زن در فرهنگ ایران

بخش دوم
نامه ی سام به منوچهر می رسد. شاه در هراس می افتد مبادا از عشق زال و رودابه شمیشر زنی برآید که نافرمان و ناشکیب باشد و ایران را بیاشوبد. سام را به درگاه خود می خواند و فرمان می دهد تا لشکر به هندوستان و کابل بکشد و کاخ مهراب را ویران کند و خویشان و یارانش را از روی زمین بردارد تا گیتی از پشت ضحاکیان ایمن شود. سام زمین می بوسد و غمگین سوی خانه روان می شود. چون خبر به زابل می رسد، بر می آشوبد که اگر کسی عزم کابل کند، نخست باید سر از تن من جدا کند. دل آشفته نزد پدر می آید و از رنج خود می گوید، که چون به دنیا آمدم به کوهم انداختی. اینک به فرمان تو زاول و کابل نگهداشته ام اما پاداش تو این است که به این سو بتازی و خان آباد مرا ویران کنی. مرا دو نیم کن اما از کابل سخن مگوی که دل و جان من آنجاست. سام فرزند را تسلی می دهد که درست می گویی، همه کار من با تو بیداد بود. آزرده مباش که چاره ای در کار تو بسازم. نامه ای به شاه می نویسد و از خدمتگذاری ها و بندگی های خود یاد می کند، که همه جا بر پشت زین سر کرده ام و زمانی نیاسوده ام. اکنون که زمانه بر من گذشته، نوبت زال است. فرزندم آرزویی دارد که در نزد خدای نکوست. او پرورده ی مرغ است و از مردم به دور بوده، بخاطر این دلدادگی همه کس بر او رحم آورد. پس سزاوار کین و دشمنی نیست. او را نزد تو می فرستم. با او چنان رفتار کن که سزاوار بزرگواری چون توست. پس از زال می خواهد تا خود نامه را به منوچهر برساند. مهراب که از آمدن سپاه ایران باخبر می شود، می خواهد سیندخت و رودابه را پیش چشم همه بکشد تا مگر شاه ایران آرام گیرد. سیندخت از شوی فرصت می خواهد تا به ماموریت نزد سام رود. مهراب می گوید هر چه خواهی کن، تنها مرا از این غم برهان. سیندخت به دیدار سام می رود. سام از خود می پرسد فرستاده ی زن به چه آیین نزد او آمده! سیندخت می گوید اگر مهراب گناهی کرده، چرا مردم کاولستان باید سر بدهند و سرزمینشان ویران شود؟ این کار از تو پسندیده نیست. سام از رودابه، دخت مهراب می پرسد. سیندخت امان می خواهد و می گوید همسر مهراب شاه است و رودابه دختر اوست. سام که سیندخت را زنی با رای و روشن روان می بیند، می گوید او و شوهرش و کابلیان در امان اند. از نژاد و گوهری دیگر بودن، ننگ نیست که مردمان با هم یکسان نیستند. نامه ای به شاه نوشته ام که زال نزد منوچهر برده. باید در پیشگاه یزدان نیایش کنیم تا مهر زال در دل شاه افتد و با او همرای شود.
زال نامه ی سام را به منوچهر می رساند، منوچهر می گوید اگرچه از این داستان دلگیر و خسته ام اما برآنم که تو را به دلخواهت برسانم. پس از ستاره شناسان می خواهد تا انجام کار زال و رودابه را به او بگویند. آنها شاه را دلداری می دهند که سرانجام این پیوند نیک است؛ از این پیوند، نیک نامی به دنیا می آید که زندگانی اش دراز است، شیر بر زمین و عقاب بر آسمان از چنگ تیغ و تیرش در امان نیستند و همه ی عمر در خدمت شهریاران و شاهان ایران خواهد بود. پس منوچهر، خرد و دانش زال را می آزماید، اسب و سلیح، همراه با زر و نقره به او هدیه می دهد و زال را سوی زابل بازپس می فرستد. چون خبر به کابل می رسد، مهراب به سیندخت آفرین می گوید، سیندخت نزد رودابه می رود و به او مژده می دهد. ایوان به گلاب و مشک و عنبر می شویند، رودابه را به گوهرهای بسیار می آرایند تا سام و زال از راه برسند. چون چشم سام به رودابه می افتد، شگفت زده یزدان را ستایش می کند. سه هفته به شادی می گذرانند و سام، همراه زال و رودابه عازم زاولستان می شوند. سام در نیمروز، تاج را به زال می بخشد و خود، سوی گرگساران می رود.
چندی نمی گذرد که شکم رودابه فربه و تنش سنگین می شود. یک روز هوش از سرش می رود و فریاد از ایوان و کاخ بر می آید. زال در دم مجمری از آتش می افروزد و پر سیمرغ در آتش می اندازند. مرغ، در یک آن حاضر می شود و می گوید؛ غمی نیست، فرزند رودابه شیری ست نامجوی و قدی چون سرو و تنی چون پیل دارد. پس خنجری آبدیده و مردی دانا و خردمند طلب می کند. رودابه را به می مست می کنند، تهیگاه او را با خنجر می درند و کودک را بی گزند، از پهلوی مادر بیرون می آورند. سیمرغ فرمان می دهد گیاهی را با شیر و مشک بکوبند، بسایند و خشک کنند و بر زخم رودابه بمالند و پر سیمرغ بر جای زخم بکشند. رودابه شب و روزی مست، در بیهوشی خواب است و چون چشم باز می کند، از دیدن کودک شادمان می شود. بدین گونه رستم به جهان می آید.
تهمینه
رستم به دنبال شکار، به نزدیکی های مرز توران می رسد. گوری شکار می کند، بریان می کند و چون سیر می شود، رخش را در چمن زار رها می کند و خود سر بر زین اسب، به خواب می رود. تنی چند از ترکان با دیدن اسب اصیل رها شده، رخش را به دام می اندازند و برای نسل کشی با خود می برند. چون رستم بیدار می شود، پیاده به دنبال رخش، تا نزدیکی سمنگان می رود. شاه سمنگان و بزرگان شهر، بیمناک از آمدن رستم به پیشباز می آیند. رستم گم شدن رخش را حکایت می کند. شاه و نامداران سمنگان او را به مهمانی می خوانند و عهد می کنند تا رخش را بیابند. پس از سور و باده خواری، خوابگاهی سزاوار تهمتن آماده می کنند.
ساعتی که از شب می گذرد، کنیزی شمع به دست، و در پس او، ماهرویی زیبا، خرامان به خوابگاه رستم وارد می شوند. رستم می پرسد کیستی؟ و در سیاهی شب چه می خواهی؟ ماهرو می گوید؛ دختر شاه سمنگانم، تمام عمر در پس پرده مانده ام و هیچ کس روی مرا ندیده و صدایم را نشنیده. از دلیری و پهلوانی های تو بسیار شنیده ام و با آن که صدها شاهزاده و بزرگزاده ی نیکو روی و نیکو خصال، خواستگارم بوده اند، به عشق تو هم چنان در پس پرده مانده ام. تا این که آبشخور تو به این شهر افتاد و توانستم به چشم سر ببینمت. اکنون از آن توام. نخست آرزویم وصال توست. دوم آن که مگر خداوند از این وصلت پسری به من دهد که به مردی و پهلوانی هم چنان پدر باشد. اگر خواهشم را بپذیری، عهد می کنم تا اسبت را بیابم و به تو بازگردانم.
رستم به خواهش تهمینه تن می دهد، شب را کنار تهمینه به صبح می رساند و هنگام سپیده، بازوبندی به تهمینه می دهد و می گوید؛ اگر فرزندت دختر بود، این بازوبند را به گیسویش ببند و اگر بختت نیک بود و پسر به دنیا آوردی، این بازوبند را به بازویش ببند. پس رستم از شاه تشکر می کند و سوار بر رخش، سمنگان را به سوی زابل پشت سر می گذارد.
تهمینه پسری به دنیا می آورد؛ بلند و برومند، سرزنده و شاداب، شبیه پدر؛ "سهراب" در یک ماهگی یک ساله می نماید، در سه سالگی چون مردان است، در پنج سالگی رسم بزم و رزم و تیر و شمشیر و چوگان می آموزد و چون ده ساله می شود، دیگر کسی در آن سرزمین توان ندارد با او دست و پنجه نرم کند. روزی سهراب نزد مادر می آید و می پرسد چرا من از همسالانم برترم؟ این قدرت و توان از کجا آمده؟ پدرم کیست و من از کدام نژادم؟ تهیمنه به اصرار سهراب، می گوید که تو فرزند رستمی و نامه ی رستم را به فرزند می دهد، بازوبند را بر بازویش می بندد و هشدار می دهد مبادا افراسیاب، از اصل و نسب تو با خبر شود که تشنه ی خون رستم است و تو را آسوده نخواهد گذاشت. سهراب می گوید؛ چرا چنین افتخاری از دیگران پنهان بماند؟ تا رستمی هست و چون من فرزندی دارد، کاووس کیست که پادشاه ایران باشد، طوس کدام است، افراسیاب کیست تا بر توران فرمانروایی کند؟ سپاهی می آرایم، به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر می کشم، رستم را بجای او می نشانم. پس به توران می آیم و دمار از روزگار افراسیاب بر می آورم. زمانی که رستم شاه باشد و من در خدمت او، زمین از بدی و زشتی پاک می گردد.
افراسیاب از حضور سهراب با خبر می شود و می اندیشد که با تقویت سهراب، رستم را به دست این پهلوان نو رسیده از میان بردارد، و سپس یک شب خواب را بر سهراب ببندد. به این وسیله ایران بی رستم، ساده به چنگش خواهد افتاد. پس لشکری به یاری سهراب می فرستد و به سردارانش توصیه می کند تا نگذارند پسر و پدر یکدیگر را بشناسند، تا پدر به دست پسر کشته شود... در نبرد اما سهراب کشته می شود.
گرد آفرید
سهراب به همراه لشکری تورانی، بر سر مرز توران و ایران به "سپید دژ" می رسد. "گژدهم" از نامداران ایران بر این دژ حاکم است. فرزندش "هجیر" به مقابله ی سهراب می رود اما اسیر می شود. این شکست و اسارت بر ایرانیان سنگین می آید. "ُگردآفرید"، دختر " ُگژدهم" و خواهر هجیر، گیسو زیر کلاه پنهان می کند، لباس رزم می پوشد، بر پشت اسب می نشیند و برای رو در رویی با سهراب به میدان می رود. سهراب آماده ی جنگ می شود که گردآفرید با پرتاب چند تیر به او مهلت نمی دهد. سهراب ننگش می آید، بر می آشوبد، به اسب خود هی می زند و به سوی گردآفرید می تازد. گردآفرید سر نیزه به سوی سهراب می گیرد و کم مانده که نیزه ی او سینه ی سهراب را بشکافد. سهراب اما جا عوض می کند و با نیزه به کمرگاه گردآفرید می زند و او را از زین بر می دارد. گردآفرید شمشیر می کشد و نیزه ی سهراب را به دو نیم می کند. پس دوباره بر زین می نشیند و به سوی دژ می گریزد. سهراب در پی او می تازد و پیش از رسیدن گردآفرید به دروازه ی دز، با سر شمشیر به کلاه او می زند. کلاه از سر گردآفرید می افتد و گیسو بر شانه اش رها می شود. سهراب در زیبایی گردآفرید شگفت زده می ماند و با خود می گوید؛ در سپاه ایران شیر زنانی هستند که به جنگ مردان می روند! پس کمند می اندازد و میان گردآفرید را به بند می کشد و می گوید؛ از چنگ من رهایی نخواهی داشت. گردآفرید که خود را از دست رفته می بیند، به فریب و نیرنگ متوسل می شود و به سهراب می گوید؛ با این روی و موی آشفته، بزرگان و نامداران دو لشکر خواهند گفت که با زنی در نبردی. مرا و خود را بدنام مکن. اینک که دیگر دلیلی برای جنگ بین ما نمانده، بهتر آن است که با هم بسازیم که دژ و لشکر و من، به فرمان توایم. پس لبخند زنان چهره ای به سهراب نشان می دهد که دل پهلوان جوان می لرزد و گرفتار گردآفرید می شود. سهراب می گوید اینک که جنگ مرا آزمودی، امیدوارم فریب و نیرنگی در کارت نباشد و بر سر عهد و پیمان بمانی. گردآفرید عنان می پیچید و به سوی دژ می تازد و همین که وارد دژ می شود، دروازه را می بندند و سهراب، غمگین و تنها، پشت دروازه می ماند. ایرانیان از حیله ی گردآفرید شادمان می شوند. گردآفرید به باره ی دژ می آید و سهراب را که بر پشت زین، در بیرون دژ منتظر ایستاده، ریشخند می کند که ترکان جفتی از ایرانیان نصیب نخواهند برد. بیهوده خود را به بازی مگیر. اگر چه بر و یالت چندان به ترکان نمی ماند و نژادت به بزرگان می رسد اما فراموش مکن که چون خبر به شاه ایران برسد، شاه و بزرگان از جای می جنبند و از تو و لشکرت نشانی بر جای نمی ماند. بهتر است از همین جا بازگردی که سرنوشت بدی در انتظار توست. سهراب از این که دژ به چنگ آمده را به آسانی و به افسون یک دختر از دست داده، خشمگین می گوید؛ امروز دیگر شام شده. فردا چنان دژی بسازم که تا زنده ای فراموش نکنی.
مادر سیاوخش
روزی طوس و گیو و گودرز، سه تن از سرداران و نامداران کاووس، به شکار می روند. در کناره ی نخجیرگاه، نزدیکی مرز توران به ماهرخی بر می خورند که به نیکویی در زمانه بی همتاست. طوس از ماهروی می پرسد؛ تو را چه کس به این بیشه آورده؟ دختر می گوید؛ دوش پدرم مست بود، مرا بزد و خنجر آبگون بر کشید و خواست سر از تن من جدا کند. من خانه و بوم و بر بگذاشتم و شبانه به اینجا گریختم. طوس از خانواده ی دختر می پرسد. ماهروی می گوید که از خویشان گرسیوز برادر افراسیاب است و پشت در پشت به شاه فریدون می رسد. از او می پرسند، چگونه به اینجا آمده؟ دختر می گوید؛ در میانه ی راه اسبش بسیار خسته شده و در حوالی این بیشه وامانده. جماعتی زر و گوهر او را گرفته اند و او را تیغ زده اند و گریخته اند. دختر سخت نگران است که چون پدرش هشیار شود، کسانی را به جستجوی او بفرستد.
دل طوس بر دختر نرم می شود و هوس او در سرش می افتد و به گیو می گوید؛ این ترک زاده را من یافتم، پس از آن من است. گیو می گوید؛ ما با هم او را یافته ایم و من نیز در این گنج نویاقته سهیم هستم. سخنشان تند می شود و به میانجی گری گودرز، توافق می کنند دعوی نزد کاووس برند و هرچه رای او باشد، بپذیرند. چون چشم کاووس به ماهروی می افتد، دل از دست می دهد و به دو سپهبد می گوید رنج مشاجره را بر شما کوتاه می کنم که چنین شکاری شایسته ی شاه است. کاووس از دختر می پرسد؛ نژادت چیست که روی و مویت مانند پری ست؟ دختر پاسخ می دهد که از مادر خاتونی ست (از چین) و از پدر فریدونی (ایرانی)، جدم گرسیوز است (برادر افراسیاب) و.. کاووس دختر را به اندرون خود می فرستد.
چندی نمی گذرد که دختر از کاووس صاحب فرزند پسری می شود که نامش را سیاوخش (سیاوخش) می گذارند. چون رستم به دیدار کاووس می آید و نوزاد تازه را می بیند، از شاه می خواهد تا او را نزد خود به سیستان برد و دایه وار از او نگهداری کند تا شایسته ی پادشاهی گردد. کاووس، نور دیده ی خود را به رستم می سپارد و ...
سوداوه
داستان سوداوه (سوداوه) شامل دو بخش می شود؛ بخش اول در هاماوران می گذرد. کاووس که برای مطیع کردن مصریان، به آنسو لشکر کشیده، چون به سرزمین هاماوران می رسد، شاه هاماوران شمشیر و گرز بر زمین می نهد، هدیه ها می فرستد و زنهار می طلبد. کاووس می پذیرد اما می شنود که شاه هاماوران دختری در پس پرده دارد که به هر گونه زیبایی و هنر آراسته است. پیامدهد که شایسته است دخترت را به همسری من درآوری. شاه هاماوران که دخترش را از جان دوست تر دارد، به این کار مایل نیست اما دخترش سوداوه می گوید اگره چاره ای جز این نیست، چرا باید غمگین بود که کاووس شهریار جهان است. شاه به ناچار می پذ
رد و سوداوه را به کابین کاووس در می آورد. اما شاه به فکر حیله ای می افتد و کاووس را به میهمانی می خواند تا او را گرفتار کند و سوداوه را نزد خود نگهدارد. سوداوه که از نیت پدر آگاه است، به کاووس هشدار می دهد، کاووس به گفتار سوداوه اعتنا نمی کند و به میهمانی شاه هاماوران می رود. ابتدا از ایرانیان به گرمی پذیرایی می شود اما در نابهنگام شب، بانگ کوس بر می خیزد و کاووس و همراهان بی آن که فرصت مقاومت بیابند، گرفتار می شوند و به زندانی با دیوارهای بلند بر سر کوه برده می شوند. پس گروهی پوشیده روی، سوداوه را به کاخ پدر باز می گردانند. سوداوه روی و موی می کند و جامه می درد که این کار سزاوار مردان نیست و چون نمی خواهد از کاووس جدا باشد، بر جای نمی نشیند و جنجال می کند.
جدایی نخواهم ز کاووس گفت وگر چه بود خاک ما را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید مرا بی گنه سر بباید برید
شاه که از شیون و زاری دخترش به تنگ آمده، بر او خشم می گیرد و سوداوه را هم در همان دز، نزد کاووس در بند می کند. گروهی از سپاهیان ایرانی خبر به سیستان، نزد زال و رستم می برند. رستم با سپاه به هاماوران می رود، شاه هاماوران را شکست می دهد و کاووس و نامداران ایرانی آزاد می شوند و سوداوه همراه آنان به ایران می آید.
از اینجا دیگر خبری از سوداوه نیست تا سیاوخش از نزد رستم در سیستان، به بارگاه پدر(کاووس) باز می گردد. اینک سوداوه گل سر سبد شبستان کاووس است. سیاوخش هفت سالی تحت سرپرستی رستم آموزش رزم و بزم دیده و آوازه ی زیبایی و پهلوانی اش به همه جا کشیده شده است. سوداوه چون سیاوخش را می بیند، دل به او می بندد و پنهانی او را به شبستان و دیدار خواهران خود می خواند. سیاوخش می گوید که مرد شبستان نیست. سوداوه به کاووس متوسل می شود و می گوید که خواهران سخت مشتاق دیدار برادرند. سیاوخش می پندارد پدر قصد آزمایش او را دارد. به کاووس می گوید مرا تخت و فرمان و کلاه دادی و بر آفتاب نشاندی، همان به که با موبدان و بزرگان و کارآزمودگان همساز باشم تا خرد و دانشم افزون شود. مرا اندر شبستان چه کار است که زنان به دانش راه ندارند. کاووس فکر روشن فرزند را می ستاید و می گوید در شبستان نیز شادی و جشن بر پا می دارند و تو را خوش آید. سیاوخش می پذیرد و همراه موبدی به شبستان می رود. چون سیاوخش می رسد، زنان شادی می کنند و جام ها از مشک و زعفران و درم به پایش می ریزند. سیاوخش ئر ایوان تختی می بیند پوشیده از پیروزه و دیبا که سوداوه ی ماهروی، زلف پر چین و آراسته، بر آن نشسته و پرستاران گرد او ایستاده اند. سوداوه از تخت به زیر می آید، نماز می برد و سیاووش را در آغوش می گیرد و روی و موی و چشمش را می بوسد. سیاووش شب هنگام از نیکویی ها و مهربانی ها که در شبستان دیده، نزد پدر سخن می گوید. کاووس شادمان می شود و چون به شبستان می رود، سوداوه نیز از فرزند شاه تعریف ها می کند و می گوید در شبستان دخترانی شایسته ی شاهزاده هست که می تواند همسری از میانشان برگزیند. کاووس به سیاوخش می گوید که آرزو دارد از پشت او نامی به یادگار بماند. سیاوخش می گوید هر که را پدر بپسندد، می پذیرد اما سوداوه از این داستان باخبر نشود. کاووس به این گفته می خندد که همه ی گفتار سوداوه، نشان از مهر به تو دارد. سیاوخش در نهان شاد می شود که پدر به او بدگمان نیست. روز دیگر سوداوه آراسته بر تخت می نشیند و سیاوخش را به شبستان دعوت می کند.
سیاوخش چو بمیان ایوان رسید یکی تخت زرین رخشنده دید
بر آن تخت سوداوه ی ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
سوداوه یکایک دختران را به سیاوخش نشان می دهد و از او می خواهد تا راز دل با او بگوید. سیاوخش ساکت می ماند چرا که داستان ها از هاماوران شنیده و بیم دارد زنی جادو از قبیله ی دشمن برگزیند. سوداوه سکوت سیاوخش را به فال نیک می گیرد و می گوید می دانم کسی که چون من آفتابی در کنار دارد، هرگز از ماهرویان دیگر بر نگزیند. اگر با من پیمان ببندی و روی از من نگردانی، دختری نارسیده را پرستار تو کنم و عهد می بندم که چون کاووس در گذرد، تو از او یادگار من باشی. تن و جان به تو می بخشم، هرچه می خواهی بگو که جهان به کام توست. پس سر سیاوخش را تنگ در آغوش می گیرد و بر او بوسه می زند.
سیاوخش از خدای می خواهد تا او را از فریب اهریمن دور بدارد اما بهتر می بیند با زبانی نرم سخن گوید مبادا رسوا شود. پس به سوداوه می گوید؛ تو را در جهان جفتی نیست، که نیمه ی ماه را مانی و جز شاه، شایسته ی کسی نیستی. همان بهتر که دخترت را به همسری برگزینم که خوش ندارم با آمیختن با تو، پیمان پدر بشکنم و خشم او را برانگیزانم. شب سوداوه به کاووس مژده می دهد که سیاوخش دختر مرا بر گزید. کاووس شاد می شود و هدایای بسیار به سوداوه می بخشد. روز دیگر سوداوه سیاوخش را به خلوت می خواند و می گوید شاه مرا گنجی بی حساب داد و دخترم نیز از آن توست، دیگر بهانه ای نیست که از من روی بگردانی، مرا شاد کنسیاوخش می گوید هرگز مباد تا به هوای دل، سر بر باد دهم و با پدر بی وفایی کنم. سوداوه چون می بیند راهی به سیاوخش ندارد، از سر خشم در سیاوخش می آویزد که من راز دل با تو آشکار کردم و تو می خواهی مرا رسوا کنی. پس جامه ی سیاوخش می درد و دو رخ خویش به ناخن چاک می دهد. از شبستان صدای شیون بر می خیزد. شاه سراسیمه به شبستان می آید و چون سوداوه را به آن حال می بیند، از هر کس داستان می پرسد. سوداوه زاری کنان موی می کند و می نالد که؛ سیاوخش به او ابراز مهر کرده و افسر از سرش برگرفته و جامه بر تنش دریده. شاه خشمگین می شود و می اندیشد که اگر سوداوه راست بگوید، باید سر از تن سیاوخش جدا کرد. پس خلوت می کند و سوداوه و سیاوخش را می خواند، فرزند را سرزنش می کند و از او می خواهد تا هرچه رفته است را با او بگوید. سیاوخش داستان را همان گونه که گذشته، شرح می دهد. سوداوه انکار می کند و می گوید سیاوخش گفت نه مال می خواهد و نه دخترم را و تنها مرا می خواهد. من کودکی از شاه در شکم دارم که از شدت رنج و تلاشی که با سیاوخش داشتم، بیم کشته شدنش می رود. شاه بر و بالای سیاوخش را می بوید، از مشک و گلاب سوداوه هیچ نشانی در سیاوخش نمی بیند. سوداوه را سرزنش می کند و می اندیشد که باید به شمشیر ریز ریزش کنم. پس یاد هاماوران می افتد و آشوبی که از مرگ سوداوه بر پا خواهد شد، و این که زمانی که در بند بود، سوداوه روز و شب چه مهربانی ها به او کرد. با آن که می داند سیاوخش راست می گوید، دلش با سوداوه است. پس او را دلداری می دهد و از او می خواهد که این داستان را به دل نگیرد و جایی از آن سخن نگوید.
سوداوه چون خوار می شود، به زنی افسونگر که در پرده ی اوست و کودکی در شکم دارد، زر می دهد و از او می خواهد تا کودکش را بیندازد تا سوداوه به شاه بگوید این کودک اوست که در ستیز با سیاوخش مرده است. زن جادوگر، شب هنگام دارویی می خورد و بچه از او می افتد. سوداوه کودک مرده را در تشتی زرین می گذارد و زن را در شبستان خود پنهان می کند. آنگاه جامه بر تن می درد و زاری می کند. کاووس بیدار می شود و به بالین سوداوه می آید. چون کودک مرده را در تشت می بیند، بدگمان می شود. آگاهان را می خواند و قصه را حکایت می کند. خردمندان در می یابند که کودک از شاه نیست. چون به شاه می گویند، کاووس پنهانی کسانی به این سو و آنسو می فرستد تا زن جادو را بیابند. پس از یک هفته زن را نزد شاه می آورند، از ترس، همه ی داستان را اعتراف می کند. سوداوه می گوید ستاره شماران از بیم رستم چنین می گویند. پس زار می گرید و کاووس را نفرین می کند. کاووس از موبدان چاره ی کار می پرسد، می گویند چون سوداوه و سیاوخش هر دو نزد شاه ارجمندند، چاره ای نیست جز آن که از آتش بگذرند، که آتش بر بی گناهان در نمی گیرد. سوداوه اما می گوید این سیاوخش است که باید از آتش بگذرد. سیاوخش می پذیرد. 
کوهی از آتش بر می افرازند. سیاوخش بر خود کافور می ریزد و پیش چشم همه، به درون آتش می رود و با اسب و قبا بر تن، از آتش بیرون می آید. مردم شادمانی می کنند. سوداوه اما گریان می شود و موی می کند. کاووس فرزند را در بر می گیرد و جشنی بر پا می کنند. پس شاه سوداوه را سرزنش ها می کند که بی شرمی و بدتنی کرده ای و دل مرا آزرده ای، تو را جز دار، سزایی نیست. سوداوه می گوید اگر سزای آن همه که برای تو کرده ام و آن همه بد که دیده ام، دار است، هرچه خواهی کن. اما آتش از جادوی زال، در سیاوخش کارگر نشد. شاه از نامداران می پرسد؛ سزای چنین زنی چیست؟ می گویند دار. شاه فرمان می دهد تا سوداوه را در کوی بیاویزند. همین که سوداوه را می برند، رنگ کاووس زرد می شود و دلش به درد می آید. سیاوخش می پندارد اگر سوداوه تباه شود، شاه پشیمان خواهد شد و او را مسبب این درد می داند. پس از پدر می خواهد تا سوداوه را بر او ببخشاید.
روزگاری می گذرد تا خبر می آید که افراسیاب به ایران یورش آورده. سیاوخش از شاه می خواهد تا اجازه دهد به نبرد با افراسیاب برود؛ یکی این که آزمایشی ست برای او و دیگر آن که از گفتگوی پدر و فریب و نیرنگ سوداوه در امان خواهد بود. کاووس خواست سیاوخش را می پذیرد، رستم را می خواند و او را همراه سیاوخش به نبرد می فرستد. سیاوخش در جنگ با افراسیاب پیروز می شود و پیمان صلح می بندد و رستم را برای رساندن پیام، نزد کاووس می فرستد. کاووس از صلح با افراسیاب، خشمگین می شود، رستم را ناسزا می گوید و طوس را بجای رستم مامور می کند تا بر سر مرز برود و تا نابودی افراسیاب، با تورانیان بجنگد. سیاوخش که نه می خواهد با افراسیاب عهد شکنی کند و نه میل بازگشت نزد پدر دارد، از افراسیاب می خواهد تا به او اجازه دهد از توران بگذرد و به گوشه ای برود. افراسیاب به نصیحت پیران ویسه، به سیاوخش پناه می دهد و سیاوخش به توران می رود. ابتدا مورد مهر و محبت افراسیاب قرار می گیرد و داماد او می شود. اما گرسیوز برادر افراسیاب، به روزگار سیاوخش حسادت می کند و افراسیاب را علیه او بر می انگیزد تا آنجا که افراسیاب بدگمان می شود و سیاوخش را می کشد. چون خبر مرگ سیاوخش به ایران و سیستان می رسد، کاووس جامه می درد و رخ می خراشد. تهمتن رخساره می خراشد و یک هفته در سوگ سیاووش می نشیند. روز هشتم با سپاهی فراوان به درگاه کاووس می آید و سوگند می خورد تا گرفتن کین سیاوخش، از اسب پیاده نشود. شاه را سرزنش می کند که تو بیچاره ی زنی شدی و سیاووش را به کام مرگ فرستادی. کفن از فرمان زن شایسته تر است. "خجسته زنی کو ز مادر نزاد"! پس به شبستان می رود، سوداوه را به گیسو می گیرد، از پرده بیرون می کشد و پیش روی کاووس، او را با خنجر دو نیم می کند.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 22, 2025 03:31
No comments have been added yet.