اختلاط نسل ها!
"... مکافات یک حرکت احساساتی رو ما باید بدیم ... من و هم نسل هایم خسته ایم، بریده ایم،... و پدرانمان تنها سعی در تبرئه خودشون دارند و... طلبکارند...فقر بیداد میکند، فساد و فحشا و خیانت عادی شده... قبول کنید که اشتباه کردید..."
در بیان چنین نظریه ای، تو تنها نیستی، بی بی جان. اما از آنجا که حقوق خوانده ای، می خواهم خواهش کنم وکالت "آن نسل" متهم شده را در مقابل نسل تازه از راه رسیده، اما "خسته و بریده"، به عهده بگیری. ما همه جا به دنبال "بز طلیعه" گشته ایم تا گناه نارسایی ها را به گردنش بیاویزیم. تاریخ را اما رج نمی زنند، بی بی جان. تاریخ یک روند پیوسته است. به "خستگان دلزده" بگو "آن" بود، که "این" آمد! برای نسلی که می خواهد از "اعتراف" نسل پیشین، توجیه و مرهمی برای خستگی و ماندگی اش بتراشد، روایت کن که "اعتراف" کار مشکلی نیست، اما اعتراف به چه؟ پیش از آن که پای نسل ما به کوچه و خیابان برسد، سال ها بود هزارها هزار "میرزا رضا"ی به تنگ آمده، با مشت های گره کرده، بی رهبر و ناجی، در قفس هایشان، چون شیرانی در بند، گرد خود می چرخیدند و می غریدند، و بالقوه قادر بودند روی ده ها "سلطان صاحبقران" تپانچه بکشند. نسل ما به دنبال ان "میرزارضا"ها راه افتاد. اگر عذر چو منی مرهمی ست برای زخم هایی که بانی شان نبوده ام، با تمام قد از خستگان دلزده معذرت می خواهم. اما بابت چه؟ ما در خیل بی کران مردمی در جستجوی عدالت، فریاد کشیدیم، و کورکورانه به جاده های فرعی پیچیدیم، و از چاله به چاه افتادیم. ما اما دولت تعیین نکردیم، کسی از ما وعده ی "مجانی" نداد، که کشور را گلستان کند، و گورستان کرد. نسل من اما پس از به نتیجه رسیدن جنبش، بخاطر پافشاری بر آزادی و عدالت، از پیروان شیدای رهبری تازه، سیلی ها خورد، مثل تفاله از کلاس و خانه و اداره بیرونش کشیدند و اگر در زندان و زیر شکنجه نمرد، متهم به "ضد انقلاب" و "ضد مردم" و "ضد مذهب"... از توهین و تحقیر، دق کرد. حتی آنان که نه خنجر و باروت، که تنها یک قلم و مشتی کلمه در اختیار داشتند، و سال هایی از عمر خود را در زندان های "ستمشاهی" گذرانده بودند، به جرم های خنده دار، نوکر و جاسوس اجنبی رانده شدند، و در سلول های قرون وسطایی خدایان تازه، در قل و زنجیر، شکنجه شدند.
کدام اعتراف؟ در صفوف میلیونی قیام، سه نسل از سه پشت، شانه به شانه ی هم داده بودند؛ نسل باخته و کتک خورده ی پس از کودتای مرداد سی و دو، نسلی که در رفورم های شاه فرموده ی دهه ی چهل بالیده و بزرگ شده بود، و نسل نوجوان و جوانی که پس از سیل، پاره هایی از بدنه ی همین نظام شد. این همه، اگرچه در کف خیابان ها، یکپارچه علیه "ستمشاهی" فریاد می زدند، در خیال خود اما، هرکدام به "باغ بهشتی" از لونی دیگر می اندیشید. نسل "خستگان دلزده" از کدام نسل "یکدست" و "یکپارچه"، و بخاطر کدام اشتباه، "اعتراف" و "پوزش" می طلبد؟ باید سوراخ دعا را گم کرده باشند! "چرا انقلاب کردید"؟ حتی در اندازه ی یک اختلاط ساده ی روزمره هم پرسشی ناشی از ناپختگی و ناسختگی ست! تاریخ یک جنبش را نمی شود از دهان چهار پنج عربده کش در صدا و سیما یا تله ویزیون های لوس آنجلسی، و در یک خط تعریف کرد، بی بی جان. علل ریز و درشت یک انقلاب در پست و بلند تاریخ یک ملت پنهان است، و برای ریشه یابی، باید به پستوهای تاریخی و جغرافیایی پهنه ی زیست آن ملت سرک کشید، رخت های کهنه و بید زده را یکی یکی وارسی کرد و... چنین نیست، و نبوده، که یک ملت یک روز صبح خواب نما شود، سر و پا برهنه از خانه به خیابان بیاید، و فریاد بزند "این مباد، آن باد"! انقلاب، آب نیست تا در دمای صد درجه بجوشد و در صفر درجه منجمد گردد! صغرا و کبراهای بسیاری در گوشه و کنار این جاده، زیر پای "ساده پسندی" و "ساده انگاری" لگدمال شده. حکایت جنبشی که به انقلاب انجامید، حکایت بالا بلند زمان و زمانه ای ست به درازای چند نسل آن جزیره، که آجازه ی "انتخاب" نداشت، قصه ای بلند از خواب های ملتی برای "آزادی" در پیچ پیچ دروغ و پنهان کاری های گذشته و حال. تازه ترین برگ های این تاریخ، رنج نامه ی صد سال گذر سخت و صبورانه ی ملتی ست از کوچه پس کوچه های تاریک و تنگ، از انقلاب مشروطه تا پیش پای ما، گذر از سایه روشن بحران ها و کودتاها و... زمانی که اولین طلایه های جنبش، آغاز شد، هنوز هم یک سال و نیم مانده بود تا چیزی به نام "انقلاب" به پیروزی برسد. در مهر 1356 و شب های شعر در باغ "انستیتو گوته"، هنوز هم خواسته های ملت حول و حوش آزادی های پایمال شده در قانون اساسی مانده از مشروطه دور می زد! اوایل 1357، وقتی تبریز و قم و اصفهان و تهران و مشهد و... می جوشیدند، نه گمانم بیش از صد هزار نفری از باشندگان آن جزیره، "سید" را می شناختند! مانده بود تا پیاز "رهبری" را در خاک بنشانند، و رنگ و بوی بهار را به حسابش واریز کنند. دیری بود که سردمداران نامدار چپ، یا در تپه های اوین اعدام شده بودند، یا در درازای اقامت در هجرت، به صورت مومیایی منجمد شده بودند. پهلوانان نیمه مخفی "راست" هم یا تخته بند دستگاه "عاری از مهر" شده بودند یا آنقدر پیر و فرتوت بودند که تنها با خاطرات سال های کودتا نرد حسرت می باختند. بر سر دیگ این خلاء تاریخی بود که "خاقان بن خاقان"، دست یاری به سوی شصت هفتاد سالگان چروکیده ی نهضت مقاومت و جبهه ی ملی دراز کرد. از میان "اللهیار صالح"، "دکتر شایگان"، "دکتر سنجابی"، "بازرگان" و "دکتر صدیقی" و... تنها صدیقی چند صباحی وزیر کشور دکتر مصدق بوده بود. مابقی یا نمایندگی چند ماهه ی مجلس را در شناسنامه داشتند، یا چون بازرگان، چند صباحی سرپرستی گروه خلع ید از شرکت نفت انگلیس شده بودند؛ هیچ کدامشان، حتی در حد و اندازه ی نخست وزیران "عاری از مهر"، از پست و بلند سیاست آن جزیره خبر نداشت. همین چروکیدگان به دلیل رسیدن به دوران بازنشستگی، چنان گیج و گول "آن سال ها" بودند که هیچ کدامشان یک برنامه ی ساده ی عملی برای روزگار نو نداشت. حیرت زده از پیشنهاد سلطان مشنگ، بعدها هم نتوانستند توضیح قانع کننده ای بدهند که چرا چنین پیشنهادی را نپذیرفتند. زمانی که کشتی نزدیک به غرق، کژ و مژ می شد، باز گمگشته ی "نجات"، بر شانه های ناتوان "مرغ طوفان" نشست و "بختیار" سیاست پیشه- و نه سیاستمدار- زمانی که دیگر سیل، سد و بند را پاره کرده بود، سکاندار شد! این نسل "خستگان دلزده" هرگز از خود پرسیده اند چگونه می شود ملتی در طول سه دهه از تاریخ خود هیچ متفکر سیاسی و اجتماعی تولید نکرده باشد؟ و ناچار باشد در یک برهه ی حساس تاریخی به سراغ شصت هفتاد سالگانی برود که تجربیات عملی شان در دنیای تازه، مرهم هیچ زخمی نیست، و نبوده است؟ این همه اما نه گناه آن به اصطلاح "چریک های پیر"، که نتیجه ی هزار و یک عنصر آشکار و پنهان در آن جزیره بود! رژیم آنقدر متفکر سر بریده بود و تن های اندیشمند الک کرده بود، عصیان ها را با مقام و پول و نام خریده بود که "کس" نمانده بود تا "رهبر" شود و رود خروشان را به مسیل بیاندازد. این شد که "رهبر" آن شد که عمری روی تشک، بر کناره مانده بود، که او هم اگر در وطن بود، چون هزاران بی چهره ی دیگر، بوی ماندگی می گرفت! از نسل "خستگان دلزده" بپرس وقتی بیشه ی اجتماعی یک ملت چنین "خالی"ست، و فریادها توسط خود فروختگان، در گلوها منجمد می شوند، جایی که اقلیتی، چشم بر دست و دهان دیکتاتور، بر جان و مال و ناموس ملتی حاکم است، و هر حرکت صنفی یا حزبی و متشکل در نطفه خفه می شود، در جزیره ای که هیچ نهادی نمانده تا خواست های ساده و به حق ملتی را نمایندگی کند، در سرزمینی که یک نفر خود می برد، خود می دوزد، خود می فرماید و خود عمل می کند، و "روزی نامه"های مجاز، هر صبح و عصر از اداره ی امنیت دیکتاتور منتشر می شوند! جایی که هیچ محکمه ای اجازه ندارد از حقوق ضایع شده ی شهروندان دفاع کند، و گاه فردی تنها به دلیل فکری که در سر داشته، گلوله باران می شود... و تنها و فقط "دهان" قومی اندک مجاز است بر سر منابر "وعده های سر خرمن" بدهد. مردم بجان آمده، در بی وزنی سقوط، به کدام ریسمان باید بیاویزند؟ گناه جان به لب رسیدگان خوش باور، که به کوچه و خیابان ریخته اند، چیست؟ اگر به رهبران دست ساخته ای که با تفکری بو گرفته از غار کهف هزاران ساله بیرون آمده اند، اعتماد و اطمینان می کند، چه خطایی از او سر زده؟ چیزی را که به کسی نداده ای، چگونه از او طلب می کنی؟
این نسل تازه هرگز از خود پرسیده بر اندیشمندان سیاسی و اجتماعی و متفکران یک ملت در درازای سه دهه چه رفته بود که در آستانه ی یک سیل، ملتی سرگردان و بی برنامه، در خشکسالی رهبرانی "به روز"، به رهبری پوسیدگان وامانده از قافله ی تمدن تن داد؟ این یک شرم تاریخی نیست که یک ملت با اندیشه ی پدربزرگ هایش به جهان نو قدم بگذارد؟ این مردمان چپاول شده، در آن وانفسای مغشوش، با کدام تجربه و دید، باید راه را از چاه تشخیص می دادند؟ چه کسی بانی این خلاء تفکر تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود؟ جماعتی که برخاسته بود، با کدام نقشه ی راه می بایست به سر منزل مقصود برسد و پوزه به زنجیر عدالت بساید؟ ملتی که حتی اجازه نداشت بداند بر پدران بلافصلش چه رفته! و مثلن بداند پیش ترها "آیت اللهی" بر کرسی ریاست مجلس، چگونه "امت" را به دربار و بیگاناگان فروخت، تا نخست وزیر منتخب را خلع کند، جنبش را بخشکاند، و ملتی را کت بسته به دیکتاتور بسپارد... وقتی از آن تجربه ی خونین و تلخ، با دروغ و تحریف، یاد می شد، بجان آمدگان از کجا باید بدانند که هیچ "آیت اللهی" قابل اعتماد نیست، و نباید بسته چشم و گشاده دست، جنبش را در کف بی کفایتش گذاشت؟ در آن وانفسا به کدام مومن معتقدی از این جمع شوریده می توانستی بباورانی که مزوران در لباس مردان "خدا" هم دروغ می گویند، فرمان قتل می دهند، سر می برند و تن به منجنیق می کشند، و...؟ به ملتی خداباور و احساساتی، چگونه می شد بباورانی که مملکت داری در جهان تازه، کار ملایان نیست، و به حرف و وعده ی بهشت، و فریب نصیحت و مصلحت اندیشی، نمی شود جماعتی را به رستگاری رساند؟ کم نبودند آنها که گفتند "کار هر بز نیست خرمن کوفتن.."؟ اما چه به روزگارشان آمد؟ می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! از این "خستگان دلزده" که خود را بخاطر "اشتباه" نسل گذشته، "زندگی باخته" می داند، بپرس؛ هم امروز، با تجربه ی بیست و شش ساله؛ می توانند بگویند از چه "خسته و دلزده" اند؟ از مردان خدا؟ یا از نسل خلع ید شده ی "پدران"؟ نسل تازه تا کجا حاضر است بپذیرد آنچه او را "خسته و دلزده" کرده، سوقات آسمان و "نمایندگان"اش بر زمین است؟ و اگر نمی پذیرد، چه گناهی مرتکب شده؟ اگر نداند که همین "مردان خدا" در درازای پانصد سال گذشته، همه جا به وعده ی رستگاری پس از مرگ، زندگی این جهانی اش را چپاول کرده اند، از مواهبی که شایسته اش بوده، محرومش داشته اند و جز زمینی خشک و آسمانی تهی، هیچ تحفه ای کف دست های با کفایتش نگذاشته اند، چه خطایی کرده؟ می بینی چه ساده است داوری کردن و حکم دادن؟ از آن که "چشم بسته" به تاریکی قدم می گذارد، جز وهم و رویایی از "روشنایی"، چه انتظار داری؟
با این همه یادمان باشد که در سال های شور و احساس، جهان هنوز هم در کوره ی گرم جنگ سرد می دمید، و "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" با بیش از دو هزار کیلومتر مزرهای مشترک، هنوز همسایه ی شمالی ما بود، و ارتش سرخ، در دو سوی مرزهای شرقی و غربی؛ افغانستان و عراق، جا خوش کرده بود. همان زمان، ترکیب نیروهای مخالف شاه، بجز طرفداران اندک نهضت مقاومت و جبهه ی ملی، اغلب نسل جوان متمایل به طیف های مختلف چپ بودند. وحشت غرب از شعارها و پرچم ها بود، و تمام تلاش خود را کرد تا پیش از آن که "چپ" در مقابل استبداد، به یک ائتلاف خطرناک برسد، دستان بی کفایت ملی گرایان یا مذهبیون را برای رهبری بفشارد تا مگر از این رهگذر حال و هوای مخالفت با کمونیسم را تثبیت کرده باشد، و "کشتی ها و کشتی ها و گشتی ها و گشتی ها ..." را نجات دهد! آخر در همان روزها در سرزمینی دیگر، درست زیر بینی عموسام، یک ائتلاف سهمگین از چپ چپ تا راست راست تحت عنوان "ساندنیست ها" (ائتلاف کلیسا با کمونیسم، ائتلاف خدا و شیطان) علیه "سوموزا" شکل گرفت و دست تطاول سرمایه از سر ملتی، دست کم برای مدتی قطع شد. این تجربه های عینی استثمارگران بود، و نه آگاهی ملتی ساده انگار که احساس و ایمانش از سوی مردان خدا به بازی گرفته شده بود؛ "بیابان را سراسر مه گرفته" بود و "چراغ قریه خاموش" بود! رستمی نبود! پس پابرهنگان آرزوی "اسکندری" داشتند! در آنچه رخ داد اما، ما "همه" بودیم، و در تداوم بیش از دو دهه اش نیز، همه هستیم، نشسته در انتظار ظهور! "گوادلوپ" و اختلاط هایی از این دست را رها کنیم که گفته اند؛ "دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند / آن دو بودند چو گرم زد و خررد / دزد سوم خرشان را زد و برد"! این طبیعت روزگار است که کوسه همه جا به فکر ریش باشد. البته که دیگران هم دنبال "فرصت" می گشتند، اما چه کسانی این فرصت را در اختیارشان گذاشتند؟ اگر کسی میان بازار خم شود، میل سواری در همه ی عابران شعله می کشد. باری، مقارن آن ایام، تازه اعلامیه هایی از نجف صادر می شد. شریف امامی به اعتبار روحانی زاده بودن به نخست وزیری منصوب شد! و اولین بار در تظاهرات تاسوعا و عاشورای آن سال بود که گروهی با ته ریش های چند روزه به صفوف میلیونی تظاهر کنندگان پیوستند و در انتهای شعار "استقلال، آزادی"، "جمهوری اسلامی" را هم افزودند. و ما (همه) ساده دلان غیرتمان جوشید، به مسامحه و مصالحه و "احترام به بزرگتر" و عمامه و... اینجا و آنجا این شعار را تکرار کردیم. تا آن که صدام عذر "عاقا" را خواست، و کویت هم تقاضای پناهندگی حضرتش را رد کرد. آن وقت سر و کله ی دایه ای دلسوزتر از مادر به نام "والری ژیسکاردستن" پیدا شد که به تشویق هم پیمانان غربی، و برای دمیدن در رهبری جنبش، "عاقا" را با سلام و صلوات به "نوفل لوشاتو" دعوت کند. جایی که میکروفون های "دنیای آزاد" را کاشته بودند تا "صدای انقلاب" را، نه از خیابان های ایران، که از زبان اصحاب کهف در محفل "نوفل لوشاتو" به گوش جهانیان برسانند! و این همه، چیزی نه بیش از چهار یا پنج ماه پیش از بیست و دوم بهمن یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت رخ داد! می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! این را هم برای نسل "خستگان دلزده" روایت کن که فرد دوم "ناتو" به نام "ژنرال هویزر"، پیش از نخست وزیری بختیار به جزیره آمد و تا مدتی پس از سیل، در خفا تلاش کرد تا ژنرال های "بزرگ ترین ارتش" منطقه را متقاعد کند تا آرام و ایستاده بمیرند (بی کودتا)! و ژنرال ها با "انقلاب مردم" اعلام همبستگی کردند، تا پس از سیل، به فرمان مرد خدا "ذبح" شوند! عناصر ریز و درشت دیگری هم بودند؛ مثلن یک روز صبح، در میان بهت همگان، درهای اسلحه خانه های ارتش شاهنشاهی به روی مهاجمانی باز شد که تا آن بامداد، تنها نامی از "تیر" و "فشنگ" شنیده بودند و... همه چیز دست به دست داد تا جوانان احساساتی تحریک شده، یک روزه آن فیل لاستیکی را سولاخ سولاخ کنند، و... آنچه مردم سال ها کشته بودند، یک شبه درو شد، و در دامان "امام" و "شیوخ" هم قبیله اش افتاد! سقوطی که حتی رهبری چند ماهه اش، بر دروازه ی "غار کهف" را در بهت و ناباوری فرو برد!
با سقوط تاج اما چرخ روزگار به این آسانی ها هم به میل عمامه داران نگشت. از همان اولین روزها، و پیش از آن که روزنامه ها را ببندند، زنان را بقچه پیچ کنند، احزاب و گروه ها را غیر قانونی کنند، قلم ها را بشکنند، روشنفکران را یکی یکی دستگیر کنند، یا فراری دهند، سفارت و گروگان بگیرند، و... "زبدگان" بسیاری با وجود داغ و درفش و تیغ و قمه، فریادها کشیدند، مقاومت ها کردند. هر قدم از جاده ی عبور اصحاب کهف تا تخت قدرت، با سر و دست های شکسته و تن های دریده، و غرورهای خراشیده از تهمت و افترای دروغین، صاف شد. رژیم، گاه خودی ها را هم به حساب مخالفین، ترور می کرد تا بهانه ای برای بگیر و ببندهایش بتراشد. اگر بشماری از "سینما رکس" تا سقوط بازرگان، خباثت ها کم شمار نبودند. با این همه خناسان ناچار شدند به حساب همسایه، جنگی (بخوان "موهبتی") بیافرینند تا در سایه ی "تهدید دشمن"، صداها را در طول هشت سال، در گلوها بخشکانند. از نتایج ادامه ی بیهوده ی جنگ، یکی هم به قدرت رسیدن لات و لوت های ناشایسته بود!... اگرچه بسیارانی میل نداشتند عمامه و نعلین بر ارکان زندگی شان چیره شود. و از همان ابتدا، زنان با چه شهامتی به اعتراض به خیابان ها آمدند و "مرگ بر دیکتاتور" گفتند و.. اینها را برای "خستگان دلزده" روایت کن، بی بی جان. جنگ، تا هشت سال، جوشش و تپش انقلابی مردم را به شانه ی خاکی جاده برد و خراشید و سابید و از کار انداخت! باری یکایک پله های قدرتی که حضرات تا بالا طی کردند، از خون و ضجه و جسد و دروغ و تظاهر و نیرنگ و... بنا شد. حتی دست در دست "دشمن صهیونیست" و "استکبار جهانی"، از جیب ملت مسلمان اسلحه خریدند تا مسلمانان همسایه را به وعده ی رسیدن به قدس و رویای بوگرفته ی خلیفه گری جهان در قرون ماضی.. درو کنند. و ما، "همه"، نسل در نسل، به احترام "خدا"، شاهدان ساکت رشد این قارچ سمی بودیم! همگی مان، نسل در نسل!
آن که امروز به نمایندگی "نسل گذشته"، از "نسل تازه" پوزش می خواهد، به دنبال هویت و شناسنامه ای کاذب می گردد! به "خستگان دلزده" بگو ما همه بودیم، همه هم ناشی و نابلد، از همین نادانی ما بهره ها بردند و "سرخی بعد از سحرگه" را چون سرخی "گوش سرما برده" و "یادگار سیلی سرد زمستان" جا زدند. دختران در حسرت زندگی مادر نیستند، و پسران در آرزوی شاگردی در دکان پدر، بزرگ نمی شوند! برای هیچ کس راه رسیدن به آینده، بازگشت به عقب نیست. هیچ فالگیر و رمالی هم نمی تواند بگوید فردای یک ملت به کجا ختم می شود. خاطرات گذشته اما شیرین اند چون میل درونی ما به فراموشی دردها و رنج هاست. هم از این رو شادی های اندک را باد می کنیم و می آراییم. گذشته اما هرگز به تمامی تابناک تر از آینده نیست، و نبوده. آن که رو به عقب دارد، از فکر به آینده خالی ست. گریه آور است برای فرار از اسلام، به مزدیسنا و زردشت متوسل شویم و در مخالفت با جمهوری اسلامی به دامان شاهنشاهی بیاویزیم! در اوج نابسامانی های همین امروز هم، وقتی عدالت توسط عده ای قلیل، هر روز به مسلخ برده می شود، جایی که حقوق کودکان، نوجوانان، زنان، کشاورزان، کارگران، و و... به تدلیس و دروغ و یاوه پایمال می شود، نسل تازه اما، به اندازه ی تمامی تاریخ صد ساله ی بعد از مشروطیت، از شعور و آگاهی انباشته است! در حرف ها و نوشته های این روزها، رگه هایی از نور می بینی که نشان می دهد نسل تازه در تاریخ معاصر ما، سر و گردنی بلندتر ایستاده... این همه اما نه از برکت شرافت قدرتمداران ولایت، که ناشی از فشار مقاومت های آرام و ساکت مردم است، نتیجه ی تقاضاهای نسلی که با وجود ممنوعیت عشق، از تماس ساده ی سرانگشت ها شروع کرد، تا امروز دست ها در ملاء عام، در هم قلاب شوند. نسلی که با مقاومتش تیاتر، سینما، موسیقی، هنر، ورزش و... را از زیرزمین های نمور "ممنوعیت" بیرون کشید. نسلی که علیرغم این همه "کور شوید، دور شوید"ها، میانه ی میدان ماند!
خستگی و دلزدگی راه به جایی نمی برد، بی بی جان! نمی شود نشست و در بی عملی و دلزدگی، دنبال "بز طلیعه" گشت. تاریخ را باید پیوسته و تحلیل گرانه خواند، نه خطی و تحریف شده، به این امید که آلودگی های گذشته از حافظه ها پاک شود. اگر بنشینی به تماشا، یکی دو دهه ی دیگر، تو هم باید از نسلی که از پی می آید، "پوزش" بخواهی. به نسل خسته بگو تاریخ را به روایت "مرکز پژوهش های تاریخ" جمهوری اسلامی یا رسانه های لوس آنجلسی، باور نکنند. آنان که تاریخ معاصر را مدیون چند آخوند می دانند، و در شعار "نسل گذشته از شدت خوشی انقلاب کرد"، می دمند، جاعل و دروغ گویند. از آن مدعی که گفته در رژیم گذشته "ما راحت بودیم"، باید پرسید کدام "ما"؟ تراژدی گذشته به سوگمندی روزگار امروز نبود اما، قتل های پی در پی "مکبث"، اتللو را تبرئه نمی کند. آنان که از برکت "انقلاب" مردم، سال هاست کرسی های قدرت را اشغال کرده اند و از خون ملت تغذیه می کنند، در تلاش اند تا به دروغ و ریا بر گناهان ناکرده ی شاهان و سلاطین گذشته بیافزایند تا دست های خون آلود خویش را توجیه کرده باشند. بجای اعتراف، از نسل گذشته بخواهید تاریخ را، آنچنان که بود، برایتان روایت کند. شاید از نویسنده ای بگوید که ناخن هایش را به خاطر نوشتن از "پاییز" و "شب"، کشیدند، یا نویسنده ای که بر صورت و دهانش شاشیدند! تا شاید دریابید چرا ملتی برخاست و به خیابان آمد تا "هوایی بخورد"! آن میلیون ها "به تنگ آمده و خسته"، نمی دانستند بهشت عدن، وعده ای بیش نیست، بیرون هوا سرد است و گاه بجای باران، سنگ از آسمان می بارد! به نسل خسته بگو آن انگشت شمارانی که در ابتدای انقلاب، با خون دل فریاد می زدند و هشدار می دادند، صدایشان میان فریادهای احساسات و فریب، بجایی نرسید، گیرم شنیده و درک می شدند، چه رخ می داد؟ یک "هایکو"ی ژاپنی می گوید(نقل به مضمون)؛ در گلزار نوشته اند؛ "گل ها را لگد نکنید"! / افسوس که پرندگان سواد ندارند!
آزادی همبرگر نیست، بی بی جان، که پا روی پا، سر میزی بنشینی، پیشخدمت را متکبرانه صدا بزنی و بگویی 6 تا "آزادی" با "کچ آپ"! آزادی را هرکس برای خود سفارش می دهد، و برای آن که در امنیت نوش جان کند، باید هر لحظه مراقب باشد دزدان، یا حتی پرندگان گرسنه همبرگرش را از میان انگشتانش نربایند! نمی شود نشست و گناه سیل را به گردن "بز طلیعه" انداخت و از شهر بیرونش کرد، تا نحسی از زندگی مان دور شود. یا به بهانه ی "بی حوصلگی"، "خستگی" و "دلزدگی"، بنشینیم و از دیگران بخواهیم به گناه ناکرده اعتراف کنند! و پوزش آنان چه دردی از دردهای ما دوا می کند؟ مفهوم "نسل" را برای بازشناخت یک گروه، در یک دوره ی تاریخی به کار می برند! غرض تکه تکه کردن "گوشت تاریخ" نیست، که "نسل"ها روی یک خط پیوسته، در هم و پی هم می آیند؛ نوعی "دستش ده". مرز مشخصی نیست تا بگوییم نسلی در جایی بیل و کلنگ را زمین می گذارد، و نسلی تازه میخ و چکش بر می دارد! هنوز هم نسل های نیامده بسیارانند. مبادا نسلی در آینده بپرسد؛ اگر نسل پیشین شما "خطا" کرد، چرا نشستید و برای تسکین دردهایتان "اعتراف" طلبیدید؟ چرا اجازه دادید مشتی روضه خوان، آزادی را به نام خدا از شما بدزدند؟ چرا تاریخ را نشسته "تماشا" کردید؟
فروردین 1384
با سلامی دوباره، اگر پس از سیزده سال، و گذر 88 و 90، 92، 94 و 96، هنوز هم دنبال "مقصر" می گردی، در آینه بنگر! "دختران بالغ همسایه" دیرگاهی است "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" فقه نمی خوانند! آنها امروز "دختران خیابان انقلاب" اند! روستائیان، "پشت به دشمن" (امام جمعه) و "رو به میهن" ایستاده اند! بسیاری از همان ها که بخاطر سود بیشتر به قدرت آویختند، امروز از مدعیان ستیز با جهانخوارگی، تبری می جویند. نسل تازه دارد دستش را از دست های رژیمی که هم پالکی هایش را درید، بیرون می کشد. همه ی ما، نسل در نسل، در توهمات خویش، با آسیاب های بادی در لباس دشمن، جنگیدیم. امروز اما کسانی فریاد می کشند؛ "دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست!". آن که به خدا می اندیشد، دیگر نمی تواند بیاندیشد. اردی بهشت 97
در بیان چنین نظریه ای، تو تنها نیستی، بی بی جان. اما از آنجا که حقوق خوانده ای، می خواهم خواهش کنم وکالت "آن نسل" متهم شده را در مقابل نسل تازه از راه رسیده، اما "خسته و بریده"، به عهده بگیری. ما همه جا به دنبال "بز طلیعه" گشته ایم تا گناه نارسایی ها را به گردنش بیاویزیم. تاریخ را اما رج نمی زنند، بی بی جان. تاریخ یک روند پیوسته است. به "خستگان دلزده" بگو "آن" بود، که "این" آمد! برای نسلی که می خواهد از "اعتراف" نسل پیشین، توجیه و مرهمی برای خستگی و ماندگی اش بتراشد، روایت کن که "اعتراف" کار مشکلی نیست، اما اعتراف به چه؟ پیش از آن که پای نسل ما به کوچه و خیابان برسد، سال ها بود هزارها هزار "میرزا رضا"ی به تنگ آمده، با مشت های گره کرده، بی رهبر و ناجی، در قفس هایشان، چون شیرانی در بند، گرد خود می چرخیدند و می غریدند، و بالقوه قادر بودند روی ده ها "سلطان صاحبقران" تپانچه بکشند. نسل ما به دنبال ان "میرزارضا"ها راه افتاد. اگر عذر چو منی مرهمی ست برای زخم هایی که بانی شان نبوده ام، با تمام قد از خستگان دلزده معذرت می خواهم. اما بابت چه؟ ما در خیل بی کران مردمی در جستجوی عدالت، فریاد کشیدیم، و کورکورانه به جاده های فرعی پیچیدیم، و از چاله به چاه افتادیم. ما اما دولت تعیین نکردیم، کسی از ما وعده ی "مجانی" نداد، که کشور را گلستان کند، و گورستان کرد. نسل من اما پس از به نتیجه رسیدن جنبش، بخاطر پافشاری بر آزادی و عدالت، از پیروان شیدای رهبری تازه، سیلی ها خورد، مثل تفاله از کلاس و خانه و اداره بیرونش کشیدند و اگر در زندان و زیر شکنجه نمرد، متهم به "ضد انقلاب" و "ضد مردم" و "ضد مذهب"... از توهین و تحقیر، دق کرد. حتی آنان که نه خنجر و باروت، که تنها یک قلم و مشتی کلمه در اختیار داشتند، و سال هایی از عمر خود را در زندان های "ستمشاهی" گذرانده بودند، به جرم های خنده دار، نوکر و جاسوس اجنبی رانده شدند، و در سلول های قرون وسطایی خدایان تازه، در قل و زنجیر، شکنجه شدند.
کدام اعتراف؟ در صفوف میلیونی قیام، سه نسل از سه پشت، شانه به شانه ی هم داده بودند؛ نسل باخته و کتک خورده ی پس از کودتای مرداد سی و دو، نسلی که در رفورم های شاه فرموده ی دهه ی چهل بالیده و بزرگ شده بود، و نسل نوجوان و جوانی که پس از سیل، پاره هایی از بدنه ی همین نظام شد. این همه، اگرچه در کف خیابان ها، یکپارچه علیه "ستمشاهی" فریاد می زدند، در خیال خود اما، هرکدام به "باغ بهشتی" از لونی دیگر می اندیشید. نسل "خستگان دلزده" از کدام نسل "یکدست" و "یکپارچه"، و بخاطر کدام اشتباه، "اعتراف" و "پوزش" می طلبد؟ باید سوراخ دعا را گم کرده باشند! "چرا انقلاب کردید"؟ حتی در اندازه ی یک اختلاط ساده ی روزمره هم پرسشی ناشی از ناپختگی و ناسختگی ست! تاریخ یک جنبش را نمی شود از دهان چهار پنج عربده کش در صدا و سیما یا تله ویزیون های لوس آنجلسی، و در یک خط تعریف کرد، بی بی جان. علل ریز و درشت یک انقلاب در پست و بلند تاریخ یک ملت پنهان است، و برای ریشه یابی، باید به پستوهای تاریخی و جغرافیایی پهنه ی زیست آن ملت سرک کشید، رخت های کهنه و بید زده را یکی یکی وارسی کرد و... چنین نیست، و نبوده، که یک ملت یک روز صبح خواب نما شود، سر و پا برهنه از خانه به خیابان بیاید، و فریاد بزند "این مباد، آن باد"! انقلاب، آب نیست تا در دمای صد درجه بجوشد و در صفر درجه منجمد گردد! صغرا و کبراهای بسیاری در گوشه و کنار این جاده، زیر پای "ساده پسندی" و "ساده انگاری" لگدمال شده. حکایت جنبشی که به انقلاب انجامید، حکایت بالا بلند زمان و زمانه ای ست به درازای چند نسل آن جزیره، که آجازه ی "انتخاب" نداشت، قصه ای بلند از خواب های ملتی برای "آزادی" در پیچ پیچ دروغ و پنهان کاری های گذشته و حال. تازه ترین برگ های این تاریخ، رنج نامه ی صد سال گذر سخت و صبورانه ی ملتی ست از کوچه پس کوچه های تاریک و تنگ، از انقلاب مشروطه تا پیش پای ما، گذر از سایه روشن بحران ها و کودتاها و... زمانی که اولین طلایه های جنبش، آغاز شد، هنوز هم یک سال و نیم مانده بود تا چیزی به نام "انقلاب" به پیروزی برسد. در مهر 1356 و شب های شعر در باغ "انستیتو گوته"، هنوز هم خواسته های ملت حول و حوش آزادی های پایمال شده در قانون اساسی مانده از مشروطه دور می زد! اوایل 1357، وقتی تبریز و قم و اصفهان و تهران و مشهد و... می جوشیدند، نه گمانم بیش از صد هزار نفری از باشندگان آن جزیره، "سید" را می شناختند! مانده بود تا پیاز "رهبری" را در خاک بنشانند، و رنگ و بوی بهار را به حسابش واریز کنند. دیری بود که سردمداران نامدار چپ، یا در تپه های اوین اعدام شده بودند، یا در درازای اقامت در هجرت، به صورت مومیایی منجمد شده بودند. پهلوانان نیمه مخفی "راست" هم یا تخته بند دستگاه "عاری از مهر" شده بودند یا آنقدر پیر و فرتوت بودند که تنها با خاطرات سال های کودتا نرد حسرت می باختند. بر سر دیگ این خلاء تاریخی بود که "خاقان بن خاقان"، دست یاری به سوی شصت هفتاد سالگان چروکیده ی نهضت مقاومت و جبهه ی ملی دراز کرد. از میان "اللهیار صالح"، "دکتر شایگان"، "دکتر سنجابی"، "بازرگان" و "دکتر صدیقی" و... تنها صدیقی چند صباحی وزیر کشور دکتر مصدق بوده بود. مابقی یا نمایندگی چند ماهه ی مجلس را در شناسنامه داشتند، یا چون بازرگان، چند صباحی سرپرستی گروه خلع ید از شرکت نفت انگلیس شده بودند؛ هیچ کدامشان، حتی در حد و اندازه ی نخست وزیران "عاری از مهر"، از پست و بلند سیاست آن جزیره خبر نداشت. همین چروکیدگان به دلیل رسیدن به دوران بازنشستگی، چنان گیج و گول "آن سال ها" بودند که هیچ کدامشان یک برنامه ی ساده ی عملی برای روزگار نو نداشت. حیرت زده از پیشنهاد سلطان مشنگ، بعدها هم نتوانستند توضیح قانع کننده ای بدهند که چرا چنین پیشنهادی را نپذیرفتند. زمانی که کشتی نزدیک به غرق، کژ و مژ می شد، باز گمگشته ی "نجات"، بر شانه های ناتوان "مرغ طوفان" نشست و "بختیار" سیاست پیشه- و نه سیاستمدار- زمانی که دیگر سیل، سد و بند را پاره کرده بود، سکاندار شد! این نسل "خستگان دلزده" هرگز از خود پرسیده اند چگونه می شود ملتی در طول سه دهه از تاریخ خود هیچ متفکر سیاسی و اجتماعی تولید نکرده باشد؟ و ناچار باشد در یک برهه ی حساس تاریخی به سراغ شصت هفتاد سالگانی برود که تجربیات عملی شان در دنیای تازه، مرهم هیچ زخمی نیست، و نبوده است؟ این همه اما نه گناه آن به اصطلاح "چریک های پیر"، که نتیجه ی هزار و یک عنصر آشکار و پنهان در آن جزیره بود! رژیم آنقدر متفکر سر بریده بود و تن های اندیشمند الک کرده بود، عصیان ها را با مقام و پول و نام خریده بود که "کس" نمانده بود تا "رهبر" شود و رود خروشان را به مسیل بیاندازد. این شد که "رهبر" آن شد که عمری روی تشک، بر کناره مانده بود، که او هم اگر در وطن بود، چون هزاران بی چهره ی دیگر، بوی ماندگی می گرفت! از نسل "خستگان دلزده" بپرس وقتی بیشه ی اجتماعی یک ملت چنین "خالی"ست، و فریادها توسط خود فروختگان، در گلوها منجمد می شوند، جایی که اقلیتی، چشم بر دست و دهان دیکتاتور، بر جان و مال و ناموس ملتی حاکم است، و هر حرکت صنفی یا حزبی و متشکل در نطفه خفه می شود، در جزیره ای که هیچ نهادی نمانده تا خواست های ساده و به حق ملتی را نمایندگی کند، در سرزمینی که یک نفر خود می برد، خود می دوزد، خود می فرماید و خود عمل می کند، و "روزی نامه"های مجاز، هر صبح و عصر از اداره ی امنیت دیکتاتور منتشر می شوند! جایی که هیچ محکمه ای اجازه ندارد از حقوق ضایع شده ی شهروندان دفاع کند، و گاه فردی تنها به دلیل فکری که در سر داشته، گلوله باران می شود... و تنها و فقط "دهان" قومی اندک مجاز است بر سر منابر "وعده های سر خرمن" بدهد. مردم بجان آمده، در بی وزنی سقوط، به کدام ریسمان باید بیاویزند؟ گناه جان به لب رسیدگان خوش باور، که به کوچه و خیابان ریخته اند، چیست؟ اگر به رهبران دست ساخته ای که با تفکری بو گرفته از غار کهف هزاران ساله بیرون آمده اند، اعتماد و اطمینان می کند، چه خطایی از او سر زده؟ چیزی را که به کسی نداده ای، چگونه از او طلب می کنی؟
این نسل تازه هرگز از خود پرسیده بر اندیشمندان سیاسی و اجتماعی و متفکران یک ملت در درازای سه دهه چه رفته بود که در آستانه ی یک سیل، ملتی سرگردان و بی برنامه، در خشکسالی رهبرانی "به روز"، به رهبری پوسیدگان وامانده از قافله ی تمدن تن داد؟ این یک شرم تاریخی نیست که یک ملت با اندیشه ی پدربزرگ هایش به جهان نو قدم بگذارد؟ این مردمان چپاول شده، در آن وانفسای مغشوش، با کدام تجربه و دید، باید راه را از چاه تشخیص می دادند؟ چه کسی بانی این خلاء تفکر تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود؟ جماعتی که برخاسته بود، با کدام نقشه ی راه می بایست به سر منزل مقصود برسد و پوزه به زنجیر عدالت بساید؟ ملتی که حتی اجازه نداشت بداند بر پدران بلافصلش چه رفته! و مثلن بداند پیش ترها "آیت اللهی" بر کرسی ریاست مجلس، چگونه "امت" را به دربار و بیگاناگان فروخت، تا نخست وزیر منتخب را خلع کند، جنبش را بخشکاند، و ملتی را کت بسته به دیکتاتور بسپارد... وقتی از آن تجربه ی خونین و تلخ، با دروغ و تحریف، یاد می شد، بجان آمدگان از کجا باید بدانند که هیچ "آیت اللهی" قابل اعتماد نیست، و نباید بسته چشم و گشاده دست، جنبش را در کف بی کفایتش گذاشت؟ در آن وانفسا به کدام مومن معتقدی از این جمع شوریده می توانستی بباورانی که مزوران در لباس مردان "خدا" هم دروغ می گویند، فرمان قتل می دهند، سر می برند و تن به منجنیق می کشند، و...؟ به ملتی خداباور و احساساتی، چگونه می شد بباورانی که مملکت داری در جهان تازه، کار ملایان نیست، و به حرف و وعده ی بهشت، و فریب نصیحت و مصلحت اندیشی، نمی شود جماعتی را به رستگاری رساند؟ کم نبودند آنها که گفتند "کار هر بز نیست خرمن کوفتن.."؟ اما چه به روزگارشان آمد؟ می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! از این "خستگان دلزده" که خود را بخاطر "اشتباه" نسل گذشته، "زندگی باخته" می داند، بپرس؛ هم امروز، با تجربه ی بیست و شش ساله؛ می توانند بگویند از چه "خسته و دلزده" اند؟ از مردان خدا؟ یا از نسل خلع ید شده ی "پدران"؟ نسل تازه تا کجا حاضر است بپذیرد آنچه او را "خسته و دلزده" کرده، سوقات آسمان و "نمایندگان"اش بر زمین است؟ و اگر نمی پذیرد، چه گناهی مرتکب شده؟ اگر نداند که همین "مردان خدا" در درازای پانصد سال گذشته، همه جا به وعده ی رستگاری پس از مرگ، زندگی این جهانی اش را چپاول کرده اند، از مواهبی که شایسته اش بوده، محرومش داشته اند و جز زمینی خشک و آسمانی تهی، هیچ تحفه ای کف دست های با کفایتش نگذاشته اند، چه خطایی کرده؟ می بینی چه ساده است داوری کردن و حکم دادن؟ از آن که "چشم بسته" به تاریکی قدم می گذارد، جز وهم و رویایی از "روشنایی"، چه انتظار داری؟
با این همه یادمان باشد که در سال های شور و احساس، جهان هنوز هم در کوره ی گرم جنگ سرد می دمید، و "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" با بیش از دو هزار کیلومتر مزرهای مشترک، هنوز همسایه ی شمالی ما بود، و ارتش سرخ، در دو سوی مرزهای شرقی و غربی؛ افغانستان و عراق، جا خوش کرده بود. همان زمان، ترکیب نیروهای مخالف شاه، بجز طرفداران اندک نهضت مقاومت و جبهه ی ملی، اغلب نسل جوان متمایل به طیف های مختلف چپ بودند. وحشت غرب از شعارها و پرچم ها بود، و تمام تلاش خود را کرد تا پیش از آن که "چپ" در مقابل استبداد، به یک ائتلاف خطرناک برسد، دستان بی کفایت ملی گرایان یا مذهبیون را برای رهبری بفشارد تا مگر از این رهگذر حال و هوای مخالفت با کمونیسم را تثبیت کرده باشد، و "کشتی ها و کشتی ها و گشتی ها و گشتی ها ..." را نجات دهد! آخر در همان روزها در سرزمینی دیگر، درست زیر بینی عموسام، یک ائتلاف سهمگین از چپ چپ تا راست راست تحت عنوان "ساندنیست ها" (ائتلاف کلیسا با کمونیسم، ائتلاف خدا و شیطان) علیه "سوموزا" شکل گرفت و دست تطاول سرمایه از سر ملتی، دست کم برای مدتی قطع شد. این تجربه های عینی استثمارگران بود، و نه آگاهی ملتی ساده انگار که احساس و ایمانش از سوی مردان خدا به بازی گرفته شده بود؛ "بیابان را سراسر مه گرفته" بود و "چراغ قریه خاموش" بود! رستمی نبود! پس پابرهنگان آرزوی "اسکندری" داشتند! در آنچه رخ داد اما، ما "همه" بودیم، و در تداوم بیش از دو دهه اش نیز، همه هستیم، نشسته در انتظار ظهور! "گوادلوپ" و اختلاط هایی از این دست را رها کنیم که گفته اند؛ "دو نفر دزد خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند / آن دو بودند چو گرم زد و خررد / دزد سوم خرشان را زد و برد"! این طبیعت روزگار است که کوسه همه جا به فکر ریش باشد. البته که دیگران هم دنبال "فرصت" می گشتند، اما چه کسانی این فرصت را در اختیارشان گذاشتند؟ اگر کسی میان بازار خم شود، میل سواری در همه ی عابران شعله می کشد. باری، مقارن آن ایام، تازه اعلامیه هایی از نجف صادر می شد. شریف امامی به اعتبار روحانی زاده بودن به نخست وزیری منصوب شد! و اولین بار در تظاهرات تاسوعا و عاشورای آن سال بود که گروهی با ته ریش های چند روزه به صفوف میلیونی تظاهر کنندگان پیوستند و در انتهای شعار "استقلال، آزادی"، "جمهوری اسلامی" را هم افزودند. و ما (همه) ساده دلان غیرتمان جوشید، به مسامحه و مصالحه و "احترام به بزرگتر" و عمامه و... اینجا و آنجا این شعار را تکرار کردیم. تا آن که صدام عذر "عاقا" را خواست، و کویت هم تقاضای پناهندگی حضرتش را رد کرد. آن وقت سر و کله ی دایه ای دلسوزتر از مادر به نام "والری ژیسکاردستن" پیدا شد که به تشویق هم پیمانان غربی، و برای دمیدن در رهبری جنبش، "عاقا" را با سلام و صلوات به "نوفل لوشاتو" دعوت کند. جایی که میکروفون های "دنیای آزاد" را کاشته بودند تا "صدای انقلاب" را، نه از خیابان های ایران، که از زبان اصحاب کهف در محفل "نوفل لوشاتو" به گوش جهانیان برسانند! و این همه، چیزی نه بیش از چهار یا پنج ماه پیش از بیست و دوم بهمن یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت رخ داد! می بینی؟ "آن" بود که "این" آمد! این را هم برای نسل "خستگان دلزده" روایت کن که فرد دوم "ناتو" به نام "ژنرال هویزر"، پیش از نخست وزیری بختیار به جزیره آمد و تا مدتی پس از سیل، در خفا تلاش کرد تا ژنرال های "بزرگ ترین ارتش" منطقه را متقاعد کند تا آرام و ایستاده بمیرند (بی کودتا)! و ژنرال ها با "انقلاب مردم" اعلام همبستگی کردند، تا پس از سیل، به فرمان مرد خدا "ذبح" شوند! عناصر ریز و درشت دیگری هم بودند؛ مثلن یک روز صبح، در میان بهت همگان، درهای اسلحه خانه های ارتش شاهنشاهی به روی مهاجمانی باز شد که تا آن بامداد، تنها نامی از "تیر" و "فشنگ" شنیده بودند و... همه چیز دست به دست داد تا جوانان احساساتی تحریک شده، یک روزه آن فیل لاستیکی را سولاخ سولاخ کنند، و... آنچه مردم سال ها کشته بودند، یک شبه درو شد، و در دامان "امام" و "شیوخ" هم قبیله اش افتاد! سقوطی که حتی رهبری چند ماهه اش، بر دروازه ی "غار کهف" را در بهت و ناباوری فرو برد!
با سقوط تاج اما چرخ روزگار به این آسانی ها هم به میل عمامه داران نگشت. از همان اولین روزها، و پیش از آن که روزنامه ها را ببندند، زنان را بقچه پیچ کنند، احزاب و گروه ها را غیر قانونی کنند، قلم ها را بشکنند، روشنفکران را یکی یکی دستگیر کنند، یا فراری دهند، سفارت و گروگان بگیرند، و... "زبدگان" بسیاری با وجود داغ و درفش و تیغ و قمه، فریادها کشیدند، مقاومت ها کردند. هر قدم از جاده ی عبور اصحاب کهف تا تخت قدرت، با سر و دست های شکسته و تن های دریده، و غرورهای خراشیده از تهمت و افترای دروغین، صاف شد. رژیم، گاه خودی ها را هم به حساب مخالفین، ترور می کرد تا بهانه ای برای بگیر و ببندهایش بتراشد. اگر بشماری از "سینما رکس" تا سقوط بازرگان، خباثت ها کم شمار نبودند. با این همه خناسان ناچار شدند به حساب همسایه، جنگی (بخوان "موهبتی") بیافرینند تا در سایه ی "تهدید دشمن"، صداها را در طول هشت سال، در گلوها بخشکانند. از نتایج ادامه ی بیهوده ی جنگ، یکی هم به قدرت رسیدن لات و لوت های ناشایسته بود!... اگرچه بسیارانی میل نداشتند عمامه و نعلین بر ارکان زندگی شان چیره شود. و از همان ابتدا، زنان با چه شهامتی به اعتراض به خیابان ها آمدند و "مرگ بر دیکتاتور" گفتند و.. اینها را برای "خستگان دلزده" روایت کن، بی بی جان. جنگ، تا هشت سال، جوشش و تپش انقلابی مردم را به شانه ی خاکی جاده برد و خراشید و سابید و از کار انداخت! باری یکایک پله های قدرتی که حضرات تا بالا طی کردند، از خون و ضجه و جسد و دروغ و تظاهر و نیرنگ و... بنا شد. حتی دست در دست "دشمن صهیونیست" و "استکبار جهانی"، از جیب ملت مسلمان اسلحه خریدند تا مسلمانان همسایه را به وعده ی رسیدن به قدس و رویای بوگرفته ی خلیفه گری جهان در قرون ماضی.. درو کنند. و ما، "همه"، نسل در نسل، به احترام "خدا"، شاهدان ساکت رشد این قارچ سمی بودیم! همگی مان، نسل در نسل!
آن که امروز به نمایندگی "نسل گذشته"، از "نسل تازه" پوزش می خواهد، به دنبال هویت و شناسنامه ای کاذب می گردد! به "خستگان دلزده" بگو ما همه بودیم، همه هم ناشی و نابلد، از همین نادانی ما بهره ها بردند و "سرخی بعد از سحرگه" را چون سرخی "گوش سرما برده" و "یادگار سیلی سرد زمستان" جا زدند. دختران در حسرت زندگی مادر نیستند، و پسران در آرزوی شاگردی در دکان پدر، بزرگ نمی شوند! برای هیچ کس راه رسیدن به آینده، بازگشت به عقب نیست. هیچ فالگیر و رمالی هم نمی تواند بگوید فردای یک ملت به کجا ختم می شود. خاطرات گذشته اما شیرین اند چون میل درونی ما به فراموشی دردها و رنج هاست. هم از این رو شادی های اندک را باد می کنیم و می آراییم. گذشته اما هرگز به تمامی تابناک تر از آینده نیست، و نبوده. آن که رو به عقب دارد، از فکر به آینده خالی ست. گریه آور است برای فرار از اسلام، به مزدیسنا و زردشت متوسل شویم و در مخالفت با جمهوری اسلامی به دامان شاهنشاهی بیاویزیم! در اوج نابسامانی های همین امروز هم، وقتی عدالت توسط عده ای قلیل، هر روز به مسلخ برده می شود، جایی که حقوق کودکان، نوجوانان، زنان، کشاورزان، کارگران، و و... به تدلیس و دروغ و یاوه پایمال می شود، نسل تازه اما، به اندازه ی تمامی تاریخ صد ساله ی بعد از مشروطیت، از شعور و آگاهی انباشته است! در حرف ها و نوشته های این روزها، رگه هایی از نور می بینی که نشان می دهد نسل تازه در تاریخ معاصر ما، سر و گردنی بلندتر ایستاده... این همه اما نه از برکت شرافت قدرتمداران ولایت، که ناشی از فشار مقاومت های آرام و ساکت مردم است، نتیجه ی تقاضاهای نسلی که با وجود ممنوعیت عشق، از تماس ساده ی سرانگشت ها شروع کرد، تا امروز دست ها در ملاء عام، در هم قلاب شوند. نسلی که با مقاومتش تیاتر، سینما، موسیقی، هنر، ورزش و... را از زیرزمین های نمور "ممنوعیت" بیرون کشید. نسلی که علیرغم این همه "کور شوید، دور شوید"ها، میانه ی میدان ماند!
خستگی و دلزدگی راه به جایی نمی برد، بی بی جان! نمی شود نشست و در بی عملی و دلزدگی، دنبال "بز طلیعه" گشت. تاریخ را باید پیوسته و تحلیل گرانه خواند، نه خطی و تحریف شده، به این امید که آلودگی های گذشته از حافظه ها پاک شود. اگر بنشینی به تماشا، یکی دو دهه ی دیگر، تو هم باید از نسلی که از پی می آید، "پوزش" بخواهی. به نسل خسته بگو تاریخ را به روایت "مرکز پژوهش های تاریخ" جمهوری اسلامی یا رسانه های لوس آنجلسی، باور نکنند. آنان که تاریخ معاصر را مدیون چند آخوند می دانند، و در شعار "نسل گذشته از شدت خوشی انقلاب کرد"، می دمند، جاعل و دروغ گویند. از آن مدعی که گفته در رژیم گذشته "ما راحت بودیم"، باید پرسید کدام "ما"؟ تراژدی گذشته به سوگمندی روزگار امروز نبود اما، قتل های پی در پی "مکبث"، اتللو را تبرئه نمی کند. آنان که از برکت "انقلاب" مردم، سال هاست کرسی های قدرت را اشغال کرده اند و از خون ملت تغذیه می کنند، در تلاش اند تا به دروغ و ریا بر گناهان ناکرده ی شاهان و سلاطین گذشته بیافزایند تا دست های خون آلود خویش را توجیه کرده باشند. بجای اعتراف، از نسل گذشته بخواهید تاریخ را، آنچنان که بود، برایتان روایت کند. شاید از نویسنده ای بگوید که ناخن هایش را به خاطر نوشتن از "پاییز" و "شب"، کشیدند، یا نویسنده ای که بر صورت و دهانش شاشیدند! تا شاید دریابید چرا ملتی برخاست و به خیابان آمد تا "هوایی بخورد"! آن میلیون ها "به تنگ آمده و خسته"، نمی دانستند بهشت عدن، وعده ای بیش نیست، بیرون هوا سرد است و گاه بجای باران، سنگ از آسمان می بارد! به نسل خسته بگو آن انگشت شمارانی که در ابتدای انقلاب، با خون دل فریاد می زدند و هشدار می دادند، صدایشان میان فریادهای احساسات و فریب، بجایی نرسید، گیرم شنیده و درک می شدند، چه رخ می داد؟ یک "هایکو"ی ژاپنی می گوید(نقل به مضمون)؛ در گلزار نوشته اند؛ "گل ها را لگد نکنید"! / افسوس که پرندگان سواد ندارند!
آزادی همبرگر نیست، بی بی جان، که پا روی پا، سر میزی بنشینی، پیشخدمت را متکبرانه صدا بزنی و بگویی 6 تا "آزادی" با "کچ آپ"! آزادی را هرکس برای خود سفارش می دهد، و برای آن که در امنیت نوش جان کند، باید هر لحظه مراقب باشد دزدان، یا حتی پرندگان گرسنه همبرگرش را از میان انگشتانش نربایند! نمی شود نشست و گناه سیل را به گردن "بز طلیعه" انداخت و از شهر بیرونش کرد، تا نحسی از زندگی مان دور شود. یا به بهانه ی "بی حوصلگی"، "خستگی" و "دلزدگی"، بنشینیم و از دیگران بخواهیم به گناه ناکرده اعتراف کنند! و پوزش آنان چه دردی از دردهای ما دوا می کند؟ مفهوم "نسل" را برای بازشناخت یک گروه، در یک دوره ی تاریخی به کار می برند! غرض تکه تکه کردن "گوشت تاریخ" نیست، که "نسل"ها روی یک خط پیوسته، در هم و پی هم می آیند؛ نوعی "دستش ده". مرز مشخصی نیست تا بگوییم نسلی در جایی بیل و کلنگ را زمین می گذارد، و نسلی تازه میخ و چکش بر می دارد! هنوز هم نسل های نیامده بسیارانند. مبادا نسلی در آینده بپرسد؛ اگر نسل پیشین شما "خطا" کرد، چرا نشستید و برای تسکین دردهایتان "اعتراف" طلبیدید؟ چرا اجازه دادید مشتی روضه خوان، آزادی را به نام خدا از شما بدزدند؟ چرا تاریخ را نشسته "تماشا" کردید؟
فروردین 1384
با سلامی دوباره، اگر پس از سیزده سال، و گذر 88 و 90، 92، 94 و 96، هنوز هم دنبال "مقصر" می گردی، در آینه بنگر! "دختران بالغ همسایه" دیرگاهی است "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" فقه نمی خوانند! آنها امروز "دختران خیابان انقلاب" اند! روستائیان، "پشت به دشمن" (امام جمعه) و "رو به میهن" ایستاده اند! بسیاری از همان ها که بخاطر سود بیشتر به قدرت آویختند، امروز از مدعیان ستیز با جهانخوارگی، تبری می جویند. نسل تازه دارد دستش را از دست های رژیمی که هم پالکی هایش را درید، بیرون می کشد. همه ی ما، نسل در نسل، در توهمات خویش، با آسیاب های بادی در لباس دشمن، جنگیدیم. امروز اما کسانی فریاد می کشند؛ "دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست!". آن که به خدا می اندیشد، دیگر نمی تواند بیاندیشد. اردی بهشت 97
Published on May 19, 2018 01:09
No comments have been added yet.