شوخی درباره ی یاکوب
هر به چند سال یک بار، به اعتبار وقایعی که اینسو یا آنسوی جهان در شرف وقوع است، سه نام بخاطرم می آیند؛ "یاکوب"، "معمر قذافی" و "خروشچف"! قذافی و خروشچف را شاید خیلی ها بشناسند. "یاکوب" اما مردی بود از نسلی که در سال های سر بر آوردن قذافی و خروشچف، شخصیتش شکل گرفت، و برخلاف آن دوتای دیگر، کمتر کسی نام امثال او را می دانست. نسلی از پسله ی نسل سرخوردگان جنگ دوم، که خود در گوشه و کنار جهان در اعتراض به قدرت بالید، و گمنام، به خاک پیوست؛ نسلی که می پنداشت سوسیالیزم، در مقابل ترکتازی های سرمایه داری خواهد ایستاد، و جهانی سرشار از لذت و زیبایی زندگی در پناه صلح، در راه است. با برآمدن اسراییل در خاورمیانه، "مک کارتیسم" و روشنفکر ستیزی در آمریکا، کودتاهای متعدد در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین، جنگ کره، وقایع کنگو، شیلی و... ترور "داگ هامرشولد"، "لومومبا"، "مارتین لوتر کینگ" "مالکوم ایکس"، "سوکارنو"... و بالاخره جنگ ویتنام اما... این جماعت خوش خیال دریافت که حتی یک قدرت معتقد به سوسیالیسم، و مدعی دفاع از محرومان جهان هم به قیمت قربانی کردن هزاران انسان، جهان را به سادگی با سرمایه تقسیم می کند!
جنبش دهه ی شصت که سراسر منطقه ای به نام "غرب" را تکان داد، در ابتدای دهه ی هفتاد، در هیچ و پوچ وعده های سر خرمن (صدای انقلاب شما را شنیدیم!)، مثل حبابی روی آب ترکید و در "جذابیت های پنهان بورژوازی" به گِل نشست. برخی از "یاکوب"های سرخورده، به امید ادامه ی جنبش، به کشورهای جهان سوم کوچیدند و همانجا در بوروکراسی و فساد گسترده ی رژیم های دیکتاتوری، پژمردند و پوسیدند. گروهی به الکل و مواد مخدر پناه بردند و در سال های بعد، یکی یکی در کنار متروها و کوچه پس کوچه های قدیمی کلان شهرهای جهان، هم چون برگ های زرد و سرخ پاییزی، از فقر فرو افتادند و زیر دست و پا گم و گور شدند. یاکوب نیز، بعد از سفری در کشورهای آمریکای لاتین، سرخورده از کوبا به الجزایر رفت، شش ماهی بیشتر دوام نیاورد و پس از دو سال دوری از وطن، در۱۹۷۱، دست از پا درازتر به کپنهاگ بازگشت و یک راست به "کریستینیا"* رفت و با دوستی قدیمی، هم اتاقی شد. از سال بعد که هم اتاقی اش به "بولیویا" رفت، و دیگر خبری از او نیامد، یاکوب تا سی و چند سال بعد، تنها ساکن همان اتاقک بود که تمامی اثاثیه اش را دو صندلی زهوار در رفته، یک رختخواب که با آغوش باز، گوشه ای روی زمین افتاده بود، یک اجاق برقی کوچک، یکی دو لیوان و بشقاب و... یک گیتار اسپانیولی عتیقه، آویخته به دیوار، تشکیل می دادند. اگرچه قدی بلند، بالای صد و هشتاد داشت، وزنش اما هیچ وقت از هفتاد نگذشت. موهایی نسبتن بلند و ریشی پر پشت، اما کوتاه داشت، هر دو هم به رنگ سرخ خرمایی. صدایی بم و رسا، و چشمانی عمیق به رنگ آسمان، بی غل و غش در زیر ابروانی پرپشت، در دو سوی بینی کشیده و کوتاهش، مثل چراغی بر سر دیرک چراغ برق، می درخشیدند. خنده اش به راستی معنای "مهربانی" بود که از قلب صافش بیرون می ریخت. از همان سال ها هم دیگر نه حشیش کشید و نه مشروب خورد، مگر برای همراهی دوستی، و به مناسبتی، که یکی دو گیلاس بالا می انداخت. همیشه کتابی در دست چپ و سیگاری در دست راست داشت. تکیه کلامش "عزیزجان" بود، و منظورش را کوتاه، انگاری که سال ها تمرین کرده باشد؛ در یکی دو جمله ی صاف و صیقلی، بیان می کرد. تنها وقتی راه می رفت، یا سوار دوچرخه بود، چیزی نمی خواند. اما هرجا نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده بود، مشغول خواندن بود. در اتاقش همیشه ی خدا باز بود، و اگر در اتاق بود، یا یک بری نشسته روی صندلی، یا دراز کشیده در رختخواب، سیگار می کشید و کتاب می خواند. حرفش، عملش بود. انسان و حیوان و طبیعت را چنان در آغوش می کشید که انگاری بخشی از تن و جان او بودند. روزی در گذر، سر زانو نشست، و سگی را طبق معمول، نوازش کرد. چیزهایی در گوش سگ می گفت که کمتر مادری به فرزندش می گوید. سگ از او جدا نمی شد. به خانمی که با لبخند در چند قدمی، منتظر ایستاده بود، اشاره کرد و به سگ گفت؛ خداحافظ، برو پیش مامان. زن که حیران تماشا بود، گفت سگ خوب می فهمد کدام مهربانی بی غل و غش است!
یاکوب مدیر مسوول و سردبیر کم تیراژترین روزنامه ی جهان بود! یادداشت های روزانه اش را، هر شب با خطی خوش در نیم، یا یک صفحه می نوشت، صبح ها در مغازه ی فتوکپی سر کوچه، بیست نسخه تکثیر می کرد، و راس ساعت هشت و نیم، سر چهارراه می ایستاد. روزنامه ی یاکوب را همان مشتری های هر روزه، که گاه لحظه ای قبل از او سر چهارراه رسیده بودند، به قیمت یک "کرون"* می خریدند. یاکوب سکه ها را در مشت می فشرد و سر راه، روی میز صاحب مغازه ی فتوکپی رها می کرد، بیرون مغازه سیگاری روشن می کرد و راه می افتاد. تمام روز با دوچرخه ی لکنته اش شهر را می چرید، و زمان را در مشاهده طی می کرد. در بازگشت، ساعتی در محوطه ی "کریستینیا" با این و آن می نشست و بی حرف، به اختلاط ها گوش می داد. بعداز غروب به اتاقش می خزید، تا روزنامه ی فردا را ویراستاری کند. ساکی، زنی که سال ها شیفته وار، عاشق یاکوب بود، گفت دیشب کمی زودتر از معمول به اتاقش رفته، تا پاسی از شب دیده بودندش که هم چنان سیگار به دست، مشغول خواندن است. صبح اما جسدش را از میان رختخوابی از دود و خاکستر، بیرون کشیدند! می آیی؟ نه! دیگر بهانه ای برای دیدار، نمانده! گفت به من سپرده بود که بعداز رفتنش، گیتارش را به تو بدهم. خندیدم؛ بی آن مغز و قلب و پنجه های کشیده، گیتار به چه کارم می آید؟
یاکوب را اواخر تابستان ۱۹۸۹، در یک پروژه ی تیاتری با بر و بچه های "کریستینیا"، شناختم. نه بازی می کرد، نه پشت صحنه نقشی داشت. سه ماه تمام اما، هر روز عصر، مثل همه ی افراد درگیر در پروژه، وارد سالن می شد، گوشه ای می نشست و جریان کار را تماشا می کرد. روز اول با همان لبخند گشاده وارد شد، خودش را معرفی کرد و گفت اگر مزاحم نیست، مایل است جریان کار را تماشا کند. هفته ی اول، هر روز منتظر بودم دیگر پیدایش نشود. یاکوب اما پیش از شروع کار و قبل از دیگران، آنجا بود. این مرد که بود و چه بود که با این علاقه و در نهایت احترام، هر عصر، یک ساعت و نیم در گوشه ای می نشست، در پانزده دقیقه ی استراحت، در بیرون سالن و در فاصله ی هورت کشیدن یک قهوه، دو سیگار پی در پی می کشید و باز به جمع می پیوست تا برای یک ساعت و نیم دیگر همان گوشه بنشیند و تکرار را تماشا کند! نشناختن مردی با این شکل و شمایل و با این پشتکار احترام برانگیز، کم کم آزارم می داد. روزی بارانی که یکی دو نفر دیر آمدند، فرصتی دست داد تا به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. در همان دقایق اول دریافتم یاکوب بغیر از زبان های اسکاندیناوی، به سه زبان روسی، انگلیسی و اسپانیایی می خواند و می نویسد. رمان ها و نمایش نامه های کلاسیک و بسیاری از آثار معاصران را خوانده، به ادبیات، تیاتر و موسیقی سخت علاقه دارد و این همه را، حتی گیتار زدن کلاسیک را، پیش خود فراگرفته بود و... این مرد بلند بالا و ساکت، لحظه ای مرا بی حیرت نمی گذاشت. مدت یک هفته بلیت های نمایش را گرد شهر چرخاند و برای "برشت در کریستینیا" تبلیغ کرد. به برکت تلاش مخلصانه ی یاکوب، هیچ شبی جای خالی در سالن ما پیدا نمی شد! یک بار پرسیدم پدری، مادری، خویشی ندارد؟ خندید و آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه کرد؛ "از تخت بیرون افتادم، سرم آسیب دید، از چیزهایی که گفته بودم. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی من بود" (ترانه ای از گروه "بی جیز"، از مشهورترین گروه های پاپ دهه های شصت و هفتاد). خواهش کردم موسیقی "برشت در کریستینیا" را بعهده بگیرد. امتناع کرد. تا آن که یک شب به توافق رسیدیم هرشب کنار صحنه بنشیند و مثل سینمای صامت، فی البداهه بنوازد. از طریق یاکوب با نامی بزرگ در "کانتری موزیک" آشنا شدم؛ "لورتا لن"! وقتی ساکی حداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، بی اختیار یاد "لورتا لن" افتادم، این بار، بی یاکوب؛ "همه می خواهند به بهشت بروند، ولی هیچ کس نمی خواهد بمیرد"!
با خود عهد کردم پس از مرگ، در اولین لحظه ی ورود به بهشت، سراغ یاکوب را بگیرم، و اگر نبود، یک راست بروم به جهنم! میزان دانش این سرخ موی چهل ساله، شگفت زده ام می کرد. تمامی مقالات روزنامه ی یاکوب، در تقبیح جنگ و سرمایه، و تبلیغ صلح و سوسیالیزم بود. یک روز اوایل نوامبر همان سال، پیش از هر خبرگزاری دیگر، با برق شادی در نگاهش، وارد اتاق تمرین شد و خبر داد تا چند روز دیگر، "دیوار"ی نخواهد ماند! بایستی دو سه روزی می گذشت تا دریابم غرضش "دیوار برلین" بوده. سال بعد، از انتهای ماه اوت تا پایان ماه فوریه ی بعد، شش ماه تمام، بی وقفه ضد جنگی که آمریکا (بوش پدر) علیه صدام به راه انداخته بود، آرام و خواب نداشت. روز را همراه معترضین در محوطه ی پیش روی پارلمان می گذراند، جزو هیات رهبری کمیته ی ضد جنگ، برای تقریبن همه ی سران دنیا نامه نوشت، وزراء و نمایندگان را هنگام ورود به پارلمان، "قاتل" و "عروسک" می خواند. و همین تلاش بی امان را در سال های ابتدای قرن بیست و یکم، علیه جنگ افعانستان، و سپس تر اشغال عراق، بی وقفه ادامه داد. زنجیره ی انسانی اعتراض گرداگرد بلوکی که سفارت آمریکا بخشی از آن بود، و بسیج چهل هزار معترض در تظاهرات شنبه ی "اعتراض به جنگ"، نتیجه تلاش های یاکوب، در شصت و چند سالگی بود. حالا دیگر رشته هایی از آن رنگ خرمایی، میان برفی که بر سر و صورتش نشسته بود، باقی مانده بودند. دو آخر هفته پیش که با دوچرخه جنگل را طی کردیم و کنار آب، روی شن ها ولو شدیم، گفتم انگار از جنگیدن علیه جنگ هم خسته شده ای. گفت آره، واقعن خسته ام. و چند لحظه بعد، خواهش کرد آن شعر سهراب را برایش بخوانم. می دانستم کدام را می گوید؛ "باید امشب بروم، باید امشب چمدانی را، که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم، و به سمتی بروم"!
اواسط تابستان 90، یک شب سر زده به خانه ام آمد. چشمش که به جعبه ی تله ویزیون افتاد، خندید؛ پس تو هم اینکاره ای؟ با "یادت باشد این جعبه ی جادو برخلاف ظاهر عشوه گرش، بسیار خطرناک است"، شروع کرد، و تقریبن نیم ساعتی با هیجان در مضرات "کلاه جادو" سخن گفت، و مرا هم به همدلی و همزبانی واداشت. یک جمله در میان می گفت؛ "به عقیده ی من"؛ در اختیار داشتن یک تفنگ، از تو قاتل می سازد، در اختیار داشتن توپ و تانک و بمب، وادارت می کند سیاستمدار شوی، اما به عقیده ی من داشتن تله ویزیون سبب می شود که دنده ات نرم شود، قتل ها و کشتارها را تایید کنی بی آن که از جایت تکان خورده باشی. این که با دست های دیگران بکشی بی آن که لکه ای خون به دست و بالت مانده باشد، جرم بزرگ تری ست؛ با این توجیه که "من این گوشه نشسته ام، نان و ماست خودم را می خورم"! یادت باشد، این جعبه، کارخانه ی "فکر چاق کنی" است، حتی وقتی مسابقه ی تنیس تماشا می کنی! هیچ وقت "سه ریال"های تله ویزیونی آمریکایی را تماشا کرده ای؟ دختر و پسرهای شسته رفته ای که حتی وقتی در میانه ی شب، وحشت زده از خواب بیدارشان می کنند، انگاری همان لحظه از آرایشگاه، بیرون آمده باشند... از همان "بیداری" می شود فهمید که تمامی نمایش، دروغی بیش نیست. قصه ها؛ ماراتنی کسالت بار از اختلاط های خاله زنکی و سکس های متقاطع (دوست پسر یکی با دوست دختر دیگری و بالعکس) با ادویه ی شادی و عزا و حسادت و مهربانی و... که تا خود خدا ادامه دارد و مثل هر چیز بی محتوای دیگر آمریکایی، چنان در باره اش در بوق رسانه ها می دمند که همه، هر روز، شیفته وار تماشا می کنند، نام بازیگرانش را از حفظ اند، جزئیات زندگی شان را، راست یا دروغ، در مجلات دنبال می کنند و...
انتخابات آمریکایی هم مثل "سه ریال"هایش، با بازیگرانی درجه سه، و همان قصه های کسالت بار تکراری، هر چهار سال یک بار روی پرده می آید. اوهوم، این سال ها در جزیره ی دورافتاده ای در خاورمیانه هم، برای سرگرمی جماعت، از این سه ریال ها می سازند. یاکوب خندید؛ حتی آقای گورباچف هم به یاری شبکه های راست و چپ تله ویزیونی، به سلطان قلب ها در غرب و جهان تبدیل شده است! اگر یک شب برق سراسری ایالات نامتحد را قطع کنی، روز بعد، آمریکایی ها تلوتلو می خورند، حتی نمی دانند نان و پنیرشان را از کدام دکان تهیه کنند! از این جعبه مثل کلاه شعبده بازان، خرگوش و کفتر بیرون می آید. از کلاه شعبده بازان جزیره ی ما، نه خرگوش و کفتر، که گراز و افعی با سوس دروغ و فریب بیرون می ریزد!... هیچ امر غیر دموکراتی در "سه ریال انتخابات آمریکایی" وجود ندارد! در دیکتاتوری ها برگه های رای را بجای تو مستقیم در صندوق می اندازند و نام یکی از کلاه شعبده بیرون می آید. در دموکراسی نوع آمریکایی اما تمام دکوراسیون و آرایش و زرق و برق و خرج و برج و سخن رانی و دوئل های تله ویزیونی، تلاشی ست برای آن که برگه ی رای را از طریق رسانه ها در مغز تو جای دهند و تو خود، داوطلبانه به صندوق بیاندازی! همه چیز بصورت یک نمایش نامه، از پیش نوشته شده، نقش "امامخوان" و "شمرخوان" هم تعیین شده، حتی شعارها و پلاکاردها هم قبلن آماده شده اند. تو در شمایل یک "پاپت" (عروسک)، همان گوشه بنشین، نخ ها تو را می چرخانند، آن چنان که می پنداری همه ی فکر و حرکت از توست. چنان غرق نقشی که تماشاگران هم باور دارند که تو از پوست و گوشت و خون و عقل ساخته شده ای. جمهوری را "از ما بهتران" اداره می کنند، تو تنها یک سیاهی لشکری، مطیع "اولی الامر"! جهان مجمع الجزایری ست در پنجه ی قدرتمداران، که با فریب باشندگان زندگی باخته ی این مجمع الجزایر، بر کرسی مانده اند، و برای ذهن این زندگی باختگان، پیوسته در کار تولید خوش بینی و امید به فردا هستند. "گودو" خواهد آمد، "فردا"! هزاران سال است "فردا"ها "امروز" شده اند، و دیروز، گودو اما هم چنان وعده می دهد که "فردا" خواهد آمد! وقتی همه ی جهان از تعفن یک نامزد بینی هایشان را گرفته باشند، هر بی دست و پای خواب آلوده ای با رضایت خاطر به عروسک دیگری رای می دهد که از پیش آماده کرده اند؛ انتخاب بین افتضاح و افتضاح تر! سال هاست در آفریقا و آسیا و آمریکای جنوبی، رنگین پوست ها به ریاست جمهوری و نخست وزیری می رسند، بی آن که کسی از افتخار، باد به غبغب اندازد. اولین زنان در آسیا و خاورمیانه به نخست وزیری رسیدند، بی آن که هیچ هندی یا اسرائیلی یا سریلانکایی به انتخابشان مباهات کرده باشد. اینجا اما انتخاب یک رنگین پوست یا یک زن، نشانه ی آزادگی ست! انگاری که حیوانی را تا افتخار "انسانیت" بالا کشیده باشند. آن که پوشیدن کفش و لباس را افتخار می داند، در ذات خود برهنه ای بیش نیست. روشنفکران و آزادگان تصور می کنند با دفاع از "حقوق اقلیت ها"، دارند به دموکراسی خدمت می کنند! حال آن که با این گونه یقه دراندن، نظام "اقلیت" و "اکثریت" را تثبیت کرده اند. اگر کسی میل دارد لباسی متفاوت بپوشد، به زبانی دیگر سخن بگوید، موسیقی دیگری گوش کند، و...خود را "کرد"، "بلوچ"، "عرب" یا "ترک"، "شمالی" یا "جنوبی" بخواند، این "اختیار" اوست، هیچ کسی نمی تواند معارض چنین حقی بشود. اگر اما من، دیگری را کرد، یا بلوچ یا "اقلیت قومی" بخوانم، دچار اعوجاج (لوچی) شده ام و "نابرابری" را تایید کرده ام. با "اقلیت" نامیدن "دیگران"، نه تنها آنها را به گوشه های جغرافیایی شان رانده ایم، و در پسله های فرهنگی نگه داشته ایم، بلکه شکل "قبیله ای" را هم در جامعه تثبیت کرده ایم. به عبارتی ما به "دیگر" بودن دیگران اشاره می کنیم، تا سروری خودمان را نشان داده باشیم، و بر آنها منت بگذاریم که اگر در سختی و با شکنجه نانی به دست می آورند، از برکت وجود ماست! نتیجه این که آنها هم خود را در گوشه های جغرافیایی خویش محبوس کرده اند، و پذیرفته اند که به بخش کوچکی از "حق بودن" قانع باشند! آن که به "برابری" معتقد است، "اکثریت" و "اقلیت" نمی شناسد. اعتقاد به خط و مرز "قوم" و "نژاد" و "مذهب" و "جنس" و... چنان عمیق است که گفتن از "برابری" نشانه ی تشخص و آزادگی ست. اگر عضوی از خانه را پیوسته در "درگاه" اتاق نگه داریم (اقلیت قومی، اقلیت نژادی، اقلیت مذهبی، و...)، ناخودآگاه او را "میهمان" قلمداد کرده ایم، و نه بخشی از اعیان خانه!
می گویند معمر قذافی زمانی گفته؛ "تفاوت بین جمهوری خواهان و دموکرات ها، مثل تفاوت بین پپسی کولا و کوکاکولاست"! اگر اما جایی یک "کولاه" گشاد باشد که هرچند وقت یک بار، با رنگی تازه تا کمر بر سر خلقی فرو کنند، آن را با کدام "کولاه" می توان مقایسه کرد؟ شربت تنقیه؟ در تعزیه هم، گروهی در نقش "مظلوم خوان"، علیه گروهی دیگر در نقش "اشقیاء خوان"، در جنگی با شمشیرهای چوبی، و زره های پلاستیکی درگیر می شوند، تا تماشاگران ساده انگار را با هر افتادن "امام"، به "غمنوایی" وادارند، و در بوق پیروزی "حق بر باطل" بدمند! عزیزجان، امید به دستی که از پس ابرها برآید و جهان را برای من و تو بیاراید، وهمی بیش نیست، از دست دادن زمان و زندگی ست. هیچ باغچه ای بی کاشتن، گل نخواهد داد، و اگر بهترین مواد خوراکی را در دیگی انبار کنی، بی پختن، آشی آماده نمی شود! بگو "دوستت دارم"، حتی وقتی نداری، دروغ بگو، ولی بگو. عزیزجان، دوست داشتن فروشی نیست، آن که تبلیغ مهربانی می کند، می خواهد نامهربانی خود را پنهان بدارد.
شایع است روزی که خروشچف مجبور شد از همه ی قدرت هایش در حزب و دولت کنار برود، دو نامه نوشت و به جانشینش گفت؛ اولین باری که در کارها به بن بست رسیدی، نامه ی اول را باز کن. و بار دوم که تا خرخره در مشکلات، فرورفتی، نامه ی دوم را باز کن. مدتی گذشت تا جانشین خروشچف به انتهای خط رسید. اولین نامه را باز کرد، نوشته بود؛ تمام تقصیرها را به گردن من بیانداز! او هم گناه تمام نابسامانی ها را به گردن خروشچف انداخت. مردم آرام گرفتند! چندی نگذشت تا مشکلات از توانش بیرون شدند. به سراغ نامه ی دوم رفت، نوشته بود؛ وقت آن است که بنشینی و دو نامه بنویسی! بنظر می رسد "بعضی ها" یا نامه ی دوم را گم کرده اند، یا بکلی فراموش کرده اند! شاید هم آنقدر سواد ندارند تا نامه هایی برای جانشینشان بنویسند!...
هی گفت، گفتم؛ "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم"، تا از خود به در شدم، آنقدر که در شکستن آن کلاه شعبده، یاکوب را شریک جرم کردم. حالا سال هاست از برکت فلسفه ی یاکوب، در خانه ی دیگران هم پشت به "جعبه" می نشینم مبادا صاحبان قدرت، در باغچه ی فکرم بشاشند...
این روزها دوباره یاد "یاکوب" در من زنده شده. او کتابی بود که بی آن که فصل های آخرش خوانده شود، بسته شد و بر سر تاقچه ی عادت، ماند. کاش می دانست دنیا بی او چیزی کم می آورد؛ "سرانجام مُردم، و جهان به زندگی ادامه داد. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود"! (بخشی از همان ترانه ی "بی جیز")
بهمن 1386، با دستکاری هایی بعدی
*
Kron واحد پول دانمارک، (در حال حاضر) یک ششم دلار آمریکایی.
برای شناخت بهتر "کریستینیا" (شهر آزاد)، و فرهنگی که بنیاد گذاشت، این صفحه را مرور کنید
https://en.wikipedia.org/wiki/Freetow...
جنبش دهه ی شصت که سراسر منطقه ای به نام "غرب" را تکان داد، در ابتدای دهه ی هفتاد، در هیچ و پوچ وعده های سر خرمن (صدای انقلاب شما را شنیدیم!)، مثل حبابی روی آب ترکید و در "جذابیت های پنهان بورژوازی" به گِل نشست. برخی از "یاکوب"های سرخورده، به امید ادامه ی جنبش، به کشورهای جهان سوم کوچیدند و همانجا در بوروکراسی و فساد گسترده ی رژیم های دیکتاتوری، پژمردند و پوسیدند. گروهی به الکل و مواد مخدر پناه بردند و در سال های بعد، یکی یکی در کنار متروها و کوچه پس کوچه های قدیمی کلان شهرهای جهان، هم چون برگ های زرد و سرخ پاییزی، از فقر فرو افتادند و زیر دست و پا گم و گور شدند. یاکوب نیز، بعد از سفری در کشورهای آمریکای لاتین، سرخورده از کوبا به الجزایر رفت، شش ماهی بیشتر دوام نیاورد و پس از دو سال دوری از وطن، در۱۹۷۱، دست از پا درازتر به کپنهاگ بازگشت و یک راست به "کریستینیا"* رفت و با دوستی قدیمی، هم اتاقی شد. از سال بعد که هم اتاقی اش به "بولیویا" رفت، و دیگر خبری از او نیامد، یاکوب تا سی و چند سال بعد، تنها ساکن همان اتاقک بود که تمامی اثاثیه اش را دو صندلی زهوار در رفته، یک رختخواب که با آغوش باز، گوشه ای روی زمین افتاده بود، یک اجاق برقی کوچک، یکی دو لیوان و بشقاب و... یک گیتار اسپانیولی عتیقه، آویخته به دیوار، تشکیل می دادند. اگرچه قدی بلند، بالای صد و هشتاد داشت، وزنش اما هیچ وقت از هفتاد نگذشت. موهایی نسبتن بلند و ریشی پر پشت، اما کوتاه داشت، هر دو هم به رنگ سرخ خرمایی. صدایی بم و رسا، و چشمانی عمیق به رنگ آسمان، بی غل و غش در زیر ابروانی پرپشت، در دو سوی بینی کشیده و کوتاهش، مثل چراغی بر سر دیرک چراغ برق، می درخشیدند. خنده اش به راستی معنای "مهربانی" بود که از قلب صافش بیرون می ریخت. از همان سال ها هم دیگر نه حشیش کشید و نه مشروب خورد، مگر برای همراهی دوستی، و به مناسبتی، که یکی دو گیلاس بالا می انداخت. همیشه کتابی در دست چپ و سیگاری در دست راست داشت. تکیه کلامش "عزیزجان" بود، و منظورش را کوتاه، انگاری که سال ها تمرین کرده باشد؛ در یکی دو جمله ی صاف و صیقلی، بیان می کرد. تنها وقتی راه می رفت، یا سوار دوچرخه بود، چیزی نمی خواند. اما هرجا نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده بود، مشغول خواندن بود. در اتاقش همیشه ی خدا باز بود، و اگر در اتاق بود، یا یک بری نشسته روی صندلی، یا دراز کشیده در رختخواب، سیگار می کشید و کتاب می خواند. حرفش، عملش بود. انسان و حیوان و طبیعت را چنان در آغوش می کشید که انگاری بخشی از تن و جان او بودند. روزی در گذر، سر زانو نشست، و سگی را طبق معمول، نوازش کرد. چیزهایی در گوش سگ می گفت که کمتر مادری به فرزندش می گوید. سگ از او جدا نمی شد. به خانمی که با لبخند در چند قدمی، منتظر ایستاده بود، اشاره کرد و به سگ گفت؛ خداحافظ، برو پیش مامان. زن که حیران تماشا بود، گفت سگ خوب می فهمد کدام مهربانی بی غل و غش است!
یاکوب مدیر مسوول و سردبیر کم تیراژترین روزنامه ی جهان بود! یادداشت های روزانه اش را، هر شب با خطی خوش در نیم، یا یک صفحه می نوشت، صبح ها در مغازه ی فتوکپی سر کوچه، بیست نسخه تکثیر می کرد، و راس ساعت هشت و نیم، سر چهارراه می ایستاد. روزنامه ی یاکوب را همان مشتری های هر روزه، که گاه لحظه ای قبل از او سر چهارراه رسیده بودند، به قیمت یک "کرون"* می خریدند. یاکوب سکه ها را در مشت می فشرد و سر راه، روی میز صاحب مغازه ی فتوکپی رها می کرد، بیرون مغازه سیگاری روشن می کرد و راه می افتاد. تمام روز با دوچرخه ی لکنته اش شهر را می چرید، و زمان را در مشاهده طی می کرد. در بازگشت، ساعتی در محوطه ی "کریستینیا" با این و آن می نشست و بی حرف، به اختلاط ها گوش می داد. بعداز غروب به اتاقش می خزید، تا روزنامه ی فردا را ویراستاری کند. ساکی، زنی که سال ها شیفته وار، عاشق یاکوب بود، گفت دیشب کمی زودتر از معمول به اتاقش رفته، تا پاسی از شب دیده بودندش که هم چنان سیگار به دست، مشغول خواندن است. صبح اما جسدش را از میان رختخوابی از دود و خاکستر، بیرون کشیدند! می آیی؟ نه! دیگر بهانه ای برای دیدار، نمانده! گفت به من سپرده بود که بعداز رفتنش، گیتارش را به تو بدهم. خندیدم؛ بی آن مغز و قلب و پنجه های کشیده، گیتار به چه کارم می آید؟
یاکوب را اواخر تابستان ۱۹۸۹، در یک پروژه ی تیاتری با بر و بچه های "کریستینیا"، شناختم. نه بازی می کرد، نه پشت صحنه نقشی داشت. سه ماه تمام اما، هر روز عصر، مثل همه ی افراد درگیر در پروژه، وارد سالن می شد، گوشه ای می نشست و جریان کار را تماشا می کرد. روز اول با همان لبخند گشاده وارد شد، خودش را معرفی کرد و گفت اگر مزاحم نیست، مایل است جریان کار را تماشا کند. هفته ی اول، هر روز منتظر بودم دیگر پیدایش نشود. یاکوب اما پیش از شروع کار و قبل از دیگران، آنجا بود. این مرد که بود و چه بود که با این علاقه و در نهایت احترام، هر عصر، یک ساعت و نیم در گوشه ای می نشست، در پانزده دقیقه ی استراحت، در بیرون سالن و در فاصله ی هورت کشیدن یک قهوه، دو سیگار پی در پی می کشید و باز به جمع می پیوست تا برای یک ساعت و نیم دیگر همان گوشه بنشیند و تکرار را تماشا کند! نشناختن مردی با این شکل و شمایل و با این پشتکار احترام برانگیز، کم کم آزارم می داد. روزی بارانی که یکی دو نفر دیر آمدند، فرصتی دست داد تا به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. در همان دقایق اول دریافتم یاکوب بغیر از زبان های اسکاندیناوی، به سه زبان روسی، انگلیسی و اسپانیایی می خواند و می نویسد. رمان ها و نمایش نامه های کلاسیک و بسیاری از آثار معاصران را خوانده، به ادبیات، تیاتر و موسیقی سخت علاقه دارد و این همه را، حتی گیتار زدن کلاسیک را، پیش خود فراگرفته بود و... این مرد بلند بالا و ساکت، لحظه ای مرا بی حیرت نمی گذاشت. مدت یک هفته بلیت های نمایش را گرد شهر چرخاند و برای "برشت در کریستینیا" تبلیغ کرد. به برکت تلاش مخلصانه ی یاکوب، هیچ شبی جای خالی در سالن ما پیدا نمی شد! یک بار پرسیدم پدری، مادری، خویشی ندارد؟ خندید و آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه کرد؛ "از تخت بیرون افتادم، سرم آسیب دید، از چیزهایی که گفته بودم. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی من بود" (ترانه ای از گروه "بی جیز"، از مشهورترین گروه های پاپ دهه های شصت و هفتاد). خواهش کردم موسیقی "برشت در کریستینیا" را بعهده بگیرد. امتناع کرد. تا آن که یک شب به توافق رسیدیم هرشب کنار صحنه بنشیند و مثل سینمای صامت، فی البداهه بنوازد. از طریق یاکوب با نامی بزرگ در "کانتری موزیک" آشنا شدم؛ "لورتا لن"! وقتی ساکی حداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، بی اختیار یاد "لورتا لن" افتادم، این بار، بی یاکوب؛ "همه می خواهند به بهشت بروند، ولی هیچ کس نمی خواهد بمیرد"!
با خود عهد کردم پس از مرگ، در اولین لحظه ی ورود به بهشت، سراغ یاکوب را بگیرم، و اگر نبود، یک راست بروم به جهنم! میزان دانش این سرخ موی چهل ساله، شگفت زده ام می کرد. تمامی مقالات روزنامه ی یاکوب، در تقبیح جنگ و سرمایه، و تبلیغ صلح و سوسیالیزم بود. یک روز اوایل نوامبر همان سال، پیش از هر خبرگزاری دیگر، با برق شادی در نگاهش، وارد اتاق تمرین شد و خبر داد تا چند روز دیگر، "دیوار"ی نخواهد ماند! بایستی دو سه روزی می گذشت تا دریابم غرضش "دیوار برلین" بوده. سال بعد، از انتهای ماه اوت تا پایان ماه فوریه ی بعد، شش ماه تمام، بی وقفه ضد جنگی که آمریکا (بوش پدر) علیه صدام به راه انداخته بود، آرام و خواب نداشت. روز را همراه معترضین در محوطه ی پیش روی پارلمان می گذراند، جزو هیات رهبری کمیته ی ضد جنگ، برای تقریبن همه ی سران دنیا نامه نوشت، وزراء و نمایندگان را هنگام ورود به پارلمان، "قاتل" و "عروسک" می خواند. و همین تلاش بی امان را در سال های ابتدای قرن بیست و یکم، علیه جنگ افعانستان، و سپس تر اشغال عراق، بی وقفه ادامه داد. زنجیره ی انسانی اعتراض گرداگرد بلوکی که سفارت آمریکا بخشی از آن بود، و بسیج چهل هزار معترض در تظاهرات شنبه ی "اعتراض به جنگ"، نتیجه تلاش های یاکوب، در شصت و چند سالگی بود. حالا دیگر رشته هایی از آن رنگ خرمایی، میان برفی که بر سر و صورتش نشسته بود، باقی مانده بودند. دو آخر هفته پیش که با دوچرخه جنگل را طی کردیم و کنار آب، روی شن ها ولو شدیم، گفتم انگار از جنگیدن علیه جنگ هم خسته شده ای. گفت آره، واقعن خسته ام. و چند لحظه بعد، خواهش کرد آن شعر سهراب را برایش بخوانم. می دانستم کدام را می گوید؛ "باید امشب بروم، باید امشب چمدانی را، که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم، و به سمتی بروم"!
اواسط تابستان 90، یک شب سر زده به خانه ام آمد. چشمش که به جعبه ی تله ویزیون افتاد، خندید؛ پس تو هم اینکاره ای؟ با "یادت باشد این جعبه ی جادو برخلاف ظاهر عشوه گرش، بسیار خطرناک است"، شروع کرد، و تقریبن نیم ساعتی با هیجان در مضرات "کلاه جادو" سخن گفت، و مرا هم به همدلی و همزبانی واداشت. یک جمله در میان می گفت؛ "به عقیده ی من"؛ در اختیار داشتن یک تفنگ، از تو قاتل می سازد، در اختیار داشتن توپ و تانک و بمب، وادارت می کند سیاستمدار شوی، اما به عقیده ی من داشتن تله ویزیون سبب می شود که دنده ات نرم شود، قتل ها و کشتارها را تایید کنی بی آن که از جایت تکان خورده باشی. این که با دست های دیگران بکشی بی آن که لکه ای خون به دست و بالت مانده باشد، جرم بزرگ تری ست؛ با این توجیه که "من این گوشه نشسته ام، نان و ماست خودم را می خورم"! یادت باشد، این جعبه، کارخانه ی "فکر چاق کنی" است، حتی وقتی مسابقه ی تنیس تماشا می کنی! هیچ وقت "سه ریال"های تله ویزیونی آمریکایی را تماشا کرده ای؟ دختر و پسرهای شسته رفته ای که حتی وقتی در میانه ی شب، وحشت زده از خواب بیدارشان می کنند، انگاری همان لحظه از آرایشگاه، بیرون آمده باشند... از همان "بیداری" می شود فهمید که تمامی نمایش، دروغی بیش نیست. قصه ها؛ ماراتنی کسالت بار از اختلاط های خاله زنکی و سکس های متقاطع (دوست پسر یکی با دوست دختر دیگری و بالعکس) با ادویه ی شادی و عزا و حسادت و مهربانی و... که تا خود خدا ادامه دارد و مثل هر چیز بی محتوای دیگر آمریکایی، چنان در باره اش در بوق رسانه ها می دمند که همه، هر روز، شیفته وار تماشا می کنند، نام بازیگرانش را از حفظ اند، جزئیات زندگی شان را، راست یا دروغ، در مجلات دنبال می کنند و...
انتخابات آمریکایی هم مثل "سه ریال"هایش، با بازیگرانی درجه سه، و همان قصه های کسالت بار تکراری، هر چهار سال یک بار روی پرده می آید. اوهوم، این سال ها در جزیره ی دورافتاده ای در خاورمیانه هم، برای سرگرمی جماعت، از این سه ریال ها می سازند. یاکوب خندید؛ حتی آقای گورباچف هم به یاری شبکه های راست و چپ تله ویزیونی، به سلطان قلب ها در غرب و جهان تبدیل شده است! اگر یک شب برق سراسری ایالات نامتحد را قطع کنی، روز بعد، آمریکایی ها تلوتلو می خورند، حتی نمی دانند نان و پنیرشان را از کدام دکان تهیه کنند! از این جعبه مثل کلاه شعبده بازان، خرگوش و کفتر بیرون می آید. از کلاه شعبده بازان جزیره ی ما، نه خرگوش و کفتر، که گراز و افعی با سوس دروغ و فریب بیرون می ریزد!... هیچ امر غیر دموکراتی در "سه ریال انتخابات آمریکایی" وجود ندارد! در دیکتاتوری ها برگه های رای را بجای تو مستقیم در صندوق می اندازند و نام یکی از کلاه شعبده بیرون می آید. در دموکراسی نوع آمریکایی اما تمام دکوراسیون و آرایش و زرق و برق و خرج و برج و سخن رانی و دوئل های تله ویزیونی، تلاشی ست برای آن که برگه ی رای را از طریق رسانه ها در مغز تو جای دهند و تو خود، داوطلبانه به صندوق بیاندازی! همه چیز بصورت یک نمایش نامه، از پیش نوشته شده، نقش "امامخوان" و "شمرخوان" هم تعیین شده، حتی شعارها و پلاکاردها هم قبلن آماده شده اند. تو در شمایل یک "پاپت" (عروسک)، همان گوشه بنشین، نخ ها تو را می چرخانند، آن چنان که می پنداری همه ی فکر و حرکت از توست. چنان غرق نقشی که تماشاگران هم باور دارند که تو از پوست و گوشت و خون و عقل ساخته شده ای. جمهوری را "از ما بهتران" اداره می کنند، تو تنها یک سیاهی لشکری، مطیع "اولی الامر"! جهان مجمع الجزایری ست در پنجه ی قدرتمداران، که با فریب باشندگان زندگی باخته ی این مجمع الجزایر، بر کرسی مانده اند، و برای ذهن این زندگی باختگان، پیوسته در کار تولید خوش بینی و امید به فردا هستند. "گودو" خواهد آمد، "فردا"! هزاران سال است "فردا"ها "امروز" شده اند، و دیروز، گودو اما هم چنان وعده می دهد که "فردا" خواهد آمد! وقتی همه ی جهان از تعفن یک نامزد بینی هایشان را گرفته باشند، هر بی دست و پای خواب آلوده ای با رضایت خاطر به عروسک دیگری رای می دهد که از پیش آماده کرده اند؛ انتخاب بین افتضاح و افتضاح تر! سال هاست در آفریقا و آسیا و آمریکای جنوبی، رنگین پوست ها به ریاست جمهوری و نخست وزیری می رسند، بی آن که کسی از افتخار، باد به غبغب اندازد. اولین زنان در آسیا و خاورمیانه به نخست وزیری رسیدند، بی آن که هیچ هندی یا اسرائیلی یا سریلانکایی به انتخابشان مباهات کرده باشد. اینجا اما انتخاب یک رنگین پوست یا یک زن، نشانه ی آزادگی ست! انگاری که حیوانی را تا افتخار "انسانیت" بالا کشیده باشند. آن که پوشیدن کفش و لباس را افتخار می داند، در ذات خود برهنه ای بیش نیست. روشنفکران و آزادگان تصور می کنند با دفاع از "حقوق اقلیت ها"، دارند به دموکراسی خدمت می کنند! حال آن که با این گونه یقه دراندن، نظام "اقلیت" و "اکثریت" را تثبیت کرده اند. اگر کسی میل دارد لباسی متفاوت بپوشد، به زبانی دیگر سخن بگوید، موسیقی دیگری گوش کند، و...خود را "کرد"، "بلوچ"، "عرب" یا "ترک"، "شمالی" یا "جنوبی" بخواند، این "اختیار" اوست، هیچ کسی نمی تواند معارض چنین حقی بشود. اگر اما من، دیگری را کرد، یا بلوچ یا "اقلیت قومی" بخوانم، دچار اعوجاج (لوچی) شده ام و "نابرابری" را تایید کرده ام. با "اقلیت" نامیدن "دیگران"، نه تنها آنها را به گوشه های جغرافیایی شان رانده ایم، و در پسله های فرهنگی نگه داشته ایم، بلکه شکل "قبیله ای" را هم در جامعه تثبیت کرده ایم. به عبارتی ما به "دیگر" بودن دیگران اشاره می کنیم، تا سروری خودمان را نشان داده باشیم، و بر آنها منت بگذاریم که اگر در سختی و با شکنجه نانی به دست می آورند، از برکت وجود ماست! نتیجه این که آنها هم خود را در گوشه های جغرافیایی خویش محبوس کرده اند، و پذیرفته اند که به بخش کوچکی از "حق بودن" قانع باشند! آن که به "برابری" معتقد است، "اکثریت" و "اقلیت" نمی شناسد. اعتقاد به خط و مرز "قوم" و "نژاد" و "مذهب" و "جنس" و... چنان عمیق است که گفتن از "برابری" نشانه ی تشخص و آزادگی ست. اگر عضوی از خانه را پیوسته در "درگاه" اتاق نگه داریم (اقلیت قومی، اقلیت نژادی، اقلیت مذهبی، و...)، ناخودآگاه او را "میهمان" قلمداد کرده ایم، و نه بخشی از اعیان خانه!
می گویند معمر قذافی زمانی گفته؛ "تفاوت بین جمهوری خواهان و دموکرات ها، مثل تفاوت بین پپسی کولا و کوکاکولاست"! اگر اما جایی یک "کولاه" گشاد باشد که هرچند وقت یک بار، با رنگی تازه تا کمر بر سر خلقی فرو کنند، آن را با کدام "کولاه" می توان مقایسه کرد؟ شربت تنقیه؟ در تعزیه هم، گروهی در نقش "مظلوم خوان"، علیه گروهی دیگر در نقش "اشقیاء خوان"، در جنگی با شمشیرهای چوبی، و زره های پلاستیکی درگیر می شوند، تا تماشاگران ساده انگار را با هر افتادن "امام"، به "غمنوایی" وادارند، و در بوق پیروزی "حق بر باطل" بدمند! عزیزجان، امید به دستی که از پس ابرها برآید و جهان را برای من و تو بیاراید، وهمی بیش نیست، از دست دادن زمان و زندگی ست. هیچ باغچه ای بی کاشتن، گل نخواهد داد، و اگر بهترین مواد خوراکی را در دیگی انبار کنی، بی پختن، آشی آماده نمی شود! بگو "دوستت دارم"، حتی وقتی نداری، دروغ بگو، ولی بگو. عزیزجان، دوست داشتن فروشی نیست، آن که تبلیغ مهربانی می کند، می خواهد نامهربانی خود را پنهان بدارد.
شایع است روزی که خروشچف مجبور شد از همه ی قدرت هایش در حزب و دولت کنار برود، دو نامه نوشت و به جانشینش گفت؛ اولین باری که در کارها به بن بست رسیدی، نامه ی اول را باز کن. و بار دوم که تا خرخره در مشکلات، فرورفتی، نامه ی دوم را باز کن. مدتی گذشت تا جانشین خروشچف به انتهای خط رسید. اولین نامه را باز کرد، نوشته بود؛ تمام تقصیرها را به گردن من بیانداز! او هم گناه تمام نابسامانی ها را به گردن خروشچف انداخت. مردم آرام گرفتند! چندی نگذشت تا مشکلات از توانش بیرون شدند. به سراغ نامه ی دوم رفت، نوشته بود؛ وقت آن است که بنشینی و دو نامه بنویسی! بنظر می رسد "بعضی ها" یا نامه ی دوم را گم کرده اند، یا بکلی فراموش کرده اند! شاید هم آنقدر سواد ندارند تا نامه هایی برای جانشینشان بنویسند!...
هی گفت، گفتم؛ "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم"، تا از خود به در شدم، آنقدر که در شکستن آن کلاه شعبده، یاکوب را شریک جرم کردم. حالا سال هاست از برکت فلسفه ی یاکوب، در خانه ی دیگران هم پشت به "جعبه" می نشینم مبادا صاحبان قدرت، در باغچه ی فکرم بشاشند...
این روزها دوباره یاد "یاکوب" در من زنده شده. او کتابی بود که بی آن که فصل های آخرش خوانده شود، بسته شد و بر سر تاقچه ی عادت، ماند. کاش می دانست دنیا بی او چیزی کم می آورد؛ "سرانجام مُردم، و جهان به زندگی ادامه داد. اوه، کاش می دانستم آن شوخی درباره ی خودم بود"! (بخشی از همان ترانه ی "بی جیز")
بهمن 1386، با دستکاری هایی بعدی
*
Kron واحد پول دانمارک، (در حال حاضر) یک ششم دلار آمریکایی.
برای شناخت بهتر "کریستینیا" (شهر آزاد)، و فرهنگی که بنیاد گذاشت، این صفحه را مرور کنید
https://en.wikipedia.org/wiki/Freetow...
Published on October 31, 2016 02:11
No comments have been added yet.