دو یاور دیر و دور
بجز دوستان و اشنایان بجای مانده در آن جزیره، با یا بی کرونا، در ماه های گذشته دو تن از عزیزانم را که ساکن لندن بودند، بی کرونا از دست دادم. از آنجا که با خود عهد کرده ام که هرگز پس از مرگ، در رثای یک عزیز چیزی نگویم یا ننویسم، این بار هم دل و دستم به نوشتن نمی رفت، به ویژه که در زنده بودن این دو هیچ کلامی در باره شان ننوشته بودم. این خاطرات اما باید نوشته می شدند تا از ورود به داستان و رمان برکنار بمانند.
دکتر محمود کیانوش، که نویسنده، شاعر و مترجم بود، در هیچ یک از آثارش، مرا به نوشتن تحریک نمی کرد. همین طور دکتر اسماعیل خویی که شاعر و نویسنده بود. علتش البته این بود که درباره ی شعر، آنچه من می دانم، همه می دانند، و نیازی به گفتن نیست که دانسته هایم در این زمینه، بسیار اندک اند. یک بار هم که اسماعیل خویی غیر مستقیم نزد دوستی مشترک شکوه کرده بود که فلانی هرگز در مورد من و شعرم چیزی ننوشته، به راوی گفتم غیر از آن که در مورد شعر، چیزی برای گفتن ندارم، متاسفانه فارسی زبانان زیادی خویی شاعر را نمی شناسند، و نوشتن در مورد او و شعرش به فارسی، چندان مقدار ارزشی به خویی نمی بخشد. کتاب دکتر احمد کریمی حکاک در مورد خویی به زبان انگلیسی به راستی کامل است، و دکتر حکاک در این زمینه کارشناس است. و هم او سبب شهرت خویی در فرهنگ ها و زبان های دیگر شد تا جوایزی نصیبش شود. من اگرچه از اشعار خویی بسیار خوشم می آید، و او را، پس از شاملو، نماینده ی شعر معاصر فارسی می دانم، متاسفانه بضاعتم در شعر، به آنجا نمی رسد که بنویسم. بخیالم اگر ده جلد کتاب قطور به فارسی در مورد خویی و شعرش بنویسم؛ به اندازه ی همان کتاب لاغر دکتر حکاک، اثر ندارد.
با دکتر کیانوش در زمانه ای تنگ، و اتفاقی در دفتر مجله ی نگین آشنا شدم. کیانوش پیش از آن در اوایل دهه ی سی مجله ی صدف را رهبری کرده بود، و آنجا بهرام صادقی و تقی مدرسی را به خوانندگان شناسانده بود، بعد هم در مجله ی سخن دکتر خانلری و این آخری در مجله ی نگین محمود عنایت همه کاره بود. به اثار قلمی جوانان اعتبار مضاعف می داد، نوشته های مرا، از جمله در مورد سهراب شهید ثالث و فیلم دومش "طبیعت بیجان"، همیشه در صفحات اول مجله چاپ می کرد. اگرچه خود می پنداشت در سنین بالا هم حرفی برای گفتن دارد، و در سال های اخیر، پشت سر هم کتاب تولید می کرد، اعتبار دادنش به کار جوانان از محسنات بی نظیرش بود. با دکتر اسماعیل خویی در موسسه ی تحقیقات اجتماعی که استاد هرازگاهی ان روزگاران ما، دکتر احسان نراقی راه انداخته بود، آشنا شدم. می گویم "هرازگاهی" چون نراقی یک هفته به کلاس می آمد و سه هفته غایب بود. دکتر صدیقی رییس دپارتمان جامعه شناسی هم از دستش کلافه بود، به ویژه که نیامدنش به دلیل درگیری در سیاست روز بود. اسماعیل تازه از زندان، با وساطت دکتر نراقی آزاد شده بود و در برنامه ی تله ویزیونی "انچه خود داشت" به سرپرستی نراقی مصاحبه هم کرد. خیلی ها به او ایراد می گرفتند که در موسسه ی نراقی پادو شده است. آن وقت ها اسماعیل از لندن با دکترای فلسفه بازگشته بود و طرفدار چریک های فدایی بود. با سعید سلطانپور هم تازه اشنا شده بود و ابتدای دوستی شان بود. زنده یاد سعید هم به او در مورد همکاری با احسان نراقی ایراد می گرفت. اسماعیل می گفت دکتر نراقی مرا از اعدام نجات داده. نراقی به درباریان قول داده بود که روشنفکران مخالف خوان را گرد خود جمع کند اما جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی از کمند او گریختند و جز چند تک نگاری، با سرمایه ی موسسه و به دلخواه خود، کاری برای نراقی و آن موسسه ی کذا نکردند.
این اواخر، پیش از آن که پسرش خودکشی کند، اسماعیل با شاعره ی جوانی زندگی می کرد. چپول های خلقی مقیم خارج به او ایراد می گرفتند. اسماعیل به یک یکشان پاسخ می داد. گفتم با پاسخ به این خرده دجالان آنها را بزرگ می کنی. از قول نادر نادرپور گفت که؛ "خب، من لرم، بشم بر میخوره". اگرچه نارسایی قلبی داشت و این اواخر کمی هم می لنگید، اما پس از خودکشی پسرش، که قرار بود هفته ای بعد به یک خانه اسباب کشی کنند، پاک از دست رفته بود. به زحمت زندگی می کرد. خویی در سال های غربت، برخلاف بسیاری شاعران دیگر، پر کار بود و چندین مجموعه از کارهایش را به چاپ رسانید، مضافن آن که برخی از آثارش به زبان های خارجی متعددی ترجمه شد و چند جایزه ی بزرگ ادبی نصیب او کرد.
کیانوش که به نویسنده ی داستان های کودکان شهرت داشت، خود از این عنوان دل خوشی نداشت. پیش از انقلاب بهمن، به انگلستان رفت و بعد هم، همانجا ماندنی شد. روزگاری که مقیم هند بودم با خانمی انگلیسی آشنا شدم که در واقع باغبان بود. وقتی "جیل بربری" دریافت که زاده ی کدام مرز و بومم، پرسید دکتر محمود کیانوش را می شناسم؟ و چون جواب مثبت دادم، گفت که در لندن همسایه ی کیانوش و همسرش پری خانم است. این شد که در سال های غربت دوباره به محمود کیانوش وصل شدم، و پس از کوچ به اروپا، یکی دو باری هم در لندن در خدمتشان بودم. مدت ها بود خودش و خانمش بیمار بودند، پری خانم مترجم بود، و یک مجموعه ی قصه هم منتشر کرده بود، این آخری به زحمت پشت تلفن صحبت می کرد، تا این که در راه بیمارستان و خانه، چند ماه پیش از شوهرش درگذشت. و پس از آن کیانوش به بیمارستان منتقل شد. کیانوش گرچه خراسانی و زاده ی مشهد بود، با هیچ خراسانی دیگری امثال شاملو، عماد خراسانی، اخوان ثالث، خویی، شفیعی کدکنی و دیگر خراسانی هایی که بر وزن ادبیات و شعر فارسی بسیار افزوده بودند، چندان نمی جوشید. برخلاف زندگی از هم پاشیده ی اسماعیل خویی، کیانوش و همسرش دو فرزند داشتند که هر دو در سال های غربت والدین، ازدواج کردند. اسماعیل که پس از خروج از ایران از همسر ایتالیایی اش جدا شده بود، با دختر ابوالحسن صبا ازدواج کرد و از او هم جدا شد، و دیگر ازدواج رسمی نکرد. گهگاهی آن یکی دخترش را که مقیم خارج بود، می دید. دختر دیگرش در ایران ماندنی شد. اگرچه شعر خویی در روالی دیگر جدای از شعر روایی اخوان بود، ولی اسماعیل به این همشهری خراسانی اش ارادتی خاص داشت. او را استاد خطاب می کرد. در اوایل دهه ی هشتاد، اخوان ثالث را به خارج از ایران دعوت کردند، و او به این تنها سفر فرنگش آری گفت. در لندن هم با هم پالگی های سابقش؛ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی می چرخید. هنگام بازگشت، در ابتدای رهبری "عظما" بود که گویا پیش از آن در مشهد، ارادتی خاص به اخوان ثالث داشته بوده است. اخوان طی نامه ای سرگشاده از "عظما" خواست تا خویی و امثال او را ببخشد و اجازه دهد به ایران بازگردند. اسماعیل از این عمل استادش سخت ناراحت شد. وقتی در یک سفر کوتاه به لندن، دیدمش، تیرش می زدی خونش در نمی آمد. گفتم خب، بنویس که اخوان از خودش دراورده و تو چنین خواسته ای نداشته ای. گفت به او بر می خورد. میل نداشت اخوان را از خود برنجاند. اما بالاخره یادداشتی در این مورد نوشت که؛ اگرچه برای استادم احترام زیادی قایلم، و قصد ندارم او را برنجانم اما من با خود عهد کرده ام تا این دایناسورهای ماقبل تاریخ (لقبی که به آخوندها داده بود) در کشورم هستند، به آن سرزمین بازنگردم. من نه خطایی کرده ام که مستحق عفو باشم و نه دستگاه آخوندی در مقامی ست که مرا ببخشاید، اگر جای بخششی هست، این منم که باید دایناسورها را بخاطر اشغال و ویرانی سرزمینم عفو کنم. آنچه استادم گفته، نظر شخصی اوست.
شعر دکتر اسماعیل خویی محکم و پر از بداعت است. اسماعیل، در زبان فارسی بدعت های بسیاری گذاشته؛ یک بار هم در همان اوایل اشنایی، وقتی در موسسه ی نراقی کار می کرد، به او گفتم جای تو در فرهنگستان فارسی ست. با زنده یاد سعید سلطانپور خیلی عیاق بود، هر دو چریک فدایی بودند و پس از انشعاب هم هر دو به اقلیت پیوستند. بعداز اعدام سلطانپور، دو هفته ای از همه کناره گرفت و با کسی دمخور نبود، سپس پنهان شد و مخفی از ایران گریخت، ابتدا به ایتالیا رفت، و از سال شصت و سه ساکن لندن شد. سعید سلطانپور در دانشگاه، هم دوره ی ما بود، البته او در هنرهای زیبا رشته تیاتر می خواند. اسماعیل بسیار سعی کرد مرا با سعید آشتی دهد، اما من از زنده یاد سلطانپور دل خوشی نداشتم. همیشه می پنداشتم سعید سلطانپور، متظاهر است، هم در بیان عقیده، هم در رفتار، هم در شعر و هم در تیاتر. دکتر استوکمان ایبسن را به گمانم به عنوان تز دانشکده کار کرد. شب اجرای "اموزگاران" از محسن یلفانی هم، او و نویسنده ی نمایش نامه را دستگیر کردند. بعداز انقلاب هم چند تیاتر خیابانی گذاشت، و از جمله آخرین کارش "عباس اقا، کارگر ایران ناسیونال" که خیلی رو بود. به گمانم همان اجرا هم سبب شد که شب عروسی اش اساتید امنیتی نظام، حجاریان و دار و دسته (بخوان اصلاح طلبان بعدی نظیر تاجزاده) دستگیرش کردند، و دیگر آزاد نشد. خویی ابتدا یکی دوهفته از همه رو می گرفت، سپس مخفی شد و پنهان از وطن گریخت. (این یادداشت بهانه ای شد تا در چهلمین سالگرد اعدام زنده یاد سلطانپور، یادی هم از او بشود).
برخلاف خویی، محمود کیانوش اصلن اهل سیاست نبود، یعنی کاری به این کارها نداشت. هربار هم که حرف از سیاست به میان می آمد، می گفت؛ ولش کن، ارزشی ندارد.
یاد هر دوشان گرامی باد که از چراغ های نورانی زندگی این سال های من بودند. از این پس، از لندن سه چهار تلفن در سال، کمتر دارم.
https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/author/show...
دکتر محمود کیانوش، که نویسنده، شاعر و مترجم بود، در هیچ یک از آثارش، مرا به نوشتن تحریک نمی کرد. همین طور دکتر اسماعیل خویی که شاعر و نویسنده بود. علتش البته این بود که درباره ی شعر، آنچه من می دانم، همه می دانند، و نیازی به گفتن نیست که دانسته هایم در این زمینه، بسیار اندک اند. یک بار هم که اسماعیل خویی غیر مستقیم نزد دوستی مشترک شکوه کرده بود که فلانی هرگز در مورد من و شعرم چیزی ننوشته، به راوی گفتم غیر از آن که در مورد شعر، چیزی برای گفتن ندارم، متاسفانه فارسی زبانان زیادی خویی شاعر را نمی شناسند، و نوشتن در مورد او و شعرش به فارسی، چندان مقدار ارزشی به خویی نمی بخشد. کتاب دکتر احمد کریمی حکاک در مورد خویی به زبان انگلیسی به راستی کامل است، و دکتر حکاک در این زمینه کارشناس است. و هم او سبب شهرت خویی در فرهنگ ها و زبان های دیگر شد تا جوایزی نصیبش شود. من اگرچه از اشعار خویی بسیار خوشم می آید، و او را، پس از شاملو، نماینده ی شعر معاصر فارسی می دانم، متاسفانه بضاعتم در شعر، به آنجا نمی رسد که بنویسم. بخیالم اگر ده جلد کتاب قطور به فارسی در مورد خویی و شعرش بنویسم؛ به اندازه ی همان کتاب لاغر دکتر حکاک، اثر ندارد.
با دکتر کیانوش در زمانه ای تنگ، و اتفاقی در دفتر مجله ی نگین آشنا شدم. کیانوش پیش از آن در اوایل دهه ی سی مجله ی صدف را رهبری کرده بود، و آنجا بهرام صادقی و تقی مدرسی را به خوانندگان شناسانده بود، بعد هم در مجله ی سخن دکتر خانلری و این آخری در مجله ی نگین محمود عنایت همه کاره بود. به اثار قلمی جوانان اعتبار مضاعف می داد، نوشته های مرا، از جمله در مورد سهراب شهید ثالث و فیلم دومش "طبیعت بیجان"، همیشه در صفحات اول مجله چاپ می کرد. اگرچه خود می پنداشت در سنین بالا هم حرفی برای گفتن دارد، و در سال های اخیر، پشت سر هم کتاب تولید می کرد، اعتبار دادنش به کار جوانان از محسنات بی نظیرش بود. با دکتر اسماعیل خویی در موسسه ی تحقیقات اجتماعی که استاد هرازگاهی ان روزگاران ما، دکتر احسان نراقی راه انداخته بود، آشنا شدم. می گویم "هرازگاهی" چون نراقی یک هفته به کلاس می آمد و سه هفته غایب بود. دکتر صدیقی رییس دپارتمان جامعه شناسی هم از دستش کلافه بود، به ویژه که نیامدنش به دلیل درگیری در سیاست روز بود. اسماعیل تازه از زندان، با وساطت دکتر نراقی آزاد شده بود و در برنامه ی تله ویزیونی "انچه خود داشت" به سرپرستی نراقی مصاحبه هم کرد. خیلی ها به او ایراد می گرفتند که در موسسه ی نراقی پادو شده است. آن وقت ها اسماعیل از لندن با دکترای فلسفه بازگشته بود و طرفدار چریک های فدایی بود. با سعید سلطانپور هم تازه اشنا شده بود و ابتدای دوستی شان بود. زنده یاد سعید هم به او در مورد همکاری با احسان نراقی ایراد می گرفت. اسماعیل می گفت دکتر نراقی مرا از اعدام نجات داده. نراقی به درباریان قول داده بود که روشنفکران مخالف خوان را گرد خود جمع کند اما جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی از کمند او گریختند و جز چند تک نگاری، با سرمایه ی موسسه و به دلخواه خود، کاری برای نراقی و آن موسسه ی کذا نکردند.
این اواخر، پیش از آن که پسرش خودکشی کند، اسماعیل با شاعره ی جوانی زندگی می کرد. چپول های خلقی مقیم خارج به او ایراد می گرفتند. اسماعیل به یک یکشان پاسخ می داد. گفتم با پاسخ به این خرده دجالان آنها را بزرگ می کنی. از قول نادر نادرپور گفت که؛ "خب، من لرم، بشم بر میخوره". اگرچه نارسایی قلبی داشت و این اواخر کمی هم می لنگید، اما پس از خودکشی پسرش، که قرار بود هفته ای بعد به یک خانه اسباب کشی کنند، پاک از دست رفته بود. به زحمت زندگی می کرد. خویی در سال های غربت، برخلاف بسیاری شاعران دیگر، پر کار بود و چندین مجموعه از کارهایش را به چاپ رسانید، مضافن آن که برخی از آثارش به زبان های خارجی متعددی ترجمه شد و چند جایزه ی بزرگ ادبی نصیب او کرد.
کیانوش که به نویسنده ی داستان های کودکان شهرت داشت، خود از این عنوان دل خوشی نداشت. پیش از انقلاب بهمن، به انگلستان رفت و بعد هم، همانجا ماندنی شد. روزگاری که مقیم هند بودم با خانمی انگلیسی آشنا شدم که در واقع باغبان بود. وقتی "جیل بربری" دریافت که زاده ی کدام مرز و بومم، پرسید دکتر محمود کیانوش را می شناسم؟ و چون جواب مثبت دادم، گفت که در لندن همسایه ی کیانوش و همسرش پری خانم است. این شد که در سال های غربت دوباره به محمود کیانوش وصل شدم، و پس از کوچ به اروپا، یکی دو باری هم در لندن در خدمتشان بودم. مدت ها بود خودش و خانمش بیمار بودند، پری خانم مترجم بود، و یک مجموعه ی قصه هم منتشر کرده بود، این آخری به زحمت پشت تلفن صحبت می کرد، تا این که در راه بیمارستان و خانه، چند ماه پیش از شوهرش درگذشت. و پس از آن کیانوش به بیمارستان منتقل شد. کیانوش گرچه خراسانی و زاده ی مشهد بود، با هیچ خراسانی دیگری امثال شاملو، عماد خراسانی، اخوان ثالث، خویی، شفیعی کدکنی و دیگر خراسانی هایی که بر وزن ادبیات و شعر فارسی بسیار افزوده بودند، چندان نمی جوشید. برخلاف زندگی از هم پاشیده ی اسماعیل خویی، کیانوش و همسرش دو فرزند داشتند که هر دو در سال های غربت والدین، ازدواج کردند. اسماعیل که پس از خروج از ایران از همسر ایتالیایی اش جدا شده بود، با دختر ابوالحسن صبا ازدواج کرد و از او هم جدا شد، و دیگر ازدواج رسمی نکرد. گهگاهی آن یکی دخترش را که مقیم خارج بود، می دید. دختر دیگرش در ایران ماندنی شد. اگرچه شعر خویی در روالی دیگر جدای از شعر روایی اخوان بود، ولی اسماعیل به این همشهری خراسانی اش ارادتی خاص داشت. او را استاد خطاب می کرد. در اوایل دهه ی هشتاد، اخوان ثالث را به خارج از ایران دعوت کردند، و او به این تنها سفر فرنگش آری گفت. در لندن هم با هم پالگی های سابقش؛ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی می چرخید. هنگام بازگشت، در ابتدای رهبری "عظما" بود که گویا پیش از آن در مشهد، ارادتی خاص به اخوان ثالث داشته بوده است. اخوان طی نامه ای سرگشاده از "عظما" خواست تا خویی و امثال او را ببخشد و اجازه دهد به ایران بازگردند. اسماعیل از این عمل استادش سخت ناراحت شد. وقتی در یک سفر کوتاه به لندن، دیدمش، تیرش می زدی خونش در نمی آمد. گفتم خب، بنویس که اخوان از خودش دراورده و تو چنین خواسته ای نداشته ای. گفت به او بر می خورد. میل نداشت اخوان را از خود برنجاند. اما بالاخره یادداشتی در این مورد نوشت که؛ اگرچه برای استادم احترام زیادی قایلم، و قصد ندارم او را برنجانم اما من با خود عهد کرده ام تا این دایناسورهای ماقبل تاریخ (لقبی که به آخوندها داده بود) در کشورم هستند، به آن سرزمین بازنگردم. من نه خطایی کرده ام که مستحق عفو باشم و نه دستگاه آخوندی در مقامی ست که مرا ببخشاید، اگر جای بخششی هست، این منم که باید دایناسورها را بخاطر اشغال و ویرانی سرزمینم عفو کنم. آنچه استادم گفته، نظر شخصی اوست.
شعر دکتر اسماعیل خویی محکم و پر از بداعت است. اسماعیل، در زبان فارسی بدعت های بسیاری گذاشته؛ یک بار هم در همان اوایل اشنایی، وقتی در موسسه ی نراقی کار می کرد، به او گفتم جای تو در فرهنگستان فارسی ست. با زنده یاد سعید سلطانپور خیلی عیاق بود، هر دو چریک فدایی بودند و پس از انشعاب هم هر دو به اقلیت پیوستند. بعداز اعدام سلطانپور، دو هفته ای از همه کناره گرفت و با کسی دمخور نبود، سپس پنهان شد و مخفی از ایران گریخت، ابتدا به ایتالیا رفت، و از سال شصت و سه ساکن لندن شد. سعید سلطانپور در دانشگاه، هم دوره ی ما بود، البته او در هنرهای زیبا رشته تیاتر می خواند. اسماعیل بسیار سعی کرد مرا با سعید آشتی دهد، اما من از زنده یاد سلطانپور دل خوشی نداشتم. همیشه می پنداشتم سعید سلطانپور، متظاهر است، هم در بیان عقیده، هم در رفتار، هم در شعر و هم در تیاتر. دکتر استوکمان ایبسن را به گمانم به عنوان تز دانشکده کار کرد. شب اجرای "اموزگاران" از محسن یلفانی هم، او و نویسنده ی نمایش نامه را دستگیر کردند. بعداز انقلاب هم چند تیاتر خیابانی گذاشت، و از جمله آخرین کارش "عباس اقا، کارگر ایران ناسیونال" که خیلی رو بود. به گمانم همان اجرا هم سبب شد که شب عروسی اش اساتید امنیتی نظام، حجاریان و دار و دسته (بخوان اصلاح طلبان بعدی نظیر تاجزاده) دستگیرش کردند، و دیگر آزاد نشد. خویی ابتدا یکی دوهفته از همه رو می گرفت، سپس مخفی شد و پنهان از وطن گریخت. (این یادداشت بهانه ای شد تا در چهلمین سالگرد اعدام زنده یاد سلطانپور، یادی هم از او بشود).
برخلاف خویی، محمود کیانوش اصلن اهل سیاست نبود، یعنی کاری به این کارها نداشت. هربار هم که حرف از سیاست به میان می آمد، می گفت؛ ولش کن، ارزشی ندارد.
یاد هر دوشان گرامی باد که از چراغ های نورانی زندگی این سال های من بودند. از این پس، از لندن سه چهار تلفن در سال، کمتر دارم.
https://www.goodreads.com/author/show...
https://www.goodreads.com/author/show...
Published on June 23, 2021 01:49
No comments have been added yet.