بخش ششم

سوداوه اما از این قاعده ی "دو بنی"، تا اندازه ای استثناست. پس از تسلیم شدن شاه هاماوران، یکی از همراهان به کاووس می گوید که او (شاه هاماوران) دختری "اندر نهفت" دارد؛
که از سرو، بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
بهشتست آراسته پر نگار چو خورشید تابان به خرم بهار
او نیز، همه ی خصال "پری وشانه" را داراست، و چون به همسری به اردوی کاووس فرستاده می شود؛
ز هودج برون آمد آن ماه نو چو آراسته ماه، بر گاه نو
به رخساره بر کرده از گل نگار فرو هشته از غالیه گوشوار
چنان که کاووس نیز، هم چون زال در دیدار رودابه و رستم در دیدار تهمینه، یزدان را به نام می خواند... سوداوه اما از شاه، صاحب فرزند پسری نمی شود؛ پس هم چنان "پری" می ماند؛ چنان دلربا که کاووس "یک دل پر از مهر" او دارد. سوداوه بجای زادن فرزند پسر، دل به پسر شوهر (سیاوخش) می سپارد، او را با ترفند به شبستان می کشاند و ... او پس از بیرون آمدن از "هاماوران" و ماندن بخش هفتمدر ایران، بجای نقش اثیری "مادری" و "سرسپردگی"، پری و فریبا می ماند و همین او را شایسته ی طعن و لعن حماسه
آفرینان می کند تا بخاطر سودای عشق به سیاوخش، جادو و افسونگرش بخوانند. سیاوخش ابتدا مایل نیست به شبستان برود و به کاووس می گوید؛
چه آموزم اندر شبستان شاه به دانش زنان کی نمایند راه؟!
اما همین که بالاخره به اصرار پدر پای به شبستان می گذارد، تختی می بیند؛
بر آن تخت سوداوه ی ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
"بهشتی از رنگ و بوی" با گیسوانی "مشکین" که تا پای، دراز است و چون "کمند"! سیاوخش می داند سبب مهر سوداوه به او چیست. با خود می گوید؛ "چنان دوستی نز ره ایزدی ست". او از مهتران شنیده که شاه هاماوران با کاووس و گردان ایرانی چه کرده است؛
پر از بند، سوداوه گر دخت اوست نخواهد هم این دوده را مغز و پوست
اگر سوداوه نیز، دخت آن شاه است؛ پر از بند و افسون، جز تباهی ایرانیان در سر ندارد. سوداوه به سیاوخش ابراز میل می کند؛
ز من هر چه خواهی همه کام تو برآید، نپیچم سر از دام تو
(همان آرزو که تهمینه در خوابگاه رستم داشت) پس سر سیاوخش "تنگ در بر می گیرد" و او را می بوسد، گویی که این زن "نبود آگه از شرم و باک"! سیاوخش ابتدا سر باز می زند که یزدان مرا از چنین زشتی دور دارد که؛
نه من با پدر بی وفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
اما می اندیشد که با "این شوخ چشم"، نباید "سرد" گفت که چون؛ "بجوشد دلش، گرم گردد ز خشم" و؛
یکی جادویی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آوای نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم
پس او را ستایش می کند که "سر بانوانی" و "مهتری" و "مادری" و چنین رفتاری سزاوار تو نیست. سوداوه اما به کاووس گفته که سیاوخش، خواهان دختر اوست و خاطر شاه را از این "انتخاب"، خرسند کرده تا آنجا که گنجی از تاج و انگشتری و گوهر و خواسته به سوداوه بخشیده است. سوداوه؛ "به اندیشه افسون فراوان بخواند"؛
که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من
بسازم، گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن
پس به سیاوخش می گوید که هفت سال است از عشق تو روی زردم،
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا
پری جادو می خواهد با نیرومندی پهلوان – شاهزاده ی جوان بیامیزد و از بستر او "جوان برخیزد". تهدید می کند که اگر از خواست من سر بپیچی و به آرزویم نرسانی؛
کنم بر تو این پادشاهی تباه شوده تیره روی تو بر چشم شاه
باری، سیاوخش تن نمی دهد و آن می شود، که شد. کاووس می داند که گنهکار، سوداوه است اما "یک دل پر از مهر" سوداوه دارد و توان گذشتن از او و کشتن او در کاووس نیست. پس داوری به "آتش" می کشد، و سیاوخش از آتش، پیروز می گذرد. شاه ناچار می شود فرمان به دار کشیدن سوداوه را بدهد. سیاوخش که هراس دارد پدر پشیمان شود و بر او سخت گیرد، بخشایش سوداوه را از شاه طلب می کند. کاووس که در این آروزست، پری را می بخشد اما او را سرزنش می کند که تو سبب شدی تا فرزند دلبندم را "در آتش انداختی" و "برین گونه بر، جادوی ساختی". سوداوه اما پس از بخشوده شدن نیز، "دگرباره با شهریار جهان / همی جادوی ساخت اندر نهان".
نکته ی دیگری که سخت کنجکاوی برانگیز است، نحوه ی تحسین مردان، هنگام رویارویی با زنان زیبای حماسه است. تقریبن در تمام موارد، اولین دیدار رودابه توسط سام و زال، دیدار تهمینه توسط رستم، دیدار مادر سیاوش توسط طوس و گیو و سپس کاووس، دیدار سوداوه توسط کاووس، و... پهلوان – شاه – مرد، یزدان را به نام می خواند، و این ستایشی ست از خلقت زیبایی توسط یزدان. اما در هفت خان رستم و هفت خان اسفندیار و بسیار جای دیگر نظیر سفر رستم در سرزمین دیوان و جادوان (مازندران)، "مرد پرهیزگار" با دیدن "دیو" و "پری"، پیوسته نام یزدان بر لب می آورد، و می دانیم که دیو و پری و جادو و عجوزه و ...، با شنیدن نام یزدان، دیو می گریزد، دود می شود، می هراسد و زیبایی "پری" (جادو) محو می شود، رنگ و بوی از او می ریزد و به واقعیت خویش، عجوزه ای "گنده پیر" باز می گردد. آوردن نام یزدان خود نوعی شکستن طلسم است. پهلوان بهررو با برخورد با هر زن زیباروی، از یزدان "یاد می کند" و این شاید همان واهمه ی فرهنگی ست که زن، اگر عجوزه ی جادو یا پری پنهان باشد که بخواهد در کار پهلوان فریبی کند، با نام یزدان رخ ببازد و رنگ و بوی از او بریزد و واقعیتش بر پهلوان آشکار شود! این همان "بسم الله"ی نیست که در تاریکی از ترس جن و شبح بر زبان می آوریم؟ یادمان باشد که گیسوی زنان حماسه همه جا "چون شب" سیاه و مشکین است و البته پوشاننده ی صورت (سیرت) واقعی آنان.
باری، همه ی این زنان برای رسیدن به تمایلاتشان (وصل مرد- پهلوان- شاه) از مرز بایدها و نبایدهای سنت و اخلاق می گذرند. بنظر می رسد آنان نطفه های روشنی و نیکویی اند که در جهان اهریمنی و در چنگ دیوان گرفتار اند و به وسیله ی قهرمانی اهورایی (ایرانی) نجات می یابند و به رستگاری می رسند (در افسانه های مردمی ما نظیر سمک عیار و امیرارسلان و... نیز این گونه زنان را می بینیم که توسط قهرمان از بند "دیو" رها می شوند). رفتار آنان چنان جسورانه و توام با شهامتی ورای قامت "زن" در اخلاق ایرانی ست، که گاه از سوی پدر و افراد قبیله ی خود نیز، سرزنش و شماتت می شوند. مهراب، اگرچه بیش تر نگران خشم منوچهر و سام است، اما در درون از این گستاخی دختر خویش نیز، آشوبیده است. تهمینه خود می گوید که؛ "خرد را ز بهر هوا کشته ام". سوداوه در ابتدا له کاووس و علیه پدر می ایستد و می خواهد که او را هم در همان زندان کاووس بند کنند. رفتار سوداوه سبب طعن و لعن پدر می شود(5). سپس که کاووس و جهان را به دنبال خواست خود می کشد، چون سیاوش را به چنگ نمی آورد، می شورد و بهر کاری دست می زند تا همان گونه که تهدید کرده، پادشاهی را بر او تباه کند. شاید همین شورش و شوریدن است (در مقابل سرسپردن و اطاعت) که به عشقی "گناه آلوده" متهم و در نگاه فرهنگی ما "پتیاره" و رسوا نامیده می شود. میل سوداوه به سیاوش، همانند خواهش تهمینه از رستم است، با این تفاوت که اولی همسر شاه است و عشقش "ممنوع" شمرده می شود، و دومی زیبارویی ست در پس پرده ی شاه بیگانه که آرزوی وصل پهلوان حماسه را دارد(6).
افراسیاب چون می شنود که منیژه در سرای خود با بیگانه ای خلوت کرده، فرمان می دهد بیژن را به دار زنند و چون پیران او را از بیم انتقام ایرانیان هشدار می دهد، می گوید؛
که بیژن ندانی که با من چه کرد به توران و ایران شدم روی زرد
از این ننگ تا جاودان بر سرم بخندد همه کشور و لشکرم
اگر رهایش کنم به ریش من می خندد پس دستور می دهد بیژن را در چاه، نگون و فرمان می دهد "به ایوان آن بدهنر" (منیژه) روند، تاج و گاه از او بستاند؛
بگوی ای بنفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
به ننگ از کیان پست کردی سرم به خاک اندر انداختی گوهرم
با وجودی که قیصر سنت "انتخاب آزاد همسر" را خود بنیان گذاشته، چون خبر می شود که دخترش کتایون، پهلوانی گمبوده و بی نام و نشان را برگزیده؛
چنین داد پاسخ که دختر مباد که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم به ننگ از کیان پست گردد سرم
هم او را و آن را که او برگزید به کاخ اندرون سر بباید برید
و چون وزیر دانا، قیصر را از این کار باز می دارد، قیصر کتایون و گشتاسب را بی هیچ مال و خواسته ای از کاخ خود بیرون می راند.
بنابراین وجوه جادوگری را بصورتی کم رنگ و لطیف شده، در وجود زنان حماسه می شود مشاهده کرد؛ رودابه در گیسو انداختن و زال را به خوابگاه خود کشاندن، در مورد تهمینه نیز که دختری در پس پرده بوده، این پرسش پیش می اید که چگونه می تواند رخش را بیابد که به رستم وعده می دهد در صورتی که مرا به آرزویم (همبستری) برسانی، "اسبت بجای آورم" (رخش را به تو باز می گردانم)؟ می دانیم که "مرکب" پهلوان، بخشی از شخصیت اوست، به ویژه "رخش" که صاحب نام و هویت است (نامداران دیگری نظیر اسفندیار و سیاوش و کیخسرو و پرویز و... هم اسبشان دارای نام و هویت است). پس تهمینه می داند اسب کجاست و توان آن را دارد که ننگ بی اسبی را از دامان رستم بزداید. در برخی طومارهای نقالان از داستان رستم و سهراب، رستم از شکارگاه مخصوص تهمینه می گذرد و با تهمینه برخورد می کند و گم شدن رخش در مرغزار هم، امری اتفاقی نیست، بلکه با طرح و توطئه ی قبلی صورت می گیرد. وجود چنین روایتی از دیدار تهمینه و رستم، نسبت به روایتی که در شاهنامه آمده؛ دزدیده شدن رخش توسط تورانیان در مرغزار، و پیاده رفتن رستم در جستجوی اسب تا شهر سمنگان و... منطقی تر بنظر می رسد. چرا که خواست تهمینه دال بر همخوابگی با رستم و داشتن فرزند پسری از او، شباهتی تام به تخم کشی از اسبی با نژادی اصیل می برد. ضمن آن که حکایت از قدرت قبیله ای و جادویی تهمینه نیز دارد که می تواند رخش را یک شبه در سمنگان بیابد و به رستم برساند.
به وصفی دیگرگونه اما زنان حماسه، همین که به وصال پهلوان – شاه ایرانی می رسند، نطقه ی مرد – پهلوان – شاهزاده ی را در خود می پرورانند، و صاحب فرزند پسری می شوند که خصال نیکو را از پدر به ارث برده (منوچهر، رستم، سهراب، سیاوش، فرود، کیخسرو، اسفندیار) و گاه این فرزند، نظیر سهراب و کیخسرو علیه قبیله ی مادری می ستیزند. و بالاخره این که زنان نامدار حماسه از لحظه ی وصال، از "کنش" انیرانی خود تهی می شوند و خویشکاری شان به "باروری" و "زایش" تبدیل می گردد، و در نقش زنی وفادار، عشقشان نثار فرزند می شود، در مراقبت از فرزند می کوشند، و در انتها بر مرگ اوست که اشک می ریزند و زاری می کنند. سوداوه که از خود فرزند پسری ندارد، دچار این تحول (از پری افسونگر به زن اثیری) نمی شود، شیفته ی سیاوش (فرزند پسر شوهر) می گردد و در نقش "جادو" می ماند. عشقی که رودابه به رستم، تهمینه به سهراب، جریره به فرود، فریگیس به کیخسرو، و کتایون بخ اسفندیار دارند، سوداوه نثار سیاوش می کند، سوای آن که جادوی او در کششی ست که کاووس به او دارد. منیژه نیز در ربایش بیژن به جادو متوسل می شود (7).
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 28, 2025 00:13
No comments have been added yet.