در زمان به عقب می رویم!
Ignazio Silone
Murica (Fontamara); Revolution is not a try for removing lonliness, but a try to stay together and not fear”.
" ... این شبح سازی از امور معنوی، علاوه بر آن که حاکی از میل اصیل انسان به سیر و سلوک است، شکنندگی آشوب برانگیز اسطوره های جدید را نیز آشکار می سازد، اسطوره هایی که چون معانی استوار ندارند و بی شکل هستند، قادرند همه ی عناصر ناهمگون و پراکنده در جان را جذب کنند. این اسطوره ها فقط در قالب باورها و اعتقادات ظاهر نمی شوند، بلکه در حیطه ی سیاست و مبارزات اجتماعی نیز تجلی می یابند و فلان ایدئولوژی و بهمان فرقه ی مبلغ یک کیش من در آوردی، به آسانی می تواند آنها را تصاحب کند. این اسطوره ها می توانند مبارز سیاسی و رجل مذهبی را در ترکیبی انقلابی پیوند دهند و از این ازدواج به ظاهر مقدس، کیشی بیافرینند که مدعی تجلی کمال معنوی باشد... ظاهرن انسان مدرن ... مجذوب طالع بینی و تناسخ و اموری از این قبیل است و از زندگی های گذشته ی خود طوری سخن می گوید که گویی درباره ی آشنایان قدیمی اش حرف می زند. به قول "اتین باریلیه"، انسان دیگر به عقل خود اعتماد ندارد. آنچه در درون او می گذرد "دیگر معنویت نیست، بازگشت قهرآمیز خرافات است" (داریوش شایگان، "افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار"، ترجمه: فاطمه ولیانی، تهران، چاپ سوم، ص 241 و 242)
تجربه ی این سال ها مرا می ترساند. از گفتگو و بحث هم دیگر لذتی نمی برم. چون سبب می شود باز هم دوستی را از دست بدهم. انگار برخی ها تا جایی که صدایشان را از گلوی تو می شنوند، "دوست" اند، و راضی. گاهی ناچاری در سکوت، به حرف هایی گوش کنی که به راستی با خرد انسانی بیگانه اند. باور این که انسان بتواند تا این حد سقوط کند، وحشتناک است!
"این امر که در طی انقلاب ایران، طبقات پیشرفته ی جامعه به طور گسترده اقدام به مهاجرت کردند، صرفن ناشی از دلایل سیاسی نیست، زیرا در نظام پیشین نیز آزادی های سیاسی وجود نداشت. این مهاجرت به دلایل دیگری روی داد. استقرار یک رژیم دینی اقتدار طلب... ساختار احساسی و عاطفی خاصی ایجاد کرد...(این سیستم) به دلیل آن که جامعه را به سوی سطوح آگاهی نامانوس می کشاند، در انسانی که خود را به عصر حاضر متعلق می دانست، نوعی احساس غربت تحمل ناپذیر ایجاد کرد. در عرض چند ماه، شیوه های زندگی قبیله ای حاکم شدند: اعدام های صحرایی، سنگسار زناکاران متاهل، شلاق زنی به خاطیان و مصادره ی اموال امری معمول شد و آن چنان جو وحشت ایجاد کرد که بسیاری احساس می کردند در دنیایی غیر واقعی می زیند که در آن همه چیز بی دلیل است و ممکن. با مشاهده ی زنده شدن باورهایی که در عهد عتیق به خاک سپرده شده بودند و احیای عاداتی که قرن ها بود منسوخ گشته بودند، احساس می کردیم در زمان به عقب می رویم". (همان؛ ص 318 و 319).
پیش از این، از گریز از جایی که "وطن" من نامیده می شد، دلگیر بودم. چیزهایی از دست رفته بود که دیگر به دست آمدنی نبودند. حالا که به پشت سر نگاه می کنم، آنچه جا گذاشته ام یا بعبارتی از دست داده ام، در مقابل آنچه کسب نکرده ام، ارزش چندانی ندارد. دیگر به "اعتماد به خود" هم، بی اعتماد شده ام. هر کسی می تواند در موقعیت، استحاله شود. بسیاری در این "عقبگرد"، به شخصیت های رمان های "ایناتسیو سیلونه" شبیه شده اند؛ ("فونتامارا"، "نان و شراب"، "دانه ی زیر برف" و...)؛ یکی چون خیال می کند کمونیست است، شب ها دور شهر می چرخد، و روی پوسترهای تبلیغاتی فاشیست ها، علامت سوال می گذارد! یکی پیشنهاد می کند آرم فاشیست ها، "یک بشقاب اسپاگتی روی یک صلیب" باشد! گرسنه ای در کلیسا، از مجسمه ی عیسی مسیح می خواهد تا کمی از خارهای تاجش را به او بدهد، و آن وقت، تمام عمر دچار سردردهای عجیب می شود، گاهی حتی فرو رفتن خارها در سرش را هم حس می کند! یکی که به دلیل ضد فاشیست بودن، تحت تعقیب است، مثل حیوانی در انبارها و کاهدانی ها پنهان می شود، و در انتها، بجای دوستی که مرتکب قتل شده، خود را به پلیس معرفی می کند؛ فرار از یک توهم به توهمی دیگر! در "یک مشت تمشک"، دهقانی شیپوری را که برای گردهم آیی دهقانان بکار می رفته، در صومعه ای پنهان می کند تا به دست فاشیست ها نیفتد! سال ها بعد، چوپانی مژده می دهد که روزی کسی با این شیپور، باز خواهد گشت و دهقانان را دوباره زیر یک پرچم، جمع خواهد کرد! دختر کمونیستی از میان جماعت، می پرسد؛ چه وقت می آید؟ و چوپان پاسخ می دهد؛ نمی دانم! شاید یک ساعت دیگر، شاید پنج سال دیگر، شاید هم پانصد سال دیگر! "گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت، و بسیار درختان در سرزمینت..." (آخرین جملات رمان "سووشون" از سیمین دانشور!)
ایناتسیو سیلونه (1900- 1978)، سوای نوشتن رمان و شعر، مرد سیاست هم بود. همه جا در آثارش، در هیات یک منتقد و مصلح چپ (کمونیست یا سوسیالیست) ظاهر می شود! از 1931 که از حزب اخراج شد، خود را وقف نوشتن کرد. اولین رمانش "فونتامار"، "Fonte Amara" قصه ی یک قیام دهقانی در نواحی جنوبی ایتالیاست که به سختی منکوب می شود. این رمان که در انگلیسی (Bitter Stream) ترجمه شده، در سال های رشد فاشیسم در ایتالیا، هنگامی که سیلونه به سوئیس گریخته بود، منتشر شد (1930). ساکنان دهکده ای دور افتاده، به دلیل بی خبری از پیدایش فاشیسم، و جدا افتادن از وقایع جهان، متحمل هزینه ی گزافی می شوند و... با "نان و شراب" (1937) و "دانه ی زیر برف" (1940)، سه گانه ی مشهور سیلونه با قهرمانان سوسیالیست و قیام دهقانان مسیحی، تکمیل شد. "نان و شراب" رمانی ست ضد فاشیسم و ضد استالینیسم. در "دانه زیر برف" اما، مبارزه و گریز، بیشتر در عمق روح، همراه سِیری در آفاق و اندیشه ی قهرمان، ادامه می یابد. رمان تمثیل آتشفشانِ خاموشی ست که اینک آرام، زیر برف خفته، تا روزی سرانجام، گدازه های بی قراری اش زبانه کشد و... حکایت کشفِ بدیهی ترین- امّا نایافتنی ترین مطلق ها! اگرچه جاذبه ی زیبایی رمان "نان و شراب" بیشتر است، "دانه ی زیر برف" اما به طنزی گزنده مجهز است که با تار و پودی نمادین و رنگین بافته شده، و به دنیایی وسیع تر از "نان و شراب" راه می برد!
سیلونه پس از جنگ، به ایتالیا بازگشت و در راس حزب سوسیال دموکرات ایتالیا، به فعالیت سیاسی پرداخت، اما در ابتدای دهه ی پنجاه، بار دیگر به نوشتن روی آورد. "یک مشت تمشک" (1952)، "راز لوکا" (1956) و مجموعه داستان "خروج اضطراری" (1965)، و نمایش نامه ی "قصه ی یک مسیحی فقیر" که بر مبنای زندگی "پاپ سلستین پنجم" (قرن سیزده میلادی)، نوشته شده، آثار دوره ی دوم نویسندگی اوست. "مکتب دیکتاتورها"، متنی درخشان با طنزی سیاه، درباره ی دیکتاتوری ست (در اوج فاشیسم در ایتالیا، به قدرت رسیدن نازیسم در آلمان، نفوذ فاشیسم در بحبوحه ی جنگ داخلی اسپانیا منتشر شد). اگرچه زبان سیلونه همیشه مشکل است، مکتب دیکتاتورها اما از مشکل ترین آثار اوست... سیلونه با کوهی از اعتماد به نفس، رو در روی خوانندگان می ایستد، و تا حد ممکن اجازه نمی دهد "پیشداوری"های آنها، مانع کارش شود، از این که او را به گونه ای دیگر بفهمند، واهمه ای ندارد، از همین رو به "مصلحت روز" سخن نمی گوید. هراس از "استحاله" در موقعیت، بیش از هر اثر سیلونه، در "داستان یک مسیحی فقیر" بچشم می خورد؛ کاردینال ها زاهد پیری را که در کوهستان بسر می برد، به مقام پاپی بر می گزینند. زاهد با خوش بینی به نجات مسیح و کلیسا، با همان لباس ساده ی هر روزه، سوار بر خری وارد ناپل می شود و تاج پاپی بر سر می گذارد. به زودی از این که هرکدام از کاردینال ها از او توقعاتی دارند، خشمگین می شود. او مقام پاپ را جدی گرفته، و از این که کلیسا بر فاحشه خانه ها مالیات بسته، مشمئز می شود، از این که کاردینال ها پدر و پسر و روح القدس را به مصلحت خویش مصادره کرده اند، می آشوبد و... کاردینال ها اما تلاش می کنند به پاپ ساده دل بفهمانند که کلیسا برای بقای خود ناچار است از برخی قواعد رایج دنیوی استفاده کند. زاهد تا اندازه ای می پذیرد که بخاطر کلیسا و مسیح، به برخی از "مصلحت ها" تن دهد. این اما کافی نیست. وقتی او به تدریج از "خود" تهی می شود، کاردینال ها از او می خواهند تا استعفا دهد. زاهد در توجیه کناره گیری اش، می گوید افراد مقصر نیستند، بلکه فساد ریشه کرده و بدنه ی کلیسا و مذهب از بیخ و بن تخریب شده است. بیرون از کلیسا و در میان مردم اما کاردینال ها اعلام کرده اند که پاپ به علت بیماری و رنجوری از مقام خود کناره می گیرد و به زندگی زاهدانه باز می گردد! او که خوش باورانه می خواست شولای "ساده دلی"اش را بر شانه ی "پاپ" بیاندازد، اینک گم کرده شولا، به روزگار فقر باز می گردد، در حالی که "پاکدلی"اش، با تن دادن به "مصلحت" روزگار، از دست رفته است. مردم با آوازهای ملودرامی که متن و ملودی اش به مصلحت روز تغییر می کند، تحریک می شوند؟ این "شبح سازی" و "صنم پروری" با ظواهر رنگارنگش، فریبنده است. چیزی ما را خسته کرده و برای رهایی از این خستگی و بی حوصلگی، به هر رنگ و ریایی تن می دهیم. دیگر به حرف هایی که از دهان ها بیرون می ریزد، اعتماد و اعتباری نیست. خیلی ها بی غرض، چیزی می گویند، و کاری دیگر می کنند. هنگام بیان عقاید در مقابل چنین مخاطبانی، دچار نوعی واهمه می شویم؛ تن سپردن به استحاله؟ دانش آموز و دانشجو، در کوچه و خیابان و صبح تا شام، مذهب و سیاست و اخلاق و جامعه و چه و چه را می بینند، تجربه می کنند اما روی ورقه ی امتحانی شان پاسخ های "کلیشه ای" و "پذیرفته"، و سخت متفاوت با تجربه های روزانه شان می نویسند؛ دوگانگی جا افتاده و عادت شده؟! نوعی ریای "پسندیده" و تایید شده، که حتی خانواده را به یک شیزوفرنی ماندگار در اخلاق و رفتار، مبتلا کرده است؛ رنگ عوض کردن مطابق موقعیت، بی آن که غرض و مرضی در کار باشد. هر کس زنبیلی از ماسک با خود دارد تا برای هر وضعیتی، ماسک مناسب را همراه داشته باشد...
خرداد 1385
"نان و شراب"، اولین اثر سیلونه در فارسی، ترجمه ی محمد قاضی است، "فونتامارا" را منوچهر آتشی ترجمه کرده، "دانه ی زیر برف" ترجمه ی مهدی سحابی ست، "ماجرای یک مسیحی فقیر" ترجمه ی محمد قاضی. "یک مشت تمشک" و "روباه و گل های کاملیا" ترجمه ی بهمن فرزانه، مجموعه داستان "خروچ اضطراری" و "مکتب دیکتاتورها" را مهدی سحابی ترجمه کرده و "دیدار با یک زندانی" توسط اسدالله امرائی به فارسی برگردانده شده است. دیگر آثار سیلونه؛ "و او خودش را پنهان کرد"؛ نمایش نامه ای در چهار پرده، "خدایی که ورشکست"؛ "راز لوکاس" و "سه ورینا" آخرین اثر او را در فارسی ندیده ام.
Ignazio Silone
Murica (Fontamara); Revolution is not a try for removing lonliness, but a try to stay together and not fear”.
" ... این شبح سازی از امور معنوی، علاوه بر آن که حاکی از میل اصیل انسان به سیر و سلوک است، شکنندگی آشوب برانگیز اسطوره های جدید را نیز آشکار می سازد، اسطوره هایی که چون معانی استوار ندارند و بی شکل هستند، قادرند همه ی عناصر ناهمگون و پراکنده در جان را جذب کنند. این اسطوره ها فقط در قالب باورها و اعتقادات ظاهر نمی شوند، بلکه در حیطه ی سیاست و مبارزات اجتماعی نیز تجلی می یابند و فلان ایدئولوژی و بهمان فرقه ی مبلغ یک کیش من در آوردی، به آسانی می تواند آنها را تصاحب کند. این اسطوره ها می توانند مبارز سیاسی و رجل مذهبی را در ترکیبی انقلابی پیوند دهند و از این ازدواج به ظاهر مقدس، کیشی بیافرینند که مدعی تجلی کمال معنوی باشد... ظاهرن انسان مدرن ... مجذوب طالع بینی و تناسخ و اموری از این قبیل است و از زندگی های گذشته ی خود طوری سخن می گوید که گویی درباره ی آشنایان قدیمی اش حرف می زند. به قول "اتین باریلیه"، انسان دیگر به عقل خود اعتماد ندارد. آنچه در درون او می گذرد "دیگر معنویت نیست، بازگشت قهرآمیز خرافات است" (داریوش شایگان، "افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار"، ترجمه: فاطمه ولیانی، تهران، چاپ سوم، ص 241 و 242)
تجربه ی این سال ها مرا می ترساند. از گفتگو و بحث هم دیگر لذتی نمی برم. چون سبب می شود باز هم دوستی را از دست بدهم. انگار برخی ها تا جایی که صدایشان را از گلوی تو می شنوند، "دوست" اند، و راضی. گاهی ناچاری در سکوت، به حرف هایی گوش کنی که به راستی با خرد انسانی بیگانه اند. باور این که انسان بتواند تا این حد سقوط کند، وحشتناک است!
"این امر که در طی انقلاب ایران، طبقات پیشرفته ی جامعه به طور گسترده اقدام به مهاجرت کردند، صرفن ناشی از دلایل سیاسی نیست، زیرا در نظام پیشین نیز آزادی های سیاسی وجود نداشت. این مهاجرت به دلایل دیگری روی داد. استقرار یک رژیم دینی اقتدار طلب... ساختار احساسی و عاطفی خاصی ایجاد کرد...(این سیستم) به دلیل آن که جامعه را به سوی سطوح آگاهی نامانوس می کشاند، در انسانی که خود را به عصر حاضر متعلق می دانست، نوعی احساس غربت تحمل ناپذیر ایجاد کرد. در عرض چند ماه، شیوه های زندگی قبیله ای حاکم شدند: اعدام های صحرایی، سنگسار زناکاران متاهل، شلاق زنی به خاطیان و مصادره ی اموال امری معمول شد و آن چنان جو وحشت ایجاد کرد که بسیاری احساس می کردند در دنیایی غیر واقعی می زیند که در آن همه چیز بی دلیل است و ممکن. با مشاهده ی زنده شدن باورهایی که در عهد عتیق به خاک سپرده شده بودند و احیای عاداتی که قرن ها بود منسوخ گشته بودند، احساس می کردیم در زمان به عقب می رویم". (همان؛ ص 318 و 319).
پیش از این، از گریز از جایی که "وطن" من نامیده می شد، دلگیر بودم. چیزهایی از دست رفته بود که دیگر به دست آمدنی نبودند. حالا که به پشت سر نگاه می کنم، آنچه جا گذاشته ام یا بعبارتی از دست داده ام، در مقابل آنچه کسب نکرده ام، ارزش چندانی ندارد. دیگر به "اعتماد به خود" هم، بی اعتماد شده ام. هر کسی می تواند در موقعیت، استحاله شود. بسیاری در این "عقبگرد"، به شخصیت های رمان های "ایناتسیو سیلونه" شبیه شده اند؛ ("فونتامارا"، "نان و شراب"، "دانه ی زیر برف" و...)؛ یکی چون خیال می کند کمونیست است، شب ها دور شهر می چرخد، و روی پوسترهای تبلیغاتی فاشیست ها، علامت سوال می گذارد! یکی پیشنهاد می کند آرم فاشیست ها، "یک بشقاب اسپاگتی روی یک صلیب" باشد! گرسنه ای در کلیسا، از مجسمه ی عیسی مسیح می خواهد تا کمی از خارهای تاجش را به او بدهد، و آن وقت، تمام عمر دچار سردردهای عجیب می شود، گاهی حتی فرو رفتن خارها در سرش را هم حس می کند! یکی که به دلیل ضد فاشیست بودن، تحت تعقیب است، مثل حیوانی در انبارها و کاهدانی ها پنهان می شود، و در انتها، بجای دوستی که مرتکب قتل شده، خود را به پلیس معرفی می کند؛ فرار از یک توهم به توهمی دیگر! در "یک مشت تمشک"، دهقانی شیپوری را که برای گردهم آیی دهقانان بکار می رفته، در صومعه ای پنهان می کند تا به دست فاشیست ها نیفتد! سال ها بعد، چوپانی مژده می دهد که روزی کسی با این شیپور، باز خواهد گشت و دهقانان را دوباره زیر یک پرچم، جمع خواهد کرد! دختر کمونیستی از میان جماعت، می پرسد؛ چه وقت می آید؟ و چوپان پاسخ می دهد؛ نمی دانم! شاید یک ساعت دیگر، شاید پنج سال دیگر، شاید هم پانصد سال دیگر! "گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت، و بسیار درختان در سرزمینت..." (آخرین جملات رمان "سووشون" از سیمین دانشور!)
ایناتسیو سیلونه (1900- 1978)، سوای نوشتن رمان و شعر، مرد سیاست هم بود. همه جا در آثارش، در هیات یک منتقد و مصلح چپ (کمونیست یا سوسیالیست) ظاهر می شود! از 1931 که از حزب اخراج شد، خود را وقف نوشتن کرد. اولین رمانش "فونتامار"، "Fonte Amara" قصه ی یک قیام دهقانی در نواحی جنوبی ایتالیاست که به سختی منکوب می شود. این رمان که در انگلیسی (Bitter Stream) ترجمه شده، در سال های رشد فاشیسم در ایتالیا، هنگامی که سیلونه به سوئیس گریخته بود، منتشر شد (1930). ساکنان دهکده ای دور افتاده، به دلیل بی خبری از پیدایش فاشیسم، و جدا افتادن از وقایع جهان، متحمل هزینه ی گزافی می شوند و... با "نان و شراب" (1937) و "دانه ی زیر برف" (1940)، سه گانه ی مشهور سیلونه با قهرمانان سوسیالیست و قیام دهقانان مسیحی، تکمیل شد. "نان و شراب" رمانی ست ضد فاشیسم و ضد استالینیسم. در "دانه زیر برف" اما، مبارزه و گریز، بیشتر در عمق روح، همراه سِیری در آفاق و اندیشه ی قهرمان، ادامه می یابد. رمان تمثیل آتشفشانِ خاموشی ست که اینک آرام، زیر برف خفته، تا روزی سرانجام، گدازه های بی قراری اش زبانه کشد و... حکایت کشفِ بدیهی ترین- امّا نایافتنی ترین مطلق ها! اگرچه جاذبه ی زیبایی رمان "نان و شراب" بیشتر است، "دانه ی زیر برف" اما به طنزی گزنده مجهز است که با تار و پودی نمادین و رنگین بافته شده، و به دنیایی وسیع تر از "نان و شراب" راه می برد!
سیلونه پس از جنگ، به ایتالیا بازگشت و در راس حزب سوسیال دموکرات ایتالیا، به فعالیت سیاسی پرداخت، اما در ابتدای دهه ی پنجاه، بار دیگر به نوشتن روی آورد. "یک مشت تمشک" (1952)، "راز لوکا" (1956) و مجموعه داستان "خروج اضطراری" (1965)، و نمایش نامه ی "قصه ی یک مسیحی فقیر" که بر مبنای زندگی "پاپ سلستین پنجم" (قرن سیزده میلادی)، نوشته شده، آثار دوره ی دوم نویسندگی اوست. "مکتب دیکتاتورها"، متنی درخشان با طنزی سیاه، درباره ی دیکتاتوری ست (در اوج فاشیسم در ایتالیا، به قدرت رسیدن نازیسم در آلمان، نفوذ فاشیسم در بحبوحه ی جنگ داخلی اسپانیا منتشر شد). اگرچه زبان سیلونه همیشه مشکل است، مکتب دیکتاتورها اما از مشکل ترین آثار اوست... سیلونه با کوهی از اعتماد به نفس، رو در روی خوانندگان می ایستد، و تا حد ممکن اجازه نمی دهد "پیشداوری"های آنها، مانع کارش شود، از این که او را به گونه ای دیگر بفهمند، واهمه ای ندارد، از همین رو به "مصلحت روز" سخن نمی گوید. هراس از "استحاله" در موقعیت، بیش از هر اثر سیلونه، در "داستان یک مسیحی فقیر" بچشم می خورد؛ کاردینال ها زاهد پیری را که در کوهستان بسر می برد، به مقام پاپی بر می گزینند. زاهد با خوش بینی به نجات مسیح و کلیسا، با همان لباس ساده ی هر روزه، سوار بر خری وارد ناپل می شود و تاج پاپی بر سر می گذارد. به زودی از این که هرکدام از کاردینال ها از او توقعاتی دارند، خشمگین می شود. او مقام پاپ را جدی گرفته، و از این که کلیسا بر فاحشه خانه ها مالیات بسته، مشمئز می شود، از این که کاردینال ها پدر و پسر و روح القدس را به مصلحت خویش مصادره کرده اند، می آشوبد و... کاردینال ها اما تلاش می کنند به پاپ ساده دل بفهمانند که کلیسا برای بقای خود ناچار است از برخی قواعد رایج دنیوی استفاده کند. زاهد تا اندازه ای می پذیرد که بخاطر کلیسا و مسیح، به برخی از "مصلحت ها" تن دهد. این اما کافی نیست. وقتی او به تدریج از "خود" تهی می شود، کاردینال ها از او می خواهند تا استعفا دهد. زاهد در توجیه کناره گیری اش، می گوید افراد مقصر نیستند، بلکه فساد ریشه کرده و بدنه ی کلیسا و مذهب از بیخ و بن تخریب شده است. بیرون از کلیسا و در میان مردم اما کاردینال ها اعلام کرده اند که پاپ به علت بیماری و رنجوری از مقام خود کناره می گیرد و به زندگی زاهدانه باز می گردد! او که خوش باورانه می خواست شولای "ساده دلی"اش را بر شانه ی "پاپ" بیاندازد، اینک گم کرده شولا، به روزگار فقر باز می گردد، در حالی که "پاکدلی"اش، با تن دادن به "مصلحت" روزگار، از دست رفته است. مردم با آوازهای ملودرامی که متن و ملودی اش به مصلحت روز تغییر می کند، تحریک می شوند؟ این "شبح سازی" و "صنم پروری" با ظواهر رنگارنگش، فریبنده است. چیزی ما را خسته کرده و برای رهایی از این خستگی و بی حوصلگی، به هر رنگ و ریایی تن می دهیم. دیگر به حرف هایی که از دهان ها بیرون می ریزد، اعتماد و اعتباری نیست. خیلی ها بی غرض، چیزی می گویند، و کاری دیگر می کنند. هنگام بیان عقاید در مقابل چنین مخاطبانی، دچار نوعی واهمه می شویم؛ تن سپردن به استحاله؟ دانش آموز و دانشجو، در کوچه و خیابان و صبح تا شام، مذهب و سیاست و اخلاق و جامعه و چه و چه را می بینند، تجربه می کنند اما روی ورقه ی امتحانی شان پاسخ های "کلیشه ای" و "پذیرفته"، و سخت متفاوت با تجربه های روزانه شان می نویسند؛ دوگانگی جا افتاده و عادت شده؟! نوعی ریای "پسندیده" و تایید شده، که حتی خانواده را به یک شیزوفرنی ماندگار در اخلاق و رفتار، مبتلا کرده است؛ رنگ عوض کردن مطابق موقعیت، بی آن که غرض و مرضی در کار باشد. هر کس زنبیلی از ماسک با خود دارد تا برای هر وضعیتی، ماسک مناسب را همراه داشته باشد...
خرداد 1385
"نان و شراب"، اولین اثر سیلونه در فارسی، ترجمه ی محمد قاضی است، "فونتامارا" را منوچهر آتشی ترجمه کرده، "دانه ی زیر برف" ترجمه ی مهدی سحابی ست، "ماجرای یک مسیحی فقیر" ترجمه ی محمد قاضی. "یک مشت تمشک" و "روباه و گل های کاملیا" ترجمه ی بهمن فرزانه، مجموعه داستان "خروچ اضطراری" و "مکتب دیکتاتورها" را مهدی سحابی ترجمه کرده و "دیدار با یک زندانی" توسط اسدالله امرائی به فارسی برگردانده شده است. دیگر آثار سیلونه؛ "و او خودش را پنهان کرد"؛ نمایش نامه ای در چهار پرده، "خدایی که ورشکست"؛ "راز لوکاس" و "سه ورینا" آخرین اثر او را در فارسی ندیده ام.
Ignazio Silone
Published on February 27, 2013 01:22
No comments have been added yet.