نه از رومم، نه از زنگم
پنداشتن شاهنامه ی فردوسی به مثابه تاریخ واقعی و واقعیت تاریخی ایران، اشتباهی ست بزرگ. نه آنچه فردوسی نوشته اولین و آخرین حرف در فرهنگ ایرانی ست، نه شاهنامه، تاریخ ایران است و نه اگر شاهنامه هر دوی اینها هم باشد، می تواند سندی باشد مسلم و مسجل برای واقعیت مطلق تاریخ و فرهنگ ما! شاهنامه مجموعه ای ست از روایات اساطیری، حماسی و تاریخی دوران پیش از فردوسی، از نگاه او، و به زبان او. حکیم طوس، همان گونه که خود در جای جای کتابش قید کرده، تعدادی از این روایات را در متون پیش از خود، مانند "خدای نامه"، خوانده، برخی روایات را از نوشته های هم دوره های خود گرفته و بالاخره برخی از روایات و افسانه ها را هم از زبان داستان گویان و دانندگان ادیب شنیده و همه را بصورت شعر، در بحر حماسی در شاهنامه نقل کرده است. مبنای هرکدام این افسانه ها و روایات، به بسیار دورتر از زمان فردوسی باز می گردد. به عنوان مثال، افسانه های مربوط به اعقاب رستم در سیستان، عمدتن مربوط به دوره ی پارت ها (اشکانیان) است. طایفه ای از "سکاها" از شمال غربی ایران به این منطقه کوچ کرده اند و در منطقه ای که بعدن به نام آنها "سکستان"، "سگستان"، بعدن "سجستان"، سیستان و زابلستان، نامیده شده، حکمروایی داشته اند و تا کابل و غزنه و بخش هایی از هند امروزی، تحت قیمومیت آنها بوده است. واقعیت تاریخی این خاندان، چندان بر ما روشن نیست. اما افسانه های مربوط به آنها از گرشاسب (که در اوستا هم از او نام برده شده) و سام نریمان و زال و رستم تا فرامرز، ادامه داشته. از شاهنامه چنین بر می آید که در تمام دوران حماسه، پهلوان- شاهان سیستانی خراجگذار و یاور پادشاهان ایران بوده اند. به عبارتی ولایت سیستان، اصلن جزو "ایران" محسوب نمی شده، خودمختار (ملوک الطوایف) و "پیوسته" به ایران بوده است (برای شناخت بهتر، رجوع کنید به پژوهش های مهرداد بهار).
این افسانه ها در دوره ای دراز، به احتمالی از ابتدای دوره ی پارت ها که خود از اقوام غیر ایرانی بوده اند (مهرداد بهار می نویسد افسانه های خاندان سام نریمان به دوره ی کوشانیان در شرق ایران (افغانستان امروزی) باز می گردد)، سینه به سینه، قوم به قوم و منطقه به منطقه دوره های تاریخی را طی کرده و در سیصد ساله ی ابتدای اسلام در ایران، می رفته است که فراموش شود. کار فردوسی جمع آوری، ردیف کردن این داستان ها به ترتیبی که می پنداشته، و سرودن آنها بوده است. آنچه امروز تا اندازه ای برای ما مسلم است، فردوسی نه داستانی از خود ساخته و نه در هسته ی اصلی داستان ها دستی برده است. بلکه شاهنامه، روایت فردوسی از داستان ها و افسانه هایی ست که در یک دوره ی تاریخی میان اقوام ایرانی معمول بوده و از نگاه جامعه شناختی هنر، حاوی و حامل هسته ی برخی اعتقادات و باورهای اقوام ایرانی ست.
در مورد بخش آخر شاهنامه (ساسانیان) هم، به همین صورت، داستان ها از روی روایات، و نه اسناد تاریخی، گرفته شده است. پس می شود تا اندازه ای درک کرد که آنچه در شاهنامه آمده را، نمی توان و نباید اعتقادات فردوسی دانست. با این همه، و حتی اگر می شد تمامی این داستان ها را هم زاییده ی تخیل فردوسی دانست، روال بر این است که فردوسی و عقایدش را با ارزش های دوران خودش، یعنی قرن سوم و چهارم هجری بسنجیم، و نه با معیارها و سنگ ارزش های امروزی! واقعیت آن است که فردوسی برای هزار سال در صحنه های ادبی و هنری این مرز و بوم، گمبوده ای بیش نبوده و جز در بین انگشت شماری از اهل سواد و ادب، کسی او و اثر بزرگش را نمی شناخته است. حتی بسیاری از نقالان، که در دوره های طولانی تاریخ بعد از اسلام، راویان افسانه های شاهنامه بر سر کوچه و بازار و قهوه خانه ها و کاروانسراها بوده اند، شاهنامه را نخوانده و آنچه نقل می کرده اند، از روی طومارهایی بوده که از پدرانشان به ارث برده بوده اند.
تنها از دهه ی دوم سلطنت رضاشاه است که ناسیونالیزم چرب و لزج، به دلایل سیاسی که از حوصله ی این مقال خارج است، مورد توجه رژیم حاکم قرار می گیرد و اثر ارزشمند فردوسی به این دلیل و در این راستا، از زیر گرد و خاک زمان بیرون کشیده می شود تا از آن بهره که نه، بلکه سوء استفاده ی سیاسی شود. با این همه در همان زمان هم محققان ریش و پشم دار که در خدمت دستگاه حاکم بوده اند، برای استفاده در جهت منافع سیاست روز، دست به تحریفات عجیب و غریبی در ابیات شاهنامه زده اند و بنا به مصلحت روز، مصراعی را از داستانی در جایی از شاهنامه گرفته و با مصراعی دیگر از جایی دیگر بهم برآمیخته اند تا برای مقصدی کاملن متفاوت، یک خورش تازه تهیه کنند. یک نمونه از این جعلیات، بیتی ست منسوب به فردوسی به این مضمون:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
چیزی شبیه به این بیت، تنها در دو جای شاهنامه دیده می شود. بار اول در یکی از جنگ های ایران و توران است که "پیران ویسه" سردار و سپهبد افراسیاب، پادشاه توران را تشویق به مقاومت در برابر سپاه ایران می کند و غرضش از این گفته آن است که دریغ از توران که به دست ایرانیان (پلنگان و شیران) ویران گردد. بار دوم از قول اسفندیار به رستم گفته می شود، و به این منظور، که رستم را وادارد دست بسته و بی مقاومت، به خدمت گشتاسب (پدر اسفندیار و پادشاه ایران) بیاید و هشدار می دهد که کاری مکن که سیستان و زابلستان ویران شود و کنام پلنگان و شیران (منظور پهلوانان و نامداران ایرانی) بشود. تحریف کنندگان، چیزی را از جایی برداشته اند و در جایی نابجا، تقریبن مخالف معنای آن، بکار برده اند. اصل این بیت در دو نسخه از معتبر ترین روایت های شاهنامه (شاهنامه ی چاپ مسکو و شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) در هر دو داستان چنین است.
نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود
که منظور از "خانه"، در یکجا سرزمین "توران" و در جای دیگر "زابل و سیستان" بوده، و مطلقن نه ایران.
یا بیتی دیگر که طرفداران دو آتشه ی نژادگرای ایرانی، به نام فردوسی و شاهنامه جعل کرده اند:
چو ایران نباشد تن من مباد به این بوم و بر زنده یک تن مباد
مصراع های جداگانه ای با این مفاهیم در شاهنامه هست، که اگر کنار هم بگذاریم، شاید چنین بیتی از میان آن به در آید، اما خود این بیت به این شکل، در شاهنامه نیست. در این زمینه ها صاحب نظران بسیاری مقاله ها و رساله ها نوشته اند که به استدلال من نیازی نیست. غرض اصلی من اما این دعوای نژادی "ترک" و "فارس" است که گروهی با "خرده دانش" و "خرده آگاهی"هاشان به نام فردوسی و شاهنامه راه انداخته اند و محتوای این افسانه ها را با تاریخ ایران اشتباه گرفته اند، و نه تنها نظرات نژادپرستانه ی خود را از زبان فردوسی و شاهنامه نقل می کنند تا به آن سندیت بخشند، بلکه از تحریف زشت ابیات از روی نسخ غیر معتبر که در بازار کتاب (ایران) فراوان اند، هم ابایی ندارند. اما اصل داستان از کجا سرچشمه می گیرد؟
در بخش اساطیری شاهنامه، به روایت باورهای ایرانیان، جهان هنوز وارد هزاره یا سه هزاره ی سوم، همان دوره ی نبرد نهایی اهریمن و اهورا، نشده. فریدون جهان را میان سه پسر خود تقسیم می کند؛ شمال و شرق را به "تور" می دهد که بعدن "توران" نامیده می شود، روم و غرب را به "سلم"، و "ایران" و "دشت نیزه وران" را به "ایرج"، کوچک ترین فرزند خود می سپارد. تور و سلم از این تقسیم ناخشنود اند و نسبت به آنچه نصیب ایرج شده (ایران)، حسادت می ورزند. این اختلاف با وجود ملایمت ایرج، به ستیزی می انجامد که ابتدا به مرگ ایرج، و پس از آن انتقام منوچهر، نواده ی ایرج، و کشته شدن تور و سلم می انجامد. آغاز این رو در رویی ها، جنگ ها و انتقام ها اساس "دوئیت" و دوگانگی، و بنیاد دو "بن" اندیشه ی ایرانی ست. از این زمان "مرز"ی میان جهان کشیده می شود و ایران از "توران" و "روم" جدا می شوند. از لحظه ی این مرزبندی، آنچه نیکی و زیبایی و پسندیدگی ست، به ایران و ایرانیان نسبت داده می شود و آنچه زشتی و ناپسندی ست، نصیب تورانیان، انیران، بیگانگان می شود (سیاه و سفید). از همین جاست که ساکنان توران، "ترکان" لقب می گیرند، چرا که اقوام ترک، از دیر باز در شمال شرقی ایران ساکن بوده اند.
به عبارت دیگر این اعتقادات و سنن اقوام ایرانی ست که از سوی فردوسی روایت شده. پس نه تاریخ ماست و نه لزومن می تواند از اعتقادات خود فردوسی باشد، بلکه بیان روح فرهنگ در افسانه ی اساطیری ست! با این همه و به گمان من نه آن "ترکان" تورانی ربطی با ترکان امروزی داشته اند، و نه اصولن زشتی و بدکنشی "تورانیان" (افراسیاب) و "ترکان"، آن چنان که در شاهنامه آمده با اغراض نژادپرستانه ی امروزی در یک راستا قرار دارند، چرا که در متن شاهنامه، "تورانیان" یا ترکان، به مثابه دشمنان اندیشه ی "ایرانی" محسوب می شوند، یعنی همان اهرمن در مقابل اهورا، یا تاریکی در مقابل روشنایی، یا بدی در مقابل نیکی و غیره. به عبارتی نماد و نشانه ی فیزیکی آنچه در "اندیشه" شکل گرفته، تعین بخشیدن به اسامی "ذات" دوگانگی و تقابل و رو در رویی، که لازمه ی کشش و جاذبیت در افسانه و قصه است.
نکته اینجاست که در افسانه های رایج در بین اقوام ایرانی، که بعدها در شاهنامه مدون شده، در تمام جنگ و ستیز میان ایرانیان از یک سو، و تورانیان یا رومیان از سوی دیگر، هرگاه بحث بر سر آشتی و صلح می شود، گفتگو به بنیاد این دشمنی و ستیز دیرینه باز می گردد، هم رومیان، هم تورانیان و هم ایرانیان بر وجه "عمو زادگی" یکدیگر انگشت می گذارند و اغلب پهلوانان دو سوی این مرز، برای نشان دادن اصالت خویش، خود را پشت در پشت به سلم یا تور و ایرج، پسران فریدون می رسانند و دشمن و دوست، همه خود را نواده ی فریدون می شمارند. به عبارت دیگر، تورانیان (ترکان)، رومیان و ایرانیان همه جا، با وجود ستیزی که داشته اند، خود را پسرعموهای یکدیگر می دانسته اند و همه فریدون را جد بزرگوار خود بحساب می آورده اند. پس در این ستیز که حاصل از "تقابل" دو بن اندیشه ی فرهنگ ایرانی ست، غرض مرز بندی، تقویت طرفین جنگ و داشتن بهانه برای ایستادن نیکی در برابر بدی بوده است، یعنی همان، ایجاد کنش و تاسیس کشش در افسانه.
مساله ی ریشه ای در این مقوله، که البته مستند است و ربطی به افسانه ها و روایات شفاهی ندارد، این است که در تاریخ قدیم، تقریبن هیچ تمدنی به اندازه ی ایران، متشکل از اقوام و ملیت های مختلف نبوده است. به زبان دیگر تمدن ایرانی از بدو پیدایش، همیشه ی تاریخ، متشکل از صدها ملیت و فرهنگ مختلف بوده که آداب و رسوم متفاوتی داشته اند. تقریبن در هیچ جای تاریخ مدون ما تا دوره ی طهماسب دوم (صفوی)، و سپس دوران ناصرالدین شاه قاجار، مرزهای سرزمینی به نام پارس، هرگز پنجاه سال دوام نداشته و پیوسته در حال تغییر بوده است (در فاصله ی آغاز اسلام و پایان ساسانیان، تا دوران صفوی، یعنی چیزی بیش از نهصد سال، سرزمینی به نام پادشاهی پارس، وجود خارجی نداشته و هر تکه ای "پارس" دوران ساسانی، تحت سلطه ی امیری، حاکمی، قبیله ای و قلدری بوده است). تمام ملیت های ماوراء النهر و آسیای میانه ی امروزی، از تاشکند در غرب، تا گرجستان و ارمنستان در شمال غربی، تمامی بین النهرین تا مرزهای یونان و مصر قدیم و از این سو، بخش های بزرگی از شرق تا هندوستان امروزی، بارها جزو ممالک "پارس" شده اند و بارها از آن جدا گشته اند، روزگاری خراجگزار پادشاهان مرکزی (پارس) بوده اند و پس دوباره به استقلال رسیده اند یا زیر پوشش پادشاهی دیگر در آمده اند. حتی خود آریاهایی که گفته می شود از شمال و شمال شرق به فلات ایران آمده اند، از همان ابتدا با تمدن های بومی نظیر "عیلام" آمیخته اند و پس از آن، در دوران های دراز جنگ و صلح، با همسایگان بین النهرینی خود نظیر "کلده" و "آشور" و "بابل" و... آمیخته و درهم شده اند و باز جدا گشته اند. در این گیر و دارها، بسیاری از افسانه ها و اساطیر این اقوام، در هم شده و با هم آمیخته و بنیان اساطیر و حماسه ی ایرانی را تشکیل داده است.
غرض این که تمدنی که از ابتدا با اختلاط اقوام و ملیت های مختلف ظهور کرده، در هیچ جای تاریخش به مفهوم امروزین نژادگرا نبوده است. نشانه ی بارزش همین که بخش های بزرگی از تاریخ ما نظیر دوره ی اشکانیان که از اقوام شمال و شمال شرقی پارس بوده اند، تا دوران های بسیاری بعد از اسلام، نظیر غزنویان، سامانیان، سلجوقیان،... صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه و... تحت حاکمیت اقوام غیر فارس بوده است. به زبان دیگر بیش از نیمی از تاریخ مدون ما، پارس یا ایران امروزی به دست حاکمان غیر فارسی بوده (که هر کدام در منطقه ای حکومت داشته اند) و این همزیستی بلند تاریخی (پارس)، همیشه از اختلاط ملیت های مختلف برخوردار بوده است. پس "پارسی اصیل"، یا ایرانی به مفهومی که امروز برخی ها در بوق و کرنا می دمند، از بسیار دور در این سرزمین، وجود خارجی نداشته است. و اصولن اصالتی چنین بکر و دست نخورده، از ابتدا هم وجود خارجی نداشته.
در تمامی کتب تاریخی ما از امیران و پادشاهان به یک زبان سخن رانده شده و تکریم و تجلیل، یا نفرین و توبیخ هر امیر و شاه، به کارنامه ی اعمالش، آن گونه که "راویان" نوشته اند، بستگی داشته، و نه به نژاد و زبان و قبیله. در بزرگداشت شاه عباس صفوی هرگز کسی به ترک بودن او اشاره ای نکرده، یا لر بودن کریمخان زند، ترکمن بودن "قویونلو"ها، شمالی بودن "آل زیار" یا "دیلمیان" که مرکز خلافت بغداد را هم فتح کرده اند، یا... ما هم این همه را از زبان راویان می خوانده ایم و از همان جا هم برخی به لقب "کبیر" ملقب شده اند و برخی به لقب "لئیم"! این بازی ترک و فارس، در اصل از دوران پهلوی اول، رضا شاه شکل گرفته و نگاه حقارت آمیز ما به اعراب در این دوره تا آنجا شنیع و زشت، شکل گرفته و صورت عام پیدا کرده که حتی روشنفکران هم به این بازی کشیده شده اند و مثلن هدایت هم که بایستی از این مسایل آگاه می بوده باشد، گرایش ناسیونالیستی اش چنان اوج گرفته که در برخی نوشته هایش اعراب را سوسمار خوار و پا برهنه و... می خواند و می داند. (رجوع کنید به متون پژوهشی نظیر "هدایت و ناسیونالیسم" از "ماشاء الله آجودانی")
باری، خطاب "ترک" به تورانیان، آن گونه که برخی این روزها به حساب ترک و فارس می گذارند، نه تنها نظر فردوسی نیست، بلکه مبنا و منشاء آن در افسانه های اساطیری اقوام ایرانی، از فکر و فلسفه ای دیگر سرچشمه گرفته، و مبنای نژادپرستانه نداشته است. این که گفته شود فردوسی نژادگرا بوده و ترکان را چنین و چنان نشان داده، تنها دال بر این است که گوینده نه شاهنامه را می شناسد، نه فردوسی را. در پس پشت چنین ادعاهایی تنها یک غرض ورزی کودکانه و بی بنیاد وجود دارد و لاغیر.
1385
Abolqasem Ferdowsi
این افسانه ها در دوره ای دراز، به احتمالی از ابتدای دوره ی پارت ها که خود از اقوام غیر ایرانی بوده اند (مهرداد بهار می نویسد افسانه های خاندان سام نریمان به دوره ی کوشانیان در شرق ایران (افغانستان امروزی) باز می گردد)، سینه به سینه، قوم به قوم و منطقه به منطقه دوره های تاریخی را طی کرده و در سیصد ساله ی ابتدای اسلام در ایران، می رفته است که فراموش شود. کار فردوسی جمع آوری، ردیف کردن این داستان ها به ترتیبی که می پنداشته، و سرودن آنها بوده است. آنچه امروز تا اندازه ای برای ما مسلم است، فردوسی نه داستانی از خود ساخته و نه در هسته ی اصلی داستان ها دستی برده است. بلکه شاهنامه، روایت فردوسی از داستان ها و افسانه هایی ست که در یک دوره ی تاریخی میان اقوام ایرانی معمول بوده و از نگاه جامعه شناختی هنر، حاوی و حامل هسته ی برخی اعتقادات و باورهای اقوام ایرانی ست.
در مورد بخش آخر شاهنامه (ساسانیان) هم، به همین صورت، داستان ها از روی روایات، و نه اسناد تاریخی، گرفته شده است. پس می شود تا اندازه ای درک کرد که آنچه در شاهنامه آمده را، نمی توان و نباید اعتقادات فردوسی دانست. با این همه، و حتی اگر می شد تمامی این داستان ها را هم زاییده ی تخیل فردوسی دانست، روال بر این است که فردوسی و عقایدش را با ارزش های دوران خودش، یعنی قرن سوم و چهارم هجری بسنجیم، و نه با معیارها و سنگ ارزش های امروزی! واقعیت آن است که فردوسی برای هزار سال در صحنه های ادبی و هنری این مرز و بوم، گمبوده ای بیش نبوده و جز در بین انگشت شماری از اهل سواد و ادب، کسی او و اثر بزرگش را نمی شناخته است. حتی بسیاری از نقالان، که در دوره های طولانی تاریخ بعد از اسلام، راویان افسانه های شاهنامه بر سر کوچه و بازار و قهوه خانه ها و کاروانسراها بوده اند، شاهنامه را نخوانده و آنچه نقل می کرده اند، از روی طومارهایی بوده که از پدرانشان به ارث برده بوده اند.
تنها از دهه ی دوم سلطنت رضاشاه است که ناسیونالیزم چرب و لزج، به دلایل سیاسی که از حوصله ی این مقال خارج است، مورد توجه رژیم حاکم قرار می گیرد و اثر ارزشمند فردوسی به این دلیل و در این راستا، از زیر گرد و خاک زمان بیرون کشیده می شود تا از آن بهره که نه، بلکه سوء استفاده ی سیاسی شود. با این همه در همان زمان هم محققان ریش و پشم دار که در خدمت دستگاه حاکم بوده اند، برای استفاده در جهت منافع سیاست روز، دست به تحریفات عجیب و غریبی در ابیات شاهنامه زده اند و بنا به مصلحت روز، مصراعی را از داستانی در جایی از شاهنامه گرفته و با مصراعی دیگر از جایی دیگر بهم برآمیخته اند تا برای مقصدی کاملن متفاوت، یک خورش تازه تهیه کنند. یک نمونه از این جعلیات، بیتی ست منسوب به فردوسی به این مضمون:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
چیزی شبیه به این بیت، تنها در دو جای شاهنامه دیده می شود. بار اول در یکی از جنگ های ایران و توران است که "پیران ویسه" سردار و سپهبد افراسیاب، پادشاه توران را تشویق به مقاومت در برابر سپاه ایران می کند و غرضش از این گفته آن است که دریغ از توران که به دست ایرانیان (پلنگان و شیران) ویران گردد. بار دوم از قول اسفندیار به رستم گفته می شود، و به این منظور، که رستم را وادارد دست بسته و بی مقاومت، به خدمت گشتاسب (پدر اسفندیار و پادشاه ایران) بیاید و هشدار می دهد که کاری مکن که سیستان و زابلستان ویران شود و کنام پلنگان و شیران (منظور پهلوانان و نامداران ایرانی) بشود. تحریف کنندگان، چیزی را از جایی برداشته اند و در جایی نابجا، تقریبن مخالف معنای آن، بکار برده اند. اصل این بیت در دو نسخه از معتبر ترین روایت های شاهنامه (شاهنامه ی چاپ مسکو و شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) در هر دو داستان چنین است.
نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود
که منظور از "خانه"، در یکجا سرزمین "توران" و در جای دیگر "زابل و سیستان" بوده، و مطلقن نه ایران.
یا بیتی دیگر که طرفداران دو آتشه ی نژادگرای ایرانی، به نام فردوسی و شاهنامه جعل کرده اند:
چو ایران نباشد تن من مباد به این بوم و بر زنده یک تن مباد
مصراع های جداگانه ای با این مفاهیم در شاهنامه هست، که اگر کنار هم بگذاریم، شاید چنین بیتی از میان آن به در آید، اما خود این بیت به این شکل، در شاهنامه نیست. در این زمینه ها صاحب نظران بسیاری مقاله ها و رساله ها نوشته اند که به استدلال من نیازی نیست. غرض اصلی من اما این دعوای نژادی "ترک" و "فارس" است که گروهی با "خرده دانش" و "خرده آگاهی"هاشان به نام فردوسی و شاهنامه راه انداخته اند و محتوای این افسانه ها را با تاریخ ایران اشتباه گرفته اند، و نه تنها نظرات نژادپرستانه ی خود را از زبان فردوسی و شاهنامه نقل می کنند تا به آن سندیت بخشند، بلکه از تحریف زشت ابیات از روی نسخ غیر معتبر که در بازار کتاب (ایران) فراوان اند، هم ابایی ندارند. اما اصل داستان از کجا سرچشمه می گیرد؟
در بخش اساطیری شاهنامه، به روایت باورهای ایرانیان، جهان هنوز وارد هزاره یا سه هزاره ی سوم، همان دوره ی نبرد نهایی اهریمن و اهورا، نشده. فریدون جهان را میان سه پسر خود تقسیم می کند؛ شمال و شرق را به "تور" می دهد که بعدن "توران" نامیده می شود، روم و غرب را به "سلم"، و "ایران" و "دشت نیزه وران" را به "ایرج"، کوچک ترین فرزند خود می سپارد. تور و سلم از این تقسیم ناخشنود اند و نسبت به آنچه نصیب ایرج شده (ایران)، حسادت می ورزند. این اختلاف با وجود ملایمت ایرج، به ستیزی می انجامد که ابتدا به مرگ ایرج، و پس از آن انتقام منوچهر، نواده ی ایرج، و کشته شدن تور و سلم می انجامد. آغاز این رو در رویی ها، جنگ ها و انتقام ها اساس "دوئیت" و دوگانگی، و بنیاد دو "بن" اندیشه ی ایرانی ست. از این زمان "مرز"ی میان جهان کشیده می شود و ایران از "توران" و "روم" جدا می شوند. از لحظه ی این مرزبندی، آنچه نیکی و زیبایی و پسندیدگی ست، به ایران و ایرانیان نسبت داده می شود و آنچه زشتی و ناپسندی ست، نصیب تورانیان، انیران، بیگانگان می شود (سیاه و سفید). از همین جاست که ساکنان توران، "ترکان" لقب می گیرند، چرا که اقوام ترک، از دیر باز در شمال شرقی ایران ساکن بوده اند.
به عبارت دیگر این اعتقادات و سنن اقوام ایرانی ست که از سوی فردوسی روایت شده. پس نه تاریخ ماست و نه لزومن می تواند از اعتقادات خود فردوسی باشد، بلکه بیان روح فرهنگ در افسانه ی اساطیری ست! با این همه و به گمان من نه آن "ترکان" تورانی ربطی با ترکان امروزی داشته اند، و نه اصولن زشتی و بدکنشی "تورانیان" (افراسیاب) و "ترکان"، آن چنان که در شاهنامه آمده با اغراض نژادپرستانه ی امروزی در یک راستا قرار دارند، چرا که در متن شاهنامه، "تورانیان" یا ترکان، به مثابه دشمنان اندیشه ی "ایرانی" محسوب می شوند، یعنی همان اهرمن در مقابل اهورا، یا تاریکی در مقابل روشنایی، یا بدی در مقابل نیکی و غیره. به عبارتی نماد و نشانه ی فیزیکی آنچه در "اندیشه" شکل گرفته، تعین بخشیدن به اسامی "ذات" دوگانگی و تقابل و رو در رویی، که لازمه ی کشش و جاذبیت در افسانه و قصه است.
نکته اینجاست که در افسانه های رایج در بین اقوام ایرانی، که بعدها در شاهنامه مدون شده، در تمام جنگ و ستیز میان ایرانیان از یک سو، و تورانیان یا رومیان از سوی دیگر، هرگاه بحث بر سر آشتی و صلح می شود، گفتگو به بنیاد این دشمنی و ستیز دیرینه باز می گردد، هم رومیان، هم تورانیان و هم ایرانیان بر وجه "عمو زادگی" یکدیگر انگشت می گذارند و اغلب پهلوانان دو سوی این مرز، برای نشان دادن اصالت خویش، خود را پشت در پشت به سلم یا تور و ایرج، پسران فریدون می رسانند و دشمن و دوست، همه خود را نواده ی فریدون می شمارند. به عبارت دیگر، تورانیان (ترکان)، رومیان و ایرانیان همه جا، با وجود ستیزی که داشته اند، خود را پسرعموهای یکدیگر می دانسته اند و همه فریدون را جد بزرگوار خود بحساب می آورده اند. پس در این ستیز که حاصل از "تقابل" دو بن اندیشه ی فرهنگ ایرانی ست، غرض مرز بندی، تقویت طرفین جنگ و داشتن بهانه برای ایستادن نیکی در برابر بدی بوده است، یعنی همان، ایجاد کنش و تاسیس کشش در افسانه.
مساله ی ریشه ای در این مقوله، که البته مستند است و ربطی به افسانه ها و روایات شفاهی ندارد، این است که در تاریخ قدیم، تقریبن هیچ تمدنی به اندازه ی ایران، متشکل از اقوام و ملیت های مختلف نبوده است. به زبان دیگر تمدن ایرانی از بدو پیدایش، همیشه ی تاریخ، متشکل از صدها ملیت و فرهنگ مختلف بوده که آداب و رسوم متفاوتی داشته اند. تقریبن در هیچ جای تاریخ مدون ما تا دوره ی طهماسب دوم (صفوی)، و سپس دوران ناصرالدین شاه قاجار، مرزهای سرزمینی به نام پارس، هرگز پنجاه سال دوام نداشته و پیوسته در حال تغییر بوده است (در فاصله ی آغاز اسلام و پایان ساسانیان، تا دوران صفوی، یعنی چیزی بیش از نهصد سال، سرزمینی به نام پادشاهی پارس، وجود خارجی نداشته و هر تکه ای "پارس" دوران ساسانی، تحت سلطه ی امیری، حاکمی، قبیله ای و قلدری بوده است). تمام ملیت های ماوراء النهر و آسیای میانه ی امروزی، از تاشکند در غرب، تا گرجستان و ارمنستان در شمال غربی، تمامی بین النهرین تا مرزهای یونان و مصر قدیم و از این سو، بخش های بزرگی از شرق تا هندوستان امروزی، بارها جزو ممالک "پارس" شده اند و بارها از آن جدا گشته اند، روزگاری خراجگزار پادشاهان مرکزی (پارس) بوده اند و پس دوباره به استقلال رسیده اند یا زیر پوشش پادشاهی دیگر در آمده اند. حتی خود آریاهایی که گفته می شود از شمال و شمال شرق به فلات ایران آمده اند، از همان ابتدا با تمدن های بومی نظیر "عیلام" آمیخته اند و پس از آن، در دوران های دراز جنگ و صلح، با همسایگان بین النهرینی خود نظیر "کلده" و "آشور" و "بابل" و... آمیخته و درهم شده اند و باز جدا گشته اند. در این گیر و دارها، بسیاری از افسانه ها و اساطیر این اقوام، در هم شده و با هم آمیخته و بنیان اساطیر و حماسه ی ایرانی را تشکیل داده است.
غرض این که تمدنی که از ابتدا با اختلاط اقوام و ملیت های مختلف ظهور کرده، در هیچ جای تاریخش به مفهوم امروزین نژادگرا نبوده است. نشانه ی بارزش همین که بخش های بزرگی از تاریخ ما نظیر دوره ی اشکانیان که از اقوام شمال و شمال شرقی پارس بوده اند، تا دوران های بسیاری بعد از اسلام، نظیر غزنویان، سامانیان، سلجوقیان،... صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه و... تحت حاکمیت اقوام غیر فارس بوده است. به زبان دیگر بیش از نیمی از تاریخ مدون ما، پارس یا ایران امروزی به دست حاکمان غیر فارسی بوده (که هر کدام در منطقه ای حکومت داشته اند) و این همزیستی بلند تاریخی (پارس)، همیشه از اختلاط ملیت های مختلف برخوردار بوده است. پس "پارسی اصیل"، یا ایرانی به مفهومی که امروز برخی ها در بوق و کرنا می دمند، از بسیار دور در این سرزمین، وجود خارجی نداشته است. و اصولن اصالتی چنین بکر و دست نخورده، از ابتدا هم وجود خارجی نداشته.
در تمامی کتب تاریخی ما از امیران و پادشاهان به یک زبان سخن رانده شده و تکریم و تجلیل، یا نفرین و توبیخ هر امیر و شاه، به کارنامه ی اعمالش، آن گونه که "راویان" نوشته اند، بستگی داشته، و نه به نژاد و زبان و قبیله. در بزرگداشت شاه عباس صفوی هرگز کسی به ترک بودن او اشاره ای نکرده، یا لر بودن کریمخان زند، ترکمن بودن "قویونلو"ها، شمالی بودن "آل زیار" یا "دیلمیان" که مرکز خلافت بغداد را هم فتح کرده اند، یا... ما هم این همه را از زبان راویان می خوانده ایم و از همان جا هم برخی به لقب "کبیر" ملقب شده اند و برخی به لقب "لئیم"! این بازی ترک و فارس، در اصل از دوران پهلوی اول، رضا شاه شکل گرفته و نگاه حقارت آمیز ما به اعراب در این دوره تا آنجا شنیع و زشت، شکل گرفته و صورت عام پیدا کرده که حتی روشنفکران هم به این بازی کشیده شده اند و مثلن هدایت هم که بایستی از این مسایل آگاه می بوده باشد، گرایش ناسیونالیستی اش چنان اوج گرفته که در برخی نوشته هایش اعراب را سوسمار خوار و پا برهنه و... می خواند و می داند. (رجوع کنید به متون پژوهشی نظیر "هدایت و ناسیونالیسم" از "ماشاء الله آجودانی")
باری، خطاب "ترک" به تورانیان، آن گونه که برخی این روزها به حساب ترک و فارس می گذارند، نه تنها نظر فردوسی نیست، بلکه مبنا و منشاء آن در افسانه های اساطیری اقوام ایرانی، از فکر و فلسفه ای دیگر سرچشمه گرفته، و مبنای نژادپرستانه نداشته است. این که گفته شود فردوسی نژادگرا بوده و ترکان را چنین و چنان نشان داده، تنها دال بر این است که گوینده نه شاهنامه را می شناسد، نه فردوسی را. در پس پشت چنین ادعاهایی تنها یک غرض ورزی کودکانه و بی بنیاد وجود دارد و لاغیر.
1385
Abolqasem Ferdowsi
Published on May 13, 2014 03:51
No comments have been added yet.