ویدا موحد
کارل گوستاو یونگ، کلامی دارد شنیدنی، می گوید؛ باید خدایی در جایی (ذهن بشر) بوده باشد که از نیچه به بعد، منکر وجودش شده اند! توضیحش البته این است که آنچه (در ذهن بشر) نیست، نیازی به انکار ندارد! گرفتاری من هم با بسیاری از پدیده های مدرن، از همین خط شروع می شود. یکی هم این که تنها با پذیرش "نابرابری" زن و مرد، جنجال این دو سه قرن اخیر معنا می دهد، وگرنه آن که در بطن خویش به این مقوله باور دارد، نیازی به "روز زن" و "بزرگداشت زن" ندارد. تا این "نیمه ی دیگر" نباشد، "انسان" کامل نیست، و هرگز نبوده. همین گونه است مفاهیم اقلیت های "قومی"، "مذهبی" و ... که اگر اعتقادی به برابری "انسان" هست، و احترامی برای دیگران، نیازی به این "جدا سازی" و "جدا انگاری" نیست.
هم از این رو قصدم این بار، گفتن از لونی دیگر است. می خواهم به پدیده ای کاملن استثنایی، ویژه ی روزگار خودمان بپردازم، پدیده ای به نام "ویدا موحد" و "دختران خیابان انقلاب"، نه در روز بخصوصی به نام "هشتم مارچ"، که برای همه ی ماه ها و همه ی سال ها. این روزها، اینجا و آنجا پوستری به چشم می خورد که نام زنی جوان را تداعی می کند؛ زنی بر سر چهارراهی در ام القرای "جمهوری اسلامی"، شهری پر ازدحام که سه چهار دهه است توسط "سوسماران ماقبل تاریخ" اداره (که چه عرض کنم)، "اشغال" شده است. سوسمارانی که از جمله مدعی اند برای زن "شرف و حیثیت" خریده اند، و زن را از "سقوط" شهوت، نجات داده اند و تا قله ی "عفت" و "اعتبار" بالا کشیده اند، و... حبذا! پرسش این است که این "زن" از کدام تاریخ و از کجا، و توسط چه کسانی بی احترام و حیثیت شده بود، و چه کسانی این همه را از او دریغ کرده بودند، که اینک شمایان، از پسله ی تاریخ برآمده اید تا این "نداشته ها" را به او ببخشایید؟ و اصولن آنچه ادعا می کنید به "زن" و بطور کلی به "انسان" بخشیده اید (از جمله "کرامت") در کدام جای وجود نامبارکتان یافت می شود که به این و آن ببخشید؟ حکایت این است که زنی جوان (ویدا موحد) روزی در پایتخت این سوسماران عصر پارینه سنگی، بر سر صندوقچه ی "تقسیم برق"، یا چیزی شبیه به این، ایستاد، و بر طبق همان موازین و قوانین سوسماران، در سکوت معنادارش فریاد زد که از "تحقیر" خسته ام. می گویید تابع "قانون" باشم؟ ای بچشم! تابع همان قانونی می مانم که خود شما تره هم برایش خرد نمی کنید. می گویید با این همه زجر و شکنجه، "آخ" نگویم؟ ای بچشم، کر و لال می ایستم، چشم در چشمان عوامفریبتان می دوزم تا مگر زمانی از وجود آلوده ی خود شرم کنید... مصاف ساده ای که هزاران معنا درون خود جای داده، واقعه ای آبستن تاریخ، "پا به ماه" که باید با توضیحاتی مکرر، به نقطه ی "حمل" برسد، تا از "سادگی" به در آید و به "شایستگی" برسد، به "قدر" و "احترام" فکری از یک زن جوان، به حرکتی زنده که به گمان من "هنر"ی ست به بلندای اهرام مصر، از عجایب هنر معماری. کسی یا کسانی باید، بار و بارها، هر روز و هربار این کودک زیبای "خوش فکری" را به گونه ای متفاوت به دنیا بیاورند، مفاهیم چندگانه اش را بشکافند و... آی ی ی "مردان روزگار"، خانمی باریک و کم وزن به نام "ویدا موحد" مرا، شما را، جهانی را آبستن کرده است؛ "لوئیزه ویس" در فرانسه قرن هژدهم است؟ یا خانم "دروکر" در هلند صد و چند سال پیش؟ "هنریته سوالو" در آمریکا؟ زنی سیاهپوست، جایی در ایالات نامتحد، که لب بر شیر آبی گذاشته که مخصوص سفیدپوستان تعبیه شده؟ لت و پار شد، توهین ها شنید، شکنجه ها تحمل کرد اما از همان زمان آنقدر درباره اش نوشتند که از همه ی شیرهای سراسر جهان، باران عشق بارید؛ رزا پارک؟ زن سیاهپوستی دیگر، در اتوبوسی روی صندلی نشست، و برای هیچ سفید پوستی برنخاست. آنقدر توهین و شکنجه تحمل کرد، تا صندلی را و اتوبوس را به "نام" او بخشیدند، و آنقدر زنده ماند تا اتوبوسش به "موزه ی افتخارات" حمل شد، و یکی از روسای جمهور بعدی، او را برای تکریم و ستایش به کاخ سفید دعوت کرد، و... زنی در بریتانیا، زنی در فرانسه، زنی در اسکاندیناوی در اولین انتخاباتی که زنان حق رای گرفته بودند، مسافت ده پانزده کیلومتری خانه تا اولین صندوق رای را شبانه راه افتاد، تا صبحگاه به "صندوق" رسید، خبرنگاری پرسید؛ این همه راه، خسته نشدی؟ خندید؛ سی سال برای چنین روزی جنگیدیم. این راه دراز را هزاران چون او، زیر باران توهین و تحقیر، تا آفتاب ستایش و تحسین، پیاده آمده اند، و جهان را نورباران کرده اند...
تصویر حرکت خانم "ویدا موحد" در روز ششم دی ماه، حالا به پوستری تبدیل شده؛ زنی ایستاده آرام بر سکویی، کاری که "نشاید"، بر بلندایی که "نباید". زنی که به حکم سوسماران عهد دقیانوس، باید در پشت و پسله بماند، در تاریکی آشپزخانه برای مرد گرسنه اش غذا تهیه کند (وقتی سخن از "مرد" می رود، "شکم پروری" مقدس می شود) در تاریکی پستویی کودکش را تغذیه کند، و... در مکان های گم و گور و تاریک، پس پشت "مرد" پنهان شود؛ "مادر بچه ها"، "ام سلمه"، "مادر حسنی" و... از نام و هویتش چشم بپوشد و بنام "مولا"یش شناخته شود، و.... اینک این "گمبوده"، گستاخ و بی صدا، پرده ها دریده و مرزها درنوردیده، در ازدحام خیابانی در پایتخت زور و دروغ و شیادی، ایستاده بر صندوقی، پارچه ی "عفت" از سر برداشته، و به نشانه ی "خفت" بر سر چوب کرده، در سکوت، فریاد می زند "از تاریکی و زور خسته ام"، بر بام صندوقچه ی برق (روشنایی) ایستاده ام، "پس هستم". خدا هم نمی تواند مرا انکار کند. ببینید، با نگاهی حیرت زده، با چشمانی از ناباوری روی لپ ها افتاده، با تصورات کژ و مژی که ذهن علیلتان را انباشته؛ این زن "خراب" است، "بدنام" است، "جاسوس" است، از "دژمن" خط می گیرد، استکبار تضمینش داده، وگرنه زن و "شهامتی" چنین سترگ؟ و "مگر می شود"؟ ... واقعیت اما آنجاست؛ بر سر چهارراه "وصال"، خیابان "انقلاب"، زنی بالای جعبه ی تقسیم "برق" (روشنایی) ایستاده، خطایی نکرده ام؟ این سکو را شما ساخته اید، شما خود وسیله ی فریاد مرا آماده کرده اید!
آی "آزادی" خواهان! "برابری" طلبان! زنی از تبار خواهران "برونته"، یا "جین آستین"، یا "ماری آن ایوانز" با نام مستعار "جورج الیوت"، بر صندوق تقسیم برق، حکایتی نوشته... "ویدا موحد" نه نامی مستعار است و نه پوششی استعاری دارد، او آنچه را به اجبار بر سرش کشیده اند، بر سر چوب کرده و در چهارراه پر ازدحام "وصال"، در خیابان گشاد "انقلاب"، بر بلندی کوتاهی ظهور کرده تا لب های دوخته اش را به تماشا بگذارد، و "بی صدا" بگوید "آخ"! سی و یک سال "آهسته رفتم و آهسته آمدم، تا گربه شاخم نزند" دیگر از این خدا و کارپردازان زمینی اش خسته شده ام. پوششی را که فرمایشی بر سرش انداخته اند، چون کهنه ی "حیضی" بر سر چوب کرده که شرمتان باد، اگر با دیدن موهای من تحریک می شوید، مشکل شماست، انقدر در آفتاب می ایستم تا با شرم، به غارهای تاریکتان بازگردید. من آمده ام تا "هشتم مارچ" را به "ششم دیماه" تبدیل کنم.
ویدا موحد نه آرایشی دارد، نه پیرایشی، ساده، انگاری در خانه، کودکش را باد می زند، روسری اش را چون پیشبند کاوه، پرچمی کرده بر سر چوبی، تا در چشم های ضحاک فرو کند. حالا کنار "عالی قاپو"، "فلک الافلاک" و ستون های بلند "تخت جمشید"، عمارت تاریخی دیگری هم بهمان قدمت، بی آن که در این همه سال دیده شده باشد، از زیر خاک تهمت و تحقیر، بیرون کشیده شده، عمارت تاریخی "ویدا موحد و روسری سفیدش"، سر چهارراه وصال، در خیابان "انقلاب"! فیلمی زیبا، قصه ای پر بار، حرکتی پر معنا... جنبش "دختران خیابان انقلاب"! این همه ممکن نمی شود مگر دست های خانم "ویدا موحد" پشت آن بوده باشد؛ به گردشگران بگویید در پس این عنوان کوتاه، تاریخی دراز نوشته شده. هان شمایان، ملایان، آقایان "علماء"، اگر زوری به وزن سوزنی به حجم ورم کرده از توهمتان فرو نمی رود، برای خانم "ویدا موحد" کلاه از سر بردارید. می گویید "عریانی"ست؟ پس چشم هایتان را درویش کنید. مگر اجازه ی به دنیا آمدنش، یا نفس کشیدنش را، از شما دریافت کرده؟ مگر دردهای زن بودنش را شما تحمل می کنید؟ او صاحب زندگی خویش است، "تن" از اوست، پس صاحب اختیار آنست، می خواهد خود را سر چهارراه وصال و انقلاب، بر آفتاب بیاویزد، نگاه ناپاکتان را بگردانید، حریم خصوصی اش را نیالایید، خوش دارد پوست و مویش را سر راه نسیم، رها کند. اگر کسی به خطا شما کج اندیشان "عهد شاه وزوزو" را مامور "امر به معروف و نهی از منکر" کرده، مراقب دست های ناپاک خودتان، آقازاده ها و دامادها و قوم و خویش ها و دوست و آشنایتان باشید. اگر روز سوال و جوابی هست، خانم ویدا موحد را (خوشبختانه) در قبر آلوده ی شما نمی خوابانند، و خطای او را در نامه ی اعمال شما نمی نویسند، چرا که از بی شماری دروغ و دغل، جای سفیدی در نامه ی اعمالتان نمانده است. آن چهارده تا را فراموش کنید! از صبح ششم دیماه 1396، آنک معصومانی تازه از شکم تاریخ برآمده اند.
برایم مهم نیست ویدا موحد روزها و هفته ها به این حرکت می اندیشیده یا نمی اندیشیده، نقشه می کشیده یا نمی کشیده، هر بار از چهارراه وصال رد می شده و این صندوق را می دیده، خودش را آن بالا تصور می کرده یا نمی کرده، اختلاط مفاهیم پر معنایی چون صندوق "برق" در تقاطع "وصال" و "انقلاب" را از پیش انتخاب کرده یا نکرده... اینها مهم نیستند، مهم آن است که تاریخی با نام "ویدا موحد"، از سر نو نوشته شد؛ از "حوا" تا چهارراه وصال- انقلاب؛ جنبش "دختران خیابان انقلاب"! "تاریخ ناتمام زن" از ششم دیماه، روزی که زنی جوان با قامتی استوار، در سکوت موجدار یک روسری سفید، بر سکویی ایستاد، و گاز دیگری به سیب زد! طرح روی جلد این تاریخ؛ پوستر زنی ست که روسری سفیدش را هم چون پرچم "امان" در زمانه ی جنگ، بر سر چوب کرده است، و با سکوتی تلنبار از خشم، تاریخی از طاهره (قرة العین) تا ویدا (موحد) ترسیم کرد. "حوری، دختر بالغ همسایه" که تا دیروز، "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین، فقه می خواند"، امروز بر سر تقاطع وصال/ انقلاب، هوار می زند؛ آقای سهراب سپهری، دیگر نیازی نیست "دلتان بگیرد". ویدا موحد، شاپرک شجری زاده، نرگس حسینی، اعظم جنگروی و ... فریادشان را سر چوب کرده اند، آنها دیگر "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" ننشسته اند، و "فقه" نمی خوانند. "حوری"های زمانه ی ما بر سر جعبه ی تقسیم برق در تقاطع وصال/ انقلاب، همراه پوزخندی، "سیب"هاشان را گاز می زنند. اینک نوبت "حوا"ست تا خدا را از بهشت براند، روسری سفیدش را چون "توتم"ی بر سر چوب کرده، رها در اهتزاز باد. حیف که نماندید آقای سپهری، تا پوستر ویدا موحد را به چشم خود ببینید.
از اینجا، بر سر هر جعبه ی تقسیم برق، دختری / زنی ایستاده، حتی اگر نایستاده باشد. هر جعبه ی شیب داری، قامت "ویدا موحد" را تداعی می کند. یادمان باشد آقای یونگ گفته اگر "ویدا موحد" نبود، اگر روز ششم دیماه نبود و "دختران خیابان انقلاب" به دنیا نیامده بودند، هیچ جعبه ی تقسیمی، شیب دار نمی شد، و هیچ پلیسی چهار چشمی مراقب صندوق های بی "ویدا" نبود. "ویدا موحد" با به اهتزاز در آوردن روسری سفیدش، خواب و آرامش خدا را آشوبیده است. روی تمامی جعبه های خالی تقسیم نوشته اند؛ "آقایان "علماء ریش و پشم دار"، مراقب منبرهای موعظه تان باشید، روح "دختران خیابان انقلاب" این دور و برها پرسه می زند"!
هشت مارچ 2018
هم از این رو قصدم این بار، گفتن از لونی دیگر است. می خواهم به پدیده ای کاملن استثنایی، ویژه ی روزگار خودمان بپردازم، پدیده ای به نام "ویدا موحد" و "دختران خیابان انقلاب"، نه در روز بخصوصی به نام "هشتم مارچ"، که برای همه ی ماه ها و همه ی سال ها. این روزها، اینجا و آنجا پوستری به چشم می خورد که نام زنی جوان را تداعی می کند؛ زنی بر سر چهارراهی در ام القرای "جمهوری اسلامی"، شهری پر ازدحام که سه چهار دهه است توسط "سوسماران ماقبل تاریخ" اداره (که چه عرض کنم)، "اشغال" شده است. سوسمارانی که از جمله مدعی اند برای زن "شرف و حیثیت" خریده اند، و زن را از "سقوط" شهوت، نجات داده اند و تا قله ی "عفت" و "اعتبار" بالا کشیده اند، و... حبذا! پرسش این است که این "زن" از کدام تاریخ و از کجا، و توسط چه کسانی بی احترام و حیثیت شده بود، و چه کسانی این همه را از او دریغ کرده بودند، که اینک شمایان، از پسله ی تاریخ برآمده اید تا این "نداشته ها" را به او ببخشایید؟ و اصولن آنچه ادعا می کنید به "زن" و بطور کلی به "انسان" بخشیده اید (از جمله "کرامت") در کدام جای وجود نامبارکتان یافت می شود که به این و آن ببخشید؟ حکایت این است که زنی جوان (ویدا موحد) روزی در پایتخت این سوسماران عصر پارینه سنگی، بر سر صندوقچه ی "تقسیم برق"، یا چیزی شبیه به این، ایستاد، و بر طبق همان موازین و قوانین سوسماران، در سکوت معنادارش فریاد زد که از "تحقیر" خسته ام. می گویید تابع "قانون" باشم؟ ای بچشم! تابع همان قانونی می مانم که خود شما تره هم برایش خرد نمی کنید. می گویید با این همه زجر و شکنجه، "آخ" نگویم؟ ای بچشم، کر و لال می ایستم، چشم در چشمان عوامفریبتان می دوزم تا مگر زمانی از وجود آلوده ی خود شرم کنید... مصاف ساده ای که هزاران معنا درون خود جای داده، واقعه ای آبستن تاریخ، "پا به ماه" که باید با توضیحاتی مکرر، به نقطه ی "حمل" برسد، تا از "سادگی" به در آید و به "شایستگی" برسد، به "قدر" و "احترام" فکری از یک زن جوان، به حرکتی زنده که به گمان من "هنر"ی ست به بلندای اهرام مصر، از عجایب هنر معماری. کسی یا کسانی باید، بار و بارها، هر روز و هربار این کودک زیبای "خوش فکری" را به گونه ای متفاوت به دنیا بیاورند، مفاهیم چندگانه اش را بشکافند و... آی ی ی "مردان روزگار"، خانمی باریک و کم وزن به نام "ویدا موحد" مرا، شما را، جهانی را آبستن کرده است؛ "لوئیزه ویس" در فرانسه قرن هژدهم است؟ یا خانم "دروکر" در هلند صد و چند سال پیش؟ "هنریته سوالو" در آمریکا؟ زنی سیاهپوست، جایی در ایالات نامتحد، که لب بر شیر آبی گذاشته که مخصوص سفیدپوستان تعبیه شده؟ لت و پار شد، توهین ها شنید، شکنجه ها تحمل کرد اما از همان زمان آنقدر درباره اش نوشتند که از همه ی شیرهای سراسر جهان، باران عشق بارید؛ رزا پارک؟ زن سیاهپوستی دیگر، در اتوبوسی روی صندلی نشست، و برای هیچ سفید پوستی برنخاست. آنقدر توهین و شکنجه تحمل کرد، تا صندلی را و اتوبوس را به "نام" او بخشیدند، و آنقدر زنده ماند تا اتوبوسش به "موزه ی افتخارات" حمل شد، و یکی از روسای جمهور بعدی، او را برای تکریم و ستایش به کاخ سفید دعوت کرد، و... زنی در بریتانیا، زنی در فرانسه، زنی در اسکاندیناوی در اولین انتخاباتی که زنان حق رای گرفته بودند، مسافت ده پانزده کیلومتری خانه تا اولین صندوق رای را شبانه راه افتاد، تا صبحگاه به "صندوق" رسید، خبرنگاری پرسید؛ این همه راه، خسته نشدی؟ خندید؛ سی سال برای چنین روزی جنگیدیم. این راه دراز را هزاران چون او، زیر باران توهین و تحقیر، تا آفتاب ستایش و تحسین، پیاده آمده اند، و جهان را نورباران کرده اند...
تصویر حرکت خانم "ویدا موحد" در روز ششم دی ماه، حالا به پوستری تبدیل شده؛ زنی ایستاده آرام بر سکویی، کاری که "نشاید"، بر بلندایی که "نباید". زنی که به حکم سوسماران عهد دقیانوس، باید در پشت و پسله بماند، در تاریکی آشپزخانه برای مرد گرسنه اش غذا تهیه کند (وقتی سخن از "مرد" می رود، "شکم پروری" مقدس می شود) در تاریکی پستویی کودکش را تغذیه کند، و... در مکان های گم و گور و تاریک، پس پشت "مرد" پنهان شود؛ "مادر بچه ها"، "ام سلمه"، "مادر حسنی" و... از نام و هویتش چشم بپوشد و بنام "مولا"یش شناخته شود، و.... اینک این "گمبوده"، گستاخ و بی صدا، پرده ها دریده و مرزها درنوردیده، در ازدحام خیابانی در پایتخت زور و دروغ و شیادی، ایستاده بر صندوقی، پارچه ی "عفت" از سر برداشته، و به نشانه ی "خفت" بر سر چوب کرده، در سکوت، فریاد می زند "از تاریکی و زور خسته ام"، بر بام صندوقچه ی برق (روشنایی) ایستاده ام، "پس هستم". خدا هم نمی تواند مرا انکار کند. ببینید، با نگاهی حیرت زده، با چشمانی از ناباوری روی لپ ها افتاده، با تصورات کژ و مژی که ذهن علیلتان را انباشته؛ این زن "خراب" است، "بدنام" است، "جاسوس" است، از "دژمن" خط می گیرد، استکبار تضمینش داده، وگرنه زن و "شهامتی" چنین سترگ؟ و "مگر می شود"؟ ... واقعیت اما آنجاست؛ بر سر چهارراه "وصال"، خیابان "انقلاب"، زنی بالای جعبه ی تقسیم "برق" (روشنایی) ایستاده، خطایی نکرده ام؟ این سکو را شما ساخته اید، شما خود وسیله ی فریاد مرا آماده کرده اید!
آی "آزادی" خواهان! "برابری" طلبان! زنی از تبار خواهران "برونته"، یا "جین آستین"، یا "ماری آن ایوانز" با نام مستعار "جورج الیوت"، بر صندوق تقسیم برق، حکایتی نوشته... "ویدا موحد" نه نامی مستعار است و نه پوششی استعاری دارد، او آنچه را به اجبار بر سرش کشیده اند، بر سر چوب کرده و در چهارراه پر ازدحام "وصال"، در خیابان گشاد "انقلاب"، بر بلندی کوتاهی ظهور کرده تا لب های دوخته اش را به تماشا بگذارد، و "بی صدا" بگوید "آخ"! سی و یک سال "آهسته رفتم و آهسته آمدم، تا گربه شاخم نزند" دیگر از این خدا و کارپردازان زمینی اش خسته شده ام. پوششی را که فرمایشی بر سرش انداخته اند، چون کهنه ی "حیضی" بر سر چوب کرده که شرمتان باد، اگر با دیدن موهای من تحریک می شوید، مشکل شماست، انقدر در آفتاب می ایستم تا با شرم، به غارهای تاریکتان بازگردید. من آمده ام تا "هشتم مارچ" را به "ششم دیماه" تبدیل کنم.
ویدا موحد نه آرایشی دارد، نه پیرایشی، ساده، انگاری در خانه، کودکش را باد می زند، روسری اش را چون پیشبند کاوه، پرچمی کرده بر سر چوبی، تا در چشم های ضحاک فرو کند. حالا کنار "عالی قاپو"، "فلک الافلاک" و ستون های بلند "تخت جمشید"، عمارت تاریخی دیگری هم بهمان قدمت، بی آن که در این همه سال دیده شده باشد، از زیر خاک تهمت و تحقیر، بیرون کشیده شده، عمارت تاریخی "ویدا موحد و روسری سفیدش"، سر چهارراه وصال، در خیابان "انقلاب"! فیلمی زیبا، قصه ای پر بار، حرکتی پر معنا... جنبش "دختران خیابان انقلاب"! این همه ممکن نمی شود مگر دست های خانم "ویدا موحد" پشت آن بوده باشد؛ به گردشگران بگویید در پس این عنوان کوتاه، تاریخی دراز نوشته شده. هان شمایان، ملایان، آقایان "علماء"، اگر زوری به وزن سوزنی به حجم ورم کرده از توهمتان فرو نمی رود، برای خانم "ویدا موحد" کلاه از سر بردارید. می گویید "عریانی"ست؟ پس چشم هایتان را درویش کنید. مگر اجازه ی به دنیا آمدنش، یا نفس کشیدنش را، از شما دریافت کرده؟ مگر دردهای زن بودنش را شما تحمل می کنید؟ او صاحب زندگی خویش است، "تن" از اوست، پس صاحب اختیار آنست، می خواهد خود را سر چهارراه وصال و انقلاب، بر آفتاب بیاویزد، نگاه ناپاکتان را بگردانید، حریم خصوصی اش را نیالایید، خوش دارد پوست و مویش را سر راه نسیم، رها کند. اگر کسی به خطا شما کج اندیشان "عهد شاه وزوزو" را مامور "امر به معروف و نهی از منکر" کرده، مراقب دست های ناپاک خودتان، آقازاده ها و دامادها و قوم و خویش ها و دوست و آشنایتان باشید. اگر روز سوال و جوابی هست، خانم ویدا موحد را (خوشبختانه) در قبر آلوده ی شما نمی خوابانند، و خطای او را در نامه ی اعمال شما نمی نویسند، چرا که از بی شماری دروغ و دغل، جای سفیدی در نامه ی اعمالتان نمانده است. آن چهارده تا را فراموش کنید! از صبح ششم دیماه 1396، آنک معصومانی تازه از شکم تاریخ برآمده اند.
برایم مهم نیست ویدا موحد روزها و هفته ها به این حرکت می اندیشیده یا نمی اندیشیده، نقشه می کشیده یا نمی کشیده، هر بار از چهارراه وصال رد می شده و این صندوق را می دیده، خودش را آن بالا تصور می کرده یا نمی کرده، اختلاط مفاهیم پر معنایی چون صندوق "برق" در تقاطع "وصال" و "انقلاب" را از پیش انتخاب کرده یا نکرده... اینها مهم نیستند، مهم آن است که تاریخی با نام "ویدا موحد"، از سر نو نوشته شد؛ از "حوا" تا چهارراه وصال- انقلاب؛ جنبش "دختران خیابان انقلاب"! "تاریخ ناتمام زن" از ششم دیماه، روزی که زنی جوان با قامتی استوار، در سکوت موجدار یک روسری سفید، بر سکویی ایستاد، و گاز دیگری به سیب زد! طرح روی جلد این تاریخ؛ پوستر زنی ست که روسری سفیدش را هم چون پرچم "امان" در زمانه ی جنگ، بر سر چوب کرده است، و با سکوتی تلنبار از خشم، تاریخی از طاهره (قرة العین) تا ویدا (موحد) ترسیم کرد. "حوری، دختر بالغ همسایه" که تا دیروز، "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین، فقه می خواند"، امروز بر سر تقاطع وصال/ انقلاب، هوار می زند؛ آقای سهراب سپهری، دیگر نیازی نیست "دلتان بگیرد". ویدا موحد، شاپرک شجری زاده، نرگس حسینی، اعظم جنگروی و ... فریادشان را سر چوب کرده اند، آنها دیگر "زیر کمیاب ترین نارون روی زمین" ننشسته اند، و "فقه" نمی خوانند. "حوری"های زمانه ی ما بر سر جعبه ی تقسیم برق در تقاطع وصال/ انقلاب، همراه پوزخندی، "سیب"هاشان را گاز می زنند. اینک نوبت "حوا"ست تا خدا را از بهشت براند، روسری سفیدش را چون "توتم"ی بر سر چوب کرده، رها در اهتزاز باد. حیف که نماندید آقای سپهری، تا پوستر ویدا موحد را به چشم خود ببینید.
از اینجا، بر سر هر جعبه ی تقسیم برق، دختری / زنی ایستاده، حتی اگر نایستاده باشد. هر جعبه ی شیب داری، قامت "ویدا موحد" را تداعی می کند. یادمان باشد آقای یونگ گفته اگر "ویدا موحد" نبود، اگر روز ششم دیماه نبود و "دختران خیابان انقلاب" به دنیا نیامده بودند، هیچ جعبه ی تقسیمی، شیب دار نمی شد، و هیچ پلیسی چهار چشمی مراقب صندوق های بی "ویدا" نبود. "ویدا موحد" با به اهتزاز در آوردن روسری سفیدش، خواب و آرامش خدا را آشوبیده است. روی تمامی جعبه های خالی تقسیم نوشته اند؛ "آقایان "علماء ریش و پشم دار"، مراقب منبرهای موعظه تان باشید، روح "دختران خیابان انقلاب" این دور و برها پرسه می زند"!
هشت مارچ 2018
Published on March 08, 2018 01:44
No comments have been added yet.