعه یا عید فطر یا حسینیه امام خمینی یا... میبینند. اینها یک الان رهبر انقلاب را در تاریخ شهرشان دیدند و بار دیگری هم معلوم نیست درکار باشد.
مردم شیروان شاید کم تجربه بودند ولی کم شور و اشتیاق نبودند.


وقتی برمی گشتیم چشم میگرداندنم دنبال علی هدایتی دانش آموز سال سوم تجربی که مرا جناب صدا میزد. خواستم برای آخرین بار خداحافظی کنم. میگشتم دنبال آنهایی که در گلزار شهدا نتوانستند آقا را یک دل سیر از نزدیک ببینند. میگشتم دنبال جوانی که ماشینها را رنگ میکرد تا ببینم حالش سرجا آمده یا نه....
چه سود، میان آن همه جمعیتی که در خیابان بودند مگر میشد کسی را پیدا کرد. وقتی از شیروان برمیگشتیم هنوز اذان ظهر نشده بود و خستگی گشت دیشب و بیداری صبح زود در جانمان مانده بود. راستی آقا چه انرژی دارند در سفرهای استانی با این حجم از کار و دیدار.
October 16, 2012
چند قاب چند کلمه - 3
اینجا خانه شهیدان دوراندیش است. رهبر انقلاب در خانهی شهدا اگر چای تعارف کنند میخورد. بقیه مبهوت ایشان میشوند ولی آقا با صمیمیت تمام چایشان را میخورند. در خانه شهدای دوراندیش هم فقط آقا چایشان را خوردند و پدر شهدا که میخواست رهبر و مهمانش احساس راحتی داشته باشد.


آقا به برادرزاده شهیدان دوراندیش گفت چون کلاس سوم هستی از روی روسری سرت را می بوسم. یکی از همراهان که کنارم بود گفت: این حرف آقا هیچ وقت از یاد این دختر نمیرود. فردایش مرآتی از دخترک راجع به دیدار رهبری پرسیده بود و دخترک فقط به همین ماجرا اشاره کرده بود.


مردم بو برده بودند آقا بالاخره میروند خانه شهید محمدزاده. یکیشان میگفت: خانواده شهید کوچه را آب و جارو کردند و ما فهمیدیم. یکی دیگر میگفت: شهید محمدزاده آدم کوچکی نبود حتما آقا میآمد خانهشان. یکی دیگر هم گفت: ما رفت و آمد شماها را زیر نظر داشتیم. به هرحال همسایهها بعضی با لباس رسمی و بعضی با چادر رنگی و دمپایی و حتی زیر شلوار یکی دو ساعتی توی کوچه منتظر ماندند و به هدفشان هم رسیدند.



فکر نمیکردیم آقا از خانه شهید محمدزاده بیرون بیایند به خاطر مردمی که ازدحام کرده بودند. یکدفعه غافلگیر شدیم همهمان. حتی عکاس یادش رفت باید تنظیم نور جدید کند. فقط رسید تند تند عکس بگیرد.


توجه رهبر به بچههای کوچک در خانه شهدا عجیب است. این یکی که مادرزاد نابینا بود 2-3 دقیقه کنار آقا ماند و ایشان برایش دعا خواند.


مادر شهیدان زیبایی میگفت سر ناهار بودیم که ساک فرزند شهیدمان را آوردند. آنها هم همه وسایلش را از آن موقع دست نخورده نگه داشتهاند. از پلاک و تسبیح گرفته تا دستمال کاغذی و حبه قند بسته بندی شده. وسایل سه شهید این خانه، یک موزه ساده و دلنواز را تشکیل داده.


محمدرضا و عبدالرضا زیبایی همنام دو عموی شهیدشان بودند که مرتب توی اتاق میچرخیدند. آقا طبق معمول به کودکان خیلی محبت کردند و البته به پدر هر دو گفتند چرا فقط همین یکی؟

October 15, 2012
چند قاب چند کلمه - ۲
دیدار رهبر انقلاب با خانواده شهدا و ایثارگران در سفرهای استانی دیداری خاص است. این جلسه، جلسه عزیزدادههاست و میزبان و مهمانش معلوم نیست! راستش انتظار این همه استقبال و اشتیاق را از شرکتکنندگان در این جلسه نمیکشیدم. خانوادههای شهدا و ایثارگران تا آخر برنامه به هر بهانهای شعار دادند و منطق و احساسشان را به رهبرشان نشان دادند.


خیلی از پدر و مادرها با عکس عزیزانشان آمده بودند در این جلسه. لابد میخواستند آنها هم فیض این مهمانی را از دست ندهند.


برعکس تمام جلسات سفر، تنها جلسهای که تعداد مسنها و پیرها بیشتر است، همین جلسه است. به خاطر همین هم هست که آقا صحبتهایشان را در این جلسه طولانی نمی کنند.


صفوف اول صف فرماندهها و جانباران بود! آنهایی هم که دست و پایشان در کمیت و کیفیت کامل بود، بی چشم و گوش بودند.


وقتی آقا آمد روی جایگاه، مردم جلو آمدند و شعار دادند. دو تا پسر نوجوان از نرده های سکوی خبرنگارها که ما رویش نشسته بودیم بالا آمدند تا آقا را ببینند. یکی به دیگری گفت: سبحان! رهبر را دیدی؟... چهقدر قشنگه!


اول جلسه خانم صدیقه بهاری متنی خواند و در آن اشاره کرد به حرف شهید باکری که بازماندگان جنگ سه دسته میشوند؛ اول پشیمانها، دوم بی تفاوتها و سوم کسانی که پایبند آرمانها میمانند و مجبورند از غصه دق کنند. رهبر انقلاب در صحبتهایشان به این حرف دختر شهید بهاری اشاره کردند و گفتند: من جمله آخر آن حرف (حرف شهید باکری) را قبول ندارم، آنهایی که پایبند آرمانها و ارزشها میمانند شاهد به ثمر نشستن و تناور شدن این نهال خواهند بود.


این پیرمرد از وقتی آقا آمد تا آخر جلسه داشت گریه میکرد، گاهی هم بلند میشد و چیزهایی میگفت که نمی شنیدیم. خواستم بعد از جلسه بروم ببینم حرفش چه بوده ولی پیدایش نکردم. همه خبرنگارها بالای سکو محو حال او بودند.


وقت رفتن، رهبر انقلاب به خواست یکی از همان صف اولیها دست به گردن بردند و چفیهشان را درآوردند تا بدهند به او. بین راه کس دیگری چفیه را گرفت. آقا روی جایگاه ماندند و با دست اشاره کردند تا چفیه برسد به آنکه زودتر درخواست کرده.
October 14, 2012
چند قاب چند کلمه - ۱
در این سه روز که از سفر گذشته عکسهایی گرفتم که حیفم آمده منتشر نشود. فکر کنم به دیدنش بیارزد. البته این عکسها توضیحهایی دارد برای کامل شدن وبالعکس در بعضی، عکس کامل کننده متن است.

شب قبل از آمدن آقا رفتیم سطح شهر گشتی زدیم. مردم سرحال و سرخوش بودند. خیلیها بی هدف و برای گشتزنی آمده بودند داخل خیابان. از این صحنهها که مردم با لباس خانگی و چادرِ خانه عکسی از رهبر انقلاب بهدست در شهر بچرخند زیاد دیدیم.

این پسر منقلی گذاشته بود و در میدان دفاع مقدس اسپند دود میکرد. دوربین کوچکم را که دید گفت: بگیر از این پرچمی که روی صورتم انداختم. از لحنش و ژستش خوشم آمد. حسابی به کارش افتخار می کرد.

اسم این پسر محمد است. روز استقبال دیدم سرش را توی چادر مادرش میکند و چنان گریهای راه انداخته که بیا و ببین. پرسیدم و فهمیدم دوست دارد این رفقای رادیویی با او مصاحبه کنند. به یکیشان گفتم و رویم را زمین نینداخت. وقتی با محمد مصاحبه را شروع کرد هنوز هقهق داشت و چشمهایش قرمز بود ولی دو دقیقه بعد نیشش تا بناگوش باز شده بود.
در سفرهای قبلی این فرصت و توفیق را نداشتم مثل بقیه مردم در استقبال حضور داشته باشم. در بجنورد ولی در خیابان امیریه کنار بقیه مردم ایستادم و مثل آنها داد زدم و برای مرجعم دست تکان دادم. در بعضی کارهای مردمی لذتی هست که در عمری زندگی روشنفکری پیدا نمی شود.


به این پیرمرد گفتم: خوب پدر جان میماندید خانه از تلویزیون میدیدید مراسم استقبال را! نگاهم کرد و تکرار کرد: تلویزیون! و بعد خندید و رفت. ندانستم به تلویزیون خندید یا حرف من!


هر کس با وسیله ای خودش را رسانده بود. این خانواده که تعدادشان کم هم نبود بعد از استقبال داشتند برمی گشتند خانه شان. روی این موتور سه چرخ چندتا عکس آقا چسبانده باشند خوب است؟
October 13, 2012
قصد رهبری از دیدار با خانواده شهدا چیست؟
سفرهای استانی رهبر است و دیدارهای خانواده شهدایش. راستش نمیتوان کتمان کرد که دیدارهای عمومی برای ما دیگر از جذابیت افتاده و دلیلش هم معلوم است، تکرار. اما همین تکرار در دیدار خانواده شهدا هر بار علاقمندترمان کرده. دلیلش هم معلوم است انرژی متقابلی که رهبر انقلاب و خانواده شهدا در این دیدارها به هم میدهند.
جایی نزدیک خانه شهدای دوراندیش داخل ماشین نشسته بودیم و منتظر که به موقع برویم. وقتی داخل خانه شهدای دوراندیش شدیم قبل از هرچیز 5 زن و دختر جوان بهت زده بودند و یکی یکی به هق هق میافتادند و از بهت خارج میشدند و معلوممان شد سرتیم یک دقیقه قبل خبر آمدن رهبر انقلاب را بهشان داده. پدر پیر شهدا زل زده بود به گوشه ای و ساکت بود. پسر جوانش میگفت حیرت و هیجان پدر من همین طور است، همراه سکوت و سکون.
خواهرهای شهدا کم کم صدا به حنجره شان برگشت و بغضشان به گریه تبدیل شد و زبان گرفتند آمدن رهبر را و نبودن مادر را.
عروس پیرمرد از بقیه حواسش جمع تر بود. تند تند آب جوش گذاشت و چای دم کرد و میزها را جفت و جور کنار هم چید و البته گاهی قاطی بقیه اشکی میریخت.
حمیدرضا و محمد و حسین سه شهید خانواده بودند و مادر شهدا هم روز 22 بهمن سال 68 سر کوچه شان به طرز مشکوکی تصادف کرده و از دنیا رفته بود. وقتی آمدن رهبر انقلاب نزدیک شد پیرمرد بلند شد، دنبال عصایش گشت و لرزان رفت جلوی در بالای پله ها. یکی از خواهرها کنار پدرش ایستاد و دیگری داخل اتاق.

همین موقعها بود که سکوت پدر شهید بالاخره شکست به صلوات. آقا از پلهها بالا آمدند و پیرمرد صلوات بلندی فرستاد. وقتی به هم رسیدند عصاهایشان را توی دست جابجا و همدیگر را بغل کردند. یکی از خواهرها گفت: آقا جانم فدات بشه و رهبر انقلاب بی درنگ و در جواب گفتند: خدا نکنه خانم، این چه حرفیه.
خانمها اصلا بعید میدانم وارد شدن آقا به خانه را دیده باشند. آنچنان به گریه افتادند که چاره ای نماند برایشان جز پوشاندن صورت با دستها و چادرهایشان. میخواستند احساساتشان را با دستهایشان کنترل کنند. رهبر انقلاب سر میگردانند و یکی یکی سلام میکردند.
خواهرها یک بند قربان صدقه رهبری میرفتند و ایشان هم یک بند دعوتشان میکردند به نشستن و آرام بودن. بالاخره با شروع صحبت رهبر انقلاب خواهرها هم آرامتر شدند. خانمها خودشان را کنار صندلی رهبر جا دادند. یک طرف هم پدر شهید نشسته بود. برادر شهدا خواهرها و خواهرزاده هایش را معرفی کرد همینطور همسر و بچه های خودش را.
طبق معمول همیشه آقا جلسه را با دعا برای شهدا شروع کردند: خدا شهدای شما را با پیامبر محشور کند. بعد از مادر شهدا پرسیدند و پدر شهدا گفت: مادر شهدا را 22 بهمن سال 68 جلوی خانه با ماشین زیر گرفتند و شهید کردند. این خانه 4 شهید دارد.

بعدتر یکی از دخترها تکمیل کرد که مادرش روز 22 بهمن با قاب عکس شهدایش در راهپیمایی شرکت کرده و بعد هم رفته بود مزار شهدا و با مادر شهیدانی که میشناخت خداحافظی کرده بود و به آنها گفته بود من را همین جا کنار جوانهایم خاک کنید. وقت برگشتن به خانه منافقها با ماشین به او میزنند، آنهم سر کوچه و زیر عکس بزرگی که از شهدا زده شده بود.
آقا که معلوم بود این قضیه را نمیدانستند خیلی ناراحت شدند و چند بار با تاکید پرسیدند تا مطمئن شوند که این یک سانحه عادی نبوده است.
پیرمرد حال و روزش را میگفت و خاطراتی از تصادف و بدحالی خودش و لطف خدا گفت. و پسرش را دعا کرد که هوایش را داشته است. رهبر انقلاب گفتند: یکی از بزرگترین سعادتها و توفیقهای انسان این است که پدر و مادر از او راضی باشند و بدانید این در دنیای شما هم اثر دارد.
آقا از شغل و تحصیل یک یک اعضای خانواده سوال کردند. بین اعضای خانه دختر کوچکی بود که برادرزاده شهدا میشد. رهبر انقلاب از او هم سوال کردند و وقتی شنیدند که میرود کلاس سوم، روسری دختر را جلو کشیدند و از روی روسری سرش را بوسیدند و گفتند: اگر پارسال بود صورتت را میبوسیدم. جمع همه با هم خندیدند.
پیرمرد بازنشسته آموزش و پرورش بود و برعکس آنچه پسرش میگفت از بدو ورود رهبر انقلاب خوشحال و سرحال مشغول حرف زدن بود. از خاطرات دوران کارش گفت و از سوابق مبارزاتش و از مراسم مذهبی ای که در خانه اش برپا بود. یکی از کسانی که در برنامه خانه اش شرکت میکرد حاج آقا مهمان نواز بود. پیرمرد اسم یک نفر دیگر را هم برد، منبرشکن.

آقا خندیدند و رو به امام جمعه گفتند: میدانید چرا به این بنده خدا میگفتند منبرشکن؟ چون خیلی بزرگ هیکل و تنومند بود و وقتی میرفت روی منبر، منبر میشکست!
پیرمرد از فعالیتهایش که منجر به راه اندازی حوزه علمیه بجنورد شده بود گفت و از دعوت حاج آقا مهمان نواز از مشهد و پنهان کردن او در اوج اتفاقات انقلاب و رهبر انقلاب خوب گوش دادند. یکی از عکسهای روی میز را برداشتند و پرسیدند: اسم ایشان چیه؟ برادر شهدا، شهدا را معرفی کرد.
حمیدرضا اولین شهید خانواده بود. سرباز لشگر 77 خراسان که با اصرار و نهایتا اعتصاب غذا مافوقانش را راضی کرده بود برود جبهه. گویا در سال 59 همان اوایل جنگ شهید میشود و او سومین شهید بجنورد است.
برادر شهدا محمد و حسین را هم معرفی کرد و گفت: پدر و مادرم این دو را از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده بودند.
آقا گفتند: بله خود این کار هم بزرگ است، این که پدر و مادری با وجود داشتن بچه بروند از پرورشگاه بچه بیاورند و بزرگ کنند. شاید اصلا این نور شهادت که در خانواده شما تابید، ناشی از تفضل الهی باشه به خاطر این ترحمی که شما به این دو بچه کردید.
محمد و حسین در 9 و 6 سالگی به خانه دوراندیشها آمدند و هر دو در نوجوانی در جبهه شهید شدند. پدرشان گفت: کتابخانه ای در شهر به اسم این پسرها کرده اند. قبل از شهادت آنها در کتابخانه فعال بودند و نماز برپا میکردند و جلسه قرآن داشتند. کلی کتاب از قم و جاهای دیگر جمع کردند برای کتابخانه. وقتی شهید شدند شهرداری کتابخانه را به اسم آنها کرد.
جلسه رو به پایان بود. رهبر انقلاب بین صحبتهای پدر شهدا یک استکان چای هم خوردند و کم کم دعا کردند پدر و فرزندان را.

یکی از دخترها گفت: خانه مان را روشن کردید. دیروز من به کاظم برادرم گفتم یک کارت پیدا کند ما بیاییم شما را در برنامه عمومی ببینیم، کی باورمان میشد شما خودتان بیایید.
آقا با لبخند گفتند: کاش یک چیز بهتری از خدا میخواستید.
خواهر شهدا گفت: چی بهتر از آمدن شما!
آقا جواب دادند: اینها که چیزی نیست. دیدن ما چه اهمیتی داره؟ خیلی چیزهای باارزش هست که آنها را باید از خدا بخواهید او هم بدهد ان شاءالله.
رهبر انقلاب قرآن خواستند و با دقت همیشگی اولش را نوشتند و امضا کردند و در حین نوشتن هم از درس و وضع دخترهای جوان پرسیدند و جواب شنیدند. درست بعد از این سوال و جوابها آقا قرآن را بستند و گفتند: خدا به شما توفیق بده. شما خانواده شهدا هستید. شهدا پرچمدار ارزشهای اسلامی بودند، سعی کنید این ارزشها را حفظ کنید. نگذارید پرچم شهدایتان کوچک و حقیر بشود، خدا هم کمکتان میکند.

آقا بعد از این نصیحتی که به دخترها و البته بقیه کردند، به اعضای خانواده هدیه دادند و بعد مثل همیشه رو به میزبان گفتند: مرخص فرمودید و بلند شدند.
پیرمرد گفت: شام بمانید. آقا جواب دادند: باید بریم. شام دادن به این جمع هم کار آسانی نیست.
یکی از خواهرها گفت: ما نوکر شماییم. شما خودتان عزیزید هر کس هم همراه شماست عزیز است.
پیرمرد گفت: ما همیشه مهمان داشتیم، بمانید.
آقا جواب دادند: مقصود ما ابراز اخلاص و ارادت به شهیدان و خانواده های شهیدان است.
دیگر همه از هم خداحافظی کردند. آقا موقع بیرون رفتن مخصوصا از عروس خانواده تشکر کردند به خاطر خدماتش به پدر و خانواده شهید و عروس باز هم به گریه افتاد.
رهبر که رفتند عروس پدر شوهرش را بغل کرد و تبریک گفت. خواهرها هم بعد از عروس پدرشان را بغل کردند و گریه کردند. همه اعضای خانه شکفته بودند و خنده و گریه شان قاطی شده بود وقتی ما میرفتیم.
October 12, 2012
چند قاب چند کلمه از خراسان شمالی و رهبرش
جدایی روحانی از نظام افتخار نیست، ننگ است
روایتی از دیدار روحانیون خراسان شمالی با رهبر انقلاب
رییس حوزه های علمیه خراسان بزرگ در گزارشهایش گفت حدود 11 هزار نقر در کل سه خراسان متقاضی طلبه شدن بوده اند در حالی که فقط خراسان شمالی حدود 40 هزار دانشجو دارد. نگران زیادی دانشجوها نباید بود ولی کمی طلاب جای نگرانی دارد. آقا البته راه رفع این مشکل را در بیاناتشان گفتند.
چهارشنبه شب دیدار رهبر انقلاب با روحانیون فضلا و طلاب حوزههای علمیه استان خراسان شمالی بود. وقتی رسیدیم که نماز جماعت برپا بود و با اتمام نماز جوانترهای جمع شعار دادن را شروع کردند: ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم
اباالفضل علمدار خامنه ای نگه دار
حسین حسین شعار ماست/ خامنه ای امام ماست
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند
...
مجری پشت میکروفن آمد و سعی کرد جمع طلاب و روحانیون را متقاعد کند منظم و با هم سرودی را بخوانند. کمی هم تمرین کردند ولی بعد از چند دقیقه طلبههای جوان صلواتهایی به اعتراض فرستادند. تقابل مجری که تریبون دستش بود و طلبههای جوان که حربهای جز صلوات فرستادن نداشتند به سود طلبههای جوان تمام شد و با سکوت مجری دوباره شعرهای حماسی مصلی بجنورد را پر کرد:
خامنه ای کوثر است/ دشمن او ابتر است
علمدار ولایت/ حوزویان فدایت
...
آنطرف پرده داشتند سفره میانداختند و این طرف طلبهها همهمه و شعار داشتند. همین موقعها بود که رهبرانقلاب آمد روی جایگاه و طلبهها از جا کنده شدند و این موقعها غریزی ترین شعارها که هیچ وقت هم تمرین نمیشود به زبان میآید: ای رهبر آزاده / آماده ایم آماده
شعار غریزی را باید زندگی کرد نه تمرین! البته طلبهها سرود مجری را هم بعد از شعارهایشان با هم همخوانی کردند. رهبر هم با دست تعارف میکردند روحانیون و طلاب بنشینند. خانمها در همخوانی سرود خوب مشارکت نمیکردند چون بیشترشان داشتند گریه میکردند. بعضی چشم و صورتشان قرمز شده بود و بعضی پر چادرشان را به صورت کشیده بودند.
بعد از سرود که جمع را آرام کرد دوباره شعارها طلبههای جوان را به شور آورد و فقط قاری توانست آرامشان کند که: لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه.
وقت خواندن قرآن و بعد از آن دست خیلی از طلبهها بالا بود، بعضی به عکسهای رهبرشان و بعضی به شعارهایی که کف دستهایشان نوشته بودند.
شروع جلسه با خیرمقدم حاج آقا مهمان نواز بود که سالها امام جمعه بجنورد بود و حالا البته نماینده مجلس خبرگان. بعد از او هم رییس حوزه علمیه و بعد هم امام جمعه شهر صحبتهایی کردند. بعضی طلبهها که منتظر شروع صحبت رهبر انقلاب بودند باز هم یواشکی صلوات فرستادند و امام جمعه تیزهوش زود گزارشش را جمع کرد.
بعد از ایشان رهبر انقلاب بسم الله گفت و شروع کرد. از علاقهاش به جمع و جلسه طلاب گفت و اینکه در دهه هفتم زندگی هم از جمع آنها روحیه میگیرد.
از بزرگان روحانی که اصالتا بجنوردی بودند یاد کردند و استعدادشان را ستودند. علمای اهل سنت هم از قلم نیفتادند که در خواباندن غائله کمونیستها فعال بودند.
بعد از این حرفها رهبر انقلاب به طرح هجرت اشاره کردند و گفتند باید اساتید و فضلا به شهرهای خودشان یا شهرهای کوچک هجرت کنند و این تنها راه توسعه و گسترش روحانیت فعال در کشور است. از علما و فضلای بجنوردی خواستند برگردند به شهرشان و دست طلاب را بگیرند.
ایشان در فراز مهمی از صحبتشان به رابطه روحانیت و نظام اشاره کردند و گفتند اینکه آخوندی عبایش را روی کولش بکشد و بگوید من به کار نظام کاری ندارم، افتخار نیست ننگ است. این نظام پرچمش اسلام است، قانونش فقه است. مراجع تقلید گفتهاند تضعیف نظام اسلامی به هر شکلی حرام مطلق است. حوزههای علمیه باید خودشان را سربازان نظام بدانند. نظام هم متقابلا متصل و همزاد است با روحانیت.
رهبر انقلاب که معلوم بود در جلسه با طلاب احساس صمیمیت میکنند خاطرات زیادی از دوران طلبگی و استادی خودشان در حوزههای نجف، قم و مشهد گفتند و ضمن بیان این خاطرات نقشه راه برای طلبهها ترسیم میکردند؛ خوب درس خواندن، مدارا با مردم و مردم دار بودن، برگشتن به شهر و دیار خود، کمک حال نظام اسلامی بودن، قرآن خواندن، مطالعه کردن، دانستن قدر جوانی و...
جلسه حسابی طول کشیده بود. نزدیک ساعت 9 شب رهبر دعا کرد: ... خدایا قلب حضرت ولی عصر را از ما راضی کن و مارا مشمول دعای ایشان بگردان... آمینهای بلند طلبهها معلوم میکرد که جلسه واقعا تمام شده است.
دخترم 4 ساله شد
بیستم مهر دخترم فاطمه 4 ساله شد و من باز هم برای چهارمین سال پیشش نبودم. سال اول در سفری به لبنان و سوریه بودم، سال دو در سفر رهبری به قم، سال سوم در سفر حج و امسال هم در سفر رهبری به خراسان شمالی. او بزرگ می شود و من احساس پیری می کنم!
****
***
***
***
***
***
***
October 10, 2012
بجنورد یک روز قبل از سفر رهبر انقلاب
اهل سفر هستم، خیلی زیاد. کسی گشتی بزند در وبلاگم برایش روشن می شود. الان هم بجنورد هستم. در سفر رهبر انقلاب به خراسان شمالی. داشتم فکر می کردم سفرهای زیادی همراه ایشان بوده ام؛ کردستان، نوشهر و چالوس، بندر عباس، دزفول و شوش، قم، مشهد و حالا خراسان شمالی. این اولین متن این سفر است. یک روز قبل از آمدن ایشان. از فردا هم متنهای بیشتر به امید خدا.
هواپیما که چرخهایش را روی باند فرودگاه بجنورد زمین گذاشت تجربه سومین همراهیام در سفرهای استانی رهبر انقلاب شروع شد. وقتی از پلکان هواپیما تا ساختمان فرودگاه را پیاده رفتم و اتوبوسی برای بردنمان نیامد پی به کوچکی فرودگاه و خلوتیاش بردم و از همین جا پی به کوچکی بجنورد. چند ساعت بعد فهمیدم بجنورد کمی بیش از دویست هزار نفر جمعیت دارد و همین هم به لطف مرکز استان شدن از ۷ سال پیش.
از فرودگاه بیرون آمدیم و رفتیم سمت محل اسکانمان که در جاده شیروان بود و از وسط شهر گذشتیم که آذین شده بود و پارچههای خوش آمدگویی و ابراز علاقه مردم و البته سازمانها و نهادها چهره خیابان اصلی شهر را تغییر داده بود. هر چند رهبر انقلاب در سفر کرمانشاه از بنرها و تبلیغات انبوه گله کرده بودند ولی باید به یاد داشت این کار دو وجه دارد؛ یک وجهش رهبری است و یک وجهش خود مردم. گریزی نیست از اینکه مردم از آمدن رهبرشان سر ذوق میآیند و دوست دارند برایش کاری کنند. مثل میزبانی که برای مهمانش تدارک میبیند ولو اینکه مهمان به زحمت میزبان راضی نباشد. در این میان حد وسطی البته هست و آن اینکه سازمانها و نهادها که دستشان در جیب بیتالمال است حرف شخص اول مملکت را دستوری لازمالاجرا تلقی کنند و اگر قرار است تبلیغاتی در شهر دیده شود، همه مردمی باشد و از جانب میزبان تا دیگر زمینه گله ایشان هم پیش نیاید.
در فکر همین تبلیغات بودم که وانتی از کنار ماشینمان گذشت. روی وانت، بلندگو گذاشته بودند و هرجایش را که میشد، عکس رهبر انقلاب چسبانده بودند. از بلندگوها صدای سرودهای حماسی میآمد و گزیده حرفهای آقا. خوب به پلاک و کنار در وانت نگاه کردم که مطمئن شوم مال کجاست، مال هیچ سازمانی نبود. وانت که گذشت ۵۰ متر عقبترش یک دسته جوان سوار بر موتور و دوچرخه رد شدند. روی موتور و دو چرخههایشان پرچمهای کوچکی وصل کرده بودند و لبهایشان به خنده باز بود. حال خوشحالیشان زلال بود مثل جوی آبی که سنگهای ته بسترش دیده میشود!
از این دست جوانها باز هم دیدیم. همان شب حدود ساعت یازده در میدان دفاع مقدس شهر. جایی که جوانها منقلی کنار خیابان گذاشته بودند و اسفند دود میکردند. به ماشینهای عبوری که دوست داشتند و اجازه میدادند، عکس رهبر را میدادند یا با چسب روی کاپوت میچسباندند، شکلات و چای به راننده و سرنشینها تعارف میکردند، با کلیشههایی که از قبل درست کرده بودند جمله «ما تا آخر ایستادهایم» را روی بدنه ماشینها حک میکردند و در یک جمله سرشار از شور بودند.
از کسی که بزرگتر این بچهها حساب میشد پرسیدم: این بچهها همه بسیجی هستند یا اهل محل هم هستند. لبخند زد و رندانه جواب داد اولا بسیجیها هم مردم هستند، اهل همین محل هم هستند ثانیا برای اینکه بدونی منظورت را فهمیدم، بین این بچهها هم بسیجی هست هم غیربسیجی. همین موقع جوان موتورسواری آرام از کنارمان گذشت. دختری که پشت نشسته بود به شانه راننده زد و موتور ایستاد. دختر روسریاش را کمی جلو کشید و به این بنده خدا گفت: ببخشید میشه یه عکس آقا هم به ما بدید!
قبل از آمدن به میدان دفاع مقدس هم در مسیر اسفراین به بجنورد یک عده از اهالی اسفراین را دیدیم که پیاده راه افتاده بودند خودشان را برسانند بجنورد برای برنامه استقبال. آنها هم حال خوشی داشتند. سالی یک بار میرفتند پیاده تا مشهد که پیادهرویشان امسال دوبار شد!
هرچند ترک و ترکمن و تات هم در این استان زندگی میکنند ولی بیشترین دسته مردم کردهای کرمانج هستند که به خاطر سلحشوریشان در زمان صفویه به این دیار کوچانده شدند تا از مرزهای شرقی و شمال شرقی محافظت کنند.
این روحیه سلحشوری کرمانجها در دوران معاصر در جهاد ۸ ساله تجلی داشت و اوج آن گردان محمد رسولالله لشگر ۵ نصر بود، گردان خط شکنی که فرمانده شهیدش رجبعلی محمدزاده بود و همه اعضایش کرمانجی بودند.
علیرغم مرزی بودن، تنوع قومیت و مذهب، خراسان شمالی از شاخصهای امنیتی خوبی برخوردار است هرچند شاخصهای پیشرفت در آن رشد چندانی نیافته و این استان از این لحاظ در رتبه پایینی قرار دارد.
تشابه قومیتهای مختلف خراسان شمالی مهماننوازیشان است و گشادهرویی که اجازه نمیدهد از مشکلاتشان بگویند حتی به اصرار ما. اما وقتی سفره دلشان باز بشود جمع شدنی نیست!
در مجموع تفاوت ماهوی بین فضایی که قبلا در کردستان، چالوس و قم دیده بودم با آنچه در اینجا دیدم وجود نداشت. در همه این جاها مردم هر طور میتوانستند آماده شده بودند. بجنوردیها هم داشتند آماده میشدند و به تجربه میدانم استقبال بینظیری رقم خواهد خورد.
مهدی قزلی's Blog
- مهدی قزلی's profile
- 10 followers

