زن در فرهنگ ایران
بحش اول
پیشگفتار
رای بررسی زن در فرهنگ ایرانی ناچاریم از افسانه و اسطوره شروع کنیم وبرای این کار باید سراغ شاهنامه ی فردوسی برویم.آنچه با عناوین "زن در شاهنامه" یا "زنان شاهنامه" تدوین شده، اغلب، به روش سنتی، نگاهی ست به شرح حال زنان در داستان های شاهنامه، همان مقدار که در شاهنامه روایت شده، و البته بزرگواری و گذشت و صبر و جسارت و زیبایی آنان نیز ستایش شده است. وجه مشترک تمامی پژوهش ها در مورد زنان شاهنامه، همین ستایش کلی از خلقیات "پسندیده" یا "ناپسند" آنان است، که در اغلب موارد به تکرار آمده است. از سوی دیگر پژوهشگران در این زمینه، غالبن مردان بوده اند، و حتی نگاه چند تن از بانوان پژوهشگر در این زمینه، بیشتر مردانه است. در رساله ی حاضر، شاهنامه به مثابه آینه ای انگاشته شده در جهت بازتاب نگرش اجتماعی و سنتی اقوام ایرانی به "زن". به سخن دیگر ویژگی های سنتی، اخلاقی، مذهبی و اجتماعی در این داستان ها، و به مراتب "نگاه به زن" و "نقش زنان" در شاهنامه با ارزش های امروزین مورد داوری قرار نگرفته بلکه بیشتر مروری ست جامعه شناختی بر اعتقادات جامعه ی گله داری و کشاورزی قدیم ایران. از همین رو در اینجا به دو عنصر اساسی بر می خوریم که کمتر در پژوهش های مشابه در نظر گرفته شده است؛ یکی "کیستی" و "کجایی" زنان و نقش آنان در هر داستان، و دیگر نگاه ویژه ی روایت گران یا سازندگان این روایت ها به جنس دوم و خویشکاری زن در باورهای آیینی و سنتی اقوام ایرانی در گذشته، چرا که زیر و بم و بلند و بالای موقعیت زنان در شاهنامه، چگونگی نگاه جامعه ی کهن ما به زن را می نمایاند. بخش بزرگی از این نگاه، تا امروز هم در فرهنگ ما به قوت خود باقی ست. این را هم بگویم که طبق یک اعتقاد کلی، ریشه ی این افسانه ها و داستان ها به بسی دورتر از دوران فردوسی، به دورانی باز می گردد که فرهنگ ما نیز مانند همه ی فرهنگ ها شفاهی بوده و روایت گران، یا سازندگان اصلی این روایت ها که "مردم" باشند، آنها را سینه به سینه و دهان به دهان منتقل کرده اند. داستان ها در سفر دراز خود از درون فرهنگ ها و اقوام مختلف، پیوسته پالوده و تصفیه شده اند. چه بسا عناصری از این داستان ها که در طول این سفر از دست رفته، یا عناصری که بر آنها افزوده شده است. تردیدی نیست که حماسه جایگاه مردان، میدان نمایش پهلوانان و قهرمانان است. زن در حماسه، در اندرون است و مانند همه ی ساز و کارها و اشیاء دیگر، در خدمت شاه و شاهزاده، نامدار و پهلوان، تزئینی بیش نیست. از سوی دیگر همان گونه که پیش تر یادآوری کرده ام، مرور بر وضعیت و موقعیت زنان در شاهنامه نیز، در جهت شناخت گذشته ی خودمان است، و نه نقد روش زندگی و باورهایمان از دوران اساطیری و حماسی. نه اسطوره و حماسه و تاریخ ما به اعتبار ارزش های آن روزگاران، "ضد زن" است و نه فردوسی چنین بوده است. این که زنان در حاشیه بوده اند و مانده اند، بخشی از فرهنگ گذشته است که در افسانه و اسطوره تجلی یافته. تا پیش از دوران معاصر، زن در اغلب فرهنگ ها در حد و مرزی عاطقی، توام با بردباری و گذشت، در کناره مانده است. در این رساله نیز، شاهنامه به عنوان مجموعه ای از افسانه ها و داستان های اقوام ایرانی در یک دوره ی بلند تاریخی در نظر گرفته شده که بازتابی ست از سنن و باورهای این اقوام (ولادیمیر پراپ)، گوشه ای از تاریخ اجتماعی اقوام ایرانی در گذشته ای دور، "نه آنچنان که اتفاق افتاده بلکه آنچنان که آرزو می شده است" (شاهرخ مسکوب)، و بیان کننده ی نوع نگاه این مردمان به زن، انسان، زمین و آسمان و خدا، در زمان و مکان مشخصی که می زیسته اند (میرچا الیاده)؛ چیزی در حد آرمان شهری که مردمان در خواب هایشان از اجداد خود به ارث برده اند و به رویاهای فرزندانشان منتقل کرده اند (کارل گوستاو یونگ). حماسه ی ما نیز، ابزاری ست در جهت شناخت اعتقادات مردمان که در دوره ای دراز در بخش بزرگی از جنوب غربی آسیا می زیسته اند. بدون شناخت شکل معیشتی و زیستی این مردمان، ممکن نیست به ریشه های اصلی این چیستی؛ و نقش و موقعیت زن در بین اقوام ایرانی پی برد. این مهم را دکتر مرتضا راوندی در "تاریخ اجتماعی ایران" و دکتر مهرداد بهار در بررسی هایی در زمینه های فرهنگ و اسطوره ی ایرانی، و چند تنی دیگر به بهترین وجهی انجام داده اند.
به دلیل آن که تصور می کنم بسیاری از ایرانیان، به ویژه نسل جوان، شاهنامه را از ابتدا تا انتها نخوانده اند و از کم و کیف و جزئیات سرنوشت قهرمانان بی خبر اند، ناچار در بخش اول به صورتی مختصر و فشرده به شرح احوال زنان بزرگ حماسه ی ملی تا پایان گشتاسبیان پرداخته ام تا هنگام سخن روشن باشد از چه و از که سخن می گوییم.
منابع اصلی من در این رساله، دو روایت از شاهنامه است؛ یکی چاپ آکادمی اتحاد شوروی معروف به شاهنامه ی "چاپ مسکو" و دیگری روایت پژوهشگر ارجمند دکتر جلال خالقی مطلق، معروف به شاهنامه ی "خالقی" که از معتبرترین شاهنامه های موجود اند. در این دو روایت از شاهنامه به دلیل آن که متن، تا حد ممکن از ابیات "الحاقی" ویراستاری شده، زندگی و حضور بسیاری از زنان شاهنامه مبهم تر شده است. پس در شرح احوال این زنان، نه تنها از ابیات الحاقی، که از متون دیگر فارسی نیز، بهره جسته ام، تنها به این دلیل که زندگی این زنان را از صورت نقطه چین و تا اندازه ای مبهم به در آورم وگرنه نگاه وسیع تر به زندگی و شرح احوال زنان، تاثیراتی مثبت یا منفی در نتیجه گیری این رساله ندارد.
بخش اول، شرح حال زنان شاهنامه
ارنوا زو شهرذاد (خواهران) جمشید (1) "ارنواز" و "شهرناز"، دختران جمشید اند. از این دو، ابتدا هنگام پیروزی ضحاک (2) بر جمشید نام برده می شود یی آن که سابقه ای از آنها داشته باشیم. از چگونگی اسارت آنان به دست ضحاک نیز، بی خبریم. "او پس از غلبه بر جمشید، دو خواهر او شهرناز و ارنواز را- که به احتمال زیاد در اساطیر حماسی، تجسم دو امشاسبند خرداد و مرداد- یعنی مظهر بی مرگی و کمال و نیز آبها و گیاهان محسوب می شوند- ربود" (بهمن سرکاراتی، شاهنامه شناسی). از این پس و در طول حکمرانی هزار ساله ی ضحاک، تنها یکجا روشن می شود که دختران جمشید، هم بستر ضحاک "ماردوش" اند.
شبی ضحاک خواب وحشتناکی می بیند، فریادی از سر هول می کشد و از خواب بر می خیزد. ارنواز (3) که همبستر اوست، علت این وحشت را می پرسد. ضحاک خواب خود را برای ارنواز تعریف می کند؛ سه جنگی بر او پدیدار شده اند، و به سوی او هجوم برده اند و یکی از آنها (میانی که کوتاه تر است) گرزه ای گاوسر بر سر او کوبیده و ... ارنواز او را تسلی می دهد و راهنمایی می کند تا تعبیر خواب خود را از خوابگزاران و موبدان بخواهد. از این پس تا پیروزی فریدون بر ضحاک، سخنی از دختران جمشید نیست. در برخی از روایت های شاهنامه، در ابیات الحاقی آمده که یکی از این خواهران، یا هر دوی آنها به آشپزان ضحاک (4) در نجات جوانان از چنگ مرگ، یاری می رسانیده اند.
چون فریدون بر ضحاک پیروز می شود، دختران جمشید آزاد می گردند. فریدون فرمان می دهد نخست سرهاشان را بشویند تا روانشان از تیرگی پاک گردد و جادویی (ضحاکی) از آنها دور شود. پس راه یزدان به آنها می آموزد تا آنها را از بت پرستی دور کند.
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان پس از تیرگی ها بشست
ره داور پاک بنمودشان از آلودگی سر بپالودشان
که پرورده ی بت پرستان بدند چون آسیمه بر سان مستان بدند
دختران جمشید، فریدون را آفرین می خوانند و از آنچه از ضحاک بر آنها رفته، می نالند و فاش می کنند که ضحاک از روزگار هراسان شده و به هندوستان گریخته، چون پیش گویی به او گفته که بختت سیاه می شود، کسی می آید که تخت و کلاه از تو می گیرد و زمین را از وجود تو پاک می گرداند. ضحاک دلش از این پیش بینی در آتش است و زندگی ناخوشی دارد، از کشوری به کشور دیگر می گریزد و از رنج ماران دوش خود، خواب و آرام ندارد. ارنواز از این که فریدون قصد نابودی ضحاک را دارد، دلشاد است و می گوید؛ فریدونی که تنبلی و جاودیی را از میان خواهد برد، تویی و نابودی ضحاک و راه اهریمنی، به دست تو به انجام می رسد. هیچ کس دیگر چنین توانی نداشت تا به جنگ این ستمکار آید و تخت و کلاه را از او باز پس گیرد. ما دو خواهر پاک، که از پشت شاهان کیانیم، از ترس جان رام ضحاک شدیم، وگرنه چگونه کسانی همچون ما جفت مار شوند؟ "کندرو" که همه کاره ی ضحاک است، خبر فتح کاخ و دستگاه او به دست فریدون را به ضحاک می رساند. ضحاک تلاش می کند داستان را به گونه ای دیگر جلوه دهد، می گوید؛ شاید این تازه وارد، میهمانی ست. کندرو پاسخ می دهد؛ این چگونه میهمانی ست که در شبستان و با همسران تو همنشین است و دستی بر چهره ی شهرناز و دیگر دست بر گونه و لب ارنواز دارد!
گر این نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز
ضحاک از این سخن بر می آشوبد، آرزوی مرگ می کند و فرمان می دهد تا اسبان بادپا را زین کنند و با سپاهی گران از دیوان جنگ آور، از بیراهه به کاخ خویش می آید؛ سراپا پوشیده از آهن، با کمند به بام کاخ آمد و شهرناز را دید که در کنار فریدون ایستاده و لب به دشنام او دارد. آتش رشک در دلش زبانه کشید، پس کمند انداخت و تشنه به خون ارنواز و شهرناز، به ایوان کاخ فرود آمد. فریدون چون باد، گرزه ی گاوسر بر گرفت و بر ضحاک کوبید و خواست او را هلاک کند که از آسمان سروشی بر آمد که او را مکش، و در البرز، در بند کن ... دختران جمشید، فریدون را آفرین می خوانند و برای او دولت جاودان آرزو می کنند. و از آن پس به همسری فریدون در می آیند.
فرانک
فرانک همسر یکی از مرزداران پاکدل ایرانی به نام "آبتین" است. آبتین به دست کارگزاران ضحاک، به هلاکت می رسد. از آنجا که خوابگزاران در تعبیر خواب ضحاک، به او گفته اند؛ آن که سرت را به خاک می رساند و تاج و تخت را از تو می گیرد، هنوز از مادر زاده نشده، ضحاک فرمان می دهد تا هر زن آبستنی را یافتند، هلاک کنند. فرانک که فرزندی در شکم دارد، خود را در گوشه ای دور پنهان می کند تا فرزندش به دنیا می آید. ضحاک با خبر می شود که "کشنده ی او" به دنیا آمده، پس فرمان می دهد تا کودکان نوزاد پسر را در سرتاسر سرزمین نابود کنند. فرانک، خسته دل از روزگار، از گوشه ی پنهان خود می گریزد تا به مرغزاری می رسد که "برمایه"، آن گاو مشهور، در آن چرا می کند. فرانک نزد نگهبان مرغزار می رود و زاری کنان از او می خواهد تا زمانی کودکش را چون پدر نگهدارد و از شیر آن گاو به او بدهد، و خود از آن محل می گریزد. نگهبان مرغزار، فریدون را تا سه سال، با شیر آن گاو بزرگ می کند. آوازه ی گاو "برمایه" در همه ی سر زمین پراکنده می شود. روزی فرانک به مرغزار می رود و به نگهبان می گوید؛ اندیشه ای خدایی به دلم راه یافته که فرزندم را بردارم و از این سرزمین جادویی ناپدید شوم. پس فریدون را از آن مرغزار به کوه البرز می برد. مردی دیندار و از کار دنیا آسوده، در آن کوه زندگی می کند. فرانک قصه ی خود برای مرد باز می گوید و از او می خواهد تا از فرزندش که روزی بزرگ سرزمین ایران خواهد شد، مراقبت کند و پدروار از او نگهداری کند. آن خردمند پارسا می پذیرد و فریدون را به نیکی پرورش می دهد.
چون خبر آن مرغزار و گاو برمایه به ضحاک می رسد، چون پیلی مست به مرغزار می آید و گاو "برمایه" و چهارپایان دیگر در آن مرغزار را هلاک می کند. پس به جایی که فرانک زندگی می کرده، می رود و چون چیزی نمی یابد، خانه را آتش می زند و با خاک یکسان می کند.
همین که فریدون شانزده ساله می شود، از نزد مرد پارسا در البرز کوه، به دشت، نزد فرانک می آید و از او درباره ی نسب و نژاد و پدرش می پرسد؛ که من از تخم کدام پهلوانم؟ فرانک می گوید؛ بر سر مرز ایران مردی بود به نام آبتین، پهلوان و از پشت شاهان کیان و از تخمه ی تهمورث، که پدر تو و شوهر من بود. دژخیمان ضحاک او را گرفتار کردند و کشتند و مغز او خوراک ماران دوش ضحاک شد. همین که به دنیا آمدی به بیشه ای رفتم. در آنجا گاوی بود رنگارنگ، سراپا چون بهار. تو را به نگهبان آن گاو سپردم. تو از پستان آن گاو شیر خوردی و آن مرد تو را تا سه سالگی پرورش داد. تا ضحاک از آن مرغزار و آن گاو با خبر شد، تو را از آنجا به کوه البرز آوردم. ضحاک آن گاو بکشت، آن مرغزار را زیر و زبر کرد و خانه ی ما را هم آتش زد و ویران کرد. چون رازها بر فریدون آشکار شد، دلش به جوش آمد و کینه ی ضحاک به دل گرفت و ...
فریدون به مادر گفت؛ شیر از آزمایش دلیر شود. باید به فرمان خدای بزرگ، دست به شمشیر برم و کاخ ستم ضحاک را زیر و زبر کنم. پس کمر بست، کلاه کیانی بر سر گذاشت و به جمع آوری سپاه پرداخت. فرانک گفت؛ از هر کشوری صد هزار مرد جنگی آماده ی خدمت ضحاک اند. جوانی مکن و سر خود بیهوده بر باد مده که یارای برابری با جهان را نداری.
چندی گذشت و همه ی کارها در نهانی انجام می شد. همین که کاوه و ایرانیان دست به شورش زدند، فریدون روزگار ضحاک را وارونه دید، نزد مادر آمد و گفت؛ من به کارزار خواهم رفت. بیم نداشته باش که همه ی نیکی ها از خداست و تو جز نیایش به درگاه او، کاری مکن. فرانک آب از دیدگان فرو ریخت و خوندل گفت: پروردگارا فرزندم را به تو می سپارم. بدی را از وجود او دور ساز و جهان را از نابخردان پاک گردان. پس از آن، تا پیروزی فریدون بر ضحاک، خبری از "فرانک" نیست. تا آن که فرانک از پیروزی فرزند، با خبر می شود، نیایش کنان سر و تن می شوید و نزد فرزند می آید، سر بر خاک می گذارد و پروردگار را ستایش می کند. پس یک هفته به درویشان بخشش می کند و هفته ای دیگر جشنی می آراید و بزرگان را به میهمانی می خواند و برای فرزند خود هدایای بسیار می فرستد. پس فرانک ناگهان وارد داستان می شود و همان گونه هم از داستان خارح می شود.
همسران پسران فریدون
سهی، آرزو، آزاده، ماه آفرید، و...
پنجاه سال از پادشاهی فریدون می گذرد. فریدون از دختران جمشید، سه فرزند پسر دارد؛ "سلم" و "تور" از "شهرناز" و "ایرج" از "ارنواز"، هر سه "خوبروی و خسرونژاد"! فریدون از وزیرش "جندل" می خواهد تا گرد جهان بگردد و سه خواهر، از یک پدر و مادر، از نژاد مهان برگزیند که "پریچهره و پاک و خسروگهر" و "شایسته"ی پسران او باشند! جندل به سرزمین های بسیاری سفر می کند. در یمن خبردار می شود که "سرو"، پادشاه یمن، سه شاهدخت خوبروی در پس پرده دارد. به خدمت شاه می رود و از فریدون درود می فرستد که؛ من پادشاه کشوری آبادم و گنج و نیرو دارم و سه فرزند شایستۀ ی پادشاهی که از هر خواسته ای بی نیازند. خبر یافتم که سه دختر خوب چهره و زیباروی داری، شاد شدیم. سزاوار است که آن سه پریچهر را به همسری سه شاهزاده ی ایران در آوری. سرو اندوهگین می شود که چگونه از فرمان فریدون سربپیچد، که اگر خواست فریدون را بپذیرد، از نور دیدگان خود جدا می افتد. پس با بزرگان شور می کند. آنها می گویند از فریدون خواسته های بزرگ و بی شمار طلب کن تا نتواند پاسخ گوید.
سرو جندل را می خواند و می گوید؛ به فریدون بگو دختران من نیز، همان گونه که پسران تو، برایم سخت گرامی اند. اگر دیدگانم را بخواهی و سرزمین و تخت و بارگاه یمن را، فرمان فرمان توست ولی از این که سه فرزندم را در کنار خود نبینم، اندوهگین خواهم شد. فرزندانت نزد من فرست تا دل ما و شهر تاریکمان از وجودشان روشن گردد. هرگاه ببینم دلی پر از داد و نیکی دارند، سه دخترم را به آیین خود، به ایشان بسپارم.
فریدون به فرزندان سفارش می کند به یمن، نزد سرو بروند و نشان دهند که تیز هوش و نیک گفتارند، زبان جز به راستی نگردانند و پرسش های سرو را به دانایی پاسخ گویند. سرو جایگاهی آراسته برایشان آماده می کند، بزمی می آرایند و سه دختر شاه یمن را به مجلس می آورند؛ دختر کوچک تر نزد سلم، دختر میانی نزد تور و بزرگ ترین دختر، کنار ایرج که کوچک ترین فرزند فریدون است، قرار می گیرند. سرو از پسران پرسش هایی می کند، پسران فریدون پاسخ درست می دهند. شب هنگام که شراب بر آنها چیره می شود، سرو فرمان می دهد تا شاهزادگان را کنار آبگیر گلاب، در باغ پر گلی جای دهند. سرو که جادو می داند، افسون می کند تا باد سردی بوزد. شاهزادگان که از سرما بیدار می شوند، چون فرزندان فریدون و دارای فره ایزدی اند، راه بر افسون سرو می بندند. سرو که می بیند افسونش در آنها کارساز نیست، سه شاهزاده ی یمنی را به پسران فریدون می سپارد و سفارش می کند آنها را دوست بدارند و از آنها همچون چشم خود نگاهداری کنند. چون سلم و تور و ایرج همراه شاهزادگان یمنی به ایران باز می گردند، فریدون همسر سلم را "آرزو"، زن تور را "ماه آزاده" و همسر ایرج را "سهی" نام گذاری می کند.
پس از آن، دیگر نامی از شاهزادگان یمنی، همسران سه فرزند فریدون نیست. بدین معنی که انها هم چون فرانک وارد قصه و از ان خارح می شوند فریدون سرزمین را بین پسران تقسیم می کند. از آنجا که ایران سهم ایرج است، سلم و تور از این تقسیم ناخرسندند و قصد جنگ دارند. ایرج از پدر اجازه می خواهد نزد برادران رود و ایران را نیز به آنان ببخشد تا صلح برقرار شود. اما برادران، ایرج را می کشند و سر و تنش را برای پدر می فرستند. فریدون غمگین می شود. تا این که در می یابد در شبستان ایرج "کنیزکی" به نام "ماه آفرید"، مورد علاقه ی ایرج بوده و از او آبستن است. کودک اما دختر است. فریدون او را به ناز و بزرگی پرورش می دهد تا بلند بالا و زیبارخ می شود. پس او را به همسری به "پشنگ" می دهد که نامداری ایرانی و از نژاد جمشید است. از این زناشویی پسری به دنیا می آید، سزاوار تاج و تخت و کلاه که نامش را "منوچهر" می گذارند. فریدون شادمان می شود، انگاری که ایرجش دوباره زنده شده باشد. "منوچهر" انتقام نیای خود ایرج را از سلم و تور می ستاند.به عبارت دیگر مادر منوچهر کنیزکی بیش نیست.
رودابه و سیندخت
زال همراه جمعی از نامداران زابلی به نزدیکی های کابل می رسند. مهراب، پادشاه کابل به پیشباز می رود، خوان می گستراند و بزم می آراید. زال نزد بزرگان از مهراب ستایش می کند. آنها می گویند که مهراب در پس پرده دختری دارد که در زیبایی و هوشمندی در جهان بی همتاست. زال، نادیده دل به دختر مهراب می سپارد و شب از پریشانی به خواب نمی رود. صبحگاه، که عازم بازگشت به زابل اند، زال دعوت مهراب را به میهمانی در کاخ خود در کابل، نمی پذیرد چرا که مهراب بت پرست است.
در کابل، مهراب نزد همسرش سیندخت که زنی داناست، از پسر سام می گوید که هرگز پهلوانی چون زال ندیده؛ دل شیر دارد و زور پیل و بر و بالایش از دلیری چون نگار است؛ جوان سال و اژدهاوش و بی همتا. چون رودابه دختر مهراب، وصف زال را می شنود، دل به مهر او می سپارد و آرامش و خور و خواب از او دور می شود. رودابه شرح دلدادگی خود را نزد پنج ندیمه اش آشکار می کند و می گوید که شرم از او گریخته و آرزوی زال در دلش ریشه کرده، و از ندیمگان چاره می جوید. آنها او را سرزنش می کنند که هیچ کس تا بحال ندیده که طفلی با موی سپید و به چهره ی پیران از مادر زاده شود. دختری چون تو که بر و رخسارش در جهان بی همتاست و از هندوستان تا چین خواهان دارد، چگونه مردی را به اندیشه ی خود راه می دهد که حتی پدرش او را از خود رانده است؟ زال پرورده ی مرغ است و در کوهستان بزرگ شده اما تو فرزند شاهی و جهان از آوازه ی تو پر است. رودابه خشمگین، بر آنها بانگ می زند که گفتار خام شما از بی خبری ست. من نه خواهان پادشاه چین و رومم، نه مشتاق شاهزادگان هند و ایران. همه ی آرزوی من زال است. ندیمگان پوزش می خواهند و عهد می کنند تا بهر وسیله ای زال را نزد رودابه آورند.
دخترکان در یک روز بهاری دیبای رومی بر تن می کنند، سر و تن به گل و عنبر می آرایند و بر لب رودی در کنار لشکرگاه زال، به خنده و شادی می چرخند و دلبری می کنند. زال می پرسد این خوب چهرگان کیستند؟ می گویند از کاخ مهراب اند. زال بر لب رود می آید و پرنده ای را در هوا شکار می کند. ندیمگان که در می یابند این زال است، به غلام بچه ای که همراه اوست می گویند در اندرون مهراب، ماهرویی ست بی همتا که بالایی چون عاج، چشمانی چون نرگس، دهانی تنگ و زلفی تابدار دارد و از شاه نیمروز سرتر است. زال، غلام بچه را با هدایا و گوهر و دینار نزد ندیمگان می فرستد و خواهش می کند از او پیامی به رودابه برسانند. دخترکان که حیله شان کارگر افتاده، راز دل رودابه را به غلام بچه می گویند. همین که زال خبردار می شود، نزد ندیمگان می آید و از احوال رودابه می پرسد. آنها از زیبایی و آراستگی رودابه چنان می گویند که دل زال از دست می رود. ندیمگان می گویند پیام او را به رودابه می رسانند و پهلوان می تواند به دیدار رودابه بیاید.
رودابه فرمان می دهد خانه را به دیبای رومی و مشک و عنبر و عقیق و گل و سنبل بیارایند. غروب هنگام، زال سوی کاخ رودابه می رود. رودابه از بالای قصر، به زال خوش آمد می گوید و طره ی گیسو را چون کمندی، رها می کند و از زال می خواهد بر گیسویش بیاویزد و به بام کاخ رود. زال شگفت زده در روی و موی رودابه، می گوید روا نیست تو را بیازارم. خود کمند می اندازد و بر بام می رود. تمامی شب بوس و کنار است و کامروایی، گویی "شیر"ی که "گور" شکار کرده ی خود را با لذت می درد و تناول می کند.
زال می داند که پدرش سام و منوچهر، شاه ایران بر این داستان همرای نیستند. پس با رودابه پیمان می بندد که تا مرگ، دست از او بر ندارد. رودابه نیز پیمان می بندد که جز زال، کسی را به سروری خویش نگزیند. زال در بازگشت به زابل، داستان دلدادگی خود به دخت مهراب را برای بزرگان نقل می کند و از آنها چاره می جوید؛ می گوید کافرکیشی مهراب و رودابه، مانع این وصلت نیست. پس از وصلت، می توان آنها را به دین یزدان خواند. موبدان و بزرگان هشدار می دهند که مهراب از پشت ضحاک است و شاه ایران هرگز از این خاندان دل خوشی نداشته. تدبیر آنست که ابتدا نامه ای به سام بفرستیم تا او خود با منوچهر شاه در این باره سخن گوید.
زال در نامه ای به سام، ضمن بر شمردن رنج و ستمی که از هنگام زاده شدن بر او رفته، از عشق رودابه سخن می گوید و از پدر چاره ی کار می پرسد. سام غمگین می شود چرا که بیم دارد از وصلت این جوان مرغ پرورده و فرزند ضحاک، چه نژادی بر خواهد آمد. راز خود را با موبدان و ستاره شناسان در میان می گذارد. آنها راز آسمان و ستارگان را می جویند و به سام مژدگانی می دهند که از پشت این دو، یلی به دنیا می آید که نامش در جهان به نیکی و پهلوانی آوازه می شود. سام شادمان، به زال پیام می دهد که از آرزوی او با منوچهرشاه سخن خواهد گفت. زال، این خبر خوش را توسط زن راز داری را به رودابه می رساند. سیندخت با دیدن زن ناشناس، بدگمان می شود و پریشان نزد دخترش رودابه می رود. رودابه گریان، سوگند می خورد که بر مهر مادری و فرزندی ستمی نکرده؛ زال را دیده و با او پیمان بسته و این زن پیام آور شادی بوده است. سیندخت، پریشان به خوابگاه می رود و می اندیشد که دامادی زال، افتخار ماست اما منوچهر از این خبر خشمگین خواهد شد و کابل و ضحاکیان را از زمین بر می اندازد. چون مهراب به خوابگاه می آید و علت پریشانی همسرش را جویا می شود، سیندخت از سرانجام خودشان می نالد که جهان را چنین به سختی گذرانده اند و بارگاهی و نامی به دست آورده اند اما فرزند پسری ندارند تا پس از آنها نگهبان سرزمینشان باشد و نامشان را زنده نگاهدارد. مهراب او را دلداری می دهد. سیندخت فرصت را مناسب می بیند و داستان مهر رودابه و زال را به شوی خود می گوید. خون در تن مهراب می جوشد، شمشیر می کشد که؛ سر این دختر را از تنش جدا می کنم تا این ننگ را از خاندان خویش پاک کنم که اگر سام و منوچهر باخبر شوند، کابلستان را چون دود به آسمان خواهند فرستاد. سیندخت او را دلداری می دهد که سام خبر دارد؛ اگر بیگانه، خویش شود، روزگارمان در امان خواهد بود. تنها بیم دارم که از منوچهر در امان نباشیم. مهراب خشمگین، می خواهد دخترش رودابه را ببیند. سیندخت از شوهر امان می خواهد که به رودابه آسیبی نرسد چون زال به او دل بسته است. پس از رودابه می خواهد نزد پدر رود و به زاری، طلب یاری کند. مهراب، رودابه را بی خرد می خواند و می گوید این پیوند ناشدنی ست و خشمگین بیرون می رود.
نامه ی سام به منوچهر می رسد. شاه در هراس می افتد مبادا از عشق زال و رودابه شمیشر زنی برآید که نافرمان و ناشکیب باشد و ایران را بیاشوبد. سام را به درگاه خود می خواند و فرمان می دهد تا لشکر به هندوستان و کابل بکشد و کاخ مهراب را ویران کند و خویشان و یارانش را از روی زمین بردارد تا گیتی از پشت ضحاکیان ایمن شود. سام زمین می بوسد و غمگین سوی خانه روان می شود. چون خبر به زابل می رسد، بر می آشوبد که اگر کسی عزم کابل کند، نخست باید سر از تن من جدا کند. دل آشفته نزد پدر می آید و از رنج خود می گوید، که چون به دنیا آمدم به کوهم انداختی. اینک به فرمان تو زاول و کابل نگهداشته ام اما پاداش تو این است که به این سو بتازی و خان آباد مرا ویران کنی. مرا دو نیم کن اما از کابل سخن مگوی که دل و جان من آنجاست. سام فرزند را تسلی می دهد که درست می گویی، همه کار من با تو بیداد بود. آزرده مباش که چاره ای در کار تو بسازم. نامه ای به شاه می نویسد و از خدمتگذاری ها و بندگی های خود یاد می کند، که همه جا بر پشت زین سر کرده ام و زمانی نیاسوده ام. اکنون که زمانه بر من گذشته، نوبت زال است. فرزندم آرزویی دارد که در نزد خدای نکوست. او پرورده ی مرغ است و از مردم به دور بوده، بخاطر این دلدادگی همه کس بر او رحم آورد. پس سزاوار کین و دشمنی نیست. او را نزد تو می فرستم. با او چنان رفتار کن که سزاوار بزرگواری چون توست. پس از زال می خواهد تا خود نامه را به منوچهر برساند. مهراب که از آمدن سپاه ایران باخبر می شود، می خواهد سیندخت و رودابه را پیش چشم همه بکشد تا مگر شاه ایران آرام گیرد. سیندخت از شوی فرصت می خواهد تا به ماموریت نزد سام رود. مهراب می گوید هر چه خواهی کن، تنها مرا از این غم برهان. سیندخت به دیدار سام می رود. سام از خود می پرسد فرستاده ی زن به چه آیین نزد او آمده! سیندخت می گوید اگر مهراب گناهی کرده، چرا مردم کاولستان باید سر بدهند و سرزمینشان ویران شود؟ این کار از تو پسندیده نیست. سام از رودابه، دخت مهراب می پرسد. سیندخت امان می خواهد و می گوید همسر مهراب شاه است و رودابه دختر اوست. سام که سیندخت را زنی با رای و روشن روان می بیند، می گوید او و شوهرش و کابلیان در امان اند. از نژاد و گوهری دیگر بودن، ننگ نیست که مردمان با هم یکسان نیستند. نامه ای به شاه نوشته ام که زال نزد منوچهر برده. باید در پیشگاه یزدان نیایش کنیم تا مهر زال در دل شاه افتد و با او همرای شود.
زال نامه ی سام را به منوچهر می رساند، منوچهر می گوید اگرچه از این داستان دلگیر و خسته ام اما برآنم که تو را به دلخواهت برسانم. پس از ستاره شناسان می خواهد تا انجام کار زال و رودابه را به او بگویند. آنها شاه را دلداری می دهند که سرانجام این پیوند نیک است؛ از این پیوند، نیک نامی به دنیا می آید که زندگانی اش دراز است، شیر بر زمین و عقاب بر آسمان از چنگ تیغ و تیرش در امان نیستند و همه ی عمر در خدمت شهریاران و شاهان ایران خواهد بود. پس منوچهر، خرد و دانش زال را می آزماید، اسب و سلیح، همراه با زر و نقره به او هدیه می دهد و زال را سوی زابل بازپس می فرستد. چون خبر به کابل می رسد، مهراب به سیندخت آفرین می گوید، سیندخت نزد رودابه می رود و به او مژده می دهد. ایوان به گلاب و مشک و عنبر می شویند، رودابه را به گوهرهای بسیار می آرایند تا سام و زال از راه برسند. چون چشم سام به رودابه می افتد، شگفت زده یزدان را ستایش می کند. سه هفته به شادی می گذرانند و سام، همراه زال و رودابه عازم زاولستان می شوند. سام در نیمروز، تاج را به زال می بخشد و خود، سوی گرگساران می رود.
چندی نمی گذرد که شکم رودابه فربه و تنش سنگین می شود. یک روز هوش از سرش می رود و فریاد از ایوان و کاخ بر می آید. زال در دم مجمری از آتش می افروزد و پر سیمرغ در آتش می اندازند. مرغ، در یک آن حاضر می شود و می گوید؛ غمی نیست، فرزند رودابه شیری ست نامجوی و قدی چون سرو و تنی چون پیل دارد. پس خنجری آبدیده و مردی دانا و خردمند طلب می کند. رودابه را به می مست می کنند، تهیگاه او را با خنجر می درند و کودک را بی گزند، از پهلوی مادر بیرون می آورند. سیمرغ فرمان می دهد گیاهی را با شیر و مشک بکوبند، بسایند و خشک کنند و بر زخم رودابه بمالند و پر سیمرغ بر جای زخم بکشند. رودابه شب و روزی مست، در بیهوشی خواب است و چون چشم باز می کند، از دیدن کودک شادمان می شود. بدین گونه رستم به جهان می آید.
پیشگفتار
رای بررسی زن در فرهنگ ایرانی ناچاریم از افسانه و اسطوره شروع کنیم وبرای این کار باید سراغ شاهنامه ی فردوسی برویم.آنچه با عناوین "زن در شاهنامه" یا "زنان شاهنامه" تدوین شده، اغلب، به روش سنتی، نگاهی ست به شرح حال زنان در داستان های شاهنامه، همان مقدار که در شاهنامه روایت شده، و البته بزرگواری و گذشت و صبر و جسارت و زیبایی آنان نیز ستایش شده است. وجه مشترک تمامی پژوهش ها در مورد زنان شاهنامه، همین ستایش کلی از خلقیات "پسندیده" یا "ناپسند" آنان است، که در اغلب موارد به تکرار آمده است. از سوی دیگر پژوهشگران در این زمینه، غالبن مردان بوده اند، و حتی نگاه چند تن از بانوان پژوهشگر در این زمینه، بیشتر مردانه است. در رساله ی حاضر، شاهنامه به مثابه آینه ای انگاشته شده در جهت بازتاب نگرش اجتماعی و سنتی اقوام ایرانی به "زن". به سخن دیگر ویژگی های سنتی، اخلاقی، مذهبی و اجتماعی در این داستان ها، و به مراتب "نگاه به زن" و "نقش زنان" در شاهنامه با ارزش های امروزین مورد داوری قرار نگرفته بلکه بیشتر مروری ست جامعه شناختی بر اعتقادات جامعه ی گله داری و کشاورزی قدیم ایران. از همین رو در اینجا به دو عنصر اساسی بر می خوریم که کمتر در پژوهش های مشابه در نظر گرفته شده است؛ یکی "کیستی" و "کجایی" زنان و نقش آنان در هر داستان، و دیگر نگاه ویژه ی روایت گران یا سازندگان این روایت ها به جنس دوم و خویشکاری زن در باورهای آیینی و سنتی اقوام ایرانی در گذشته، چرا که زیر و بم و بلند و بالای موقعیت زنان در شاهنامه، چگونگی نگاه جامعه ی کهن ما به زن را می نمایاند. بخش بزرگی از این نگاه، تا امروز هم در فرهنگ ما به قوت خود باقی ست. این را هم بگویم که طبق یک اعتقاد کلی، ریشه ی این افسانه ها و داستان ها به بسی دورتر از دوران فردوسی، به دورانی باز می گردد که فرهنگ ما نیز مانند همه ی فرهنگ ها شفاهی بوده و روایت گران، یا سازندگان اصلی این روایت ها که "مردم" باشند، آنها را سینه به سینه و دهان به دهان منتقل کرده اند. داستان ها در سفر دراز خود از درون فرهنگ ها و اقوام مختلف، پیوسته پالوده و تصفیه شده اند. چه بسا عناصری از این داستان ها که در طول این سفر از دست رفته، یا عناصری که بر آنها افزوده شده است. تردیدی نیست که حماسه جایگاه مردان، میدان نمایش پهلوانان و قهرمانان است. زن در حماسه، در اندرون است و مانند همه ی ساز و کارها و اشیاء دیگر، در خدمت شاه و شاهزاده، نامدار و پهلوان، تزئینی بیش نیست. از سوی دیگر همان گونه که پیش تر یادآوری کرده ام، مرور بر وضعیت و موقعیت زنان در شاهنامه نیز، در جهت شناخت گذشته ی خودمان است، و نه نقد روش زندگی و باورهایمان از دوران اساطیری و حماسی. نه اسطوره و حماسه و تاریخ ما به اعتبار ارزش های آن روزگاران، "ضد زن" است و نه فردوسی چنین بوده است. این که زنان در حاشیه بوده اند و مانده اند، بخشی از فرهنگ گذشته است که در افسانه و اسطوره تجلی یافته. تا پیش از دوران معاصر، زن در اغلب فرهنگ ها در حد و مرزی عاطقی، توام با بردباری و گذشت، در کناره مانده است. در این رساله نیز، شاهنامه به عنوان مجموعه ای از افسانه ها و داستان های اقوام ایرانی در یک دوره ی بلند تاریخی در نظر گرفته شده که بازتابی ست از سنن و باورهای این اقوام (ولادیمیر پراپ)، گوشه ای از تاریخ اجتماعی اقوام ایرانی در گذشته ای دور، "نه آنچنان که اتفاق افتاده بلکه آنچنان که آرزو می شده است" (شاهرخ مسکوب)، و بیان کننده ی نوع نگاه این مردمان به زن، انسان، زمین و آسمان و خدا، در زمان و مکان مشخصی که می زیسته اند (میرچا الیاده)؛ چیزی در حد آرمان شهری که مردمان در خواب هایشان از اجداد خود به ارث برده اند و به رویاهای فرزندانشان منتقل کرده اند (کارل گوستاو یونگ). حماسه ی ما نیز، ابزاری ست در جهت شناخت اعتقادات مردمان که در دوره ای دراز در بخش بزرگی از جنوب غربی آسیا می زیسته اند. بدون شناخت شکل معیشتی و زیستی این مردمان، ممکن نیست به ریشه های اصلی این چیستی؛ و نقش و موقعیت زن در بین اقوام ایرانی پی برد. این مهم را دکتر مرتضا راوندی در "تاریخ اجتماعی ایران" و دکتر مهرداد بهار در بررسی هایی در زمینه های فرهنگ و اسطوره ی ایرانی، و چند تنی دیگر به بهترین وجهی انجام داده اند.
به دلیل آن که تصور می کنم بسیاری از ایرانیان، به ویژه نسل جوان، شاهنامه را از ابتدا تا انتها نخوانده اند و از کم و کیف و جزئیات سرنوشت قهرمانان بی خبر اند، ناچار در بخش اول به صورتی مختصر و فشرده به شرح احوال زنان بزرگ حماسه ی ملی تا پایان گشتاسبیان پرداخته ام تا هنگام سخن روشن باشد از چه و از که سخن می گوییم.
منابع اصلی من در این رساله، دو روایت از شاهنامه است؛ یکی چاپ آکادمی اتحاد شوروی معروف به شاهنامه ی "چاپ مسکو" و دیگری روایت پژوهشگر ارجمند دکتر جلال خالقی مطلق، معروف به شاهنامه ی "خالقی" که از معتبرترین شاهنامه های موجود اند. در این دو روایت از شاهنامه به دلیل آن که متن، تا حد ممکن از ابیات "الحاقی" ویراستاری شده، زندگی و حضور بسیاری از زنان شاهنامه مبهم تر شده است. پس در شرح احوال این زنان، نه تنها از ابیات الحاقی، که از متون دیگر فارسی نیز، بهره جسته ام، تنها به این دلیل که زندگی این زنان را از صورت نقطه چین و تا اندازه ای مبهم به در آورم وگرنه نگاه وسیع تر به زندگی و شرح احوال زنان، تاثیراتی مثبت یا منفی در نتیجه گیری این رساله ندارد.
بخش اول، شرح حال زنان شاهنامه
ارنوا زو شهرذاد (خواهران) جمشید (1) "ارنواز" و "شهرناز"، دختران جمشید اند. از این دو، ابتدا هنگام پیروزی ضحاک (2) بر جمشید نام برده می شود یی آن که سابقه ای از آنها داشته باشیم. از چگونگی اسارت آنان به دست ضحاک نیز، بی خبریم. "او پس از غلبه بر جمشید، دو خواهر او شهرناز و ارنواز را- که به احتمال زیاد در اساطیر حماسی، تجسم دو امشاسبند خرداد و مرداد- یعنی مظهر بی مرگی و کمال و نیز آبها و گیاهان محسوب می شوند- ربود" (بهمن سرکاراتی، شاهنامه شناسی). از این پس و در طول حکمرانی هزار ساله ی ضحاک، تنها یکجا روشن می شود که دختران جمشید، هم بستر ضحاک "ماردوش" اند.
شبی ضحاک خواب وحشتناکی می بیند، فریادی از سر هول می کشد و از خواب بر می خیزد. ارنواز (3) که همبستر اوست، علت این وحشت را می پرسد. ضحاک خواب خود را برای ارنواز تعریف می کند؛ سه جنگی بر او پدیدار شده اند، و به سوی او هجوم برده اند و یکی از آنها (میانی که کوتاه تر است) گرزه ای گاوسر بر سر او کوبیده و ... ارنواز او را تسلی می دهد و راهنمایی می کند تا تعبیر خواب خود را از خوابگزاران و موبدان بخواهد. از این پس تا پیروزی فریدون بر ضحاک، سخنی از دختران جمشید نیست. در برخی از روایت های شاهنامه، در ابیات الحاقی آمده که یکی از این خواهران، یا هر دوی آنها به آشپزان ضحاک (4) در نجات جوانان از چنگ مرگ، یاری می رسانیده اند.
چون فریدون بر ضحاک پیروز می شود، دختران جمشید آزاد می گردند. فریدون فرمان می دهد نخست سرهاشان را بشویند تا روانشان از تیرگی پاک گردد و جادویی (ضحاکی) از آنها دور شود. پس راه یزدان به آنها می آموزد تا آنها را از بت پرستی دور کند.
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان پس از تیرگی ها بشست
ره داور پاک بنمودشان از آلودگی سر بپالودشان
که پرورده ی بت پرستان بدند چون آسیمه بر سان مستان بدند
دختران جمشید، فریدون را آفرین می خوانند و از آنچه از ضحاک بر آنها رفته، می نالند و فاش می کنند که ضحاک از روزگار هراسان شده و به هندوستان گریخته، چون پیش گویی به او گفته که بختت سیاه می شود، کسی می آید که تخت و کلاه از تو می گیرد و زمین را از وجود تو پاک می گرداند. ضحاک دلش از این پیش بینی در آتش است و زندگی ناخوشی دارد، از کشوری به کشور دیگر می گریزد و از رنج ماران دوش خود، خواب و آرام ندارد. ارنواز از این که فریدون قصد نابودی ضحاک را دارد، دلشاد است و می گوید؛ فریدونی که تنبلی و جاودیی را از میان خواهد برد، تویی و نابودی ضحاک و راه اهریمنی، به دست تو به انجام می رسد. هیچ کس دیگر چنین توانی نداشت تا به جنگ این ستمکار آید و تخت و کلاه را از او باز پس گیرد. ما دو خواهر پاک، که از پشت شاهان کیانیم، از ترس جان رام ضحاک شدیم، وگرنه چگونه کسانی همچون ما جفت مار شوند؟ "کندرو" که همه کاره ی ضحاک است، خبر فتح کاخ و دستگاه او به دست فریدون را به ضحاک می رساند. ضحاک تلاش می کند داستان را به گونه ای دیگر جلوه دهد، می گوید؛ شاید این تازه وارد، میهمانی ست. کندرو پاسخ می دهد؛ این چگونه میهمانی ست که در شبستان و با همسران تو همنشین است و دستی بر چهره ی شهرناز و دیگر دست بر گونه و لب ارنواز دارد!
گر این نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز
ضحاک از این سخن بر می آشوبد، آرزوی مرگ می کند و فرمان می دهد تا اسبان بادپا را زین کنند و با سپاهی گران از دیوان جنگ آور، از بیراهه به کاخ خویش می آید؛ سراپا پوشیده از آهن، با کمند به بام کاخ آمد و شهرناز را دید که در کنار فریدون ایستاده و لب به دشنام او دارد. آتش رشک در دلش زبانه کشید، پس کمند انداخت و تشنه به خون ارنواز و شهرناز، به ایوان کاخ فرود آمد. فریدون چون باد، گرزه ی گاوسر بر گرفت و بر ضحاک کوبید و خواست او را هلاک کند که از آسمان سروشی بر آمد که او را مکش، و در البرز، در بند کن ... دختران جمشید، فریدون را آفرین می خوانند و برای او دولت جاودان آرزو می کنند. و از آن پس به همسری فریدون در می آیند.
فرانک
فرانک همسر یکی از مرزداران پاکدل ایرانی به نام "آبتین" است. آبتین به دست کارگزاران ضحاک، به هلاکت می رسد. از آنجا که خوابگزاران در تعبیر خواب ضحاک، به او گفته اند؛ آن که سرت را به خاک می رساند و تاج و تخت را از تو می گیرد، هنوز از مادر زاده نشده، ضحاک فرمان می دهد تا هر زن آبستنی را یافتند، هلاک کنند. فرانک که فرزندی در شکم دارد، خود را در گوشه ای دور پنهان می کند تا فرزندش به دنیا می آید. ضحاک با خبر می شود که "کشنده ی او" به دنیا آمده، پس فرمان می دهد تا کودکان نوزاد پسر را در سرتاسر سرزمین نابود کنند. فرانک، خسته دل از روزگار، از گوشه ی پنهان خود می گریزد تا به مرغزاری می رسد که "برمایه"، آن گاو مشهور، در آن چرا می کند. فرانک نزد نگهبان مرغزار می رود و زاری کنان از او می خواهد تا زمانی کودکش را چون پدر نگهدارد و از شیر آن گاو به او بدهد، و خود از آن محل می گریزد. نگهبان مرغزار، فریدون را تا سه سال، با شیر آن گاو بزرگ می کند. آوازه ی گاو "برمایه" در همه ی سر زمین پراکنده می شود. روزی فرانک به مرغزار می رود و به نگهبان می گوید؛ اندیشه ای خدایی به دلم راه یافته که فرزندم را بردارم و از این سرزمین جادویی ناپدید شوم. پس فریدون را از آن مرغزار به کوه البرز می برد. مردی دیندار و از کار دنیا آسوده، در آن کوه زندگی می کند. فرانک قصه ی خود برای مرد باز می گوید و از او می خواهد تا از فرزندش که روزی بزرگ سرزمین ایران خواهد شد، مراقبت کند و پدروار از او نگهداری کند. آن خردمند پارسا می پذیرد و فریدون را به نیکی پرورش می دهد.
چون خبر آن مرغزار و گاو برمایه به ضحاک می رسد، چون پیلی مست به مرغزار می آید و گاو "برمایه" و چهارپایان دیگر در آن مرغزار را هلاک می کند. پس به جایی که فرانک زندگی می کرده، می رود و چون چیزی نمی یابد، خانه را آتش می زند و با خاک یکسان می کند.
همین که فریدون شانزده ساله می شود، از نزد مرد پارسا در البرز کوه، به دشت، نزد فرانک می آید و از او درباره ی نسب و نژاد و پدرش می پرسد؛ که من از تخم کدام پهلوانم؟ فرانک می گوید؛ بر سر مرز ایران مردی بود به نام آبتین، پهلوان و از پشت شاهان کیان و از تخمه ی تهمورث، که پدر تو و شوهر من بود. دژخیمان ضحاک او را گرفتار کردند و کشتند و مغز او خوراک ماران دوش ضحاک شد. همین که به دنیا آمدی به بیشه ای رفتم. در آنجا گاوی بود رنگارنگ، سراپا چون بهار. تو را به نگهبان آن گاو سپردم. تو از پستان آن گاو شیر خوردی و آن مرد تو را تا سه سالگی پرورش داد. تا ضحاک از آن مرغزار و آن گاو با خبر شد، تو را از آنجا به کوه البرز آوردم. ضحاک آن گاو بکشت، آن مرغزار را زیر و زبر کرد و خانه ی ما را هم آتش زد و ویران کرد. چون رازها بر فریدون آشکار شد، دلش به جوش آمد و کینه ی ضحاک به دل گرفت و ...
فریدون به مادر گفت؛ شیر از آزمایش دلیر شود. باید به فرمان خدای بزرگ، دست به شمشیر برم و کاخ ستم ضحاک را زیر و زبر کنم. پس کمر بست، کلاه کیانی بر سر گذاشت و به جمع آوری سپاه پرداخت. فرانک گفت؛ از هر کشوری صد هزار مرد جنگی آماده ی خدمت ضحاک اند. جوانی مکن و سر خود بیهوده بر باد مده که یارای برابری با جهان را نداری.
چندی گذشت و همه ی کارها در نهانی انجام می شد. همین که کاوه و ایرانیان دست به شورش زدند، فریدون روزگار ضحاک را وارونه دید، نزد مادر آمد و گفت؛ من به کارزار خواهم رفت. بیم نداشته باش که همه ی نیکی ها از خداست و تو جز نیایش به درگاه او، کاری مکن. فرانک آب از دیدگان فرو ریخت و خوندل گفت: پروردگارا فرزندم را به تو می سپارم. بدی را از وجود او دور ساز و جهان را از نابخردان پاک گردان. پس از آن، تا پیروزی فریدون بر ضحاک، خبری از "فرانک" نیست. تا آن که فرانک از پیروزی فرزند، با خبر می شود، نیایش کنان سر و تن می شوید و نزد فرزند می آید، سر بر خاک می گذارد و پروردگار را ستایش می کند. پس یک هفته به درویشان بخشش می کند و هفته ای دیگر جشنی می آراید و بزرگان را به میهمانی می خواند و برای فرزند خود هدایای بسیار می فرستد. پس فرانک ناگهان وارد داستان می شود و همان گونه هم از داستان خارح می شود.
همسران پسران فریدون
سهی، آرزو، آزاده، ماه آفرید، و...
پنجاه سال از پادشاهی فریدون می گذرد. فریدون از دختران جمشید، سه فرزند پسر دارد؛ "سلم" و "تور" از "شهرناز" و "ایرج" از "ارنواز"، هر سه "خوبروی و خسرونژاد"! فریدون از وزیرش "جندل" می خواهد تا گرد جهان بگردد و سه خواهر، از یک پدر و مادر، از نژاد مهان برگزیند که "پریچهره و پاک و خسروگهر" و "شایسته"ی پسران او باشند! جندل به سرزمین های بسیاری سفر می کند. در یمن خبردار می شود که "سرو"، پادشاه یمن، سه شاهدخت خوبروی در پس پرده دارد. به خدمت شاه می رود و از فریدون درود می فرستد که؛ من پادشاه کشوری آبادم و گنج و نیرو دارم و سه فرزند شایستۀ ی پادشاهی که از هر خواسته ای بی نیازند. خبر یافتم که سه دختر خوب چهره و زیباروی داری، شاد شدیم. سزاوار است که آن سه پریچهر را به همسری سه شاهزاده ی ایران در آوری. سرو اندوهگین می شود که چگونه از فرمان فریدون سربپیچد، که اگر خواست فریدون را بپذیرد، از نور دیدگان خود جدا می افتد. پس با بزرگان شور می کند. آنها می گویند از فریدون خواسته های بزرگ و بی شمار طلب کن تا نتواند پاسخ گوید.
سرو جندل را می خواند و می گوید؛ به فریدون بگو دختران من نیز، همان گونه که پسران تو، برایم سخت گرامی اند. اگر دیدگانم را بخواهی و سرزمین و تخت و بارگاه یمن را، فرمان فرمان توست ولی از این که سه فرزندم را در کنار خود نبینم، اندوهگین خواهم شد. فرزندانت نزد من فرست تا دل ما و شهر تاریکمان از وجودشان روشن گردد. هرگاه ببینم دلی پر از داد و نیکی دارند، سه دخترم را به آیین خود، به ایشان بسپارم.
فریدون به فرزندان سفارش می کند به یمن، نزد سرو بروند و نشان دهند که تیز هوش و نیک گفتارند، زبان جز به راستی نگردانند و پرسش های سرو را به دانایی پاسخ گویند. سرو جایگاهی آراسته برایشان آماده می کند، بزمی می آرایند و سه دختر شاه یمن را به مجلس می آورند؛ دختر کوچک تر نزد سلم، دختر میانی نزد تور و بزرگ ترین دختر، کنار ایرج که کوچک ترین فرزند فریدون است، قرار می گیرند. سرو از پسران پرسش هایی می کند، پسران فریدون پاسخ درست می دهند. شب هنگام که شراب بر آنها چیره می شود، سرو فرمان می دهد تا شاهزادگان را کنار آبگیر گلاب، در باغ پر گلی جای دهند. سرو که جادو می داند، افسون می کند تا باد سردی بوزد. شاهزادگان که از سرما بیدار می شوند، چون فرزندان فریدون و دارای فره ایزدی اند، راه بر افسون سرو می بندند. سرو که می بیند افسونش در آنها کارساز نیست، سه شاهزاده ی یمنی را به پسران فریدون می سپارد و سفارش می کند آنها را دوست بدارند و از آنها همچون چشم خود نگاهداری کنند. چون سلم و تور و ایرج همراه شاهزادگان یمنی به ایران باز می گردند، فریدون همسر سلم را "آرزو"، زن تور را "ماه آزاده" و همسر ایرج را "سهی" نام گذاری می کند.
پس از آن، دیگر نامی از شاهزادگان یمنی، همسران سه فرزند فریدون نیست. بدین معنی که انها هم چون فرانک وارد قصه و از ان خارح می شوند فریدون سرزمین را بین پسران تقسیم می کند. از آنجا که ایران سهم ایرج است، سلم و تور از این تقسیم ناخرسندند و قصد جنگ دارند. ایرج از پدر اجازه می خواهد نزد برادران رود و ایران را نیز به آنان ببخشد تا صلح برقرار شود. اما برادران، ایرج را می کشند و سر و تنش را برای پدر می فرستند. فریدون غمگین می شود. تا این که در می یابد در شبستان ایرج "کنیزکی" به نام "ماه آفرید"، مورد علاقه ی ایرج بوده و از او آبستن است. کودک اما دختر است. فریدون او را به ناز و بزرگی پرورش می دهد تا بلند بالا و زیبارخ می شود. پس او را به همسری به "پشنگ" می دهد که نامداری ایرانی و از نژاد جمشید است. از این زناشویی پسری به دنیا می آید، سزاوار تاج و تخت و کلاه که نامش را "منوچهر" می گذارند. فریدون شادمان می شود، انگاری که ایرجش دوباره زنده شده باشد. "منوچهر" انتقام نیای خود ایرج را از سلم و تور می ستاند.به عبارت دیگر مادر منوچهر کنیزکی بیش نیست.
رودابه و سیندخت
زال همراه جمعی از نامداران زابلی به نزدیکی های کابل می رسند. مهراب، پادشاه کابل به پیشباز می رود، خوان می گستراند و بزم می آراید. زال نزد بزرگان از مهراب ستایش می کند. آنها می گویند که مهراب در پس پرده دختری دارد که در زیبایی و هوشمندی در جهان بی همتاست. زال، نادیده دل به دختر مهراب می سپارد و شب از پریشانی به خواب نمی رود. صبحگاه، که عازم بازگشت به زابل اند، زال دعوت مهراب را به میهمانی در کاخ خود در کابل، نمی پذیرد چرا که مهراب بت پرست است.
در کابل، مهراب نزد همسرش سیندخت که زنی داناست، از پسر سام می گوید که هرگز پهلوانی چون زال ندیده؛ دل شیر دارد و زور پیل و بر و بالایش از دلیری چون نگار است؛ جوان سال و اژدهاوش و بی همتا. چون رودابه دختر مهراب، وصف زال را می شنود، دل به مهر او می سپارد و آرامش و خور و خواب از او دور می شود. رودابه شرح دلدادگی خود را نزد پنج ندیمه اش آشکار می کند و می گوید که شرم از او گریخته و آرزوی زال در دلش ریشه کرده، و از ندیمگان چاره می جوید. آنها او را سرزنش می کنند که هیچ کس تا بحال ندیده که طفلی با موی سپید و به چهره ی پیران از مادر زاده شود. دختری چون تو که بر و رخسارش در جهان بی همتاست و از هندوستان تا چین خواهان دارد، چگونه مردی را به اندیشه ی خود راه می دهد که حتی پدرش او را از خود رانده است؟ زال پرورده ی مرغ است و در کوهستان بزرگ شده اما تو فرزند شاهی و جهان از آوازه ی تو پر است. رودابه خشمگین، بر آنها بانگ می زند که گفتار خام شما از بی خبری ست. من نه خواهان پادشاه چین و رومم، نه مشتاق شاهزادگان هند و ایران. همه ی آرزوی من زال است. ندیمگان پوزش می خواهند و عهد می کنند تا بهر وسیله ای زال را نزد رودابه آورند.
دخترکان در یک روز بهاری دیبای رومی بر تن می کنند، سر و تن به گل و عنبر می آرایند و بر لب رودی در کنار لشکرگاه زال، به خنده و شادی می چرخند و دلبری می کنند. زال می پرسد این خوب چهرگان کیستند؟ می گویند از کاخ مهراب اند. زال بر لب رود می آید و پرنده ای را در هوا شکار می کند. ندیمگان که در می یابند این زال است، به غلام بچه ای که همراه اوست می گویند در اندرون مهراب، ماهرویی ست بی همتا که بالایی چون عاج، چشمانی چون نرگس، دهانی تنگ و زلفی تابدار دارد و از شاه نیمروز سرتر است. زال، غلام بچه را با هدایا و گوهر و دینار نزد ندیمگان می فرستد و خواهش می کند از او پیامی به رودابه برسانند. دخترکان که حیله شان کارگر افتاده، راز دل رودابه را به غلام بچه می گویند. همین که زال خبردار می شود، نزد ندیمگان می آید و از احوال رودابه می پرسد. آنها از زیبایی و آراستگی رودابه چنان می گویند که دل زال از دست می رود. ندیمگان می گویند پیام او را به رودابه می رسانند و پهلوان می تواند به دیدار رودابه بیاید.
رودابه فرمان می دهد خانه را به دیبای رومی و مشک و عنبر و عقیق و گل و سنبل بیارایند. غروب هنگام، زال سوی کاخ رودابه می رود. رودابه از بالای قصر، به زال خوش آمد می گوید و طره ی گیسو را چون کمندی، رها می کند و از زال می خواهد بر گیسویش بیاویزد و به بام کاخ رود. زال شگفت زده در روی و موی رودابه، می گوید روا نیست تو را بیازارم. خود کمند می اندازد و بر بام می رود. تمامی شب بوس و کنار است و کامروایی، گویی "شیر"ی که "گور" شکار کرده ی خود را با لذت می درد و تناول می کند.
زال می داند که پدرش سام و منوچهر، شاه ایران بر این داستان همرای نیستند. پس با رودابه پیمان می بندد که تا مرگ، دست از او بر ندارد. رودابه نیز پیمان می بندد که جز زال، کسی را به سروری خویش نگزیند. زال در بازگشت به زابل، داستان دلدادگی خود به دخت مهراب را برای بزرگان نقل می کند و از آنها چاره می جوید؛ می گوید کافرکیشی مهراب و رودابه، مانع این وصلت نیست. پس از وصلت، می توان آنها را به دین یزدان خواند. موبدان و بزرگان هشدار می دهند که مهراب از پشت ضحاک است و شاه ایران هرگز از این خاندان دل خوشی نداشته. تدبیر آنست که ابتدا نامه ای به سام بفرستیم تا او خود با منوچهر شاه در این باره سخن گوید.
زال در نامه ای به سام، ضمن بر شمردن رنج و ستمی که از هنگام زاده شدن بر او رفته، از عشق رودابه سخن می گوید و از پدر چاره ی کار می پرسد. سام غمگین می شود چرا که بیم دارد از وصلت این جوان مرغ پرورده و فرزند ضحاک، چه نژادی بر خواهد آمد. راز خود را با موبدان و ستاره شناسان در میان می گذارد. آنها راز آسمان و ستارگان را می جویند و به سام مژدگانی می دهند که از پشت این دو، یلی به دنیا می آید که نامش در جهان به نیکی و پهلوانی آوازه می شود. سام شادمان، به زال پیام می دهد که از آرزوی او با منوچهرشاه سخن خواهد گفت. زال، این خبر خوش را توسط زن راز داری را به رودابه می رساند. سیندخت با دیدن زن ناشناس، بدگمان می شود و پریشان نزد دخترش رودابه می رود. رودابه گریان، سوگند می خورد که بر مهر مادری و فرزندی ستمی نکرده؛ زال را دیده و با او پیمان بسته و این زن پیام آور شادی بوده است. سیندخت، پریشان به خوابگاه می رود و می اندیشد که دامادی زال، افتخار ماست اما منوچهر از این خبر خشمگین خواهد شد و کابل و ضحاکیان را از زمین بر می اندازد. چون مهراب به خوابگاه می آید و علت پریشانی همسرش را جویا می شود، سیندخت از سرانجام خودشان می نالد که جهان را چنین به سختی گذرانده اند و بارگاهی و نامی به دست آورده اند اما فرزند پسری ندارند تا پس از آنها نگهبان سرزمینشان باشد و نامشان را زنده نگاهدارد. مهراب او را دلداری می دهد. سیندخت فرصت را مناسب می بیند و داستان مهر رودابه و زال را به شوی خود می گوید. خون در تن مهراب می جوشد، شمشیر می کشد که؛ سر این دختر را از تنش جدا می کنم تا این ننگ را از خاندان خویش پاک کنم که اگر سام و منوچهر باخبر شوند، کابلستان را چون دود به آسمان خواهند فرستاد. سیندخت او را دلداری می دهد که سام خبر دارد؛ اگر بیگانه، خویش شود، روزگارمان در امان خواهد بود. تنها بیم دارم که از منوچهر در امان نباشیم. مهراب خشمگین، می خواهد دخترش رودابه را ببیند. سیندخت از شوهر امان می خواهد که به رودابه آسیبی نرسد چون زال به او دل بسته است. پس از رودابه می خواهد نزد پدر رود و به زاری، طلب یاری کند. مهراب، رودابه را بی خرد می خواند و می گوید این پیوند ناشدنی ست و خشمگین بیرون می رود.
نامه ی سام به منوچهر می رسد. شاه در هراس می افتد مبادا از عشق زال و رودابه شمیشر زنی برآید که نافرمان و ناشکیب باشد و ایران را بیاشوبد. سام را به درگاه خود می خواند و فرمان می دهد تا لشکر به هندوستان و کابل بکشد و کاخ مهراب را ویران کند و خویشان و یارانش را از روی زمین بردارد تا گیتی از پشت ضحاکیان ایمن شود. سام زمین می بوسد و غمگین سوی خانه روان می شود. چون خبر به زابل می رسد، بر می آشوبد که اگر کسی عزم کابل کند، نخست باید سر از تن من جدا کند. دل آشفته نزد پدر می آید و از رنج خود می گوید، که چون به دنیا آمدم به کوهم انداختی. اینک به فرمان تو زاول و کابل نگهداشته ام اما پاداش تو این است که به این سو بتازی و خان آباد مرا ویران کنی. مرا دو نیم کن اما از کابل سخن مگوی که دل و جان من آنجاست. سام فرزند را تسلی می دهد که درست می گویی، همه کار من با تو بیداد بود. آزرده مباش که چاره ای در کار تو بسازم. نامه ای به شاه می نویسد و از خدمتگذاری ها و بندگی های خود یاد می کند، که همه جا بر پشت زین سر کرده ام و زمانی نیاسوده ام. اکنون که زمانه بر من گذشته، نوبت زال است. فرزندم آرزویی دارد که در نزد خدای نکوست. او پرورده ی مرغ است و از مردم به دور بوده، بخاطر این دلدادگی همه کس بر او رحم آورد. پس سزاوار کین و دشمنی نیست. او را نزد تو می فرستم. با او چنان رفتار کن که سزاوار بزرگواری چون توست. پس از زال می خواهد تا خود نامه را به منوچهر برساند. مهراب که از آمدن سپاه ایران باخبر می شود، می خواهد سیندخت و رودابه را پیش چشم همه بکشد تا مگر شاه ایران آرام گیرد. سیندخت از شوی فرصت می خواهد تا به ماموریت نزد سام رود. مهراب می گوید هر چه خواهی کن، تنها مرا از این غم برهان. سیندخت به دیدار سام می رود. سام از خود می پرسد فرستاده ی زن به چه آیین نزد او آمده! سیندخت می گوید اگر مهراب گناهی کرده، چرا مردم کاولستان باید سر بدهند و سرزمینشان ویران شود؟ این کار از تو پسندیده نیست. سام از رودابه، دخت مهراب می پرسد. سیندخت امان می خواهد و می گوید همسر مهراب شاه است و رودابه دختر اوست. سام که سیندخت را زنی با رای و روشن روان می بیند، می گوید او و شوهرش و کابلیان در امان اند. از نژاد و گوهری دیگر بودن، ننگ نیست که مردمان با هم یکسان نیستند. نامه ای به شاه نوشته ام که زال نزد منوچهر برده. باید در پیشگاه یزدان نیایش کنیم تا مهر زال در دل شاه افتد و با او همرای شود.
زال نامه ی سام را به منوچهر می رساند، منوچهر می گوید اگرچه از این داستان دلگیر و خسته ام اما برآنم که تو را به دلخواهت برسانم. پس از ستاره شناسان می خواهد تا انجام کار زال و رودابه را به او بگویند. آنها شاه را دلداری می دهند که سرانجام این پیوند نیک است؛ از این پیوند، نیک نامی به دنیا می آید که زندگانی اش دراز است، شیر بر زمین و عقاب بر آسمان از چنگ تیغ و تیرش در امان نیستند و همه ی عمر در خدمت شهریاران و شاهان ایران خواهد بود. پس منوچهر، خرد و دانش زال را می آزماید، اسب و سلیح، همراه با زر و نقره به او هدیه می دهد و زال را سوی زابل بازپس می فرستد. چون خبر به کابل می رسد، مهراب به سیندخت آفرین می گوید، سیندخت نزد رودابه می رود و به او مژده می دهد. ایوان به گلاب و مشک و عنبر می شویند، رودابه را به گوهرهای بسیار می آرایند تا سام و زال از راه برسند. چون چشم سام به رودابه می افتد، شگفت زده یزدان را ستایش می کند. سه هفته به شادی می گذرانند و سام، همراه زال و رودابه عازم زاولستان می شوند. سام در نیمروز، تاج را به زال می بخشد و خود، سوی گرگساران می رود.
چندی نمی گذرد که شکم رودابه فربه و تنش سنگین می شود. یک روز هوش از سرش می رود و فریاد از ایوان و کاخ بر می آید. زال در دم مجمری از آتش می افروزد و پر سیمرغ در آتش می اندازند. مرغ، در یک آن حاضر می شود و می گوید؛ غمی نیست، فرزند رودابه شیری ست نامجوی و قدی چون سرو و تنی چون پیل دارد. پس خنجری آبدیده و مردی دانا و خردمند طلب می کند. رودابه را به می مست می کنند، تهیگاه او را با خنجر می درند و کودک را بی گزند، از پهلوی مادر بیرون می آورند. سیمرغ فرمان می دهد گیاهی را با شیر و مشک بکوبند، بسایند و خشک کنند و بر زخم رودابه بمالند و پر سیمرغ بر جای زخم بکشند. رودابه شب و روزی مست، در بیهوشی خواب است و چون چشم باز می کند، از دیدن کودک شادمان می شود. بدین گونه رستم به جهان می آید.
Published on April 22, 2025 03:28
No comments have been added yet.