دستکاری 2

بخش دوم
بخش اول را اینجا بخوانید؛
https://www.goodreads.com/author_blog...

قدرت، بصورت عام، تمایل دارد باورهای خود را به شکلی توجیه کند و بپراکند (مصادره به مطلوب کند)! حتی تاریخ و جغرافیا را به زعم خود تحریف و تعریف می کند، و توده ی مردم را با این تاریخ تحریف شده، همراه با موازینی "خودساخته" منی پوله می کند، و هرکس جز آن بگوید یا رفتار کند، "مجنون" و "مخبط" و "غرض ورز" و... خطاب می شود (6). در نمایش نامه ی "آدم، آدم است" از برتولد برشت، "گالی کی"، یک ماهیگیر ساده، به نام دفاع از "سرزمین" و "ناموس وطن" وو... (مفاهیم "دست ساخته"ی قدرت) به جنگ برده می شود تا بخاطر منافع کسانی که هرگز ندیده و نشناخته، زندگی اش را فدا کند. "گالی کی" اما هیچ نکته ی مثبتی در جنگ نمی بیند، پس می گریزد، اما دستگیر می شود و او را به جرم "خیانت" به "میهن" و "پرچم" و(مفاهیم دست ساخته برای پوشش منافع قدرت) محاکمه می کنند. مثل آن که طفلی را به خاطر سرزا رفتن مادرش، به جرم قتل، محاکمه و محکوم کنند! (7) هنگامی که نابلدان صاحب قدرت اند، گاه با "دست کاری" ذهن یک ملت، فاجعه ای می آفرینند که دودش در چشم مردم عادی می رود. پس از جنگ جهانی اول، اقتصاد آلمان در بدترین شرایط خود بود، و ملت آلمان به سختی تحقیر شده بود، ضمن آن که طبق معاهده ی ورسای، و تحت فشار دول پیروز، باید به همه غرامت جنگی هم می پرداخت. اگرچه صلح طلبان در صحنه ی سیاست آلمان پیروز شده بودند، فشار اقتصادی اما سبب گسترش بیکاری و فقر شدید بود. گرسنگی و فقر و تحقیر، در ملت آلمان ناامیدی آفرید، و هیتلر و حزب نازی از این ناامیدی متولد شدند. اگرچه نازی ها در انتخابات پیشین تنها صاحب سه درصد آراء شده بودند، در انتخابات ۱۹۳۲، با اکثریت آراء، خود را تا حزب طراز اول آلمان بالا کشیدند، چرا که هیتلر پیوسته فریاد می زد که آلمان را به "عظمت" گذشته اش باز می گرداند. او با این وعده ها توانست بر گرده ی ناامیدی و سرخوردگی آلمانی ها سوار شود، امری که دوازده سال اضطراب و تنش و جنگ و کشتار برای اروپا و جهان به ارمغان آورد، و در انتها آلمان را از آنچه بود، فقیرتر، شکست خورده تر و سرافکنده تر کرد.
با این همه نمونه های تاریخی هم هست که ذهن قدرت حاکم توسط "برگزیدگان" جامعه دست کاری شده، و گاه سبب رسوایی قدرت شده است. "ساموئل آدامز"، پیش از آغاز جنگ های داخلی آمریکا، اهالی بوستون را به آمدن به خیابان و خواندن سرودهای میهنی تشویق کرد. حضور جمعیت سبب تحریک حاکمیت انگلیسی وقت، علیه مردم شد، که در مارچ 1770 به کشتار بوستون انجامید (رسوایی کشتار آمریکایی ها توسط ارتش بریتانیا، یکی از نقاط آغاز انقلاب داخلی آمریکا شد). تظاهرات میدان ژاله در 17 شهریور 1357 در تهران نیز، اگرچه مانند کشتار بوستون، سبب مرگ جماعتی از مردم شد، اما آغاز واقعی سقوط شاه را باید در نقاطی شبیه آن جستجو کرد. نمونه های تاریخی همه جا نشان از "دست کاری" قدرت، و تنهایی توده ها نیست. گاه درخشان ترین موقعیت های تاریخ معاصر را مردمانی خلق کرده اند که در مقابل "منی پوله" شدن توسط قدرت ایستاده اند. "قضیه ی دریفوس" (8) یکی از شاخص ترین و اثرگذارترین جنبش ها علیه "منی پولاسیون" قدرت، و منبع الهام بسیاری از این گونه جنبش ها در تاریخ معاصر جهان بوده است؛ جنبشی "علیه بی عدالتی" که دوازده سال جامعه ی فرانسه را در بحرانی بزرگ فرو برد، و افکار جهان را توسط رسانه های فرانسه، اروپا و آمریکا درگیر خود کرد. از جنبه جهانی و همه گیر شدنش، شاید بتوان "قضه ی دریفوس" را با مساله ی "جنگ های داخلی" اسپانیا مقایسه کرد. "آلفرد دریفوس"، افسر جوان توپخانه بجرم تحویل اسناد محرمانه ی ارتش فرانسه به آلمان، به حبس ابد محکوم شد و به زندانی مخوف در یکی از جزایر گینه ی فرانسه فرستاده شد. دو سال بعد اسنادی افشاء شد که نشان می داد دریفوس بی گناه است و گروهبانی به نام "استرهازی" جاسوسی کرده. دادگاه نظامی تحت فشار افکار عمومی، تشکیل شد اما "استرهازی" را طی یک محاکمه ی دو روزه، تبرئه، و در مقابل "دریفوس" را به "جعل" اسناد، محکوم(تر) کردند. پس از چند ماه ناآرامی، "امیل زولا" (نویسنده)، نامه ی مشهورش "من متهم می کنم" (9) را علیه دولت و ارتش منتشر کرد، و از آنجا که "دریفوس" از تبار کلیمیان فرانسه بود، ساختار قدرت در کشور را "نژادپرست" نامید. زولا را محکوم کردند و ناچار به انگلستان گریخت. ناآرامی های مردمی اما از مرزهای پاریس گذشت، و فرانسه را بیدار کرد. کشور دو پارچه شد؛ حمایت کنندگان "دریفوس" به پشتیبانی "زولا" و "آناتول فرانس" (نویسنده) "سارا برنار" (بازیگر)، هانری پوانکاره (دانشمندا)، ژرژ کلمانسو، (روزنامه نگار و سیاستمدار) و عمدتن جمهوری خواهان سکولار (10) در برابر جناحی به رهبری "ادوار درومون"، مدیر مجله ی ضد یهود "لالیبر پارول" (11) (عمدتن کاتولیک ها) قرار گرفتند، و هر لحظه در جایی از کشور به جان هم می افتادند. دولت و ارتش با ترس از دوپاره شدن سرزمین، در 1899 دریفوس را بار دیگر به محکمه ای در پاریس فراخواندند، و این بار او را به ده سال زندان محکوم کردند. اما با بالاگرفتن تظاهرات و ناآرامی ها، دریفوس آزاد شد، در 1906 از او اعاده ی حیثیت کردند و با درجه ی سرگردی به خدمت ارتش خوانده شد. "قضیه ی دریفوس" که در ابتدای سده ی بیستم، جهان را درگیر خود کرده بود، در تاریخچه ی "آزادی انسان علیه قدرت"، و سرفصلی برای "حقوق بشر" با حروف درشت ثبت شد، و نامه ی امیل زولا (من متهم می کنم) بصورت ضرب المثل درآمد، و طی صد و ده سال گذشته، بارها در اطراف جهان، توسط این یا آن، علیه سلطه ی قدرت، تقلید شد.(12)
البته کسانی هم هستند که برای گریز از "منی پولاسیون" قدرت، به یک "کلیشه"ی همیشگی متوسل می شوند، و با رفتاری خلاف نظر قدرت، پز "اپوزیسیون" به خود می گیرند. عیب بزرگ این "بدل کاری" آنجاست که این گونه "مخالف خوانان"، آنقدر زحمت تعمق به خود نمی دهند تا دریابند که "قدرت" (عروسک گردان) نیز با این فرمول آشناست، و به همین علت مهره های خود را درست در همان نقطه ی مخالف می چیند! پیروزی مهره های چیده شده، در ظاهر، پیروزی "اپوزیسیون" تلقی می شود و "مخالف خوانان" با غرور و افتخار، می پندارند به "قدرت" دهن کجی کرده اند! "قدرت" نیز با تظاهر به پذیرش شکست، لباده ی فاخر "دموکرات منشی" بر تن می کند؛ و کباده ی "آزادگی" می چرخاند؛ گرگی در هیات وکیل مدافع گوسفندان! با کمی دقت اما می توان مشاهده کرد که با وجود چنین ادعایی (پیروزی مردم بر ساختار قدرت)، هیچ تغییری صورت نگرفته، در هم چنان بر همان پاشنه می چرخد، و سامانه ی قدرت از این رویکرد هم در جهت منافع خود سود می برد (منی پولاسیون دو پشته)! در چند نمایش نامه از کارهای اولیه ی بهرام بیضایی ("عروسک ها"، "غروب در دیار غریب" و "قصه ی ماه پنهان"...)؛ شخصیت های نمایش، عروسکی اند و توسط "نخ"هایی هدایت می شوند. عروسک ها اما در جاهایی نسبت به حد و حدود تعیین شده (دیکته شده)، عصیان می کنند؛ عصیانی که قلب و مغز تماشاگران را که سرشار از کینه نسبت به شاخصه ی قدرت است، تشفی می بخشد. قهرمان (پهلوان) که عاشق "دختر" است، علیرغم میل خود، به ستیز با "دیو" ترغیب می شود، اما دیو قصد مبارزه ندارد چون از "دیو بودن" که بر او تحمیل شده، خسته است و در انتظار پهلوان مانده تا به زندگی کسالت بارش خاتمه دهد. باری، جنگی طولانی در می گیرد و در انتها "قهرمان" و "ضد قهرمان"، هر دو به خاک می افتند و... مردم شهر، خسته از جنگی درازمدت، شاد اند. تنها دختر و "سیاه" از مرگ پهلوان ناخشنودند. عروسک گردان که خود یکی از شخصیت های نمایش، و روی صحنه است، از "سرپیچی" عروسک ها که برخلاف قواعد سنتی صورت گرفته، از خشم به خود می پیچد! نکته ی اصلی آنجاست که عروسک ها (شخصیت ها) در قله ی این "سرکشی" و "طغیان"، هم چنان به نخ ها وصل اند. به عبارتی شعاع "عصیان" عروسک ها فراتر از میدان عمل "نخ"ها نرفته است (نخی پاره نشده)! به زبانی دیگر، "نخ"ها (عروسک گردان) شخصیت ها را در "سرکشی" و "مخالف خوانی" با خود نیز، کنترل (دست کاری) می کند!
تراژدی "منی پولاسیون" را "ری برادبری" در داستان کوتاهی به نام "کارگاه (کمپانی) ماریونت" (عروسک هایی که با نخ یا سیم، توسط عروسک گردان اداره می شوند)، به شکلی زیبا، و در عین حال "ترسناک"، روایت کرده است. داستان به زندگی دو زوج میانسال؛ "برالینگ"ها و "اسمیت"ها مربوط می شود! هر دو آقایان، خود را گرفتار در چنگال ازدواج می بینند، و در آرزوی رهایی از قید و بند زندگی زناشویی اند... روزی آقای اسمیت متوجه ی آگهی کمپانی "ماریونت" (عروسک سازی) می شود که می گوید؛ "ماریونت"های ما به هیچ نخ (یا سیمی) متصل نیستند. به عبارتی نیازی به "هدایت" ندارند (ربات؟). وقتی آقای اسمیت این مژده را به دوستش می دهد، آقای برالینگ اعتراف می کند که مدتی ست از چنین عروسکی به عنوان "جانشین" خود استفاده می کند، و همسرش از این شباهت بی خبر است! آقای برالینگ حتی نقشه کشیده تا با قرار دادن "ماریونت" بجای خود، سفری (تنها) به ریودوژانیرو برود و... آقای اسمیت که شیفته ی این راهکار شده، تصمیم می گیرد ماریونتی از خود تهیه کند. اما به زودی در می یابد که همسرش مدت هاست از چنین ماریونتی (بجای شوهرش) استفاده می کند، و از جمله ده هزار دلار از پس انداز پانزده هزار دلاری مشترکشان در بانک را، به این وسیله بیرون کشیده و... مشکل وقتی پیچیده تر می شود که ماریونت آقای برالینگ، به تدریج به خانم برالینگ علاقمند می شود و در مقابل تصمیم آقای برالینگ برای بیرون راندن او از خانواده، مقاومت نشان می دهد. به زودی معلوم می شود ماریونت تصمیم گرفته آقای برالینگ را در جعبه ای بگذارد و خود با همسر او به ریودوژانیرو برود!.. در انتهای داستان، آقای برالینگ همسرش را می بوسد اما خواننده نمی داند این برالینگ واقعی ست یا عروسک جانشین آقای برالینگ!
قهرمان تنهای رمان "جادو"، اثر "ویلیام گولدن"، کمدینی ست که عروسکی را با یک دست رهبری می کند و بجای او سخن می گوید. قهرمان که از کمبود اعتماد به نفس رنج می برد (دوست دخترش به همین دلیل از او جدا شده)، به تدریج که حاصل کمیک گفتگویش با عروسک، مخاطبین بیشتری جلب می کند، هیولای وجودش را که قادر به بروز آشکار آن نیست، به عروسک می بخشد، و خود در پس پشت نیمه ی کمرو و کم اعتماد خود، می ماند. با استقبال بیشتر تماشاگران از "جدل" میان این دو "وجه"، کمدین تنها نیز، روز به روز به عروسکش (بخش شیطانی خودش) وابسته تر می شود، و با این باور که هیولای وجودش (عروسک) به جسم از او جداست (به این معنا که مسوولیت اعمال شیطانی عروسک بر گردن صاحبش نیست)، با عروسک انس می گیرد. این "نیمه ی شیطانی" (عروسک) اما از جایی نیمه ی دیگر (شخص کمدین) را در اختیار خود می گیرد (یادمان نرود که عروسک نیز، با حضور "عروسک گردان" زنده و گویاست، و بی او توده ای از پارچه و پنبه است). عروسک به تدریج کمدین را به "جنایت" سوق می دهد؛ اولین جنایت، قتل دوست چندین ساله ی کمدین است که او را برای رسیدن به موفقیت، تشویق و یاری می کرده. قتل اول، کمدین را "تنهاتر" می کند، ضمن آن که امر "کشتن" برایش سهل تر می شود، و او را به جنایات بعدی سوق می دهد؛ این بار دوستی که با معشوقه ی سابق کمدین زندگی می کند، به قتل می رسد. در آستانه ی سومین قتل (کشتن معشوق)، کمدین (عروسک گردان) که هنوز به دختر عشق می ورزد، از اطاعت عروسک سر می پیچد، و تلاش می کند عامل اصلی جنایت، یعنی عروسک (هیولای درون خودش) را از میان بردارد. پس کارد را در سینه ی خود فرو می کند. (13)
شاید نگاه به تاریخ از این زاویه، به نوعی یادآور "نظریه ی توطئه"، و یاس آور باشد؛ تلاش بیهوده برای گرداندن تقدیر، سرنوشت ما در جایی (جاهایی) دیگر تعیین شده و از این قبیل... "اودیپ" نیز از سرنوشتی که "پیشگو" برایش آشکار می کند (قتل پدر و هم بستری با مادر) می گریزد اما هرچه از خانه دورتر می شود، در چنگال این تقدیر، اسیرتر می گردد (به سرزمین و پدر و مادر اصلی اش نزدیک تر می شود)، در واقع از بیم فاجعه، به قلب تراژدی می گریزد. تقریبن تمامی حماسه ی ما نیز، شرح تقدیر ناگزیر است، آنچه آسمان بر پیشانی ما نوشته رخ خواهد داد و... اما میان "منی پولاسیون" و "نظریه ی توطئه"، مرز باریکی ست؛ در "نظریه ی توطئه" انسان بمثابه قربانی، خود را آلت دست "قدرت" (یا آسمان) می داند و به این وسیله خود را از "خطا" تبرئه می کند. به زبانی دیگر خود را "قربانی" تقدیر می داند و این فرصت را به خود می دهد تا با "مظلوم نمایی"، "آسمان" یا "دیگران" را بخاطر آنچه بر او رفته، یا می رود، نفرین کند. در "منی پولاسیون" اما، عمل از "آن" من شده، و به شکلی از اشکال، مرا واداشته اند تا به اختیار خود (و با طیب خاطر) بپندارم که پندار و رفتارم از "آن" من است. به زبانی دیگر، من به "اختیار" دست به عمل می زنم تا خواست "دیگری" (قدرت) برآورده شود. پس در "منی پولاسیون"، نقش "جلاد" را هم به "قربانی" تفویض کرده اند. در این صورت هر آن توجیهی که برای عمل خود می تراشم، تنها برای گریز از "عذاب وجوان"، و کیفر گناهی ست که "خود" مسبب آنم! بنا به "مصلحت"، از عمل یا عکس العملی که گوهر من، مرا بدان می خواند، سر باز می زنم، و برای تسکین خود از این خطا، عملم را با "توجیهی" می آرایم. همان که تقریبن تمامی افسران نازی در دادگاه "نورنبرگ"، ارائه می کردند؛ من افسر بودم و تابع دستور! خوشبختانه این "عذر" (مامور و معدور) از آنها پذیرفته نشد.
خوب، بهمن جان، تا آنجا که در توانم بود، در باز کردن مساله کوشیدم، و تلاش کردم همه ی جوانب را (به خیال خود) توضیح بدهم، تا روشن شود چرا ضمن آن که "هرکداممان عقیده ی خود را داریم"، افکار و عقایدمان از سوی دیگران "دست کاری" (منی پوله) شده است، و در مواردی، بی آن که بدانیم، عامل پندار و کردار دیگرانیم. اگر اما با خواندن این مطلب، به این نتیجه رسیده ای که هرچه بگوئی و عمل کنی، در چارچوب "دست کاری" قدرت، اسیری و بیهوده دست و پا می زنی... مرا اشتباه فهمیده ای. این همان "نظریه ی توطئه" و بازی "تقدیر" و "سرنوشت محتوم" است، که به هیچ روی به آنها باور ندارم. زیبایی منظری که از بلندی تماشا می کنیم را، مدیون پله پله گذشتن از خاک و خاشاکیم. در گذر از یکایک این "پله"ها، دانه چیده ایم، و توشه برداشته ایم. اگر اما در میانه ی راه، جایی از دانه ای مسموم شده ایم، زهری که ذهنمان را "دست کاری" کرده و سبب آلایش دید شخصی مان شده را، باید از جان و جهانمان بیرون بکشیم! "وجدان" را در مسیر، پیوسته باید تلمبه زد، تا شایسته ی لقب "انسان" بمانیم. ما برخلاف موجودات دیگر، مسوول رفتار و گفتار خویشتنیم. پذیرش آنچه بر ما تحمیل می شود (منی پولاسیون) نشانه ی بی حالی، "لختی" و "بی مسوولیتی"ست، چرا که نیازی به کند و کاو حقیقت ندارد؛ "همان که می گویند (هست) را بپذیر"، دنیا دو روز است و ... هیچ رنگی فی نفسه دارای شناسنامه نیست، مگر آن که بر جسمی، ماده ای، دستی، تنی بنشیند، "هویت" بگیرد، و "سرخ"، "آبی"، "سبز" یا... "رنگ" نامیده شود... آنچه "گفته" یا "نشان داده" می شود، تا از جانب توده پذیرفته نشود (توده بدان تن ندهد) تشخصی ندارد. پذیرش ما، به "منی پولاسیون" قدرت رنگ "حقیقت" می دهد. یادت باشد این یادداشت هم می تواند در جهت "منی پولاسیون" باشد! وظیفه و مسوولیت با توست که "دوغ" را از "دوشاب" تشخیص دهی. آنچه "من" باور دارم، لزومن همان نیست که "جهان" باید باور داشته باشد!
***
(6) یک نمونه ی چشمگیر آن در تاریخ معاصر، داستان "جیم گاریسون"، دادستان محلی در لوئیزیاناست، که خلاف خواست قدرت که ترور کندی را به حاشیه راند، به پرس و جو و تحقیق در مورد واقعه پرداخت، و از طریق شواهد حقیقی (و نه تحریف شده)، مدعی شد که به جان کندی از چند جهت شلیک شده و پنج گلوله به او اصابت کرده، و گزارش گروه پزشکی، تحریف شده و شاهدان تهدید به سکوت شده اند، و خاک سپاری سریع جسد، جهت پنهان نگاه داشتن نتیجه ی تحقیقات بعدی بوده و... گاریسون پلیس محلی (تکزاس)، "سیا"، برخی سیاست مداران و ثروتمندان، امرای ارتش و حتی "لیندن جانسون"، معاون کندی و رییس جمهور بعدی را غیر مستقیم در ترور کندی مقصر دانست و... او را در رسانه ها مخبط و دروغگو خطاب کردند، یکی از همکاران نزدیکش را خریدند تا علیه او شهادت دهد. و با ارائه ی تصویری مغشوش، ذهن آمریکایی ها در مورد او شوراندند، او را "خائن" به میهن و ملت، طرفدار کاسترو و کمونیست جلوه دادند (14). زندگی خانوادگی اش به مخاطره افتاد و... خبرنگاری از او پرسید، چرا با ورق زدن یک کتاب کهنه، ذهن یک ملت و جهان را می آشوبد؟ گاریسون پاسخ داد، من دنبال حقیقتم، حتی اگر بهشت سرنگون شود! در فاصله ی همان سال ها، مارتین لوتر کینگ و ادوارد کندی را ترور کردند و به قتل رساندند، و هر دو پرونده، مانند قتل جان کندی، بی نتیجه و پا در هوا، مسکوت ماند و بایگانی شد. جیم اما زیر باران تهدیدها، مدعی شد که دولت و زمامداران به مردم آمریکا دروغ گفته اند.
تالیفات گاریسون؛
Jim Garison; “A Heritage of Stone” (1970), “The Star Spangled Contract” (Fiction,1976), “On the Trail of the Assassins” (1988).
فیلم JFK از Oliver Stone، ماجرای زندگی "جیم گاریسون" است که گاریسون واقعی هم نقش کوچکی در آن بازی کرده.

(7) پیش از حمله ی آمریکا به عراق در 2003 ، خانم "والری پلیم"، عضو برجسته ی "سیا" گزارش داد که صدام حسین دارای سلاح های هسته ای و کشتار جمعی نیست. شوهرش "جو ویلسون"، دیپلمات با سابقه ی آمریکایی نیز نوشت؛ عراق در تحریم است و هیچ کشوری با صدام معامله نمی کند. کاخ سفید (بوش و دیک چینی) که مدعی بودند صدام، سلاح کشتار جمعی در اختیار دارد، این گزارش ها را "خلاف واقع" خواندند، و در مارس 2003 ، به دنبال ویرانی افغانستان، به عراق حمله کردند. پافشاری "والری" و "جو" بر نظراتشان، سبب شد تا والری از "سیا" اخراج شود. و جو ویلسون را "مجنون" و "مخبط" خواندند. جامعه ی آمریکا علیه این زن و شوهر تحریک شد. آنها را "خائن" به کشور و ملت نامیدند، مردم طعن و لعنشان کردند، در ملاء عام به آنها توهین می شد، تهدید به قتل شدند، و... فشار به حدی رسید که والری شوهرش را برای مدتی ترک کرد، اما در خلوت خانه ی پدری دریافت که زندگی اش به واسطه ی "منی پولاسیون" قدرت، تباه شده. پس نزد شوهر بازگشت، در جلسه ی استنطاق کنگره حاضر شد و خلاف میل کاخ سفید، بر نظرش پافشاری کرد. جو ویلسون نوشت (نقل به مضمون)؛ اگر امروز، به بهانه ی آینده ی فرزندانمان، سکوت کنیم، آنها در آینده، شرمگین و سرافکنده از رفتار ما، ناچار به دروغ و گزافه پناه می برند. آنچه اتفاق می افتد، علیه من و همسرم نیست، علیه همه ی ماست. اگر خودتان را شهروند این جمهوری می دانید، و اگر به مسوولیت شهروندی خود پای بندید، و آنچه رخ می دهد را توهین به خود می دانید، پس کاری بکنید. این سرزمین متعلق به عده ای انگشت شمار نیست، از آن همه ی ماست. سربلند و آزاده نخواهیم بود، اگر شانه از زیر بار وظیفه خالی کنیم و مسوولیت را بر شانه و گردن دیگران بیاندازیم. اجازه ندهید شما را احمق بپندارند. مبارزات "والری پلیم" و "جو ویلسون" و حمایت کنندگانشان سبب شد تا حمله ی آمریکا به ایران (برنامه ی دولت بوش-چینی پس از عراق)، منتفی شود، و با وجودی که برنامه ی هسته ای جمهوری اسلامی، تهدیدی واقعی به حساب می آمد، پنج سال طول کشید تا آمریکا بتواند جهان را به تحریم همه جانبه علیه ایران قانع کند. با این همه اگر گفتار و رفتار احمدی نژاد به یاری آمریکا و اسرائیل نیامده بود، و متانت باراک اوباما جای پرخاشگری بوش ننشسته بود، شاید هنوز هم دولت آمریکا به نتیجه ی مطلوب خود دست نیافته بود.
تالیفات والری پلیم و جو ویلسون؛
Valerie Plame's memoir; “Fair Game: My Life as a Spy, My Betrayal by the White House” (2007). Joe Wilson's memoir; “The Politic of Truth: Inside the Lies that Led to War and Betrayed My Wife’s CIA Identity: A Diplomat’s Memoir”.
در زمان واقعه، آقای Karl Rove رییس دفتر بوش و سرپرست کارمندان کاخ سفید، در مورد والری پلیم گفت؛
“Wilson's wife is fair game".
این اصطلاح چند پهلو در نگاه اول "مثبت" بنظر می آید؛ اما مفهوم مصطلح آن تحقیرآمیز و تهدید کننده است، چیزی در حد و حدود "کارش تمام است"، "رفتنی ست"، "در تعقیبش هستیم"، و... عنوان کتاب والری پلیم، از همین گفته گرفته شده، و فیلمی که چند سال بعد از مبارزه ی خانم پلیم و شوهرش آقای ویلسون، ساخته شد نیز همین نام (فیر گیم) را دارد.

(8) Dreyfus affair
(9) ”J’accuse”, by Emile Zola, January 1898
(10) Anatole France, Sarah Bernhardt, Henri Poincare, Georges Clemenceau,....
(11) Edouard Drumont, La Libre Parole.
(12) The Russell Tribunal
"دادگاه راسل" علیه جنگ ویتنام، که مشاهیر آزاده ی علمی و ادبی و سیاسی از سراسر دنیا به آن پیوستند نیز، یک نمونه ی دیگر از همین جنبش های بزرگ علیه "منی پولاسیون" قدرت در تاریخ معاصر است. هیچ دولتی حاضر نشد محلی برای تشکیل این تریبون در اختیار "راسل" و "سارتر" بگذارد تا آن که با فشار روشنفکران اسکاندیناوی، در نوامبر 1967 این دادگاه نمادین، در دو بخش، یکی در استکهلم (سوئد) و دیگری در "راسکیلده" (دانمارک) برگزار شد. دست اندر کاران (راسل، سارتر، للیو باسو، کن کتس، رالف شوئمان، خولیو کورتازار و...) شاهدان بسیاری علیه جنایات آمریکا در ویتنام، به دادگاه فرا خواندند و ذهن جهانیان را با دروغ های دولت آمریکا در مورد آنچه در ویتنام می گذشت، آشنا کردند. از جمله تن یک دختر 9 ساله ی ویتنامی را که با بمب "ناپالم"، شرحه شرحه شده بود، پیش روی عکاسان و فیلم برداران عریان کردند، و به این وسیله جهان را تکان دادند. اگرچه برگزاری دادگاه راسل – سارتر در آمریکا محکوم شد، زمزمه های ضد جنگ را در آن کشور به تظاهرات علیه جنگ تبدیل کرد و این تظاهرات به تدریج، چنان بالا گرفت که در 1975 آمریکا به ناچار، ارتش خود را فرا خواند و پای خود را از گل ویتنام بیرون کشید.
“If certain acts and violations of treaties are crimes, they are crimes whether the United States does them or whether Germany does them. We are not prepared to lay down a rule of criminal conduct against others, which we would not be willing to have invoked against us”. (Bertrand Russell; “War Crimes in Vietnam”)

(13) "ریچارد آتن برو"، کارگردان انگلیسی، از این رمان ویلیام گولدمن، فیلمی به همین نام تهیه کرده که نقش عروسک گردان را "آنتونی هاپکینز" بازی می کند.

(14) "نورمن می لر" مضمونی دارد به این مفهوم که "قدرت" به "دشمنی" خونخوار و تهدید کننده، نیازمند است، حتی اگر موهوم باشد (لولوی سر خرمن)، تا توده را از بیم خورده شدن، در آغوش خود، و زیر سلطه ی (استثمار) خود نگهدارد. پیوسته فریاد می زنند که نارسایی های جامعه ی آمریکا نتیجه ی تخریب و مانع تراشی "دشمن" است! "دشمن" ما آمریکایی های "دموکرات"، شیطان کمونیسم، به رهبری اتحاد شوروی ست. این شیطان در اتحاد جماهیر شوروی هم فعال است، فقط آنجا نامش "امپریالیسم آمریکا"ست!
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 23, 2016 01:12
No comments have been added yet.