کس نخارد پشت من

سلام بنفشه خانم؛ داستان کوتاهت به اندازه ی "شکم سیری" و "سرسلامتی"، زیباست! هر جمله اش ذهن و زبان و قلم را به تحرک وا می دارد.
وقتی آرایشگر داستانت ادعا می کند که خدا وجود ندارد، حس شعفی به خواننده دست می دهد، انگار که در دل بگوید؛ "آخیش"! وقتی دلیل می آورد که اگر خدا وجود داشت، این همه بدبختی، فلاکت، فقر، بیماری، اجحاف، جنگ، نکبت، غارت، زور، ظلم و... در جهان نبود، خواننده در دل می گوید؛ "بالاخره کسی پیدا شد تا از گلوی میلیاردها فلک زده و مصیبت کشیده ی این عالم، فریاد بزند" و داد خود از کهتر و مهتر بستاند. از این که لب های مشتری در مقابل استدلال آرایشگر، بسته مانده، رضایت خاطری به آدم دست می دهد؛ می گویی آفرین، استدلالش نفس شنونده را در سینه حبس کرده است. اما از تو چه پنهان، بنفشه خانم، وقتی دیدم مشتری آن مرد ریشوی موبلند را در خیابان مشاهده کرد و با شتاب به آرایشگاه برگشت، دلم از بالای سینه ام افتاد. تا اندازه ای می شد حدس زد که حالا و یک دقیقه است که جهان بر سر آرایشگر داستانت آوار شود. با خود گفتم؛ نخیر! این قصه هم "هپی اند" از آب در نیامد. و بالاخره مشتری پتک را فرود آورد؛ "آرایشگر وجود ندارد"! لحظاتی من هم همراه آرایشگر، خندیدم. در دل هوار کشیدم که جوابش را نده، ساکت باش مرد، فقط نگاهش کن، اما همان لحظاتی که می جوشیدم و می خروشیدم، آرایشگر تو پاسخی را که برایش آماده کرده بودی، بر لب آورد؛ "چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم"، باز دلم فرو ریخت. گفتم؛ مرد! به دام افتادی، مشتری دنبال همین جواب است! ولی پیش از آن که جوابی بهتر پیدا کنم، مشتری جمله ی بعدی را گفته بود؛ "اگر آرایشگر وجود می داشت، پس این همه آدم ریش و پشم دار و آشفته حال مثل این مرد، چرا پیدا می شود؟". آن وقت به پشتی صندلی ام تکیه دادم، گفتم تمام! آرایشگر به نقطه ی "کیش" رسیده و با حرکت بعدی، مات می شود! فریاد زدم؛ حرف نزن مرد! اما پیش از آن که من لب از لب بردارم، او گفته بود؛ "آرایشگر هست، اما این مردم (ریش بلند و مو بلند، با ظاهری آشفته) به او مراجعه نمی کنند"! کیش و مات! مهره ها را برای باختن آرایشگر بیچاره، خوب کنار هم چیده ای، بنفشه خانم. بیچاره "آچمز" شده بود. با یک تقلب ملیح، او را واداشته ای ببازد، و در عین حال خیال کند که بازی را برده. مشتری هم البته همان را گفت، که همه حدس می زنیم؛ "اگر مردم هم به خدا مراجعه می کردند، مصیبت ها و گرفتاری ها و و و... رفع می شد ...". با چیدن مهره ها آرایشگر و همه ی ما خوانندگان قصه ات را به بن بست دلخواهت کشانده ای، خانم جان! چه دارم بگویم؟ اگر بیماران به پزشک مراجعه کنند، دیگر خطر مرگ تهدیدشان نمی کند! اگر گرسنگان به نانوایی بروند، سیر خواهند شد! اگر مظلومان به دادگستری مراجعه کنند، به عدالت می رسند و... همین طور تا خود خدا می شود شمرد و بالا رفت، نه؟ به گمان تو اما مشکلات بشر در همین چند کلام حل می شود؟
پیش از آن که اما داستان را، به سفارش تو، برای همه ی دوستان روایت کنم، یک سوال داشتم که اگر نپرسم به عذاب ابدی گرفتار می شوم. سوالی که سال هاست مثل خوره به جانم افتاده و با خواندن داستان تو، بار دیگر تنم را به خارش و سوزش انداخت، رهایم نمی کند این بی پیر. فکر کردم سوال را با تو در میان بگذارم، شاید پاسخی به زیبایی داستانت برایم داشته باشی.
می دانی! ما هم در محله مان یک آرایشگر داریم که سال هاست تنها آرایشگر محله ی ماست. گمان می کنم با آرایشگر محله ی شما تفاوت هایی داشته باشد. حتی فکر می کنم خدای محله ی ما هم با خدای محله ی شما فرق می کند. چرا که اینجا، در محله ی ما همه مرتب به آرایشگاه می روند، هر هفته، گاهی هم هر روز! مشکلات اما سر جایشان مانده اند، ریش و پشم همه تا پر شالشان رسیده، هیچ کس وضع مرتبی ندارد. حتی صورت زن ها و کودکان را هم ریش و پشم و مصیبت پوشانده است. مشکل آنجاست که این زشتی و کراهت هر روز هم زیادتر می شود. کاش سری به محله ی ما می زدی، بنفشه خانم، تا خودت به چشم سر، واقعیت ها را از نزدیک می دیدی. یک کوچه پایین تر، در "آمریکای جنوبی"، و در بن بست کناری اش، "آمریکای لاتین"! مردم سال هاست عادت دارند هر یک شنبه به "سلمانیلیسا" می روند، شمع روشن می کنند، زاری و نذر و نیاز و... یک کوچه پایین تر، در "آفریقا" هم همین طوری هاست. در کوچه ی قدیمی محله مان "آسیا" هم، بسیاری از همسایه ها تقریبن هر روز به "سلمانیلیسا" می روند، در کوچه ی خودمان، "خاورمیانه"، مردم دست کم روزی سه بار و در مجموع هفده رکعت به احترام، مقابل آرایشگر دولا و راست می شوند، عجز و لابه می کنند و...! خیلی هاشان نرفتن به "سلمانیلیسا" را گناهی نابخشودنی می دانند و مستوجب آتش مهیب جهنم. یعنی همه شان، هر روز و ساعت در اندیشه ی "اصلاح" و آرایشگاه اند. با این همه ریش و پشم و موی سر همه به شکلی شرم آور رشد می کند و زشتی و مصیبت از سر و کولشان بالا می رود. نه گمانم در دنیا، هیچ کس به اندازه ی ساکنین کوچه ی ما به سلمانی برود، روزی هفده رکعت! سالی به دوازده ماه. با این همه نشنیده ام کسی تا این اندازه، و تا گلو در فلاکت و بدبختی های هر روزه غوطه بزند، با ریش و پشم و ناخن های برآمده، هان؟
چه بگویم! گاه فکر کرده ام شاید اشکال کار در تفاوت های میان دو آرایشگر است! گفتم از تو خواهش کنم، اگر ممکن است، آرایشگرتان را چند هفته ای به ما قرض بدهید! شاید ما هم به سر و سامانی رسیدیم و از فقر و فاقه، فلاکت و گرسنگی و جنگ و ظلم و ... رهیدیم! ما در محله مان "نفت" داریم، پول خوبی هم می دهیم!
از تو چه پنهان، در این سال ها بسیار دیده ام آنها که به سلمانی نمی روند، مرتب تر و تمیزتر بنظر می آیند، هان؟ بین خودمان بماند، خود من در همان ایام جوانی یک قیچی و یک تیغ خریدم، و وقت هایی که حوصله دارم، خودم را "اصلاح" می کنم. خراب و لک و پیس هم که از کار در آید، بانی اش خودم هستم. ناچار نیستم دنبال آرایشگر یا "دژمن" بگردم تا گناه نابسامانی زندگی و لک و پیسی موهایم را به گردنش بیاویزم، در عوض گرد شهر می چرخم و می خوانم؛ "کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من"!
باقی بقایت
شنبه 27 تیرماه 1383
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on July 21, 2018 01:06
No comments have been added yet.