بخشی تازه از رمانی کهنه (1)

تاریک و روشن بود که سوسن از تخت پایین خزید، ربدوشامبر را روی دوش انداخت و پاورچین از اتاق خارج شد. در انتهای راهرو، در باریکی را باز کرد، سر پا نشست و آب گرم کن را روی "پنج" گذاشت. با صدای پت شعله، از جا برخاست، دریچه را بست و سر پنجه، بطرف اتاق خواب برگشت. از لای در اتاق ترنم، نور قرمزی بیرون می ریخت. سرک کشید. دخترک در خواب بود. به اتاق برگشت، روبدوشامبر را روی لبه ی تخت انداخت، و آرام روی تخت لغزید و به پهلو دراز کشید. فریدون غلتی زد. دستی آرام، از روی شانه بطرف سینه های سوسن خزید. زن لبخند زد و پیش از آن که انگشت ها به مقصد برسند، نوک پستان هایش بیدار شدند. انگشت ها که سینه اش را قاب گرفتند، دست چپش را روی دست فریدون فشار داد، و کپلش را به ناز، روی شکم مرد جابجا کرد. با احساس برآمدگی روی کپل ها، پروانه ای از پایین تنه اش پر کشید، روی شاخ و برگ درون سینه اش بال بال زد، و جایی زیر چانه، روی گلویش نشست. آب دهان را قورت داد، چشم ها را بست و چنان غرق لذت شد که اگر می گفتی این آخرین بار است که از تماس با تن فریدون، خواهشی چنین خالصانه در تنش بیدار می شود، حرفت را با تکان دست، از پیش چشمش پس می زد و تن را به تمامی در اختیار رخوتی شیرین، رها می کرد. بی خیالی صبح جمعه سبب شد تا هردو، سرشار از لذت، در آغوش هم فرو روند، و سپس آرام گیرند.
فریدون چشم ها را باز کرد. خورشید پشت پرده بود. ناگهان در رختخواب نشست. لحاف را روی شانه ی عریان سوسن کشید، از تخت جدا شد، در اتاق را پشت سر کیپ کرد و در انتهای راهرو، وارد حمام شد. حوله ها، شامپو، شانه و... همه چیز تمیز و مرتب سر جایش بود. پیژامه را از تن به در کرد، پاهای برهنه را درون دمپایی های پلاستیکی لغزاند، زیر دوش ایستاد، و... با ریزش آب ولرم روی شانه ها، حس امن لذتی کشدار در تنش دوید. دقایقی پا بپا شد تا پنجه های آب، همه جای پوستش را نوازش کنند. خود را شست، آب را بست، سر و تن را خشک کرد... وقتی با ربدوشامبر حوله ای سفیدش از حمام بیرون آمد، ترنم با موهای اشفته گوشه ی تاریک راهرو چمباتمه زده بود. پیش پای دختر سرپا نشست و سرش را که بوی خواب می داد، بوسید؛ صبح بخیر گل خانومی، چرا نزدی به در؟ ترنم خواب آلوده برخاست. با صدایی گرفته گفت؛ صبح بخیر بابایی. با شتاب وارد دستشویی شد و در را پشت سر بست. در آشپزخانه، سوسن نان تست می کرد. فریدون دستی روی پشت و کپل سوسن کشید و پشت گوش زن را بوسید؛ صبح بخیر. هنوز در صندلی جا نیفتاده بود که ترنم هم آمد. سوسن سبد نان را روی میز گذاشت؛ کاش این خانومی، یک برس هم به موهایش می کشید. ترنم برخاست. آن وقت را گفتم که توی دستشویی بودی. ترنم اما رفت. زن و مرد لبخندی زدند، و صدای کارد و بشقاب برخاست.
با اولین لقمه، فریدون انگار چیزی گفت، یا لقمه ته گلویش افتاد، یا چه، سرفه اش گرفت. خواست یک قلپ از لیوان چای سر کشد اما سرفه امانش نداد. از کناره های دهان، دو قطره ی سبز رنگ روی چانه اش لغزید. برخاست. نگاه سوسن که به صورت فریدون افتاد، با نگرانی او را تعقیب کرد. ترنم با موهای شانه کرده برگشت؛ بزن به پشتت، بابایی. سرفه ها در گلویش گره خورده بودند، خون به صورتش دویده بود. خود را به راهرو کشاند و کنار دیوار خم شد، انگار که بخواهد استفراغ کند. سوسن به راهرو دوید و از پشت، شانه هایش را گرفت. فریدون زانو زد و دست ها را کف راهرو گذاشت. سرفه ها دیگر به سختی از گلویش بیرون می آمدند. صورتش کبود و چشم هایش سرخ و پر اشک بودند. وحشت سینه ی سوسن را انباشت؛ آخر چی شد ناغافلی؟ انگشت بزن. فریدون دستش را تا نیمه بالا آورد، سر تکان داد، انگار که بگوید نمی توانم، یا نمی شود. سوسن دو انگشتش را در دهان فریدون فرو کرد، و مثل برق گرفته ها پس کشید. با حیرتی دو چندان در چشم های فریدون خیره ماند. ترنم را که با گونه های خیس، به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود، ناباورانه تسلی داد؛ چیزی نیست مامان، الان خوب می شود. تو برو صبحانه ات را بخور. از وحشت فکری که در سرش پیچید، به سقف نگاه کرد و با صدای خفه و عاجزانه ای گفت؛ خدایا، چه خاکی بسرم بریزم؟ به ترنم اشاره کرد؛ برو عزیزم، صبحانه ات را تمام کن. تن فریدون، به تمامی کشیده شد، سوسن با خود چیزی گفت و پشت و شانه های شوهرش را مالش داد. بنظرش رسید از انتهای راهرو، پشت در، صدای پایی آمد. تن فریدون از پایین موج بر می داشت، و با فشار، به گلو و گردنش می رسید. سوسن، پریشان فکر، انگار که از بالای یک عمارت بلند پرتش کرده باشند، معلق میان زمین و آسمان؛ لابه می کرد؛ چه خاکی بسرم بریزم؟ به دکتر تلفن کنم؟ دلش نمی آمد شوهرش را یک لحظه رها کند.
دست های فریدون از کفپوش راهرو کنده شد، روی دو کنده ی زانو راست شد. رگ های برآمده ی گردنش، کم مانده بود از هم بشکافند. چشم زن به نگاه وحشت زده ی مردش افتاد. فریاد کشید؛ یا ابوالفضل! شاید هم خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. تن فریدون هم چنان موج می زد، از پایین تا گردن. مثل این که دستی تکانش می داد. نفسش به سختی بر می آمد. سرش را به دیوار کوبید. سوسن دست را میان سر فریدون و دیوار حائل کرد. صورتش خیس بود. ترنم را دید که سر به درگاهی چسبانده و قطره های زلال اشک، روی پوست ابریشمی اش می سرید. قربونت بروم، چیزی نیست، تو برو تو، ما هم می آییم. ترنم چیزی گفت، یا می خواست بگوید. موجی دیگر از تن فریدون گذشت. چنان پر قدرت بود که سوسن را می تکانید. زن اما شانه های مردش را رها نمی کرد. شدت موج، فریدون را خماند، دست هایش را کف راهرو حائل کرد و... موجی دیگر، انگار کسی او را از کمر گرفت، از کف راهرو تا یک متری بالا کشید، و رهایش کرد. روی شکم، کف راهرو افتاد. سر را بالا گرفت و دست ها را سوسماروار، حائل تن کرد. سر و گردنش، انگار که بخواهند از شانه جدا شوند، به جلو پرتاب شد. فریادی خفه سینه ی سوسن را سوزاند. دهانش خشک شده بود. با خودش یا با ترنم، چیزی گفت؛ در را باز کن، شاید یکی بیاید کمک. یکبار دیگر، سر فریدون با شدت به جلو پرتاب شد. و چیزی از حلقش بیرون جهید و دو سه متری جلوتر، پای درگاهی دستشویی، کف راهرو افتاد. نگاه ها به آنسو کشیده شد. هرسه ناباورانه خیره مانده بودند؛ یک وزغ! هیچ کدام متوجه ی دیگری نبود. انگاری گوش هاشان کر شده باشد، هیچ صدایی نمی شنیدند، با چشم های برآمده، حیوان را می پائیدند که خود را آرام، در سه کنجی دیوار و کف راهرو، جمع می کرد.
فریدون، انگار که کوه کنده باشد، تن خسته و کوفته را کف راهرو رها کرد. از لای چشم ها به زحمت حیوان را می دید که شکمش پر و خالی می شد. دست های سوسن روی پشت و شانه ی فریدون خشکیده بود. نفس در سینه اش گره خورده بود، و نگاهش ناباورانه روی حیوان میخ شده بود. ترنم با یک چشم، از پشت شانه ی سوسن، به انتهای راهرو نگاه می کرد. فریدون تکانی خورد تا برخیزد. سوسن کمکش کرد تا کنار راهرو، به دیوار تکیه دهد. صورتش به رنگ گچ دیوار بود. به دیوار که تکیه داد، نگاهشان یک لحظه تلاقی کرد. زن، دستپاچه، روی گرداند، دستش را روی چشم ترنم گذاشت؛ مامان ... و هیچ حرفی بخاطرش نیامد. دختر را بطرف آشپزخانه هل داد. حوله را روی تن فریدون صاف و صوف کرد. از نگاه به صورت مرد پرهیز داشت؛ بهتری؟ فریدون سری تکان داد، پاهایش را کف راهرو رها کرد. بار دیگر نگاه پرسش آمیز زن و شوهر بهم قلاب شد. انگار اولین بار بود یکدیگر را می دیدند؛ پاشو ببرمت روی تخت. فریدون چشم ها را بست، با حرکت خفیف سر و دست، اشاره کرد که صبر کن. وزغ از جا جنبید. نگاهشان دوباره به آنسو کشیده شد. حیوان به زحمت خود را از درگاهی کوتاه دستشویی بالا کشید، و از لای در، وارد حمام شد. تن فریدون، مثل زنی بعداز زایمان، خیس و یخ کرده بود. لرزید. سوسن ربدوشامبر حوله ای را که پر از لخته های سبز و زرد بود، دور شوهرش پیچید. تلاش کرد فریدون را از جا بلند کند. مرد اما با چشم های بسته، مثل تخته سنگی کنار راهرو افتاده بود. بوی گند ماهی مرده و مرداب، بینی سوسن را آزرد. نگاهی به اینسو و آنسوی راهرو انداخت. فریدون تلاش کرد از جا برخیزد. هر دو برای لحظه ای، خالی از تصمیم، سر پا ماندند. سوسن دست فریدون را دور گردن انداخت، و دستش را گرد کمر او حلقه کرد. یکی دو قدم بعد، فریدون ایستاد. با سر و دست، اطمینان داد که می تواند راه برود. دستش را به دیوار تکیه داد، و آرام به راه افتاد. دست های سوسن برای لحظاتی، نگران شوهرش در هوا باز ماندند. پیش در آشپزخانه، فریدون نگاهش را از نگاه ترنم دزدید، و ادامه داد تا به اتاق رسید، و روی تخت افتاد. چیزی می خواهی برایت بیاورم؟ فریدون سر تکان داد. یک لیوان آب؟ فریدون چشم باز کرد. برخاست، به راهرو رفت، وارد دستشویی شد. چشمش که به وزغ افتاد، در را پشت سر بست. سوسن پشت در نگران ایستاد. لحظاتی کشدار، صدای قرقره ی فریدون از دستشویی می آمد. سوسن، هم چنان نگران، گوش ایستاده بود؛ نکند به او حمله کند!
به آشپزخانه برگشت، بشقاب فریدون را از سر میز برداشت، داخل ظرفشویی گذاشت. آب گرم را باز کرد، و لحظاتی دراز به بشقاب خیره ماند. آب را بست، مایع ظرفشویی را روی بشقاب تکاند، و اسفنج را با نوک انگشت ها دور آن کشید. یعنی "آن چیز" در معده اش رشد کرده؟ از دیشب، از دیروز، یا چند روز پیش؟ چه کسی باور می کند "چیز" به این بزرگی از دهان... مزه ی ترشی گلویش را آزرد. اگر در و همسایه بفهمند! این دیگر چه بلایی بود؟ با سرفه ی ترنم، دلش از بالای سینه پایین افتاد. برگشت. ترنم با دستی روی دهانش، به سوسن خیره مانده بود. از زیر انگشت ها چیزی گفت. صبحانه ات را تمام کن، دخترم. سعی می کرد فکر تازه را از کله اش تف کند. یعنی واگیر دارد؟ حیران وسط آشپزخانه ایستاد. چرا این طوری نگاهم می کنی، مامان؟ سوسن متوجه شد که نگاهش روی ترنم ثابت مانده. خواست سری به دستشویی بزند اما منصرف شد. لیوان چای نیم خورده ی فریدون را با دو انگشت از روی میز برداشت. حس کرد چیزی روی انگشتانش پنجه می کشد. لیوان را در دستشویی خالی کرد. به کف دستشویی، به بشقاب پر کف، خیره ماند و... همه جا یک "چیز" می دید، در اندازه های مختلف. دست ها را دو طرف دستشویی تکیه داد، سر خم کرد و نگاهش از بشقاب به لیوان و بالعکس، می رفت و می آمد. اگر در میانه ی شب، "آن" را پشت گردنم، یا روی شانه ام استفراغ می کرد! سردی مشمئز کننده ای روی گردنش حس کرد. تنش تیر کشید، با جیغی کوتاه برگشت. فریدون دستش را پس کشید. با حیرت به چشم های برآمده ی سوسن خیره ماند؛ چی شد؟ هیچی. دستت یخ بود، مور مورم شد... حالت چطوره؟ چرا لباس پوشیده ای؟ دیروز "رییس" گفتند جمعه ها بیایید، ببینیمتان. ابروهای سوسن بالا رفت؛ چی؟ مهراد؟ بعله! گفتند از ظهر پنج شنبه تا صبح شنبه، دلمان برایتان تنگ می شود. سوسن بطرفی اشاره کرد؛ کجا؟ خانه ی پری؟ فریدون لبخند خشکی زد؛ نه، نماز!
بوی تعفن مرداب و ماهی مرده، حال سوسن را چنان بهم زد که "نماز" را نشنید، یا نفهمید؛ مسواک نزدی؟ ابروهای فریدون بالا رفت، دستش را جلوی دهانش گرفت، خود را عقب کشید. نه سوسن و نه ترنم را نبوسید، یک خداحافظ عمومی گفت و یک راست به حمام رفت. سوسن دوباره روی دستشویی خم شد تا اشک را از کنار چشمش پاک کند. وقتی برگشت، با دیدن چشم های درشت ترنم، قلبش گرفت، دستش در هوا ماند. رویش را برگرداند؛ روز جمعه؟ ترنم به مادرش زل زده بود. انگار که مچش را در حین خطا گرفته باشند؛ تو چرا همین طور نشسته ای و زل زده ای؟ صبحانه ات را بخور، می خواهم میز را جمع کنم. از بلندی صدای خود حیرت کرد. ترنم از صندلی پایین خزید، و آرام بطرف راهرو رفت. سعی کرد ملایم باشد؛ ترنم، بیا صبحانه ات را تمام کن، دخترم. ترنم از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. صدای مسواک زدن فریدون از دستشویی می آمد. سوسن خم شد و به انتهای راهرو نگاه کرد؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده، عین خیالش نیست! در حمام باز شد. فریدون بیرون آمد، نگاهی کرد، دستی تکان داد و بطرف در رفت. می خواستی از پنجره بندازیش بیرون. چی را؟ اونو! فریدون پرسش گرانه نگاه کرد. "اون" چیزو! مرد روی گرداند و بطرف در رفت؛ اون گوشه کز کرده، کاری به کار کسی نداره. آدمخوار که نیست. سوسن حیران در درگاهی آشپزخانه ماند. با صدای بسته شدن در خانه، به خود آمد.
جارو دستی و خاک انداز پلاستیکی را از زیر دستشویی برداشت، و به حمام رفت. سه گوش حمام، حیوان را دید. پنجره را باز کرد، و با چهره ای درهم، وزغ را با جارو داخل خاک انداز انداخت، جارو را رویش نگاه داشت، دست ها را از پنجره بیرون گرفت، و تکاند. وزغ به خاک انداز چسبیده بود. جارو را محکم به بدنه ی خاک انداز کشید؛ د گمشو دیگه! حیوان که رها شد، سوسن دست ها را پس کشید، به بیرون خم شد. وزغ به شاخه ی خشک بوته ی رز باغچه، حلق آویز شده بود. عضلات چهره اش دوباره درهم رفت. پنجره را که بست، حس کرد خاک انداز به دامن پیراهنش کشیده شده. خاک انداز را زیر آب داغ گرفت، با جارو کنار حمام گذاشت. پیراهن را از تن درآورد و در ماشین لباسشویی انداخت. با خاک انداز و جارودستی به راهرو آمد، ترنم دم در اتاقش ایستاده بود؛ باید برویم حمام؟ نه مامان، پیراهنم را انداختم که بشورم. جارو و خاک انداز را زیر دستشویی گذاشت، مایع ظرفشویی را روی دست ها ریخت، و اسفنج را محکم پشت و روی دست هایش کشید. پس از چند بار شستن، دستش بطرف حوله رفت، در نیمه راه منصرف شد، چند دستمال کاغذی برداشت، دست ها را خشک کرد، و یک راست به اتاق خواب رفت. لحظاتی پیش روی کمد ماند، بلوز و شلواری برداشت، به تن کشید، و... روبدوشامبر حوله ای فریدون با لکه های سبز و زرد، روی پیژامه ی خوابش... ملافه ی لحاف را کشید، وسط اتاق انداخت، حوله و پیژامه ی فریدون را روی ملافه انداخت، ملافه ی بالش ها و تشک را روی آنها پرت کرد. همه را لوله کرد و به حمام برد، درون ماشین چپاند، دو برابر همیشه پودر ریخت، درجه را روی 60 گذاشت و ماشین را روشن کرد.
با عجله برگشت، وسط اتاق حیران ایستاد؛ برای چه کاری آمده بودم؟ به دور و بر نگاهی کرد. اتاق بهم ریخته، رختخواب بی ملافه... در کمد را بست، و آرام لب تخت نشست؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، آن هم پیش چشم دخترش! چه کسی باور می کند مردی وزغ بزاید؟ دست روی سینه هایش کشید. حسی نداشت؛ یعنی بوی دهانش از بین می رود؟ اگر خواست مرا ببوسد؟ نگاهش بی تفاوت، دور و بر تخت گردش کرد، رختخوابی که دوست داشت. جای تن فریدون روی تشک گود افتاده بود. دلش گرفت؛ نمی شود با کسی حرفش را زد. باید فراموش کنم، زندگی ام جهنم می شود. یاد ترنم افتاد. شرمنده برخاست و از اتاق خارج شد. شاید با ملوک بشود حرفش را زد. اووف، خیال می کنی نوبرش را آورده ای؟ نیمی از مردم شهر، دارند وزغ می زایند، انگار که آروغ بزنند. بقیه هم یا حامله اند، یا پا به ماه. دفعه ی اول همیشه یه کم سخت است، ولی سومی و چهارمی راحت تر به دنیا می آیند. مهراد حالا دیگر روزی چهار پنج تا می زاید. چشم های سوسن گرد شد؛ روزی چهار پنج تا؟ یعنی کار به آنجا می کشد. جلوتر هم می رود، آقاحسام روزی ده تا تحویل می دهد! برو بابا تو هم، شورش را در آوردی. ملوک به پشتی صندلی تکیه داد، قاشقی از بستنی اش خورد و بی تفاوت به نگاه حیرت زده ی سوسن خیره ماند. واقعن راست میگی؟ ملوک فقط نگاهش کرد.
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 28, 2015 03:32
No comments have been added yet.