لولیتا خوانی در تهران، آذر نفیسی
"اگر به زور با کسی بخوابی که دوستش نداری، ذهنت را خالی می کنی، انگار جای دیگری باشی، سعی می کنی تنت را فراموش کنی، از تنت بیزار می شوی ..."! (سطری از کتاب)
در پاییز ۱۹۹۵، خانم آذر نفیسی از آخرین تدریس دانشگاهی اش استعفا می دهد، هفت تن از شاگردانش (دختر) را انتخاب می کند تا در یک کلاس خصوصی در خانه، چند رمان را برخوانی کنند. روایت اصلی "خوانش لولیتا در تهران"* از این کلاس خصوصی زنانه است. نفیسی در چهار فصل؛ "لولیتا"*، "گتسبی"*، "جیمز"*، "آستین"* و یک "موخره"*، ماجراهای تدریس ادبیات انگلیسی اش در دانشگاه تهران، دانشگاه الزهرا، یکی دو جای دیگر و در انتها، دانشگاه علامه طباطبائی را روایت می کند؛ از روزگاری در صبح انقلاب که از آمریکا به فرودگاه مهرآباد قدم می گذارد، هژده سال اقامت در ایران اسلامی، تا روزی که در ۱۹۹۷ دوباره به آمریکا باز می گردد.
"خوانش لولیتا ..." نه یک رمان است و نه یک تجزیه و تحلیل و نقد و بررسی ادبی به معنای متداول آن، بلکه مروری ست بر "لولیتا"ی (نباکف)*، "گتسبی بزرگوار" (اسکات فیتز جرالد)*، "دی زی میللر"* (هنری جیمز) و "غرور و تعصب"* (جین آستین)، با اشاره هایی به آثار "سال بلو"* و چند تن دیگر، به گونه ای "ادبیات تطبیقی" همگام با زندگی روزانه، روابط و مسایل نویسنده و هفت شاگرد خصوصی اش در بطن جریانات کشوری انقلاب زده، شرح رنج زنان (عمدتن طبقه ی متوسط تحصیل کرده در تهران) در جمهوری اسلامی ایران. ویژگی غالب این رمان های برگزیده، که مطمئن نیستم از سوی خانم نفیسی ناآگاهانه صورت گرفته باشد، زنانی مصمم و متکی به خود، در مقابل مردانی وامانده و مستاصل است. زنانی که در شخصیت مستقلشان، هر کدام به نوعی، خودخواهی مردان را در هم می شکنند، و در پس پشت خویش، "حسرت" بر جای می گذارند!
هفت شاگرد این کلاس، از طیف های مختلف اند، با اسم های مستعار "مانا"؛ ازدواج کرده، شاعر اشیاء غیر متعارف، پدرش را در سیزده سالگی از دست داده و از خانه ی پدری که در جریان انقلاب مصادره شده، یک استخر به یاد دارد. "نسرین"، دختری از خانواده ای مذهبی که چادری بوده، مدتی در زندان بسر برده و حالا روسری به سر می کند و حتی برای آمدن به این کلاس هم، ناچار است در خانه دروغ بگوید. "مهشید" که در ابتدای انقلاب با مجاهدین بوده، هنوز هم روسری به سر می کند و مانند نسرین، پنج سالی در اوایل انقلاب در زندان گذرانده. "یاسی" که جوان ترین و خنده روترین شاگرد این کلاس خصوصی ست، و در روند سال ها، کم کم ایمانش سست شده است. "اذین" که به دنبال مرد ایده آل، ازدواج هایش با شکست مواجه شده، از شوهر فعلی اش یک دختر دارد، بلندترین و احتمالن زیباترین شاگرد این کلاس است، گردن کشی ست بی تاب که حاضر نیست به سادگی از خواسته هایش بگذرد. "ساناز" که به خود مطمئن است و تلاش می کند زنی مستقل باشد اما از مراقبت های مداوم برادر یکی یک دانه اش، در عذاب است و حتی اجازه ندارد اتومبیل خودش را براند، و بالاخره "میترا" که نقاش است و کم حرف ترین شاگرد کلاس محسوب می شود. شخصیت های دیگری هم هستند، مانند "بیژن"، شوهر راوی و آقای "ر" که همانند یک "شمن" است، و "سنگ صبور" راوی، تا هرگاه در مساله ای نیاز به مشورت و نظرخواهی داشته باشد، به سراغش برود. آقای "ر" روشنفکری ست که با آمدن انقلاب، قهر کرده و با کتاب ها و فنجای چای و بسته های شکلات خارجی اش، به گوشه ی آپارتمان کوچکش پناه برده، و البته "سنگ صبور" بسیاری دیگر، چون راوی ست. عنصر پیدا و ناپیدای دیگری هم در این "چیدمان" هست، که نمی دانم چقدر آگاهانه از سوی نویسنده برگزیده شده؛ این که شخصیت هرکدام از شاگردان، به نوعی به شخصیت زن یکی از این رمان ها، به نوعی شباهت می برد!
اما این شخصیت ها در "خوانش لولیتا در تهران" چه حرف تازه ای دارند؟ شرح رنجی که بر "زن" ایرانی، به ویژه پس از انقلاب می رود؟ اتوبیوگرافی نویسنده؟ تقابل و تطابق موقعیت زن ایرانی، با موقعیت زنان در رمان های کلاسیک یکصد سال گذشته ی اروپا؟ نگاهی به گونه ای دیگر به تقابل و تداخل "سنت" و "مدرنیته"؟ و... همه، و هیچ کدام! از هر پنجره که نگاه کنی، یا چیزی در جایی کم است، یا در مواردی غلو و درشت نمایی شده. آنچه از زبان شخصیت هایی کم و بیش ناروشن، در سرتاسر کتاب می شنویم، یادآوری دردناک وقایعی ست که از فردای انقلاب تا همین امروز، در آن جامعه تجربه کرده ایم. آنچه اما کتاب را خواندنی و جذاب می کند، روایت آذر نفیسی از این روزمره گی در پناه "عادت" است. نفیسی مانند سلفش "شهرزاد"، تکه پاره هایی از زندگی در آن جزیره را، با زبانی ظریف و زنانه، در لابلای وصف شخصیت های چند رمان کلاسیک، به چنان حکایتی تبدیل کرده که هر خواننده را از فکر به "کشتن" و "خفتن" باز می دارد! جای جای این روایت، نیشتری ست بر جان و تن خواننده، که اگر ایرانی باشد، جای زخم ها عمیق تر، و آغشته به چرک و خون بر جانش می ماند. از این نگاه، دانستن یا ندانستن سابقه ی شخصیت ها چندان تفاوتی در روند روایت ندارد. نیت خانم نفیسی در بازخوانی چند رمان، باید اشاره به همسانی هولناک میان شخصیت های رمان ها و شخصیت های برگزیده ی او (زنان) از جامعه ی ایران امروز باشد. از فضای دانشگاه در ابتدای انقلاب و برخورد جوجه انقلابیون با شاگرد و استاد و جامعه و جهان، از دریچه ی تنگ آیین و سنت و مذهب، تا وقایع هشت سال جنگ و بمباران و تجهیز و شهادت و عزاداری، انجمن های اسلامی دانشجویی و بسیج و سپاه و کمیته و... حکایت هایی روایت می شوند که به تکرار شنیده ای و خوانده ای، و تلاش کرده ای به تاقچه ی عادت بسپاری، تا مگر رنج زن بودن در جامعه ی ای آیین زده، آرمانگرا و مردسالار، را ساعتی به تاق نسیان بسپاری، تا مگر ساعتی بی رنج، لذت زندگی را مزه مزه کنی. تصویر زن در "خوانش لولیتا..." محکوم به اعدامی ست که در ساعات و روزهای نامعلوم رخصت تا دار، محکوم به هم پیاله بودن با جلاد است! (دعوت به مراسم گردن زنی!)
گاه یکی از شخصیت ها، از دردهای چندین سال ناگفته اش، در میان جمع پرده بر می دارد و خود را در این جمع بسته ی همدردان آشنا، عریان می کند. پلات یا زمینه ی خوانش لولیتا به همین سادگی ست؛ اتفاقات، همان هاست که می شناسیم، و همان قدر تکراری، تا عده ای را وادارد به همان جمله ی دستمالی شده از روی عادت متوسل شوند که؛ "ای آقا! این که چیزی نیست!" این عادی سازی، جهنمی ست که خانم آذر نفیسی بر لب تاقچه ی "عادت" نگذاشته است. وقتی روایت این "عادت" را در خوانش لولیتا بخوانی، در می یابی که باید همه جا از همین تکرارها بگویی و بنویسی و برای خود و جهان تکرار کنی، تا یادت نرود، تا یادمان نرود، تا یادشان نرود که در چه جهنمی زندگی می کنیم. در روز خاکسپاری خمینی، راننده ی تاکسی که شاهد بر سر و سینه کوبیدن و خودزنی مردم است، به راوی که حیرت زده در گوشه ی تاکسی کز کرده، می گوید؛ حالا می فهمم که هزار و چهار صد سال پیش، چگونه این مردم "امام" درست کردند! آنچه خانم نفیسی از زبان راننده ی تاکسی بیان می کند، یکی از هزاران زخم کریهی ست که بنا به "عادت" پشت سر انداخته ایم!
نسرین درباره ی پنج سالی که در زندان بسر برده می گوید؛ تا مرگ یک قدم بیشتر نبود، با این همه می گفتیم "اگر آزاد شویم...". به آزادی فکر می کردیم، نقشه می کشیدیم، برای تحصیل، برای زندگی... و سرشار بودیم از امید. پس از آزادی اما، اینجا، امروز؟ حرف هایی در نهایت سادگی، اما به درشتی و بلندای تاریخ، تاریخ شکنجه ی یک ملت! امید به قضا، هم چون گرفتاری در زبانه های آتش، که خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند، تن سپردن به مرگی "کم شکنجه" و آنی. آشکار کردن آرزوهای موشی که از کشتی در حال غرق، خود را به اقیانوس پرتاب می کند! گویی که عصمت شهروندان، هر روز، بار دیگر از نو دریده می شود. وقتی راوی شرح می دهد که بر سر پلکان دانشکده یک شمایل سرتاسری از "آقا" بود، با آن نگاه سرد و خشمگین که مستقیم تو را نشانه کرده بود، نامهربان، بی گذشت، و تو هر روز ناچار بودی از زیر آن بگذری تا به کلاس درس بروی، به شمایل هایی فکر می کنی که همه جای تاریخ، بر در و دیوار زندگی ات آویخته بودند، تا یادت باشد که "برادر بزرگ"، بی هیچ گذشتی ناظر است! آن وقت یاد میلیون ها دانش آموز و دانشجو و کارمند و کارگر و... می افتی که این همه سال، روحشان چرکین این نگاه های بی محبت بوده، با این "چرک" زیسته اند؛ تنها به "امید" روزی که "آزاد" شوند، و در آزادی؟ انگار "امید"ش بهتر از خودش است!
زمانی پیش از بسته شدن دانشگاه (انقلاب فرهنگی) دانشجویان مسلمان از حضور و فعالیت دانشجویان چپ در دانشگاه ها، به "آقا" گلایه می برند. ایشان برای تشویق دانشجویان به حرکت، حکایتی از حسن مدرس (نمونه ای از قصه های آخوندی که هیچ مبنا و ماخذ تاریخی ندارند) نقل می کند که یکی از صاحب منصبان دولتی در شهر محل اقامت مدرس، دو سگ داشته که آنها را به تحقیر، "آخوند" و "سید" صدا می کرده. مدرس به شاکیان اندرز می دهد که بکشیدش! خود را مظلوم و قربانی نکنید. شکایت نکنید. قدم اول را شما بردارید، بکشیدش و بگذارید آنها "شکایت" کنند!
نکته ای هم هست، این که همه ی شخصیت هایی که در "خوانش لولیتا در تهران" با خشونت و بی مهری از نظام دفاع می کنند، "مرد" اند! شاید زنان از گذشت و چشم پوشی هم جنسانه ی خانم نفیسی بی بهره نمانده باشند، و نویسنده خواسته باشد از زنان مدافع نظام، چهره ای ملایم تر نشان دهد. واقعیت اما این است که در گفتار زنان مدافع نظام هم، کلمات خشونت باری چون "بکشید" و "نابود کنید" و "دار بزنید" و "قطع کنید" و... کم نشنیده ایم. آنها هم در نوع خود در رواج "ناهنجاری" بجای "هنجار"، و "بدزبانی" بجای "زبان"، و تعمیم "شلختگی" و "بی حرمتی" انسانی در جامعه، چندان بر کناره نرفته اند. اما به راستی خشونت و کراهت جمهوری مردانه است؟ یا زنان در این میدان، هنوز جایی درخور نیافته اند تا دست به یکه تازی "مردانه" بزنند؟ دوست دارم باور کنم که روایت خانم نفیسی، به واقعیت نزدیک تر است، و هنوز "حیا"یی، گیرم تنها نزد زنان مدافع رژیم، در آن جهنم، باقی مانده! چرا که زنان و دختران آن جامعه (همان گونه که مردان هم) هر کدام به تن-هایی نمی توانند بر سر ارزش ها و خواسته های خود پای بفشارند. گاه می شود که از سر خستگی و ماندگی، از لئامت و زشتی روی می گردانند، چشم و گوش می بندند (همان گونه که آذین و مانا در "خوانش لولیتا...") تا مگر دمی بیاسایند. در غیر این صورت بی جفت و بی زندگی می مانند! برای اکثریت آنان فرار و هجرت ممکن نیست. چنین انتظاری از آنان دور از انصاف است. این است که گاه میل دارند از برخی انتظارات به حقشان چشم بپوشند، و یکی را، آن که شاید کمتر اسلامی و زیادی "مرد" نباشد، به خود بپذیرند، برخی گفتارها و رفتارها را ندیده بگیرند، گیرم با کمی چادر، "لولیتا"ی دیگری باشند در چنگ "هامبلت" ملایم تری، و تن به برخی شکنجه ها بدهند، از تن بگذرند و بگذارند در زیر هشتاد متر پارچه به آنها "تجاوز" شود، در عوض اما کمی دلخوش باشند که شوهری دارند، کاری و خانوده و فامیلی و زندگی و... کمی هم آبستن شوند و... نه! "خوانش لولیتا در تهران" حکایت شهرزاد نیست، زنی که روزها به ادامه ی قصه بیاندیشد و شب بیدار بماند تا زنان و دختران شهر را شبی دیگر از مرگ در امان بدارد. "خوانش لولیتا در تهران" حکایت "آن دیگری"ست، آن اکثریتی که هر شب به مسلخ می روند به این امید که شاید اتفاقی به تقدیر، گلویشان را از خنجر شهریار، در امان بدارد. آنان که تا پایان "مراسم گردن زنی" امیدوارند تا شاید "رستمی" بیاید، یا "نادر"ی، وگرنه، "چنگیز"ی، "تیمور"ی یا اسکندری!... و با برآمدن آفتاب، اگرچه به تن زنده مانده اند، به جان باخته اند.
همین طوری هاست که گفته ی خانم نفیسی از ذهن بیرون نمی رود که؛ زیستن در جمهوری اسلامی مثل عشق بازی با مردی ست که از او نفرت داری، آنجا به جسم در رختخواب دراز کشیده ای و به روح و در فکر، به جایی دیگر و به چیزهایی دیگری می اندیشی، سعی می کنی تنت را فراموش کنی، از تنت نفرت داری...
*
Reading Lolita in Tehran / The Great Gatsby, 1925 / Henry James, 1843-1916 / Jane Austin, 1775-1817 / Epilogue / Vladimir Nabokov, 1899-1977 / Francis Scott Key Fitzgerald, 1896-1940 / Daisy Miller, 1878 / Pride and Prejudice, 1813 / Saul Bellow, 1915-2005
پنج شنبه 17 آبان 1386
Reading Lolita in Tehran
در پاییز ۱۹۹۵، خانم آذر نفیسی از آخرین تدریس دانشگاهی اش استعفا می دهد، هفت تن از شاگردانش (دختر) را انتخاب می کند تا در یک کلاس خصوصی در خانه، چند رمان را برخوانی کنند. روایت اصلی "خوانش لولیتا در تهران"* از این کلاس خصوصی زنانه است. نفیسی در چهار فصل؛ "لولیتا"*، "گتسبی"*، "جیمز"*، "آستین"* و یک "موخره"*، ماجراهای تدریس ادبیات انگلیسی اش در دانشگاه تهران، دانشگاه الزهرا، یکی دو جای دیگر و در انتها، دانشگاه علامه طباطبائی را روایت می کند؛ از روزگاری در صبح انقلاب که از آمریکا به فرودگاه مهرآباد قدم می گذارد، هژده سال اقامت در ایران اسلامی، تا روزی که در ۱۹۹۷ دوباره به آمریکا باز می گردد.
"خوانش لولیتا ..." نه یک رمان است و نه یک تجزیه و تحلیل و نقد و بررسی ادبی به معنای متداول آن، بلکه مروری ست بر "لولیتا"ی (نباکف)*، "گتسبی بزرگوار" (اسکات فیتز جرالد)*، "دی زی میللر"* (هنری جیمز) و "غرور و تعصب"* (جین آستین)، با اشاره هایی به آثار "سال بلو"* و چند تن دیگر، به گونه ای "ادبیات تطبیقی" همگام با زندگی روزانه، روابط و مسایل نویسنده و هفت شاگرد خصوصی اش در بطن جریانات کشوری انقلاب زده، شرح رنج زنان (عمدتن طبقه ی متوسط تحصیل کرده در تهران) در جمهوری اسلامی ایران. ویژگی غالب این رمان های برگزیده، که مطمئن نیستم از سوی خانم نفیسی ناآگاهانه صورت گرفته باشد، زنانی مصمم و متکی به خود، در مقابل مردانی وامانده و مستاصل است. زنانی که در شخصیت مستقلشان، هر کدام به نوعی، خودخواهی مردان را در هم می شکنند، و در پس پشت خویش، "حسرت" بر جای می گذارند!
هفت شاگرد این کلاس، از طیف های مختلف اند، با اسم های مستعار "مانا"؛ ازدواج کرده، شاعر اشیاء غیر متعارف، پدرش را در سیزده سالگی از دست داده و از خانه ی پدری که در جریان انقلاب مصادره شده، یک استخر به یاد دارد. "نسرین"، دختری از خانواده ای مذهبی که چادری بوده، مدتی در زندان بسر برده و حالا روسری به سر می کند و حتی برای آمدن به این کلاس هم، ناچار است در خانه دروغ بگوید. "مهشید" که در ابتدای انقلاب با مجاهدین بوده، هنوز هم روسری به سر می کند و مانند نسرین، پنج سالی در اوایل انقلاب در زندان گذرانده. "یاسی" که جوان ترین و خنده روترین شاگرد این کلاس خصوصی ست، و در روند سال ها، کم کم ایمانش سست شده است. "اذین" که به دنبال مرد ایده آل، ازدواج هایش با شکست مواجه شده، از شوهر فعلی اش یک دختر دارد، بلندترین و احتمالن زیباترین شاگرد این کلاس است، گردن کشی ست بی تاب که حاضر نیست به سادگی از خواسته هایش بگذرد. "ساناز" که به خود مطمئن است و تلاش می کند زنی مستقل باشد اما از مراقبت های مداوم برادر یکی یک دانه اش، در عذاب است و حتی اجازه ندارد اتومبیل خودش را براند، و بالاخره "میترا" که نقاش است و کم حرف ترین شاگرد کلاس محسوب می شود. شخصیت های دیگری هم هستند، مانند "بیژن"، شوهر راوی و آقای "ر" که همانند یک "شمن" است، و "سنگ صبور" راوی، تا هرگاه در مساله ای نیاز به مشورت و نظرخواهی داشته باشد، به سراغش برود. آقای "ر" روشنفکری ست که با آمدن انقلاب، قهر کرده و با کتاب ها و فنجای چای و بسته های شکلات خارجی اش، به گوشه ی آپارتمان کوچکش پناه برده، و البته "سنگ صبور" بسیاری دیگر، چون راوی ست. عنصر پیدا و ناپیدای دیگری هم در این "چیدمان" هست، که نمی دانم چقدر آگاهانه از سوی نویسنده برگزیده شده؛ این که شخصیت هرکدام از شاگردان، به نوعی به شخصیت زن یکی از این رمان ها، به نوعی شباهت می برد!
اما این شخصیت ها در "خوانش لولیتا در تهران" چه حرف تازه ای دارند؟ شرح رنجی که بر "زن" ایرانی، به ویژه پس از انقلاب می رود؟ اتوبیوگرافی نویسنده؟ تقابل و تطابق موقعیت زن ایرانی، با موقعیت زنان در رمان های کلاسیک یکصد سال گذشته ی اروپا؟ نگاهی به گونه ای دیگر به تقابل و تداخل "سنت" و "مدرنیته"؟ و... همه، و هیچ کدام! از هر پنجره که نگاه کنی، یا چیزی در جایی کم است، یا در مواردی غلو و درشت نمایی شده. آنچه از زبان شخصیت هایی کم و بیش ناروشن، در سرتاسر کتاب می شنویم، یادآوری دردناک وقایعی ست که از فردای انقلاب تا همین امروز، در آن جامعه تجربه کرده ایم. آنچه اما کتاب را خواندنی و جذاب می کند، روایت آذر نفیسی از این روزمره گی در پناه "عادت" است. نفیسی مانند سلفش "شهرزاد"، تکه پاره هایی از زندگی در آن جزیره را، با زبانی ظریف و زنانه، در لابلای وصف شخصیت های چند رمان کلاسیک، به چنان حکایتی تبدیل کرده که هر خواننده را از فکر به "کشتن" و "خفتن" باز می دارد! جای جای این روایت، نیشتری ست بر جان و تن خواننده، که اگر ایرانی باشد، جای زخم ها عمیق تر، و آغشته به چرک و خون بر جانش می ماند. از این نگاه، دانستن یا ندانستن سابقه ی شخصیت ها چندان تفاوتی در روند روایت ندارد. نیت خانم نفیسی در بازخوانی چند رمان، باید اشاره به همسانی هولناک میان شخصیت های رمان ها و شخصیت های برگزیده ی او (زنان) از جامعه ی ایران امروز باشد. از فضای دانشگاه در ابتدای انقلاب و برخورد جوجه انقلابیون با شاگرد و استاد و جامعه و جهان، از دریچه ی تنگ آیین و سنت و مذهب، تا وقایع هشت سال جنگ و بمباران و تجهیز و شهادت و عزاداری، انجمن های اسلامی دانشجویی و بسیج و سپاه و کمیته و... حکایت هایی روایت می شوند که به تکرار شنیده ای و خوانده ای، و تلاش کرده ای به تاقچه ی عادت بسپاری، تا مگر رنج زن بودن در جامعه ی ای آیین زده، آرمانگرا و مردسالار، را ساعتی به تاق نسیان بسپاری، تا مگر ساعتی بی رنج، لذت زندگی را مزه مزه کنی. تصویر زن در "خوانش لولیتا..." محکوم به اعدامی ست که در ساعات و روزهای نامعلوم رخصت تا دار، محکوم به هم پیاله بودن با جلاد است! (دعوت به مراسم گردن زنی!)
گاه یکی از شخصیت ها، از دردهای چندین سال ناگفته اش، در میان جمع پرده بر می دارد و خود را در این جمع بسته ی همدردان آشنا، عریان می کند. پلات یا زمینه ی خوانش لولیتا به همین سادگی ست؛ اتفاقات، همان هاست که می شناسیم، و همان قدر تکراری، تا عده ای را وادارد به همان جمله ی دستمالی شده از روی عادت متوسل شوند که؛ "ای آقا! این که چیزی نیست!" این عادی سازی، جهنمی ست که خانم آذر نفیسی بر لب تاقچه ی "عادت" نگذاشته است. وقتی روایت این "عادت" را در خوانش لولیتا بخوانی، در می یابی که باید همه جا از همین تکرارها بگویی و بنویسی و برای خود و جهان تکرار کنی، تا یادت نرود، تا یادمان نرود، تا یادشان نرود که در چه جهنمی زندگی می کنیم. در روز خاکسپاری خمینی، راننده ی تاکسی که شاهد بر سر و سینه کوبیدن و خودزنی مردم است، به راوی که حیرت زده در گوشه ی تاکسی کز کرده، می گوید؛ حالا می فهمم که هزار و چهار صد سال پیش، چگونه این مردم "امام" درست کردند! آنچه خانم نفیسی از زبان راننده ی تاکسی بیان می کند، یکی از هزاران زخم کریهی ست که بنا به "عادت" پشت سر انداخته ایم!
نسرین درباره ی پنج سالی که در زندان بسر برده می گوید؛ تا مرگ یک قدم بیشتر نبود، با این همه می گفتیم "اگر آزاد شویم...". به آزادی فکر می کردیم، نقشه می کشیدیم، برای تحصیل، برای زندگی... و سرشار بودیم از امید. پس از آزادی اما، اینجا، امروز؟ حرف هایی در نهایت سادگی، اما به درشتی و بلندای تاریخ، تاریخ شکنجه ی یک ملت! امید به قضا، هم چون گرفتاری در زبانه های آتش، که خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند، تن سپردن به مرگی "کم شکنجه" و آنی. آشکار کردن آرزوهای موشی که از کشتی در حال غرق، خود را به اقیانوس پرتاب می کند! گویی که عصمت شهروندان، هر روز، بار دیگر از نو دریده می شود. وقتی راوی شرح می دهد که بر سر پلکان دانشکده یک شمایل سرتاسری از "آقا" بود، با آن نگاه سرد و خشمگین که مستقیم تو را نشانه کرده بود، نامهربان، بی گذشت، و تو هر روز ناچار بودی از زیر آن بگذری تا به کلاس درس بروی، به شمایل هایی فکر می کنی که همه جای تاریخ، بر در و دیوار زندگی ات آویخته بودند، تا یادت باشد که "برادر بزرگ"، بی هیچ گذشتی ناظر است! آن وقت یاد میلیون ها دانش آموز و دانشجو و کارمند و کارگر و... می افتی که این همه سال، روحشان چرکین این نگاه های بی محبت بوده، با این "چرک" زیسته اند؛ تنها به "امید" روزی که "آزاد" شوند، و در آزادی؟ انگار "امید"ش بهتر از خودش است!
زمانی پیش از بسته شدن دانشگاه (انقلاب فرهنگی) دانشجویان مسلمان از حضور و فعالیت دانشجویان چپ در دانشگاه ها، به "آقا" گلایه می برند. ایشان برای تشویق دانشجویان به حرکت، حکایتی از حسن مدرس (نمونه ای از قصه های آخوندی که هیچ مبنا و ماخذ تاریخی ندارند) نقل می کند که یکی از صاحب منصبان دولتی در شهر محل اقامت مدرس، دو سگ داشته که آنها را به تحقیر، "آخوند" و "سید" صدا می کرده. مدرس به شاکیان اندرز می دهد که بکشیدش! خود را مظلوم و قربانی نکنید. شکایت نکنید. قدم اول را شما بردارید، بکشیدش و بگذارید آنها "شکایت" کنند!
نکته ای هم هست، این که همه ی شخصیت هایی که در "خوانش لولیتا در تهران" با خشونت و بی مهری از نظام دفاع می کنند، "مرد" اند! شاید زنان از گذشت و چشم پوشی هم جنسانه ی خانم نفیسی بی بهره نمانده باشند، و نویسنده خواسته باشد از زنان مدافع نظام، چهره ای ملایم تر نشان دهد. واقعیت اما این است که در گفتار زنان مدافع نظام هم، کلمات خشونت باری چون "بکشید" و "نابود کنید" و "دار بزنید" و "قطع کنید" و... کم نشنیده ایم. آنها هم در نوع خود در رواج "ناهنجاری" بجای "هنجار"، و "بدزبانی" بجای "زبان"، و تعمیم "شلختگی" و "بی حرمتی" انسانی در جامعه، چندان بر کناره نرفته اند. اما به راستی خشونت و کراهت جمهوری مردانه است؟ یا زنان در این میدان، هنوز جایی درخور نیافته اند تا دست به یکه تازی "مردانه" بزنند؟ دوست دارم باور کنم که روایت خانم نفیسی، به واقعیت نزدیک تر است، و هنوز "حیا"یی، گیرم تنها نزد زنان مدافع رژیم، در آن جهنم، باقی مانده! چرا که زنان و دختران آن جامعه (همان گونه که مردان هم) هر کدام به تن-هایی نمی توانند بر سر ارزش ها و خواسته های خود پای بفشارند. گاه می شود که از سر خستگی و ماندگی، از لئامت و زشتی روی می گردانند، چشم و گوش می بندند (همان گونه که آذین و مانا در "خوانش لولیتا...") تا مگر دمی بیاسایند. در غیر این صورت بی جفت و بی زندگی می مانند! برای اکثریت آنان فرار و هجرت ممکن نیست. چنین انتظاری از آنان دور از انصاف است. این است که گاه میل دارند از برخی انتظارات به حقشان چشم بپوشند، و یکی را، آن که شاید کمتر اسلامی و زیادی "مرد" نباشد، به خود بپذیرند، برخی گفتارها و رفتارها را ندیده بگیرند، گیرم با کمی چادر، "لولیتا"ی دیگری باشند در چنگ "هامبلت" ملایم تری، و تن به برخی شکنجه ها بدهند، از تن بگذرند و بگذارند در زیر هشتاد متر پارچه به آنها "تجاوز" شود، در عوض اما کمی دلخوش باشند که شوهری دارند، کاری و خانوده و فامیلی و زندگی و... کمی هم آبستن شوند و... نه! "خوانش لولیتا در تهران" حکایت شهرزاد نیست، زنی که روزها به ادامه ی قصه بیاندیشد و شب بیدار بماند تا زنان و دختران شهر را شبی دیگر از مرگ در امان بدارد. "خوانش لولیتا در تهران" حکایت "آن دیگری"ست، آن اکثریتی که هر شب به مسلخ می روند به این امید که شاید اتفاقی به تقدیر، گلویشان را از خنجر شهریار، در امان بدارد. آنان که تا پایان "مراسم گردن زنی" امیدوارند تا شاید "رستمی" بیاید، یا "نادر"ی، وگرنه، "چنگیز"ی، "تیمور"ی یا اسکندری!... و با برآمدن آفتاب، اگرچه به تن زنده مانده اند، به جان باخته اند.
همین طوری هاست که گفته ی خانم نفیسی از ذهن بیرون نمی رود که؛ زیستن در جمهوری اسلامی مثل عشق بازی با مردی ست که از او نفرت داری، آنجا به جسم در رختخواب دراز کشیده ای و به روح و در فکر، به جایی دیگر و به چیزهایی دیگری می اندیشی، سعی می کنی تنت را فراموش کنی، از تنت نفرت داری...
*
Reading Lolita in Tehran / The Great Gatsby, 1925 / Henry James, 1843-1916 / Jane Austin, 1775-1817 / Epilogue / Vladimir Nabokov, 1899-1977 / Francis Scott Key Fitzgerald, 1896-1940 / Daisy Miller, 1878 / Pride and Prejudice, 1813 / Saul Bellow, 1915-2005
پنج شنبه 17 آبان 1386
Reading Lolita in Tehran
Published on April 01, 2009 09:40
No comments have been added yet.