تاریخ به روایت ما (بخش پنجم)

غیر از اشکانیان، استثناء دیگر اعراب مسلمان بودند که چون مرکزشان تا قرن ها، در منطقه ی عربی، و دور از دسترس ما بود، خودشان از "ایرانیزه" شدن کامل مصون ماندند. در عین حال با عقیده ای خاص همراه با شمشیر بودند. ما اما ساختار فکر و عقیده شان را آرام آرام، جویدیم، تا از بیخ و بن متفاوت شد. تاریخی دیگر جعل کردیم و ایمانشان (اسلام) را به گونه ای ناباورانه "ایرانیزه" کردیم (تشیع). (41) ملخص کلام این که ما جز یک دوره ی کوتاه بعد از اسلام در خراسان که ابن سینا و فارابی و ابوریحان و... که چیزی به اسم فلسفه را آغاز کردند، و "چون و چرا"یی پدیدار آمد، هرگز صاحب هدف و برنامه ای نبوده ایم؛ همان که دکتر کاویانی (؟) در دهه ی بیست شمسی گفت؛ "ملت بی برنامه و بی هدف"! جامعه ی ما دربست سنتی ماند؛ جامعه ای که مسایل اجتماعی اش را هرگز مورد نقد و تحلیل قرار نداده، بلکه طبیعت را ادامه داده و لذت برده، همان گونه که هست؛ شرابی و جوی آبی و سبزه و دامن یار... هرگز دنبال این نبوده ایم که این مسایل شهودی و تجربیات "ذهنی" را "عینی" کنیم، همه چیز را در حد "حس" نگهداشته ایم، به اندازه گیری و آزمایش و برنامه ریزی هم، نیازی نبوده؛ "چه فایده"؟، "این نیز بگذرد"! در هیچ زمینه ای به "تخصص" نرسیده ایم (جز مدرک تراشی و تخصص نمایی)، از آنچه دور و برمان دیده ایم، پرس و جو نکرده ایم، به قول شاملو؛ "ما بی چرا زندگانیم"! پرس و جو و کنکاش که نباشد، "علت" یابی هم نیست، تجربه ها شخصی می مانند، و زندگی "الابختکی" پیش می رود؛ "امروز را خوش است"، "فکرش را نکن، یه جوری میشه"، رشته ی امورات جهان سنتی دست خداست، پس به خود زحمت مده، مسوولیت با دیگری ست، ما بندگانیم. "هرآنکس که دندان دهد، نان دهد". تصمیم به رفتن شاه و آمدن ملاها را "دیگران" در گوادلوپ گرفتند. وقتی هدف نباشد، نهادهای اجتماعی و مدنی هم هرکی هرکی ست، هزار وزارت خانه بنا کن، وقتی آینده نگری و آزمایش و اندازه گیری و برنامه ریزی نیست، "کار" هم یک "سرگرمی" ست، پس سیصد و شصت و پنج روز تعطیلی هم تاثیری ندارد (42).
بنیاد اولیه ی پیدایش تشیع یا "اسلام ایرانی"، بر ضدیت با اعراب گذاشته شد. فلسفه ای نداشت؛ قرار بود "آن" نباشد، پس با هر پیرایه ای به "این" تبدیل شد. قوای اشغالگر، هیچ جاذبه ای، حتی فرهنگی (بجز شعر جاهلیت) برای اقوام ایرانی نداشت، از همان زمان، همه ی نسل ها در همه جای این سرزمین به شکلی ناپسندیده از "عرب ها" یاد کرده اند. ایرانیان به همان روال آرام، ابتدا تلاش کردند تا "اسلام" را از "عرب" و "عربیت" تخلیه کنند. این که چرا ایرانیان در مدتی کوتاه و با آن وسعت، به آیینی ایمان آوردند که از سوی همین "اعراب" آمده بود، علل متعدد فرهنگی و اجتماعی و سیاسی داشت. علت اصلی همان گونه که بسیاری از پژوهشگران تاریخ و جامعه شناسی اشاره کرده اند، جامعه ی طبقاتی دوره ی ساسانی بود که به سنگینی بر زندگی مردم فشار می آورد (43). چنان که روایت کرده اند، جامعه ی دوران ساسانی شامل دو قدرت مطلقه بود، یکی شاه و درباریان وابسته که در حفظ مراتب طبقاتی خود متعصب بودند. و دیگر مغان و روحانیون که در همه ی زمینه ها، حتی انتخاب شاه و رفتار و کردارش به شدت نفوذ داشتند. این اولین بار در تاریخ ماست که مذهبی به آیین رسمی کشور تبدیل می شود. (44). تعدد قیام ها و شورش های مخالف داخلی در دوران ساسانی نشانه ی بارز شرایط سنگین اجتماعی آن دوره است. مروری ساده در پیام های مانی و مزدک؛ "همه چیز برای همه"، نشان می دهد که جامعه ی دوران ساسانی از چه کمبودهای اجتماعی رنج می برده و چرا این دو این چنین مورد استقبال مردم عادی، و حتی پادشاهانی که از قدرت مغان و روحانیون به تنگ آمده بودند، قرار گرفتند (45). مانی و مزدک تنها قیام کنندگان علیه ساختار اجتماعی دوره ی ساسانی نبودند. از جمله قیام های بزرگی که مدت ها شاه وقت ساسانی را دچار پریشانی کرد، قیام بهرام چوبینه بود. او که سردار پیشرو سپاه خسرو پرویز بود، سر از اطاعت شاه پیچید و از استقبال گرم مردم و حتی برخی از افسران سپاه خسرو پرویز برخوردار شد. بهرام چوبینه چندین بار تا نابودی کامل خسروپرویز و ساسانیان پیش رفت (46) شاه و روحانیون او را با حیله به دام انداختند، پیروانش را سلاخی کردند و در تاریخ هم از او، همانند مانی و مزدک، به نامهربانی یاد کرده اند.
باری، مردمی که از فشار مالیات، سختی های معیشت و تسلط اشراف و روحانیون دل خوشی نداشتند، جذب پیام فریبای اسلام؛ "برابری و برادری" شدند که به آنها نوید زندگی تازه ای می داد. جهانی که در آن دیگر کسی بنده ی ارباب و پادشاه و امیر و "آقا" نبود، بلکه همه بنده ی یک خداوند بودند و در بندگی در پیشگاه خدای تازه، همه برابر بودند (47). نباید فراموش کرد که بر خلاف مسیحیت که پس از جنگ های صلیبی و کشف قاره ی تازه، از راه میسیون های مذهبی در کشورهای تحت سلطه گسترده شد، اسلام از همان ابتدا و همه جا به زور شمشیر بر مردمان سرزمین های فتح شده تحمیل گردید و بصورت آیینی موروثی، نسل از پی نسل به امروز رسید. قتل و غارت مردمان سرزمین های فتح شده، طبق قوانین اسلام؛ ثواب و صواب دانستن قتل کافر و حلال دانستن مال و زن و فرزند او بر مسلمان، خشونت بی حد مسلمانان در سرزمین های فتح شده را توجیه می کرد. اعراب فاتح از این قوانین در نهایت شقاوت و بی رحمی استفاده می کردند. وحشت ناشی از قتل و از دست دادن همه چیز، سبب می شد تا اقوام ساکن سرزمین های مغلوب، گاه پیش از شکست، بی آن که چیزی از آیین تازه بدانند، برای نجات زندگی خود و بستگانشان با "اشهدی" به دین فاتحان درآیند. از آنجا که اسلام، ساختاری کاملن تازه و متفاوت با آیین و مذهب و فرهنگ و سنت ایران ساسانی داشت، ایرانیان مغلوب را در ضربه ی فرهنگی بزرگ و چند جانبه ای فرو برد. یک سو مفاهیم فریبای آیین تازه قرار داشت که زمان بلندی می طلبید تا در جامعه ی ایرانی جا بیافتد، و سوی دیگر فاتحانی با اخلاق و فرهنگ و زبانی متفاوت که بر جامعه مسلط شده بودند. عامل تخریب کننده این یادگیری، شتاب توام با قساوت فاتحان بود که با شمشیر، بالای سر مغلوبین، منتظر ایستاده بودند. ناگهان امپراطوری بزرگ و قدرتمندی با فرهنگ و آیین و سنت کهنه و سال ها جا افتاده، منسوخ شده بود و فاتحانی از فرهنگ و سنت و زبان و آیینی دیگر، با قدرت تخریب بالا، جای آن را گرفته بودند. سرزمین پهناور به بخش های کوچک تقسیم شد و هر بخش در دست حاکمی بیگانه (عرب) بود که با تکیه به "برحق" بودن آیین تازه اش، پروای هیچ ملیت و قوم و سنت و فرهنگ دیگری را نداشت. احکام اسلام که حتی برای فرمانروایان مسلط عرب تازه بود، بنا بر تفسیر شخصی هر حاکم، بسرعت در جوامع کوچک اقوام ایرانی به اجرا درآمد و کسانی که تا دیروز با سنت و آیین و قوانینی دیگر زندگی کرده بودند، در ساختار تازه و کاملن متفاوت، و پیوسته در حال تغییر، فرورفته در ضربه ی فرهنگی، متحیر و گیج مانده بودند. آن که بطور اتفاقی زنده می ماند، نه تنها خواسته یا ناخواسته مسلمان به حساب می آمد بلکه موظف بود به عنوان سرباز، برای گسترش آیین و قوانین تازه ای که خود نمی شناخت، در رکاب امیری تازه، در سرزمین های بیگانه شمشیر بزند. تحول و دگرگونی های پی در پی، تطابق را پیوسته به تاخیر می انداخت. عبدالحسین زرین کوب، با یک مسامحه، دویست ساله ی ابتدای اسلام در ایران را "دو قرن سکوت" لقب داده و به نوعی معتقد است که ضربه ی حاصله از این تحول ناگهانی و متفاوت، مردم را بالاجبار وامی داشت تا مفاهیم تازه را نیم جویده دریابند و زندگی و روزگار خود و خانواده شان را با آن وفق دهند، تا مگر زنده بمانند! حاکمان و آمران تازه از هیچ رحم و گذشتی قانونمند، برخوردار نبودند؛ به نام خدا و اسلام و پیامبر یا خلیفه، می کشتند، یا می بخشیدند. همه چیز به قضاوت شخص حاکم بستگی داشت. مخالف یعنی کافر، و قتل کافر واجب بود. باید چندین نسل می گذشت تا ایرانیان به این فرهنگ و آیین خو بگیرند و کم کم از زیر ضربه ی فرهنگی به در آیند.
تا جامعه ی ایرانی به خود بیاید، چشم باز کند، با موقعیت تازه آشنا شود، و دریابد پدرانش برای رهایی از تسلط دربار ساسانی، از "مار" رها نشده، دچار "افعی" شده بودند، مرکزیت اسلام، مستقر شده بود و دستگاه پر زرق و برق خلافت در بغداد، تقلیدی بود حقیر از دربار ساسانی. به سخن دیگر، ایرانیان رها شده از قهاریت خدایی آسمانی در چنبره ی جباریت خدایان زمینی در کسوت "خلیفه" گرفتار شده بودند. در ساختار طبقاتی تازه که آمرانش بیگانه (اعراب) بودند، ایرانیان تا حد شهروندانی درجه دو (پس از اعراب) نزول کرده بودند؛ بندگان (موالی) و خدایانی (مولا، ارباب) غریبه! پدرانشان به شوق رهایی از بندگی و رسیدن به "برابری" به اطاعت خدای تازه تن داده بودند، اما دستگاه پر زرق و برق خلافت، آنها را به ستمی مضاعف کشانده بود (48).
اولین نتایج بیداری ایرانیان، نصیب بنی عباس شد که دست پرورده ی خود، ابومسلم را تحریک به قیام کردند. از بامداد خلافت عباسیان تا بیش از پنج قرن، هر روز در هر گوشه ی این امپراطوری سابق، یک یاغی سر بلند کرد، جماعتی اطرافش را گرفتند، پایه های تخت خلیفه را لرزاندند، گاه به امارت هم رسیدند، و البته مقهور بغداد شدند. سرنوشت اکثر سرکشان در این پنج قرن، به سیاهچال های بغداد و بوسه زدن بر چوبه ی دار خلیفه ختم شد، و عباسیان به یاری پلیس خفیه، خود را تقدیس کردند، از خلافت اسطوره ساختند و راه هر نفسی را در سینه ی هر نفس کشی بستند. تا بی خبری از اسلام و خدا، به نام هلاکوخان از راه رسید و بی پروای خشم خدا و رسول، خلیفه و حجتش بر روی زمین را "نمد مال" کرد! نوشته اند هلاکو برای پرهیز از خشم آسمان، به توصیه ی خواجه نصیرالدین طوسی، خلیفه ی خدا را در نمدی پیچید و گفت آنقدر بمالند تا جانش در آید، بی قطره ای خون، تا آسمان را نیاشوبد! بیست سال بعد، مدعی خلافتی تازه سر از مصر بر آورد؛ این بار فاطمیان تا دویست و پنجاه سال بعد "خدیو" بودند تا زمانی که شاه اسماعیل "تشیع" را در ایران رسمی کرد. سلطان سلیم عثمانی معروف به سلطان مخوف، از قدرت گرفتن اسلامی تازه واهمه داشت، در 923 هجری بر قاهره و مصر تاخت و "اسباب خلافت اسلامی" را که یک عصا، یک دندان شکسته و چند تار مو، منسوب به محمد بود را، با خود به قسطنطنیه آورد، و خود را خلیفه ی مسلمین نامید، و خلافت اسلامی حدود چهار قرن دیگر در عثمانی ادامه یافت. ریشه های اولیه ی هر گونه مقاومت ایرانی، در خطه ی خراسان سبز شد، چون هم از دربار خلفا دور بود و هم برخوردار از حکومت های محلی ایرانی، همراه با مدارا و مسامحه. خراسان بزرگ برای رشد متفکرین و مبارزین ایرانی از هر جای دیگر این سرزمین مناسب تر بود.(49) در پس پشت تمام جنبش های ایرانی تبار، می شد فکر به ایران را مشاهده کرد. با مرگ اندیشمندانی چون فارابی، ابن سینا و خوارزمی و... که آغاز درشتی برای برون رفت از فلسفه "اطاعت" الهی و آغاز تعقل بود، وجه "ایرانی" اندیشه بر وجه "اسلامی" بندگی غلبه نکرد. به زبانی دیگر فلسفه ی عقلی رنسانس اسلامی در خراسان در افکار چند اندیشمند خلاصه ماند و با ظهور محمد غزالی، در نطفه خفه شد، و "عقل"، بار دیگر میدان را به "اطاعت" کورکورانه واگذاشت. جنبش های نظامی اما با پراکنده شدن سیاه جامگان، در سپید جامگان رشد کرد، و سپس در سرخ جامگان، و... صفاریان، سامانیان، آل بویه، آل زیار... اما همگی به دلایل بی برنامگی با شکست روبرو شدند. چون مقاومت گروهی بجایی نرسید، فکر "اسلام علیه اسلام" در جزء (تک تک انسان ها) رشد کرد. مقاومت های مسلحانه از انتهای قرن سوم، آغاز شد و در قرون ششم و هفتم در هیات مذهبی تازه، شاخ و بر داد (50). با پیدایش روایت های دیگر، مانند شیعه ی دوازده امامی، یا هفت امامی (اسماعیلیه) و غیره، روایت اصلی، به نام روایت "اهل تسنن" معروف شد. همین روشن می کند که پیروان روایت های دیگر هم آنها را پیروان "سنت" پیامبر می شناسند! در شیعه ی دوازده امامی، همه چیز، از حدیث و اخبار و تاویل قرآن و... به گونه ای متفاوت تعریف، یا به زبانی دیگر، جعل و "تحریف" شد. از آنجا که در کتاب آسمانی هیچ سخنی در شرح احوال پیامبر نیست (در قران تنها چهار بار نام محمد آمده) شخصیت محمد، کم کم رنگ افسانه به خود گرفت و هرکس بر مبنای تمایلات خود "اندکی بر آن افزود تا به این غایت رسید". قایل شدن تقدس و معصومیت برای مردی که در عین بی سوادی، از هوش و ذکاوت خارق العاده ای برخوردار بود، سبب شد تا شخصیت محمد در لایه ای از موهومات غالبن متناقض پیچیده شود. برای مردمان ساده و بی خبر حجاز و تازه مسلمان شده های سرزمین های دیگر، پذیرش یک انسان عادی به عنوان پیامبر، غیر ممکن بنظر می رسید. به همین دلیل هرکس به ظن خود پیرایه ای بر این "برگزیده" بست تا او را از مردمان عادی کوچه و بازار متمایز سازد. امروز پس از گذشت این همه سال، یافتن چهره ی واقعی محمد و زندگی او از میان "سیره" و اخبار و احادیث و روایات گوناگون، تقریبن غیر ممکن بنظر می رسد (51) تا آنجا که حتی بود و نبودش به پرسشی بزرگ تبدیل شد. زمانی که ایرانیان به خود آمدند، سال ها از مرگ محمد گذشته بود، و در ایرانیزه کردن او با بیان روایات و احادیثی نظیر تولد محمد در دوران شاه عادل (انوشیروان) از قول خودش (اِنی وُلِدتُ فی زَمَنٍ مَلِکِ العادل) یا آنچه پیامبر در وصف تبرک نوروز و فرهنگ پارسی گفته و غیره، نشانه های تلاشی ست که ایرانیان برای ایرانیزه کردن محمد بکار برده اند. اما با ایرانیزه کردن شخصیت های پس از پیامبر، که کمتر شناخته بودند، ایرانیان به روایت خود از اسلام قوت بخشیدند. چگونه؟ (ادامه دارد)
یادداشت ها؛
41 – آنچه در دوران معاصر از تمدن غرب گرفته ایم را هم، ایرانیزه کرده ایم. موسیقی پاپ، مینی ژوب، آزادی، دموکراسی، مدرنیته و... سی سال پیش بانوان در مقابل روسری اجباری معترض بودند. اوباش ریختند، زدند، فحش دادند، تهمت زدند و... آنچه امروز بر سر بانوان است، به همه چیز شبیه است جز روسری پیشنهادی! اوایل اگر کسی جوراب نازک می پوشید، کارش با کرام الکاتبین بود. کم کم نه تنها کفش ها روباز شدند، پاها هم لخت شد و انگشتان، لاک زده و زیبا، سر از کفش ها بیرون زد، پاچه های شلوارها کم کم بالا رفت و تبدیل به "ساپورت" شد، مانتوها به مینی مانتو تبدیل شدند و پیوسته از وزن و ضحامتشان کم می شود، رنگ عوض می کنند. آخوندها هم هر به چند روز، پخی می کنند، تا ثابت کنند "آفتابه دار" کیست. اما آنها که پیش از انقلاب را به یاد دارند، می دانند که نه رابطه ی بین نر و ماده، تا این حد گسترده بود، و نه مسلمانی به این اندازه گشاد. خدمتی که این حضرات در این سی ساله به برچیده شدن بساط خشکه مقدسی کردند، نه از رضاخان و پسرش، که از بیست نسل پشت و پسله ی پهلوی ها هم بر نمی آمد. کار به جایی کشیده که "آخوند"، مدعی "مردم سالاری" و "برابری" زن و مرد و چه و چه می شود، مداحی آل ابا، موسیقی پاپ امروزی ست، جوان ها شب عاشورا، شیک می پوشند و خودی می آرایند و به "حسین پارتی" می روند! شب های احیاء، قرآن و مفاتیح به دست، سرگرم چت با موبایل و یافتن "سکس پارتنر"اند، همه، آراسته به دلبری، بر سر سفره ی ابوالفضل و ام البنین! کارهایی که بی دینان و کمونیست ها هم در عهد شاه سابق، نمی کردند.
42- استبداد هرگز حاضر نمی شود چهار نفر دور هم جمع شوند و عقلشان را روی هم بریزند، و دردسر بیافرینند. مستبد، بندگان "بی پرسش" و مطیع می طلبد. عده ای "خوش به احوال" و "فرصت طلب" هم دور و برش "آلت فعل" می شوند تا به نان و آبی برسند، گور پدر "ملت"، روز به روز، از امروز به فردا. به قول زنده یاد محمد مختاری؛ فرهنگ "شبان-رمگی"! رهبران هم مدام "نظریه"های دهان پر کن صادر می کنند، "برنامه ریزی"، "اقتصاد مقاومتی"، کسی هم نمی گوید حضرت، وقتی می خواهی ماشین به جلو حرکت کند، باید دنده یک بزنی، نه دنده عقب. هدفی که شما معین می کنید، با آیت الکرسی حاصل نمی شود، جایی که زلزله و سیل و.. ناشی از "بدحجابی" بانوان است... یک تکیه کلام ایتالیایی می گوید همه ی زنها فاحشه اند، جز مادر من که مقدس است. در جهان سنتی تقدیر همه در آسمان نوشته شده، روزگار سیاسی و اجتماعی ما را هم دیگران رقم می زنند، پس "بی خیال"!
43 - پارت ها (اشکانیان) از اقوام شمال شرق ایران، به دلیل نوعی از دموکراسی قبیله ای، نهاد سلطنت را از شکل طبقاتی دوران هخامنشی خارج کردند. بخش های مختلف سرزمین از سوی شورای قبایل با اختیارات تام، به سرداران (ساتراپ ها) سپردند، و تمرکز قدرت در دست شاه و دربار، تا اندازه ای از میان رفت. استانداران یا فرماندهان ایالات، مالیات سالانه ی ایالت خود را به شاه می پرداختند و خود و سپاهیانشان در جنگ با دشمنان بیگانه، در خدمت و تحت فرماندهی واحد شاه شاهان (شاهنشاه) بودند. اردشیر، جدش ساسان را از قوم پارس، و ساسانیان را ادامه دهنده ی پادشاهی هخامنشیان می دانست. تمامی آثار دوره ی بلند مدت تسلط پارت ها را از میان برد و تمرکز قدرت را به نهاد سلطنت بازگرداند. تلاش کرد تفاوت های زبانی و فرهنگی و آیینی اقوام ایرانی را از میان ببرد و همه چیز را یکپارچه کند. روحانیون زردشتی نیز به تدریج در کنار نهاد سلطنت و شاه، صاحب نفوذ و قدرت شدند. "تنسر" موبد موبدان دربار اردشیر، صاحب نفوذی بی اندازه بود. همین که شاپور اول (فرزند اردشیر) به عقاید "مانی" متمایل شد، با اعتراض و هشدار روحانیون روبرو گشت و برای حفظ سلطنت، از مانی روی گرداند و او را از دربار دور کرد. بعدها "قباد"، پدر انوشیروان هم، چون ظاهرن به آیین "مزدک" تمایل نشان داد، روحانیون از او روی گرداندند و فرزندش کسرا انوشیروان را بجای او برگزیدند. کسرا که می دانست بی پشتیبانی روحانیون، فرصت سلطنت نخواهد یافت، کمر به نابودی کامل مزدکیان بست و آن داستان رخ داد که به دلیل روایات مختلف، روشن نیست در آن روز یا سال، چه کسی مزدک را به تماشای "باغ انسان" برد، و چند هزار انسان در گودال هایی پر شده از گچ، سر و ته شدند!
44 – در تاریخ ایران، سرزمینی مرکب از فرهنگ های مختلف، سه بار مذهبی از سوی حکومت، بصورت کیش رسمی کشور بر مردم تحمیل شده؛ اولین بار در دوره ی ساسانیان، که مذهب روحانیون (و نه لزومن زردشتی گری) مذهب رسمی ایران شد، و البته اولین "نتایج سحر"ش ضرب و شتم و بند و زندان و کشت و کشتار مخالفین، و سنگینی شرایط سخت معیشت بود، و سپس، از میان رفتن پادشاهی، و 9 قرن فاصله افتاد تا سرزمین دوباره یکپارچه شود. دومین بار اسلام شیعی بود که از سوی اسماعیل صفوی که خود از خانواده ی اهل سنت بود، کیش رسمی ایران شد و در سپیده دم این فرمان، تنها در شهر تبریز، هزاران مسلمان سنی که حاضر به سب (دشنام به) خلفای راشدین نشدند، بدست قزلباشان به خون در غلتیدند. آخر و عاقبت صفوی هم روشن است که بساطش به دست انگشت شماری یاغی، برچیده شد، و بالاخره دوران حال که تشیع روحانیون اصولی (و نه اسلام) بر همه ی ارکان زندگی مردم حاکم شده. با توجه به اختلاف زمانی این سه دوره ی تاریخی، چند وجه مشابه اما در هر سه دوره بچشم می خورد. تسلط جابرانه بر زندگی مردم، که ناشی از ترکیب دو قدرت خدا و شاه در وجود "حاکم مطلق" بوده. و نتیجه آن که در هر سه دوره ی مزبور، زندگی بر مردم پایین دست، به شدت تنگ شد. وجه تشابه دیگر، پایان دو دوره ی گذشته (ساسانیان و صفویان) است. در تسلط جابرانه ی خدا و حاکمیت، مردم چنان تحقیر شده اند که شخصیت انسانی و هویت ملی شان شکسته، چیز قابل دفاعی برایشان نمانده. و در این واپس رفتگی، هر عامل تخریب کننده ای چه داخلی و چه خارجی، از سوی مردم به تنگ آمده، با آغوش باز پذیرفته شده است. ساسانیان به شمشیر اعرابی که در ابتدای دوران ساسانی، در مقابل قدرت ایران زبون و ضعیف بودند، در زمانی کمتر از بیست سال، مضمحل شدند. پایان کار صفویان از این هم اسفبارتر بود. مهاجمین که با بیم و تردید، از سیستان تا کرمان و یزد آمده بودند، 9 ماه پایتخت صفویان (اصفهان) را محاصره کردند و تردید داشتند حمله کنند، یا بازگردند! وقتی اولین مزدوران درباری به محمود پناه آوردند، افغان ها جرات یافتند تا وارد شهر شوند. شهر بی دفاع، تا قلب دربار صفوی و در میان حیرت فاتحان، به دست محمود افتاد. شاه به دست خود تاج شاهی را پیش کش کرد، و چندی بعد، در حیاط خانه ای که در آن محبوس بود، مثل سگ غریبی کشته شد و کسی نبود تا جسدش را دفن کند. فاصله ی میان اوج و حضیض و صعود و سقوط پادشاهی در هر دو دوره (ساسانیان و صفویان)، کوتاه و شگفت انگیز است. از کسرا و خسرو پرویز تا یزدگرد، راه درازی نیست. فاصله ی میان دوران شاه عباس تا سقوط سلطان حسین، از آن هم کوتاه تر است. بجان آمدن مردم و بریدنشان از حکومت اسلامی نیز، بخش اول این تشابه دوره ی حاضر با دو دوره ی قبلی است. این که آخر و عاقبت سومین دوره ی تسلط مذهب در تاریخ ما بکجا خواهد کشید، سخت نگران کننده است. این بار مردم بجان آمده سرزمین را به پای که خواهند انداخت تا از شر نمایندگان خدا و قدرت مطلقشان بر زمین رها شوند؟ این که نوشته اند برخی اقلیت های مذهبی فتح ایران به دست افاغنه را تسهیل کرده اند و به عبارتی به آنها یاری داده اند، می تواند اتفاق افتاده باشد. در چنین شرایطی همان گونه که گفته اند؛ انسان ها جز زنجیرهای خود، چیزی ندارند تا از دست بدهند.
45 - هم عقاید مانی و هم ایده های مزدک، شراکت در همه چیز و تقسیم دارایی ثروتمندان میان مردم، نشان از تفاوت طبقاتی بزرگ دوران ساسانی دارد. به همین دلیل در صفحات تاریخ، به شخصیت و آیین هر دو، بی حرمتی روا داشته اند و آنها را دروغزن، حیله گر و جادو و دشمن خدا و بشر نامیدند.
46 - ساختار مذهبی و ترکیب قدرت اشراف و روحانیون، این عقیده را در بین مردم رواج داده بود که شاه دارای "فره ی ایزدی"ست و تجلی اراده ی خدا بر روی زمین، مخالفت و سرپیچی از شاه، گناهی نابخشودنی ست و... همین باور عامیانه، بهرام چوبینه را که از میان مردم عادی برخاسته بود (از اهالی ری)، از درون متزلزل کرد. درباریان و روحانیون نیز، فکر به گناه را پیوسته در او و همراهانش تقویت می کردند. اطرافیان چوبینه، حتی خواهرش از او دوری جستند. در سقوط صفویه نیز، سوای ضعف شاه سلطان حسین، به عامل اصلی که به جان آمدن مردم از فشار زندگی و روی گرداندن آنها از قدرت اشراف و روحانیون است نیز، اعتراف کرده اند.
47 - هجوم افغان ها البته با هیچ پیام فریبایی همراه نبود مگر آن که صفویان دیگر همت مردم را به دفاع تحریک نمی کردند. سلطان حسین و افراد سفله ای که مشاغل اداری و نظامی را با پول و هدیه به شاه، خریده بودند هم، اهل مبارزه نبودند. مردم، حتی در پایتخت، از تجاوز سفله گان و دله دزدان در امان نبودند. متن خطبه ی آخوند محمدباقر مجلسی هنگام تاجگذاری شاه سلطان حسین، نشان بارز نفوذ روحانیون خرافه سرای شیعی و در عین حال رواج چاپلوسی و دون پروری در دربار اواخر صفوی ست. سلطان حسین سخت خرافی و دهن بین بوده. در دوران او نه تنها زنان مردم را روز روشن می ربودند و پس از چند روز، آش و لاش، در کنار در خانه شان رها می کردند، بلکه در پایتخت سلطان صفوی، آنها که اسب و قاطری داشتند نیز، روز روشن از دست دزدان در امان نبودند. از وقایع دوران شاه صفی، این که شاه صوفی هفت سال در اتاقی در بسته، گوشه گیر بوده و کسی را به خود راه نمی داده. روزی سفیر عثمانی به قصد دیدار شاه (صوفی) به دربار می رود. دو سرباز پیش روی در، مانع داخل شدن او می شوند. سفیر شمشیر می کشد و هر دو سرباز را در جا می کشد. دولت عثمانی شکایت نامه ای به دربار شاه صفی می نویسد و شاه، نمایندگانی برای عذرخواهی به دربار عثمانی می فرستد و از سفارت عثمانی در اصفهان پوزش می خواهد و... باری، تسلط افغان ها به دلیل نداشتن ایدئولوژی و حرف تازه، بر خلاف تسلط اعراب، مدتی کوتاه، تا آمدن نادر، به درازا کشید و...
48 – "برابری" وعده داده شده، بنا بر روایات، تنها در بخشی از دوران سی ساله ی چهار خلیفه ی اول، آن هم در جامعه ی مدینه رعایت شده (اگر شده باشد!) که خلیفه در همه ی ابعاد زندگی، همپای مردم و "برابر" قلمداد می شد.
49 - سر برآوردن عرفان پویای ایرانی - اسلامی در شرق، و تشکل های مبارز ایرانی – اسلامی در خراسان، بحثی جداگانه می طلبد. در این زمینه منابع بسیاری هست که مایلم از آن میان، به کتاب مهجوری اشاره کنم که کمتر جایی از آن نام برده شده؛ "برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی ایران" اثر "احسان طبری". اگرچه چندان "بررسی" نیست، "تاریخچه" اما هست، و البته "تاریخ تصوف در ایران"، از دکتر ذبیح الله صفا.
50 – نه گمانم جایی به تاریخی مشخص برای شروع تشیع (اسلام ایرانی) اشاره شده باشد. اما از آنجا که سلسله های "علویان" و "آل بویه" اعتقاداتی شیعه گونه داشتند، و امیران آل بویه چندین بار بغداد را فتح کردند، و حتی در بغداد، به برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی پرداختند، ریشه های گرایش به تشیع به عنوان اسلام ایرانی را، باید از قرون چهارم و پنجم هجری به بعد، بررسید. که البته در منطقه ای به نام ایران ساسانی، بسیار اندک بودند
51 – دانش محمد در حجاز چهارده قرن پیش، می تواند معادل دانش محدود خمینی در دنیای امروز باشد؛ هوشمند، اما بی سواد، با این تفاوت که محمد بهررو یک درک قبیله ای از زندگی داشت که به آفات شهرنشینی دوره های بعد، آلوده نشده بود. از ثروت خدیجه، مقام و موقعیت امثال ابوبکر و شهامت و شجاعت مردانی چون حمزه (عموی محمد) و جسارت علی، مشاوره های افرادی چون ابوبکر، عمر، کعب الاخبار، سلمان فارسی و بسیاری دیگر به نحو احسن استفاده کرد. از ازدواج با دختران و خواهران بزرگان قریش، و حتی تقدیس بت های کعبه، برای رسیدن به اهداف خود، سود برد. آنچه خمینی را در مدت کوتاهی از اوج، به حضیض کشاند، فساد ناشی از محبوبیت و قدرت بود. گناه بزرگی نیست اگر او تاریخ معاصر جهان و ایران را نمی شناخت. نمی توانیم اما بپذیریم که از شرح احوال محمد در سرزمین حجاز هم بی خبر بود. او از درک زمانه ی خود عاجز ماند.

بخش های قبلی را اینجا بخوانید
بخش چهارم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش سوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش دوم
https://www.goodreads.com/author_blog...
بخش اول
https://www.goodreads.com/author_blog...
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 04, 2017 01:09
No comments have been added yet.