الفبای پایمردی

روی یک میز ساده و میان ده پانزده کتاب فارسی، نگاهم به "الفباء" افتاد، با همان طرح و شکل و شمایلی که از انتشارات امیرکبیر به یاد داشتم. این یکی اما چاپ پاریس بود، و سالی از انتشارش می گذشت. آنچه بیشتر از دیدن چند کتاب و مجله ی فارسی و الفباء روی میزی در حیاط دانشگاه "پونا"، هیجان زده ام می کرد، نامی بود که از سال های پیش از انقلاب، با "الفباء" می شناختم؛ غلامحسین ساعدی! انگار چیزی را بی آن که هرگز یافته باشم، گم کرده بودم! و حالا آن طرف دنیا، در پاریس یافته بودمش. همان شب در اتاق مسافرخانه ای در محله ی پارسی های بمبئی، برایش نوشتم و بی امید! چرا که می دانستم در آوارگی هیچ چیز ثابت نیست! درد وقتی بیشتر بر جانم نشست که آدرسی نداشتم تا پشت پاکت بنویسم. آدرس دوستی در دهلی نو را نوشتم، و روز بعد، نامه را برای "الفباء" پست کردم. نامه ای کوتاه از چند اشاره به آن تک لحظه هایی که دکتر ساعدی را در طول سال ها دیده بودم، تا شاید مرا به یاد بیاورد. آن پیکر سفت و جَلد، و آن صورت فشرده با نگاهی از عمق کاسه ی چشم ها، آن موهای سیاه پرپشت، و طنزی که همیشه ی خدا در کلامش بود، همراه لبخندی دردآلوده و... تکه موزائیک هایی که پیش چشمم کنار هم می نشستند؛ چه می کرد؟ چگونه بود؟ و از این قبیل سوال ها...
پس از کودتای 1332 و شکست جنبش ملی، تلاش برای بنای آزادی، دموکراسی و استقلال در ایران، بار دیگر به شکست انجامید. عوامل کودتا تلاش می کردند تا تمامی آثار تمایلات آزادی خواهی مردم را از میان ببرند. دهه ی سی، نه تنها خفقان در سطوح مختلف اجتماعی گسترده شد و استبداد، دوباره پا گرفت بلکه از طریق محاکمات، زندان و شکنجه، ترس و وحشت میان مردم پراکنده می شد. ماشین ترور فکری و فرهنگی در کار بود تا عناصر آزادی خواه را منزوی کند. این کار به یاری ساواک به نتایجی رسید. از کودتا، تا سال های 1340، جامعه تاریک و سخت و منجمد بود. صدای مخالفت در گلوها خفه می شد و همبستگی اجتماعی از هم پاشیده بود؛ فضایی که اخوان ثالث در "زمستان" وصف کرده؛ انبوهی از انسان های بیم زده، سر در گریبان، کنار هم، اما تنها، تلخ و پریشان. ادبیات این سال ها بازتاب این پریشانی و تنهایی و دلمردگی ست. ادبیاتی راوی بیهودگی و سرخوردگی همراه با روابطی بیمارگونه. بسیاری از نویسندگان دهه ی پیش (32 ـ 1320) اگر از نتایج شوم کودتا، زندان و شکنجه و اعدام رهایی یافته بودند، درگیر شرایط نه کمتر شوم دیگری شده بودند؛ زندگی در غربت، یا در گوشه ی انزوا در وطن.
این سال های سیاه اما نسل فرهنگی خود را داشت، نسلی که کودکی و نوجوانی اش در روزگار جنبش ملی و آزادی های نسبی توام با امید طی شده بود، و آغاز زندگی و تکاپو را با کودتا و نتایج شوم آن تجربه می کرد. در میان نویسندگان نسل سال های پس از کودتا، دو تن بیش از همه درخشیدند و از چهره های شاخص و ماندگار ادبیات معاصر ایران شدند. "غلامحسین ساعدی" و "بهرام صادقی"، هر دو اولین آثارشان را در این سال ها نوشتند. و در آثار هر دو سایه ی مرگ و دلمردگی در همه ی جهات، گسترده است و شخصیت ها اغلب ناتوان، سر در گم و پریشان اند. اگر صادقی بیشتر به داستان کوتاه پرداخته، ساعدی اما در زمینه های مختلف نمایشنامه نویسی، رمان و داستان کوتاه و... تولیداتی چشمگیر دارد.
از بمبئی به جنوب شبه قاره رفتم، و از ساحل شرقی بالا آمدم، تا بنارس و کلکته، تمام سه ماه تعطیلی ام را میان معابد و معابر و مقابر پرسه زدم. در بازگشت به دهلی، میان نامه ها که از دلخوشی های بزرگ غربت اند، نامه ای هم از دکتر داشتم؛ "آنجا چه می کنی؟ یوگی شده ای؟... از تو زبانی سرخ، سری سفید و عینکی ظریف در یادم مانده... پس دو سوم مرا هنوز بخاطر داشت! از آنجا بنویس، از هم وطنان آواره در هند، بنویس و...". نه انگاری که همه چیز "باضافه ی 7 سال" شده است! هنوز هم امان ندارد، سر جایش بند نیست. می گوید، می نویسد و به کیفیت کار هم توجهی ندارد. هرچه بود، و هست، و هرچه که "رژیم" نام دارد، به مزاج دکتر نمی سازد... رژیم برای معده ی "مردم" خوب نیست... من پزشکم، می دانم که "رژیم" باعث "دل بهم خوردگی" می شود، سلامتی را بخطر می اندازد... ساعدی فرمولی نداشت، همه چیز برای او در دو جمله ساده می شد؛ آنچه هست نباید باشد، و آنچه باید باشد، یک آرمان بود، برای آرامان گرایی به نام غلامحسین ساعدی، "گوهرمراد".
اولین اثرش در 1336، هنگامی که فقط بیست و دو سال داشت، منتشر شده بود. و از همان زمان تا بیست و هشت سال بعد، یک لحظه آرام ننشست. آثار منتشر شده ی او از داستان های کوتاه، نمایش نامه، رمان، فیلم نامه، داستان کودکان، لال بازی، تک نگاری ها و حتی ترجمه ها به تعدادی اعجاب آور می رسند. گفته اند ساعدی عجول بود. و نوشته اند که بسیاری از آثارش از ایده های بکر و خوبی برخوردارند که اگر با حوصله پرورانده می شدند، بهتر از آن که هستند، از آب در می آمدند. به گمان من اما آثار ساعدی به صورتی که هستند هم، سرشار از حرف ها و فکرهای تازه اند، توام با خلاقیتی جوشان. با این همه فکر تازه، می توان درک کرد چرا ساعدی فرصت پروراندن بهتر اندیشه هایش را نداشته*. شاید می دانسته که در عمر کوتاه پنجاه ساله، فرصت نشستن و بازی کردن با فکر و ایده و پروار کردن زبان نیست و همه چیز پیش از آن که به خود بیایی، از دست رفته است.
اوایل دهه ی پنجاه، در "یاخچی آباد" (خارج از محدوده)، منطقه ی "طرد شده"ها، با بچه ها و مردم عادی کار تیاتر می کردم، در مدارس، و پارک ها مثل پارک خزانه. سال 54 بود شاید، "دیکته" و "زاویه" را با چند نفر از اهالی یاخچی آباد کار کرده بودم. تلفنی پرسیدم فرصت و حوصله دارید 24 کیلومتر رانندگی کنید و با مردم جنوب چهارصد دستگاه نازی آباد، نمایش نامه های خودتان را تماشا کنید؟ خندید؛ سفری به این درازی برای شنیدن حرف های خودم؟ این را بحساب "نه"ای محترمانه گذاشتم. یکی از روزها بعد از ختم نمایش، دکتر را میان بازیگران دیدم. همه را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید، و اشک می ریخت. پیشمان ماند و در نهارمان؛ تخم مرغ و نان و سبزی، شریک شد. با پیرزن "زاویه"مان، که سواد درست و حسابی هم نداشت، شوخی می کرد. بعد به خانه ی یکی دو تا از بچه ها رفتیم، یاخچی آباد را گشتیم، و آن قلعه را هم. چشم هایش از دیدن همزیستی "مسالمت آمیز" انسان و حیوان، روی لپ هایش افتاده بود. زیر لب پرسید؛ اینجا کجاست؟ گفتم تهران، پایتخت ایران! با اغلب مردم محل به زبان خودشان، ترکی سخن می گفت. با وجود او میان مردمی که سال ها می شناختم، بیگانه بودم. گلویش ورم داشت، چشم هایش سرخ بود و نمدار. یکی دو کلام بیشتر نگفت؛ خسته نباشی و از این قبیل... و رفت، همان گونه که آمده بود. تا سال 56، و شب های "گوته" که دوبار دیدمش، در آن اتاقک انتهای حیاط "انستیتو"، آنقدر گرفتار بود که به سلامی و قراری گذشت و...
بیشترین آثار ساعدی نمایش نامه اند، اما داستان های کوتاهش، از بهترین آثار او هستند، و "عزاداران بیل" به گمان من بهترین اثر ساعدی ست. انتشار چنین مجموعه داستانی در ابتدای دهه ی چهل شمسی، در ادبیات معاصر ما کاری ست شگرف. بی جهت نیست که احمد شاملو گفته "ساعدی پیش کسوت مارکز است"! دو مجموعه ی دیگر او؛ "واهمه های بی نام و نشان" و "ترس و لرز" نیز جزو بهترین کارهای ساعدی اند. "چوب به دست های ورزیل"، هم از نگاه طرح و هم از نظر نمایشی، از بهترین نمایش نامه های او محسوب می شود. در میان تک پرده هایش نیز می توان به "دیکته" و "زاویه" به عنوان کار برتر او اشاره کرد. اما به دلیل همان خصیصه ی شتابزدگی، رمان های ساعدی از زمره کارهای خوب او نیستند. ساعدی علیرغم بی توجهی نسبی به زبان فارسی، که در عین حال زبان دومش بود، نثرش در برخی از داستان ها از روانی و ساده گی زیبایی برخوردار است. در میان آثار خوب ساعدی باید به تک نگاری هایش (منوگرافی) هم اشاره کرد؛ "خیاو یا مشکین شهر"، "ایلخچی" و "اهل هوا" که هرسه توسط موسسه ی تحقیقات و مطالعات اجتماعی چاپ و منتشر شده اند.
آثار ساعدی سرشار از تمثیل و نماد اند. حتی عنوان آثارش برای گریز از سانسور، نمادین انتخاب شده اند؛ "عزاداران بیل"، با زنانی سیاه پوش در روستایی که از درون و بیرون درگیر مصیبت "حرامیان" است، "ترس و لرز"، با شخصیت هایی پر از کابوس و هراس، "واهمه های بی نام و نشان"، با شخصیت های پریشان، "چوب به دست های ورزیل"، حامیان روستا که از خون مردم تغذیه می کنند و هراس و ناامنی بیشتر می آفرینند، "آی بی کلاه، آی با کلاه"، "شب نشینی با شکوه"، "گور و گهواره"، "توپ" قصه ای بلند از آنان که برای مشروطیت و آزادی جان باختند، "چشم در برابر چشم"، "تاتار خندان"، "دندیل" روستای دیگری چون "بیل" و "ورزیل"، "غریبه در شهر"، "فصل گستاخی"، "دیکته" در احوال دو دانش آموز، یکی مطیعانه هرآنچه دیکته می کنند را، می نویسد و به "رستگاری" می رسد، و دیگری هرگز به "دیکته" و اطاعت تن نمی دهد، "زاویه" جماعتی از اعماق، در زاویه ای حقیر بر سر چیزی که نصیبشان نشده، مشاجره می کنند، و چون فرصت گفتن به دست می آورند، زبانشان از حرکت می ماند، "وای بر مغلوب"، "عاقبت قلم فرسایی"، "پرواربندان"، حکایت جماعتی که با دروغ و ریا و فریب، به منظور قربانی در ضیافت بزرگ، پروار می شوند! "مار در معبد"، "ما نمی شنویم"، "عافیتگاه" و... سایه ی یک روشنفکر در طبقه ی دوم بیشتر آثار ساعدی، به چشم می خورد، کسی که بهتر می بیند اما زبانش برای مردم این پایین، کف کوچه، نامفهوم است. ساعدی اما تلاش می کرد تا کف کوچه بماند، مطبش هم در یکی از کوچه های چهارصد دستگاه ژاله بود، و کلینیک او و برادرش پایین سی متری، کناره ی میدان قزوین!
انگار منتظر یک "هِی" بودم، شروع کردم به نوشتن، از آغاز حرکت، از زیر زمین خانه ی پدری، و تمامی سفر گریز، تا شمال هند... همه را برایش نوشتم و همان روز پست کردم. چهار ماه بعد را برای کار در کشمیر بودم، و چون به دهلی بازگشتم، نامه ای از دکتر نداشتم، اما این سنت نا میمون فرهنگ سرزمینم، خبر او را در اولین ساعات رسیدن به دهلی نو، به من رساند. ما از زنده بودن آدم ها کمتر خبر داریم، همین که رفتند اما، خبرشان با تمام جزئیات، همراه با شایعه و افسانه، صاعقه وار می پیچد و خود را به گوش و تن و بدن همه می رساند. خبر را همه ی رادیوها گفته بودند، و همه ی روزنامه ها نوشته بودند. همه ی ایرانی ها می دانستند که دکتر ساعدی در پاریس مرده است، حتی آنها که زنده بودنش را نمی دانستند. غلامحسین ساعدی را در دو مرگ، درشت و ستبر به یاد داشتم؛ مجلس ترحیم صمد بهرنگی، در کنار آل احمد، و سال بعد، در ختم جلال آل احمد، کنار سیمین دانشور! هر دوبار، جمعیت بی شمار بودند، و چه هیابانگی. و حالا، در تشییع جنازه ی "گوهرمراد"، تا "پرلاشز"، و تا کنار هدایت، چند نفر بوده اند؟ باران هم می باریده، آسمان هم به حالمان گریه می کند! چگونه می شود مردی 50 ساله، در بستر بیماری درگذرد! این اگر دق نیست، چه بلاست که به جان 50 ساله مردی چون "گوهرمراد" می افتد؟ و تا پرلاشز بدرقه اش می کند؟ از بس که با صداقت حرص خورد، لب گزید و جوش زد. باکی نداشت کجا می گوید و چگونه، ولی می گفت. در این "پایمردی" بر سر عقیده جان داد. به گمانم هوشنگ گلشیری جایی نوشته یا گفته که؛ نمی دانم در این زندان آخری (54 یا 55؟) چه بلایی بر سرش آورده بودند، دیگر آن "گوهرمراد" سابق نبود. با آن همه تمرین و ممارست در نوشتن، ساعدی بدهنگام درگذشت. هنوز هم می توانست آثار بسیار دیگری بیافریند با آن زبان تیز و تندی که او داشت، ماندنش در ایران بعداز انقلاب هم، عمری بیش از آنچه در غربت داشت، به او نمی بخشید. عشق بی پیرایه ساعدی به مردم و سرزمینش، او را در غربت به سرعت تحلیل برد، تا به مرگی نابهنگام رسید*. او به راستی مصداق آنهاست که گفته می شود؛ "در غربت دق کردند".
ساعدی در اواسط دهه ی 30، دهه ی شکست، با نام مستعار "گوهرمراد" ظهور کرد. ابتدا داستان ها و نمایش نامه هایش در مجلاتی نظیر "سخن" و "صدف"، و از ابتدای دهه ی چهل، مجموعه های داستان و نمایش نامه هایش منتشر شدند، و روی صحنه آمدند. در اواسط دهه ی چهل، به عنوان یکی از دو سه تن نمایش نامه نویس برتر ما شناخته شده بود. داستان های "گاو" و "دایره مینا"، ساخته ی داریوش مهرجویی، و "آرامش در حضور دیگران" ساخته ی ناصر تقوایی ... فیلم نامه هایی هستند برگرفته از آثار ساعدی، که اغلب خود در بازنوشتنشان همکاری داشته است.
*
"حال که به ٤٠ سالگی رسیده ام، احساس می‌ کنم تمام این انبوه نوشته هایم پرت و عوضی بوده، شتاب زده نوشته شده، شتاب زده هم چاپ شده. اگر عمری باقی باشد - که مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت". "ساعدی"


شناخت نامه ی ساعدی
12 likes ·   •  5 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 17, 2013 03:08
Comments Showing 1-5 of 5 (5 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by مرجان (new)

مرجان محمدی اجازه انتشار این مطلب در فیس بوک را دارم؟


message 2: by مرجان (new)

مرجان محمدی علی wrote: "بله که داری، مرجان بانو"
ممنونم


message 3: by Narsis (new)

Narsis سلام جناب اوحدی . اجازه دارم این مطلبتون رو به شکل صوتی برای یک گروه کتابخوان در تلگرام اجرا کنم ؟


message 4: by Ali (new)

Ali بله نارسیس خانم، همین قدر که خبر می دهید، سپاسگزارم


message 5: by Narsis (new)

Narsis متشکرم . برقرار باشید


back to top