زن در فرهنگ ایران

بخش سوم

جریره
طسیاوخش که از دوری ایران، غمگین است، به سفارش پیران ویسه، جریره دختر پیران را به همسری بر می گزیند. در یکی از جنگ های ایران و توران (به انتقام خون سیاوخش)، کیخسرو سردار ایرانی، طوس را همراه لشکری به نبرد با افرسیاب می فرستد و به طوس سفارش می کند که از راه "کلات مرو" نرود که آنجا فرود (برادر ناتنی کیخسرو) همراه مادرش جریره زندگی می کنند. کیخسرو تاکید می کند که فرود سپاه فراوان دارد و دلاوری ست بزرگ که نامداران ایرانی را ندیده و نمی شناسد. پس همان بهتر که ایرانیان از راه بیابان به توران بروند تا میان لشکر ایران و فرود، جنگی در نگیرد. طوس می پذیرد اما همین که سپاه ایران بر سر دو راهی می رسد، طوس می گوید چرا باید از بیابان برویم و گرسنه و تشنه و مانده شویم؟ راه کلات، همه جا آب و آبادانی و سبز و خرم است، از راه کلات می رویم.
چون خبر به فرود می رسد که سپاهی بزرگ از ایران به جانب کلات می آید، فرود فرمان می دهد گله و رمه را از دشت به داخل دژ آورند، و در دژ را می بندند، و چون میلی به درگیری با ایرانیان ندارد، از مادرش جریره چاره ی کار می پرسد. جریره می گوید برادرت کیخسرو شاه ایران زمین است و تو را به نام و گوهر می شناسد. او با تو سر کین ندارد و مایل نیست روان پدر را بیازارد. شایسته است که تو نیز لباس رزم بر تن کنی و پیشرو سپاه ایران به جنگ افراسیاب روی. پس بنگر که سالار لشکر ایران کیست، می و سفره و خلعت بیارای و از شمشیر و ترگ و هرچه هست، به آنان هدیه کن ... چون فرود ایرانیان را نمی شناسد، تخوار پهلوان را با خود بر سر کوه ببر که او ایرانیان را می شناسد. از لشکر ایران، در پی "بهرام" و "زنگه ی شاروان" باش که این دو پهلوان سرفراز همراه پدر تو بودند و تو را و مرا نیک می شناسند. فرود، مادر را ستایش می کند و همراه تخوار، بر فراز کوه می روند...
چون ایرانیان سر می رسند، طوس بر می آشوبد و فرمان می دهد سواری بر سر کوه برود و ببیند آن دو کیستند و برای چه آنجا ایستاده اند. بهرام گودرز مامور این کار می شود و از دیدار فرود شاد می شود. فرود از نیت خود می گوید که می خواهد سالار سپاه و بزرگان ایران را به میهمانی دعوت کند و همراه آنان، کینه خواه، به توران بیاید. بهرام عهد می کند که پیام او را به طوس برساند و می گوید؛ سپهبد خردمند نیست، اگر جز من کسی پیام آورد، ایمن مباش که نشان مهربانی نیست. طوس خشمگین از بهرام، می گوید اگر فرود شهریار است، من کیستم؟ پس ریونیز را برای آوردن سر فرود، به بالای کوه می فرستد. فرود او را به ترگ اسب می دوزد. طوس فرزندش زرسب را به کشتن فرود، فرمان می دهد. فرود تیری به میان زرسب می زند و جوشن بر تنش می دوزد. طوس که دلخون شده، جوشن بر تن می کند و خود به کوه می زند. به توصیه ی تخوار، فرود اسب طوس را می زند. این بار گیو از خشم می لرزد و سواره به کوه می زند. فرود اسب گیو را به تیر می زند. پس بیژن، فرزند گیو به کین خواهی به بالای کوه می رود. فرود اسب بیژن را نیز به تیر می زند اما بیژن پیاده بسوی تیغ کوه می رود. فرود به دژ می رود و در دژ می بندند.
شب جریره در خواب می بیند که آتش از دژ زبانه می کشد و همه ی پرستندگان در آتش می سوزند. بیدار می شود، به بام قصر می آید. کوه از جوشن و تیغ و نیزه پوشیده است. دلش پر خون می شود و نزد فرود می آید، فرزند را بیدار می کند که؛ بخت از ما برگشته، کوه از دشمن می جوشد. فرود می گوید؛ اگر زمانه ی من سپری شده باشد، چاره چیست؟ پدرم نیز در جوانی کشته شد. خون او را "گروی" دشمن ریخت و مرا آشنایی چون بیژن خواهد کشت. تسلیم نخواهم شد و زینهار نخواهم خواست. اجازه نمی دهم مرا چون گوسفندی سر ببرند. پس کمان کیانی بر می دارد و از باره ی دژ فرود می آید. دو گروه در هم می افتند. تا نیمروز از سپاهیان فرود، چیزی باقی نمی ماند. فرود به تنهایی روی از نبرد بر نمی تابد تا این که بیژن و رهام، از فراز و نشیب، راه بر او می بندند. رهام از پشت، با تیغ هندی بر یال و سفت او می زند و بازویش از کتف جدا می شود. فرود می تازد تا به دژ می رسد، خود را به درون می اندازد و در دژ می بندند.
فرود را بر تخت عاج می گذارند و جریره و پرستندگان در اطرافش می گریند. همین که دمی به خود می آید، می گوید شیون نکنید، چون ایرانیان به دژ آیند، باره و کوه را یکسر ویران می کنند و پرستندگان اسیر می شوند. جملگی به باره روید و خویشتن را بر زمین اندازید تا برای بیژن یک تن باقی نماند. پس رخسارش زرد می شود و روانش بر می آید. به فرمان جریره، پرستندگان همه بر بام دژ می روند و یکایک خود را بر زمین می زنند. جریره آتشی می افروزد و همه ی دارایی دژ را می سوزاند. پس تیغ به دست، به اسطبل می رود و شکم یکایک اسبان را می درد. آنگاه با روی و موی خونین به بالین فرزند می آید و رخ بر رخ فرود می نهد و با خنجر شکم خویش را می درد...
چون ایرانیان می رسند، بهرام دلش از اندوه پاره می شود و می گوید؛ این از پدر خوارتر و زارتر مرد که کشنده ی سیاوخش دشمن بود و هنگام مرگ، مادر خود را در کنار نداشت.
فریگیس
پیران افراسیاب را راضی می کند تا دخترش فریگیس را به سیاوخش بدهد. "گلشهر"، همسر پیران، شوهرش را یاری می کند تا سیاوخش دومین همسرش، فریگیس را به خانه آورد. فریگیس را به مشک و گلاب می آرایند و همراه با اسبان تازی و گوسپند و بدره های دینار و درم، و با تخت و کلاهی زرین نزد سیاوخش می فرستند. سیاوخش شارستانی بسان بهشت، با ایوان و کاخ، به نام "سیاوخش گرد" بنا می کند. وصف زیبایی شهر و شکوه زندگی سیاوخش و فریگیس به گوش افراسیاب می رسد. از برادرش گرسیوز می خواهد تا به سیاوخش گرد برود و سلام و پیام و هدایای او را به سیاوخش و فریگیس برساند. گرسیوز که سیاوخش و فریگیس را در مرتبه ای بلند و شادمان می بیند که سخت مورد علاقه ی مردم "سیاوخش گرد" هستند، از کار و بار آن دو می آشوبد و از هراس آن که مبادا سیاوخش جای او را نزد افراسیاب بگیرد، نزد افراسیاب، از سیاوخش بد می گوید. افراسیاب که از سیاوخش زیان ندیده و با او پیوستگی خونی دارد، می گوید اگر با او بدرفتاری کنم، جهانی مرا سرزنش خواهد کرد. گرسیوز اما هر روز در گوش افراسیاب سخن های تازه می خواند تا دل شاه را نسبت به سیاوخش بد می کند. از سوی دیگر، نزد سیاوخش و فریگیس، از افراسیاب و کینه ی او می گوید و دل آنها را نیز می آشوبد. افراسیاب به قصد دیدار سیاوخش و فریگیس، با لشکری به طرف سیاوخش گرد حرکت می کند.
سیاوخش به فریگیس می گوید؛ روزگار من در این سرزمین دیگر گشته است. شبی با وحشت از خواب بیدار می شود و خواب خود را برای فریگیس تعریف می کند؛ جایی بودم که یک سویم رودی بود تا بیکران پر آب، و دیگر سو کوهی از آتش. نیزه وران بسیار راه بر آب و رود بسته بودند و پیش رویم افراسیاب با لشکری انبوه، در آتش می دمید. فریگیس می گوید در اندیشه ی ما مباش، بر اسبی تند رو بنشین و از توران زمین بگریز. سیاوخش می گوید؛ زندگانی من بسر آمده. روزگار تلخی در پیش است. تو اینک آبستنی، اگر پسری به دنیا آوردی، او را کیخسرو بنام و تیمارش بدار که شهریار جهان می شود. به فرمان افراسیاب، سر مرا می برند و بی تابوت و گور و کفن می مانم. افراسیاب به خواهش پیران، به تو زینهار می دهد. از ایران لشکری می آید و رستم توران را زیر و زبر می کند. آنگاه ناموری از ایران می آید و تو را پنهانی با فرزند، از جیحون به ایران می برد. کیخسرو بر تخت می نشیند و و تا رستاخیز، جهان و زمین از کین من نیاساید. سخت دل باش که سالیان دراز، بی تخت و ناز خواهی زیست.
افراسیاب به سیاوخش گرد می رسد و به دنبال بهانه ای، جنگ در می گیرد و ایرانیان همراه سیاوخش بر خاک می افتند. سیاوخش زخمی می شود و "گروی زره" دست او را می بندد. افراسیاب فرمان می دهد تا سرش را در بیابان خشک از تن جدا کنند تا بر جای خونش گیاهی نروید. فریگیس میان به زنار می بندد و زاری کنان نزد پدر می آید که؛ چرا به فریب گرسیوز مرا خاکسار می کنی و چنین بر خود ستم روا می داری؟ افراسیاب فرمان می دهد فریگیس را به سیاهچالی بیاندازند. فریگیس موی می برد، روی می خراشد و افراسیاب و گرسیوز را نفرین می فرستد. افراسیاب فرمان می دهد او را کشان به کوی آورند و آنقدر چوبش بزنند تا تخم کین از او بریزد و از درخت سیاوخش شاخ و برگی نماند. خبر به پیران ویسه می رسد، بر اسب می نشیند و به درگاه افراسیاب می آید. گریان به افراسیاب می گوید دیو بر دلت چیره شده و روزگار ما و توران را تباه کردی. دست از فریگیس بدار که نه دشمن توست و نه آرزوی تاج و تخت تو را دارد. اگر از کودکی که در شکم دارد، بیم داری، او را به من بسپار. افراسیاب فریگیس را به پیران می سپارد و پیران او را به خانه می برد و به همسرش گلشهر می سپارد. فریگیس پس از چندی صاحب فرزند می شود. به سفارش افراسیاب، کودک را نزد شبانان به کوه می فرستند تا از مردم دور بماند. چون کیخسرو هفت ساله می شود، افراسیاب که از اندیشه ی کودک، خواب و آرام ندارد از پیران می خواهد تا کودک را برای آزمایش نزد او آورد. پیران در راه به کیخسرو سفارش می کند که به پرسش های افراسیاب، جز به دیوانگی پاسخ نگوید. کیخسرو چنین می کند و افراسیاب می پندارد که کودک دیوانه است. پیران، کیخسرو و فریگیس را با مال بسیار به شارستان سیاوخش گرد می فرستد.  
در ایران، شبی گودرز کشواد خواب می بیند که سروش خجسته از وجود کیخسرو در توران خبر می دهد، و این که طفل باید به ایران برسد. سروش می گوید یافتن و بازآوردن فرزند سیاوخش به ایران، تنها در توان گیو است. بامدادان، گودرز خواب خود را با فرزندش گیو در میان می گذارد. گیو ساز رفتن می کند و هفت سالی در توران جستجو می کند تا روزی که شاهزاده را سر چشمه ای می بیند. هر دو از بیشه تا شهر، نزد فریگیس می روند و او را نیز با خود همداستان می کنند. فریگیس گنجی از دینار و گوهر و سلاح پنهان داشته، می گشاید و زره ی سیاوخش را به گیو می دهد. پس شبرنگ، اسب سیاوخش را می یابند، زین بر بادپایان می نهند و هر سه راه ایران پیش می گیرند. پیران که خبر فرار آنان را می شنود، لشکر از پی گیو می فرستد. گیو به تنهایی می جنگد و تیغ در میان ترکان می نهد. تورانیان، خسته و هلاک، باز می گردند. پیران بر می آشوبد و هزار سوار بر می گزیند، شب و روز می تازد تا به گیو و کیخسرو و فریگیس می رسد. فریگیس که بر بلندی کوه، نگهبانی می کند، گیو را بیدار می کند. گیو چون رعد می غرد و پیران را از اسب به زیر می کشد و چون می خواهد سر از تنش جدا کند، کیخسرو مانع می شود که او به من و مادر مهربانی بسیار کرده است.
خبر نبرد به افراسیاب می رسد. شگفت زده و خشمگین، با سپاهی گران به راه می افتد. گیو و کیخسرو و فریگیس به جیحون می رسند. دریابان به آنها کشتی نمی دهد تا از آب بگذرند. گیو به کیخسرو می گوید اگر تو کیخسروی، از این آب جز نیکویی نبینی. اگر من و مادرت غرقه شویم، گران نیست. کیخسرو بر اسب سیاه می نشیند و بر آب می زند و همچون کشتی از رود می گذرد. از پس او فریگیس و گیو نیز از آب می گذرند. همین که افراسیاب با لشکر از راه می رسد، هر سه از رود گذشته اند. خبر به ایران می رسد. شهر را آذین می بندند و کاووس و نامداران به پیشباز کیخسرو، فریگیس و گیو می آیند ...
منیژه
چند تن از "ارمانیان" که بر سر مرز ایران و توران ساکن اند، نزد کیخسرو شکایت می برند که چراگاهشان که محل کشت و کار آنهاست، روزگاری ست مورد حمله ی گرازان بسیاری ست که از کشت و کار آنها چیزی بر جای نگذاشته اند. بیژن گیو داوطلب می شود تا گرازان را از بیشه براند. چون بیژن راه را نمی داند، کیخسرو از گرگین می خواهد تا او را همراهی کند. چون بیژن و گرگین به بیشه ی آرمان می رسند، بیژن از گرگین می خواهد تا او را در کشتن گرازان یاری کند اما گرگین سر باز می زند. بیژن تنها به بیشه می رود و سرانجام گرازان را از پای در می آورد. گرگین که از عدم همکاری و بدنامی، دل چرکین است، به بیژن می گوید از اینجا به دو روز راه، دشتی ست خرم، پر از باغ و آب روان که چون بهشت برین است. پریچهره گان بی شمار، گروهاگروه می آیند و افسرشان منیژه، دخت افراسیاب است که رویی چون آفتاب دارد و جهانی آشفته ی زلف و بالای اوست. به آنجا برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و به رسم هدیه نزد خسرو ببریم. گوهر پهلوانی در بیژن جوان می جوشد و با گرگین همراه می شود.
چون به دشت می رسند، بیژن کلاه بزم بر سر می گذارد و طوق می آویزد و قبای رومی بر تن می کند و با کمر نگین دار، بر پشت اسب می نشیند و نزدیک خیمه ی آن خوبرو، زیر سروبنی منتظر می ماند. منیژه، بیژن را می بیند و مهرش می جنبد. دایه را می فرستد که ببین آن جوان کیست، چگونه به اینجا آمده؟ چرا به جشن ما نمی آید که من تا کنون سروی چون او ندیده ام. دایه نزد بیژن می آید و از نام و نشان او می پرسد. می گوید نامم بیژن است، به اینجا آمدم تا مگر بخت یاری ام کند و چهره ی دخت افراسیاب را ببینم. اگر مرا به آن خوب چهر برسانی و دلش را بامن به مهر آوری، این تاج زر و گوشوار و کمر به تو بخشم. دایه نزد منیژه از بیژن بسیار می گوید و پیغام می آورد که منیژه گفت اگر به سرای من آیی آرزویت برآورده شود. بیژن به خیمه ی منیژه می رود، منیژه او را در بر می گیرد، پای بیژن به مشک و گلاب می شویند، خوان و خورش می آورند و خانه از بیگانه می پردازند. سه روز و سه شب در خواب و مستی اند تا هنگام رفتن بیژن می رسد. منیژه که به دیدار او آرزومند است، پرستنده را می گوید تا جام بیژن را با داروی بی هوشی بیامیزد. پس عماری آماده می کنند و بیژن خفته را در آن می گذارند و چون به شهر می رسند، خفته را شبانه در چادر می پوشانند و به کاخ می برند. چون بیژن در آغوش نگار سمنبر به هوش می آید، خود را در کاخ افراسیاب می بیند. به خود می پیچد که چگونه از این جایگه خلاصی یابم. منیژه او را تسلی می دهد که دل شاد دار و بیم به خود راه مده که گاه بزم است. پس به خوردن و نوشیدن می نشینند و روزها به شادی می گذرانند.
نگهبان کاخ به راز آگاه می شود. از بیم جان نزد افراسیاب می رود که دخترت جفتی از ایران برگزیده. افراسیاب از خشم می لرزد! به گرسیوز می گوید؛ به کاخ منیژه رو و هر کس که با اوست، کشان نزد من آور. سواران گرسیوز در را که بسته، می گشایند و خروشان وارد می شوند و مرد بیگانه را در بستر منیژه می یابند. بیژن به خود می پیچد که چگونه برهنه با گرسیوز بجنگم. خنجری که همیشه در موزه پنهان می کرده را به دست می گیرد، از جای می جهد که من بیژنم، پور کشوادگان. تو مرا می شناسی و می دانی بی جنگ تسلیم نمی شوم، و اگر خونم ریخته شود، ایرانیان چه بر سر توران خواهند آورد. گرسیوز با چرب زبانی، خنجر از بیژن می گیرد، او را برهنه و دست بسته، نزد افراسیاب می برد. بیژن می گوید در مرز ایران و توران، زیر سروی به خواب رفته که یک پری او را در خواب ربوده و به ایوان منیژه آورده است. در این کار نه من گناهکارم و نه منیژه. افراسیاب می گوید؛ به کردار مستان خواب می بافی. بیژن می گوید؛ اگر شاه میل دارد دلیری خود بیازماید، بند از من بگشاید و اسب و گرزی به من بدهد، که هزار ترک دلیر از چنگم رهایی نیابند. افراسیاب خشمگین فرمان می دهد؛ داری در گذر بر پای دارند و این بدکنش را همانجا بر دار کنند.
پیران ویسه که به دیدار افراسیاب می آید، در می یابد که شاه فرمان دار زدن بیژن را داده. به افراسیاب می گوید اگر بیژن را بر دار کنی، بهانه ی تازه ای به ایرانیان می دهی تا خاک ما را بکوبند. افراسیاب می گوید؛ نشنیدی بیژن و دخترم با من چه کرده اند؟ رویم در ایران و توران زرد شد، تمامی نام پوشیدگان من به رسوایی بیرون افتاده. اگر بیژن رهایی یابد، این ننگ و رسوایی تا مرگ، بر من بماند. پیران از او می خواهد که بیژن را به بند گران ببندد تا خود بمیرد. افراسیاب فرمان می دهد بیژن را به زنجیر ببندند و در چاهی آویزان کنند و سر چاه را با سنگی بزرگ بپوشانند. پس می گوید تاج و تخت و ندیمگان منیژه را پراکنده کنند و او را برهنه سر چاه بیژن رها کنند تا پرستار بیژن باشد. منیژه یک روز و شب زاری کنان گرد چاه بیژن می گردد تا روزنی به چاه بسازد. از آن پس هر روز خوردنی فراهم می کند تا شب از سوراخ، به بیژن برساند.
گرگین یک هفته در انتظار بیژن می ماند، همه جای بیشه را جستجو می کند و اسب بیژن را لگام گسیخته و رنجور، در گوشه ای می یابد. اسب را به کمند می گیرد و با دلی پریشان، سوی ایران به راه می افتد. همین که گیو در می یابد که فرزندش ناپدید شده، نزد گرگین می آید، جامه ی پهلوی می درد و موی سر و ریش می کند. گرگین می گوید چون گرازان به خاک افتادند، گوری دیدیم گلگون که پایی چون سیمرغ، سمی از پولاد و گردنی چون شیر داشت. بیژن کمند انداخت و گور را به بند کشید. گور از جای کنده شد و کمند و کمندانداز را با خود کشید و برد. گیو گرگین را باور نمی کند، نزد شاه می آید. کیخسرو او را دلداری می دهد، گرگین را می خواند و از حال و روز بیژن می پرسد، لاف گرگین را باور نمی کند و خشمگین فرمان می دهد او را به سیاهچال اندازند. به گیو می گوید؛ اگر از بیژن نشان نیافتی، بمان تا ماه فروردین، آنگاه جام گیتی نمای بخواهم و بیژن را هر جای جهان باشد، بیابم. گیو سواران به هر سو می فرستند و اثری از بیژن نمی یابند. پس نوروز نزد خسرو می آید. شاه جام به کف می گیرد و در هفت کشور می نگرد و بیژن را بسته در چاهی می بیند که منیژه دخت افراسیاب، پاسبان اوست. به گیو می گوید؛ نزد رستم برو و نامه ی مرا به او بده. رستم چون داستان می شنود، می خروشد و با ص سوار زاولی به خدمت خسرو می رسد. پس صد شتر بار و صد استر درم و هزار سپاهی گردنکش بر می گزیند و همراه هفت نامدار پهلوان، به کردار بازرگانان بی نام و نشان به توران می روند.
خبر به منیژه می رسد، خود را به شهر می رساند و به دیدار بازرگان ناشناس می شتابد و از احوال بیژن می گوید. رستم بانگ می زند که دور شو، نه خسرو می شناسم و نه گیو و نه گودرز. تو را چه می شود که بازار من بر هم ریختی؟ پس می گوید خوردنی بیآوردند و از روزگارش منیژه می پرسد. چون رستم از داستان بیژن و منیژه باخبر می شود، به آشپز می گوید تا از هر خورش چیزی به منیژه بدهد، نوشته ای درون نان و انگشتری خود را در میان مرغی بریان می گذارد و به منیژه می دهد. چون بیژن نامه و انگشتری را می بیند، به منیژه که این گوهر فروش، از بهر آزادی من از ایران آمده. روز بعد، منیژه خود را به رستم می رساند. تهمتن می گوید؛ فردا شب آتشی بلند بر سر چاه بیفروز. روز بعد، پس از غروب، رستم و دلاوران ایرانی بر سر چاه می رسند. رستم سنگ از سر چاه می کند و به بیشه ی چین می اندازد، کمند می اندازند و بیژن را برهنه سر، با موی و ناخن دراز، لاغر و زرد، پای بسته به زنجیر، از چاه بیرون می کشند. همگی سلیح رزم می پوشند، بار و بنه را به اشکش می سپارند تا همراه منیژه به راه ایران بروند و هفت گرد با تیغ های کشیده، به رزم شبانه ی افراسیاب می تازند. افراسیاب می گریزد و رستم همراه دلاوران و بیژن و منیژه، به ایران باز می گردند.
کیخسرو شاد می شود، مجلس می آرایند و به بزم می نشینند و شاه، نامداران را هدیه های درخور می دهد، بیژن را می خواند و صد جامه دیبای رومی و پرستنده و فرش و دینار به بیژن می دهد و می گوید؛ این هدایا نزد منیژه ببر و خدمت او کن. او را مرنجان و سخن سرد با او مگوی که در روزگار سختی، تاج و تخت و خان و مان را گذاشت و در تیمار تو کوشید و امروز زندگی از او داری.
نتیجه
اینان نمونه های بارز و مشهور زنان در شاهنامه اند. زنان بسیار دیگری هستند که کم و بیش در روند داستان ها نقشی دارند، گاه تاثیرگذارند، گاه برای مدتی کوتاه بر تخت شاهی می نشینند و ... اما آنچنان که نمونه های نام برده شده در بخش یک، نقش چندانی در روند داستان ندارند. گاه لمحه ای، لحظه ای یا گوشه ای در واقعه ای ظاهر می شوند و باز، ناپدید می گردند؛ برخی تنها یک نام اند؛ سمن ناز/ ماه آفرید / سوسن رامشگر/ بانو گشسب/ ناهید / همای چهرزاد / روشنک و دلارا / قیدافه / نوشه، مالکه / شنبلید / آرزو / آزاده / سپینود / گردیه / مریم / شیرین / پوراندخت / آزرمیدخت و ....
و برخی حتی نامی هم ندارند؛ مادر زال/ مادر برزو/ دختر کید هندی / زنان رزمنده ی شهر هروم / گلناز / دختر هفتواد / دختر اردوان / کنیز نگهبان شاهپور/ دختر مهرک نوشزاد / چهار دختر مرد آسیابان / زن مرد دهقان / زن تاجدار / دختر خاقان / مادر گو طلحند / همسر بهرام / دختر خاقان / مادر کسری / همسر نوشیروان / زن جادوگر و...
1- روشن نیست در کجا، کی و چگونه به دنیا آمده اند و کجا یه مرگ می رسند (بجز مرگ سوداوه در زشت نامی، و مرگ سوگمندانه ی جریره، تنها مورد خودکشی در شاهنامه)، همه در جایی از داستان، از پس پرده ی گمنامی و بی نامی بر می آیند، روزگاری کوتاه چون "خورشید" می درخشند، و سپس آرام آرام محو می شوند؛ برخلاف مردان نام آور حماسه، زنان نه تولد و مرگ روشنی دارند، و نه سرنوشتشان تا به آخر دنبال می شود.
نامداری ایرانی (شاه، شاهزاده، پهلوان) از حضور زن در پس پرده ی شاهی یا امیری باخبر می شود، دیده و نادیده دل به او می سپارد، یا دل ناسپرده با شنیدن آوازه ی زن، او را از پدر "طلب" می کند (جریره، فریگیس، سوداوه و...)، یا زن به اختیار خود، مردش را بر می گزیند، و دیده و نادیده، دل به او می بازد (رودابه، تهمینه، منیژه، کتایون، و...). برخی نظیر مادر سیاوش، با وجودی که مادر نامداری ایرانی ست، خود بی نام است. از آنجا که حماسه پهنه ی رزم و قهرمانی ست، پس میدان عمل مردان است. حتی اسب مرد / پهلوان صاحب نام است و گاه، هویت و شخصیتی بالاتر از همسرش دارد.
2- تمامی زنان نامدار حماسه به محدوده ی غیرایرانی، (انیرانی، اهریمنی) تعلق دارند. گویی "نطفه"هایی پاک در محاصره ی "ناپاکی"؛ گرفتار در چنگ اهریمن اند که توسط پهلوان / شاه ایرانی (اهورایی) نجات می یابند و تطهیر می شوند. نشانه ی پذیرفته شدن این تطهیر نیز، فرزند پسری ست که برای ناجی خود به دنیا می آورند؛ نوعی سپاس از نجات دهنده! فرزند قهرمان که خصال نیکو را از پدر به ارث برده، گاه پس از رسیدن به پهلوانی، علیه قبیله ی مادر می ستیزد؛ سهراب علیه افراسیاب، سیاوش بر ضد گرسیوز، کیخسرو علیه افراسیاب، اسفندیار بر ضد روم، اردشیر علیه اردوان...!
در قصه های و افسانه ها نیز، پهلوان / شاهزاده گانی هستند که از سرزمین یا قبیله ی دشمن همسر می گزینند، یا زنان زیبارویی را که در چنگ اهریمنی (دیوی) گرفتار اند، نجات می دهند و به رستگاری می رسانند. (زیبارویی نشانه ای ست از زیباسیرتی و شایستگی زن. خواهیم دید که زشتی، صفت عجوزگان و جادوان است). اغلب زنان حماسه با عشقی پر آوازه قدم به داستان می گذارند و پس از وصال، تمامی عشقشان نصیب فرزند قهرمان / پسر می گردد؛ در مراقبت او می کوشند، در سوگ او زاری می کنند و گریبان چاک می دهند، و از آنجا که در سرزمین اهورایی (ایران) و در همسری نامدار ایرانی، دیگر بهانه ای برای عصیان و طغیان نیست، گاه حتی نامشان در موقعیت تازه تغییر می کند(دختران "سرو" شاه یمن، کتایون قیصر که نامش "ناهید" است)، و فرمانبردار و سرسپرده، در سایه ی مرد خود می مانند تا از صحنه ی داستان محو شوند.
3- تمامی زنان حماسه، زیباروی و نیکو خصال اند، دارای شجاعت و گستاخی مردانه و توان عبور از مرزهای اخلاق ایرانی، عصیانگر علیه بایدها و نبایدهای سنت قبیله، و مبارز برای رسیدن به میل و خواسته ی خویش اند؛ میل و خواسته ای که در چهارچوب فرهنگ و اخلاق ایرانی متناسب با شخصیت زن شمرده نمی شود اما از ویژگی های پسندیده ی زنان نامدار حماسه است. خویشکاری این زنان، ابتدا در "عشق" به نامدار (مرد / شاه / پهلوان) ایرانی ست که با "شهامت" و "گستاخی" برای به دست آوردنش به سنت و "دوده"ی خویش پشت می کنند، و سپس از لحظه ی وصال / همسری، از "کنش" پیشین خود تهی می شوند و خویشکاری شان به "باروری" و "زایش" تبدیل می گردد. همین که از جهان غیر ایرانی / انیرانی به جهان ایرانی می کوچند، مطیع و فرمانبردار می شوند و تن به واقعه می سپارند. به سخن دیگر تا زمانی که "از ما" نیستند، لبالب از عصیان و طغیان، و صاحب اراده و مبارز اند. و چون "از ما" می شوند، در "ما" مستحیل می گردند!
در مورد زنان نامدار حماسه که "ایرانی" اند، همینقدر می دانیم که همسری داشته اند، و خویشکاری شان در "زایش" و "پرورش" فرزند، مشابه دیگر زنان حماسه است؛ فرانک همسر آبتین، آبستن فریدون است و همه ی حضورش در حماسه، زاییدن و پروریدن فرزند، و دور نگه داشتن بلا (ضحاک) از جان اوست. "ماه آفرید"، "کنیزک"ی ست در اندرون ایرج که فرزندی در شکم دارد، و شاید به این دلیل که فرزندش دختر است، "بی نام" و در سایه ی فریدون می ماند و می بالد تا به همسری "پشنگ"، سرداری از پشت جمشید، درآید و "منوچهر" را بزاید که انتقام گیرنده ی مرگ نیای خود، ایرج از عموهای مادر است!
در جستجوی علت این پدیده ها، و برای یافتن پاسخی به این ابهامات، نیازمند مروری بر تاریخ فرهنگ، اسطوره و آیین اقوام ایرانی هستیم تا مگر در رسیدن به سرچشمه های باورهای آیینی، سنتی و اجتماعی گذشته مان، به برخی از این نمادها و نشانه ها برسیم. می دانیم که در ابتدای تاریخ، باشندگان این سرزمین از اختلاط دو گروه از مردم شکل گرفته اند؛ اقوام بومی که هزاران سال در نقاط مختلف نجد ایران ساکن بوده اند و هر کدام تمدن و فرهنگی داشته اند که گاه نظیر عیلامی ها و مادها، بخش بزرگی از این سرزمین را در اختیار داشته اند. این تمدن ها و فرهنگ های بومی، در داد و ستد و جنگ و گریز پیوسته با یکدیگر، و با فرهنگ ها و تمدن های همسایه در ماورای جیحون و آمو دریا در شمال، ماورای سند در شرق، و بین النهرین در غرب، در ارتباط بوده اند. تا زمانی که مهاجران آریایی (در هزاره ی دوم و اول پیش از میلاد) از شمال و شمال شرقی به نجد ایران سرازیر شده اند. مهاجرین نیز طی سالیان دراز داد و ستد و جنگ و گریز با ساکنان بومی، کم کم در بخشی از این منطقه ساکن شده اند. حاصل ارتباط، هم نشینی و همسایگی، تبادل فرهنگ است. باورها و آیین ها و اسطوره های این اقوام، چه بومی و چه مهاجر، همان گونه که با فرهنگ ها و تمدن های بزرگ همسایه نظیر بابل و کلده و آشور و... در طی قرون دراز داد و ستد و جنگ و صلح، با هم آمیخته اند و درهم شده اند. از همین رو چندان روشن نیست که سرچشمه ی نمادهای اسطوره ای و باورهای آیینی که به دوران ما رسیده، به کدام گروه و قوم گذشته تعلق داشته، و در این رفت و آمدهای فرهنگی چه دگرگونی هایی پذیرفته است. همسانی ها و شباهت ها اما بسیار اند؛ به گستردگی تمدن های منطقه از غرب تا شرق. آنچه در این زمینه می دانیم، نتیجه ی گمانه زنی های پژوهشگران یکی دو سده ی اخیر است. با این همه کمتر نظری از این گمانه زنی ها به یقین کامل راه می برد. همینقدر می دانیم که ساختار اساطیری ما مجموعه ای ست از نمادها و نشانه هایی که از تاثیر و تاثر باورهای مردمان این بخش وسیع از آسیای جنوب غربی برآمده، و در طول زمان از صافی فرهنگ های اقوام مختلف گذشته و پیوسته دگرگون شده است. از جمله ی باورهای آیینی و اسطوره ای که بیشترین تاثیر را بر فرهنگ اقوام ایرانی داشته است، عمدتن از "زروانیسم" (باور به زمان)، مزدائیسم (مزداپرستی)، میترائیسم (آیین مهر)، و سپس کیش زرتشت تا مزدک و مانی نام برده اند. این که ساختار هرکدام از این باورها و آیین ها تا کجا به عقب باز می گردد، هدف ما نیست و مشمول محتوای این رساله نمی شود.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 22, 2025 03:40
No comments have been added yet.