بخش هفتم

پس نقش زن پس از "پدید" آمدن "فرزند شایسته"(پسر)، و با گذشتن از "بیگانگی" و ورود به قبیله ی شوهر، دگرگون می شود. پری افسونگر که در عشق و همبستری با مرد (پهلوان، شاه) با شهامت از مرزهای اخلاقی می گذرد، پس از وصل و آبستنی به زنی بخش هفتم
"اثیری"، مطیع شوی و فرزند، خردمند و پاکدامن استحاله پیدا می کند؛ زن چون از خود اراده کند، "پتیاره" و "پری" و "افسونگر" است و در طاعت و سرسپردگی، اثیری می شود، اسفندارمذگونه، آناهیتاوش.
هم از این روی، با وجودی که زنان حماسه در بسیاری از موارد ستوده شده اند، جای جای اما، چون سخن از "زن" به عنوان "جنس" می رود، چه از زبان شخصیت های قصه و چه از زبان راوی، با وصفی دیگرگونه از آنها یاد می شود. چون قرار است سیاوش از آتش بگذرد، زن (سوداوه) علت و سبب است، پس نفرین می شود؛
همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی
چن این داستان سر بسر بشنوی به آید تو را گر به زن نگروی
در انتها راوی اندرز می دهد که؛
به جامی که زهر آگند روزگار ازو خیره نوشه مکن خواستار
چو فرزند شایسته آمد پدید زمهر زنان دل بباید برید
اسفندیار نزد مادر، از بد عهدی پدر می نالد و چون پاسخ کتایون، نفرین تاج و تخت است و منع کردن فرزند از رفتن به زابل، اسفندیار را اندیشه ی کتایون خوش نمی آید؛
که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی سخن بازیابی به کوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن به کاری مکن نیز فرمان زن
و در مقابل التماس و خواهش مادر که اگر خود می روی، زن و فرزند را به زابل نبر؛
به مادر چنین گفت پس جنگجوی که نا بردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان بماند منش پست و تیره روان
بخش هفتم
رستم که از کشته شدن سیاوخش عزاداراست کاووس را لعن می کند که شیفتگی و فریفتگی اش به سوداوه سبب مرگ سیاوخش شده
بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد به بار
ترا مهر سوداوه و بدخوی ز سر بر گرفت افسر خسروی
کسی کو بود مهتر انجمن کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد خجسته زنی کو ز مادر نزاد
پس به اندرون کاووس می رود و؛
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سوداوه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیمه کردش به راه نجنبید بر تخت کاووس شاه
کشته شدن سوداوه به دست رستم، شباهت تام به کشتن زن جادو در خان چهارم دارد. هر دو جا رستم زن را با خنجر به دو نیمه می کند.
دکتر جلال خالقی مطلق در زمینه ی داستان "رستم و سهراب"، پژوهشی دارد ارزشمند، که نشان می دهد اقوام ایرانی چگونه در گذر زمان، زشت کاری های "جهی" را از زنان بازگرفته اند، و افسون و اراده ی "پری"وار آنان در داستان های اساطیری را به ویژگی های "اثیری" واگردانیده اند. دکتر خالقی در پژوهش دانشمندانه اش تحت عنوان "یکی داستان است پر آب چشم" در یکی از شماره های "ایران نامه"، نشریه ی بنیاد مطالعات ایران در واشنگتن، با بررسی چهار روایت مشهور فرزند کشی پدران (روسی، آلمانی، ایرلندی و ایرانی) که بیش از روایات های دیگر بهم شباهت دارند، به نکات جالبی اشاره کرده است. او از روایت "هردودوت" در مورد افسانه ای از قول "هلن ها" (یونانیان) می نویسد؛ "اسکوت"ها درباره ی اصل خود افسانه ای داشته اند که هنگامی که پهلوان (اسکوت ها) در خواب بوده، اسبش را که سرگرم چراست، می ربایند و...الی آخر". خالقی در مطابقت غیر قابل انکاری که این افسانه با آغاز داستان رستم و سهراب دارد، می نویسد؛ "در رستم و سهراب نیز وقتی نیمه شب تهمینه به خوابگاه رستم می آید، به رستم می گوید که اگر آرزوی او (همخوابگی) را برآورده کند، رخش را خواهد یافت و به او باز می گرداند. رستم به خواست تهمینه تن می دهد و بامداد، رخش رستم آماده است...". در داستان رستم و سهراب شاهنامه نیز مصراعی هست که شاید به دلیل کوتاهی، کمتر کسی متوجه آن شده است. رستم چون از تمنای تهمینه و شرط او آگاه می شود؛
چو رستم بدانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی
پس سوای زیبایی زنی که نیمه شب به تمنا به خوابگاه رستم آمده، همین که این زن "از رخش" آگاهی داده است، رستم "جز فرهی"، فرجامی در این کار نمی بیند و به خواهش تهمینه تن در می دهد. در تفاوت این داستان (افسانه ی اسکوتی) با روایت فردوسی از رستم و سهراب، دکتر خالقی می نویسد؛ "باید گفت اگر سواران ترک رخش را دزدیده اند و شاه سمنگان قول می دهد رخش را بیابد، دیگر چه معنی دارد تهمینه نیز همین قول را به رستم بدهد؟". و نتیجه می گیرد؛ پس در اصل داستان "سواران تورانی و شاه سمنگان (در ربوده شدن و یافنن اسب رستم) نقشی نداشته اند" بلکه "گشت داستان به صورت شفاهی" در میان اقوام ایرانی سبب شده تا "بخشی از نقش تهمینه به سواران تورانی و شاه سمنگان داده شود بی آن که نقش آغازین تهمینه بکلی زداییده شده باشد".
دکتر خالقی با اشاره به روایت مشابه روسی، می نویسد؛ "در روایت روسی حتی به عمل همخوابگی تفاخر شده و زن، رسمن روسپی نامیده شده" و در روایت اسکوتی هم "زن اصلن از نیمه ی پایین تن، مار یا اژدهاست. پس تهمینه نیز در نخستین صورت روایت (ایرانی) یک اژدها، یک جادو، یک روسپی، یک "جه" یا یک پری بوده است". خالقی با اشاره به "پری" در باورهای قدیم ایرانی، می نویسد؛ "پری طبق آیین ایرانی، زنی ست زیبا و بیگانه و اهریمنی کیش، که ماموریت دارد پهلوان را (که شخصیتی دینی – اخلاقی ست)" از راه راست به در کند. سپس با آوردن چند مثال نظیر داستان "برزونامه" که در آن؛ "سوسن، زنی چنگی و افسونگر از سوی افراسیاب، مامور فریفتن رستم می گردد... ولی در هدف خود موفق نمی شود..."، به داستان بیژن و منیژه اشاره می کند که؛ "اهریمن (افراسیاب) زنی جادو یا دختر خود (منیژه) را مامور فریفتن پهلوان (بیژن) می کند و این پری پس از فریفنن پهلوان با زیبایی خود، با ریختن داروی هوش بر (یا مانند سوسن رامشکر با ریختن بنگ) در جام پهلوان، او را بیهوش کرده و دست و پایش را بسته و تحویل اهریمن (افراسیاب) می دهد".
گواه دیگر روایت گرشاسب است که طبق گزارش "وندیداد"، یکی از پریان (آفریدگان اهریمن)، گرشاسب را می فریبد، که در "گرشاسبنامه"ی اسدی، آن پری اهریمنی به "دختر گورنگ"، پادشاه زابل تبدیل شده است. دکتر خالقی در انتها نتیجه می گیرد که "همه ی این زنان مهربان و شریف و آزاده، در اصل از خیل پریان و جادوان بوده اند"، چرا که "اهریمن با دستیارانش، دیوان و جادوان و پریان، به این نتیجه می رسند که پهلوان (خردمند، مرد پرهیزگار) را کسی می تواند از میان بردارد که هم نیروی او باشد". و این "هم نیرو" کسی ست "که از پشت خود پهلوان (فرزند او) باشد..." اما پسر پهلوان را نمی توان فریفت تا علیه پدر بشورد و او را بکشد، "مگر آن که (این فرزند) در دامان زنی جادو پرورده شده باشد...". پس اگر پهلوان (خردمند) فریب پری (زنی جادو) را بخورد و با او همخوابه شود، از او فرزندی خواهد یافت (نیمی پری، نیمی مرد پرهیزگار) که خصال نیکو و پهلوانی و خردمندی را از پدر میراث می برد و "جادو" و "پری"وارگی را از مادر، تا بدان خصلت "نکوهیده" به عملی "زشت" (جنگیدن با پدر به نیت کشتن او) واداشته شود. اما در مورد رستم که پریان با زیبایی بسیار، موفق به فریب او نشده اند، "اگر بتوان اسب پهلوان را ربود، می توان او را به همخوابگی با زن جادو مجبور ساخت"! چرا که می دانیم اسب پهلوان از اهمیت کلیدی برخوردار است و "اسب دیگری نمی تواند جای اسب پهلوان را بگیرد". زن جاود پس از همخوابگی با پهلوان، پسری می زاید که به زودی، یلی نیرومند می شود و "به فرمان اهریمن به راه می افتد تا پدر خود را یافته و بکشد". دکتر خالقی معتقد است که اگر در برخی از این روایات (جنگ پدر و پسر)، فرزند پهلوان موفق نمی شود (پدر خود را بکشد)، علت آن است که "با گشت زمان و گشتن باورها، تغییراتی در اصل افسانه صورت گرفته و "خطوط اساطیری آن رنگ زمینی و انسانی" به خود گرفته است. در مورد داستان ما، "اهریمن بدل به افراسیاب می شود و زن از صورت اژدها یا پری، تبدیل به انسانی واقعی (تهمینه)" می گردد. با این همه، خصلت های دیگر زن را هم چنان حفظ کرده اند؛ زن هنوز هم زیباست، از قبیله ی دشمن (بیگانه) است و خود به تن وارد خوابگاه پهلوان می شود، اظهار عشق و "طلب همبستری" می کند و...
با این وجود، هنوز هم به درستی نمی دانیم که زمینی و انسانی شدن قهرمانان اساطیری و تاریخی، به ویژه تبدیل و تبدل چهره ی زنان در داستان های شاهنامه، از خود فردوسی ست یا در منابع و ماخذ کتبی و شفاهی که فردوسی از آنها بهره برده نیز، این تغییرات به همین صورت وجود داشته اند. باری، منبع اصلی داستان های رستم و خانواده ی سام نریمان، به اعتبار دکتر مهرداد بهار و چند پژوهشگر غیر ایرانی، و هم چنین تایید دکتر جلال خالقی مطلق؛ اقوام "اسکوتی" بوده اند که شاخه ای از آنها (سکاها) در طی قرون پیش از میلاد، از حوالی خزر به نواحی امروزی سیستان کوچیده اند؛ "سکا"ها تابع مادها و هخامنشیان بودند، همان گونه که رستم در شاهنامه تابع شاهان ایرانی ست. "سکاها و یا اسکوته ها در پرورش شاهزادگان مادی نقشی را بعهده داشتند (هرودوت) که در شاهنامه در مورد تربیت سیاوش و بعدها بهمن، توسط رستم مشاهده می کنیم. (در دوران ساسانیان این نقش را اعراب به عهده دارند، رجوع کنید به داستان بهرام گور) "گذشته از این شاخه ای از سکاها در پیرامون سال 130 پیش از میلاد به خاور ایران سرازیر شدند و در نواحی سیستان امروزی باشش گرفتند و این سرزمین به نام آنها سگستان (سجستان، سیستان) نام گرفت".
به گزارش دکتر خالقی مطلق، در یک روایت ماندایی (اجداد کردهای جنوب عراق فعلی) رستم پهلوانی افغانی ست که هنگام شکار، اسبش را گم می کند و دنبال اسب تا چین می رود. روزی دختر شاه چین در چشمه ی آب تنی می کرده که حس می کند دو چشم از پس بوته ای او را تماشا می کند. دختر تن را در گیسوی خود می پوشاند و به رستم سلام می کند و می پرسد دنبال رخش می گردی؟ و... من اسبت را پیدا می کنم... بعدن معلوم می شود که شاهزاده خانم دارای مادیانی ست که او هم عاشق رخش رستم شده و...
****
زیرنویس ها؛
5- داستان سوداوه در این بخش، به داستان "مده آ" دختر پادشاه "کلشید" (نام سرزمینی در مشرق دریای سیاه و جنوب قفقاز) در اساطیر یونان شباهت دارد. مده آ، "جیسون" را که برای ربودن "پوست طلایی" به کلشید آمده، در مقابل پدر و سپاهیان او یاری می دهد و در نجات جیسون، حتی برادر خود را قربانی می کند. اما سپس از جیسون نامهربانی می بیند و دوفرزند خود از جیسون را در این راه قربانی می کند.
6- داستان عشق سوداوه به سیاوش، همانند داستان "فدر" در اساطیر یونانی هم هست. فدر دختر مینوس به همسری "تزه" پادشاه آتن درآمد که همسر دیگری به نام "آنتیوپه" داشت. فدر عاشق "هیپولیت"، فرزند آنتیوپه و تزه شد اما هیپولیت که به زنان توجهی نداشت، به هوس نامادری خود بی اعتنایی کرد. فدر که از فاش شدن راز خود بیم داشت، صحنه ای پرداخت و هیپولیت را متهم کرد که قصد تجاوز به او داشته. تزه فرزند خود را نفرین کرد و از پوزئیدون خواست تا او را نابود کند و.... فدر پس از مرگ هیپولیت، از شدت علاقه به او، خود کشی کرد...
7- عشق در فرهنگ ما، بصورت زمینی (کشش و رابطه میان دو جنس) جزو محرمات است. هرآنچه به کشش میان دو جنس مربوط می شود، تحریم شده، مگر محدود به مقررات، در جعبه ی "زناشویی" و در چهارچوب "خانواده"، در بسته بندی "مجاز" و محدود به سنت. پس فرصت نیافته تا در بستری طبیعی رشد کند و از حد غریزه به رابطه ای خردمندانه تبدیل شود. چون ذهن فرهنگی ما از چنین تجربه ای در واقعیت خالی ست، پس در خیال، توام با شرم و گناه، و بصورتی مجرد و فردی شکل گرفته و رشد یافته است. در دنیای محرومیت و ممنوعیت، عشق بی آزمون و خطا، در قالب رویا و افسانه و داستان بروز داده شده، و به شکلی عارفانه و آسمانی تطهیر یافته، در گستره ی بی نظم خیال بال و پری گرفته و ناسوتی شده، نه زمینی و "شهوانی" و "ناپسند" و "غیراخلاقی"! وصف میان و سینه ی معشوقه در شعر حافظ، ارادت مولانا به شمس، نظربازی سعدی به غلام بچه و... نیز به گونه ای آسمانی تفسیر و تاویل شده است. فریبایی زن به افسون و جادو می ماند، که اگر تجلی کند و ملموس شود، "روسپی" گونه و فاسد است.
ادبیات ما نیز از هسته ی اصلی رابطه و دیالوگ، خالی ست، یک خطی و یک بعدی و یک طرفه است؛ ادامه ی شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و... در تخیلی یک سویه شکل گرفته اند، از همین رو به "وصال" نمی رسند، بلکه به ناکامی ختم می شوند. یکی از عشق، سر به بیابان می گذارد، دیگری تمام عمر خود را به کوه کندن می گذراند... زن، یعنی آنسوی این رابطه و گفتگو، غایب است، تا "پاک" بماند. زنی که در زندگی روزمره تجربه می کنیم، در خانه، پستو و خلوت، دور از چشم "عسس"، پیش از دسترسی، اثیری ست، و پس از وصل، لکاته می شود. مثل شهری تسخیر نشده که در خیال به بهشت می ماند، و با تسخیر، از شکل آرمانی اش تهی می شود. زن اثیری چون فتح شد، همچون مردمان شهر به زور اشغال شده، دست و پایی می زند تا تسلیم شود، مقهور و مطیع شود، و تبدیل شود به ضعیفه، استحاله پیدا کند به لکاته.
شاید یکی از علت های گورزا ماندن ادبیات معاصر ما نیز، همین است. با نظری به شرح احوال زنان نامدار معاصرمان، مثلن قرهَ العین، پروین و فروغ و... زندگی و اندیشه شان یا چون پروین سرشار از تصاویر "مردانه" است، پس طبق اخلاق شرع و عرف زمانه. روح ظلم ستیز و عدالت خواه پروین در عین ظرافت زنانگی و حفظ حرمت نبایدها (تابوها) اغلب مضامین و رنگ و بوی مردانه دارد. طبیعت، انسان (رهگذر، عسس، اوستاد، کودک، مست، ...)، حیوان (گربه، ماکیان، زاغ و...)، گیاه (سیر، پیاز، نخود، ...) نرینه اند و با نگاه و زبانی مردانه وصف شده اند. اگر ندانیم این قطعه از پروین است، پشت زیبایی وصف، به آن استعداد و توان شگرف زنانه نمی رسیم. گستاخی های شهامت مندانه ی قرهَ العین و فروغ اما با عبور بی پروا از مرز بایدها و نبایدها، نامشروع، غیراخلاقی، مردود و ناپسند اند، خراب و فاسد و فاحشه و اهریمنی اند.
عشق واقع بین که از کششی دو جانبه ی جنسی و روحی ناشی می شود، بخش می گردد به عشقی روحی، روانی، آسمانی، "بی شائبه"، و بخش دیگر، یعنی بخش جسمی و لمسی و حسی کمتر واجب، و بیشتر حرامی و معصیت گونه و "آلوده" است؛ عشق در نزد ما از "نیمه ی دیگر"ش تهی ست ... در ادبیات و شعر ما معشوق، هویت روشنی ندارد، آدرس مشخصی ندارد، قابل شناسایی نیستت، وگرنه "دستگیر" می شود، "رسوا" می شود، پس در پشت ابهام و ایهام در پرده ای کدر پیچیده شده است. در غزل "یغماگر" است، "شهرآشوب" و "دلربا" و ابروکمان و سروگونه و عناب لب و شوخ چشم و دلستان و شیرین رفتار و شکر گفتار و... اما بی چهره است تا "نشود فاش کسی آنچه میان من و توست". شاعر پیوسته مراقب است مبادا معشوق را به "دیگران" نشان دهد، رسوا کند، گرفتار محتسب و عسس کند، در ایهام و ابهام سخن می گوید مبادا "رازش از پرده برون افتد"؛
سایه سان در پی ت اما نظرم در چپ و راست تا ندانند خلایق که تو منظور منی!
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 28, 2025 00:16
No comments have been added yet.