آتوسا افشین نوید's Blog: chapkook

March 30, 2022

زنبورهای خاکستری

جنگ در معنای کلاسیکش، همان جنگی که با لشکرکشی، بمباران و ویرانی همراه است، زندگی افراد را به مختصات کاملا متفاوتی می‌برد. مفاهیمی مثل زمان، وطن، خاطره، ضرورت‌های زندگی، روزمرگی معنای متفاوتی پیدا می‌کند. در کنار مفاهیمی از این دست روابط انسانی و هر آنچه مربوط به روابط انسانی‌‌ست نیز دگرگون می‌شود. دوستی، همسایگی، دشمنی، همدردی، هم‌دلی، کینه‌ورزی، عشق دستخوش تغییراتی می‌شود که ناپایداری موقعیت جنگی مسبب آن است. رمان کورکف به این دگرگونی جهان انسانی در شرایط جنگی می‌پردازد. در پرداختن به همه این مفاهیم به نظر من بیش از همه در تصویر کردن دگرگونی روابط انسانی و مسئله زمان موفق است. با این‌حال شاید میل به پرداختن به جنبه‌های متعدد تغییر زندگی انسانی در شرایط جنگی، پرداختن به مسائل سیاسی-اجتماعی منطقه مثل مسئله سانسور، نقد رسانه، ناسیونالیسم روسی، مسئله قومیت در نیمه دوم کتاب (بعد از سفر سرگئیچ) سبب شده علیرغم ایده درخشان داستان که بیشتر نیمه اول کتاب به چشم می‌آید و قابل ستایش است ویرانگری جنگ آنطور که پلات داستان پتانسیلش را داشت تا به نمایش بگذارد خوب پرورده نشود. داستان پر است از گره‌هایی که گذاشته می‌شود اما چالش چندانی ایجاد نمی‌کند. کشمکش نمی‌آفریند و فقط کمک می‌کند خواننده بخش‌های کشدار را تاب بیاورد یا تصوری پیدا کند که آدمی در موقعیت سرگئیچ می‌توانست با چه چالش‌های جدی روبه‌رو شود. این گره‌گذاری و گره‌کشایی‌های بی‌کشمکش که اثر چندانی بر روح و روان قهرمان داستان نمی‌گذارد یا لااقل به نسبت تعداد گره‌ها کم‌اثر ظاهر می‌شود به گمانم ضعف اصلی رمان است.
شاید اگر جنگ اوکراین و روسیه درنمی‌گرفت رمان برای من جذابیت فعلی‌اش را پیدا نمی‌کرد. می‌توانستم به واسطه شناختی که رمان از رابطه اوکراین-روسیه می‌دهد به رمان در شرایط فعلی پنج ستاره بدهم. خواندنش در این روزها که جنگ اوکراین و روسیه هر روز بر تعداد سرگيئچ‌ها می‌افزاید خواننده را از زاویه‌ای بسیار متفاوت از آنچه رسانه به نمایش می‌گذارد به جنگ روسیه و اوکراین نزدیک می‌کند
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on March 30, 2022 04:38

January 29, 2022

ژان باروا رمانی که باید خواند

ژان باروا رمانی‌ست نوشته روژه مارتن دوگار فرانسوی. رمان در طی روایتی که زندگی ژان باروا از کودکی تا مرگ او را در برمی‌گیرد به جدال‌های درونی جامعه مدرن شده یا در مسیر مدرن شدن فرانسه در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می‌پردازد. ژان که در جامعه‌ای کاتولیکی به دنیا آمده و در مدرسه تحت تعلیمات کاتولیکی بزرگ شده، در آستانه نوجوانی شک‌اش به مبانی مسیحیت کاتولیکی شکل می‌گیرد. البته شک او ناگهانی و بی پشتوانه نیست. پدر ژان پزشک است و وقتی ژان گرفتار سل می‌شود در توضیح اینکه چه اتفاقی برای او افتاده و چه چیز او را تهدید می‌کند، شیوه‌ای از تفکر و مواجهه با جهان را پیش روی ژان می‌گذارد که ردی از دنیای ماورا، سرنوشت و تقدیر در آن نیست. پدر ژان صریح و بی‌پرده به او می‌گوید بیماری را از مادرش به ارث برده و در صورتی که از خودش درست مراقبت نکند مثل مادرش می‌میرد اما این جمله را نه به عنوان تهدید و از سر سنگدلی که در جهت آگاه کردن ژان بیان می‌کند. ”حرف از مردن نیست ژان، حرف از زنده ماندن است. تو باید خودت را نجات دهی. خودت را نجات بده!.“ و چند جمله بعد دکتر تصویری از انسان می‌دهد. ”تو نمی‌دانی… مگر نه تن انسان در نظر ما همساز و با نظم است؟ ولی آخر، این تن چیزی نیست مگر یک میدان جنگ پهناور. هزاران هزار یاخته با هم می‌جنگند و همدیگر را می‌خورند … میلیون‌ها موجودات ریز موذی بی‌وقفه به ما حمله می‌کنند که طبیعا در میان آنها میکروب سل هم هست… موضوع ساده است: اگر تن قوی باشد حمله را به عقب می‌زند؛ اگر ضعیف باشد تسلیم می‌شود.“ و ژان تسلیم نمی‌شود. بدنش را آنطور که پدرش گفته قوی می‌کند و زنده می‌ماند. در قصه‌ای که پدر ژان برای ژان دوازده سیزده ساله از مرگ و زندگی و انسان می‌سازد، انسان محور همه چیز است. اوست که باید برای زنده ماندن بجنگد. اوست که باید خودش را نجات دهد و پدر با اطمینانی قوی او را به جسور بودن دعوت می کند ”خودت را نجات بده!“ در کلامش نه نشانه‌ای از دلسوزی هست، نه دلگرمی بی‌پشتوانه، نه مظلومیت پسری که زنده ماندنش تهدید شده یا تقدیری خارج از اراده او که زندگی‌اش را تبدیل به تراژدی کند.
این جملات ساده در ابتدای رمان قلب داستان است. کل خط سیر داستان را می‌سازد. جهان‌بینی قهرمان داستان را شکل می‌دهد و حتی پیش‌بینی پذیر می‌کند کسی که ”خودت را نجات بده!“ را خط مشی زندگی‌اش قرار داده و آن را زندگی کرده است، در مواجهه با قصه‌ای که نجات‌بخش را کس دیگری تعریف می‌کند نباید به راحتی تن به باور و ‍پذیرشش بدهد. شک ژان به مبانی مسیحیت کاتولیک در پانزده سالگی کاملا مومنانه است. در حالیکه عاشق است، حساس است، زیبایی‌بین است و تجربه‌ای عارفانه دارد و قلبا مجذوب ایده وجود خداوند است به مبانی مسیحیت شک می‌کند. شک او، شکی‌ست که در بستر آزادی اندیشه فردی شکل می‌گیرد. او برای فهم جهان و جایگاه خودش در این جهان تلاش کرده و به فراخور آنچه تجربه کرده و آنطور که تحلیل کرده به باوری رسیده و حق دارد مطابق درکش از جهان زندگی کند. ژان همانطور که برای معشوقش سسیل این حق را قائل است که یک لحظه از کتاب مقدسش جدا نشود، برای خودش هم این حق را محترم می‌شمرد که به محتوای کتاب مقدس سسیل شک کند. اما مسئله اینجاست که اندیشه‌ها در چارچوب یک اندیشه فردی باقی‌ نمی‌مانند. اندیشه‌ها و قصه‌ها به فراخور آنکه چقدر ادعا می‌کنند روایتشان همه حقیقت را بیان می‌کند و در نتیجه برحق‌اند صاحب قدرت می‌شوند و سویه تاریک قدرت خودش را نشان می‌دهد. عقاید ژان سرکوب می‌شود. سسیل با رنج و اندوه و بیماری خودش اصرار دارد ژان را در همان مسیری قرار دهد که خودش حرکت می‌کند. مدیر کالج از ژان می‌خواهد افکارش را سر کلاس نیاورد. اطرافیان ژان، پدر روحانی و مادر زنش او را بیشتر در فشار قرار می‌دهند تا آنگونه رفتار کند که آنها می‌خواهند. با آنچه در ذهن او می‌گذرد هم چندان کاری ندارند. فقط از او می‌خواهند در ظاهر همان نقشی را بازی کند که یک مسیحی مومن بازی می‌کنند.
اما آیا عمل ما از باور ما جداست؟ چقدر می‌شود رفتاری را پیش گرفت که اندیشه با آن سازگاری ندارد؟ اساسا داشتن اندیشه‌ای که به مرحله عمل نمی‌رسد چطور موجودیت خودش را تعریف می‌کند؟ چطور می‌تواند بگوید هست؟ و بودنش چه معنی‌ای دارد؟ ژان به آنچه زنش، مدیر مدرسه و اطرافیانش خواسته‌اند تن نمی‌دهد. برای ژان اندیشه و عمل یکی‌ست و نمی‌شود آنگونه زندگی کرد که در اندیشه به آن نقد داشت. مسئله فقط هم بی‌معنی بودن اندیشه‌ای که به عمل درنمی‌آید نیست. مسئله حق انتخاب شیوه زندگی‌ست. حق متفاوت فکر کردن و متفاوت زندگی کردن است. پدر ژان پایه‌های فکری‌ او را ساخته است. میلیون‌های موجود موذی بی‌وقفه حمله می‌کنند… خودت را نجات بده و ژان تصمیم می‌گیرد اندیشه‌اش را، خودش را از حمله عقاید دیگران و تحمیل شیوه زندگی آنها نجات دهد.
باقی داستان روند جدال اوست. همفکرانی جمع می‌کند. مجله‌ای می‌زند. ژان همان‌طور که برای حفاظت از اندیشه‌اش تلاش می‌کند؛ می‌نویسد، ادله‌ای می‌آورد که چرا به قصه‌ای که علم تعریف می‌کند معتقد است، اندیشه مقابل را به چالش می‌کشد و شک‌هایش را تبیین می‌کند، همانطور هم از حق آزادی بیان، حق انتخاب مسیر زندگی فردی محافظت می‌کند. اعتقاد به این حق با خودش دومینویی از باورها می‌آورد. باور به اینکه حیات انسانی ارزش دارد. باور به اینکه نمی‌شود حق حیات را به تزویر، به اشتباه، به مصلحت، به نفع منافع بزرگ‌تر حتی منافع ملی از کسی گرفت. ژان در نظام فکری‌ای قرار گرفته که در آن انسان در مرکز اهمیت قرار دارد. رعایت آزادی او و رعایت عدل در مورد او بر هر مصلحتی رجحان دارد. بنابراین وقتی خبردار می‌شود کسی در جریان یک پرونده نظامی ناعادلانه محکوم شده تا سرپوشی باشد بر اشتباهی یا فسادی در سیستم نظامی فرانسه تصمیم به پیگیری پرونده و افشاسازی می‌گیرد و البته دراین مسیر تنها نیست. به واسطه انتخاب‌هایش، به واسطه بهایی که پرداخته دوستانی پیدا کرده است. دوستانی که مثل او فکر می‌کنند حفظ حق حیات آزادانه انسان آنقدر ارزش دارد که کسی زندگی‌اش را پای آن بگذارد. مسئله پرونده دریفوس قلب مجله ژان و دوستانش می‌شود.
ژان با مجله‌اش بزرگ می‌شود. مجله سال‌های طولانی به یکی از قطب‌های آگاهی‌بخش جامعه تبدیل می‌شود. پرونده فساد سال‌های طولانی کش می‌آید. نیروی مقاومتی که در مقابل سرپوش گذاشتن بر فسادی در سیستم نظامی کشور شکل گرفته اندیشه‌های پنهان جامعه فرانسه را آشکار می‌کند. ناسیونالیست‌هایی که شکوه ملی را بر عدالت و آزادی ترجیح می‌دهند و دم از مصلحت ملی می‌زنند در کنار کاتولیک‌ها که نوع دیگری از مصلحت را می‌شناسند در مقابل ژان و دوستانش صف آرایی می‌کنند.
تلاش ژان و دوستانش پر از فراز و نشیب است. پیروز می‌شوند، شکست می‌خورند، جایگاهشان را از دست می‌دهند، شک می‌کنند، گروهی پیروشان می‌شوند و در نهایت ادامه می‌دهند. زندگی ژان و همنسلانش کم و بیش تراژیک است. نسل بعد توان تحمل آن میزان از شک و جنگیدن را ندارد. نسل بعد از ترس مواجهه با انسان آزاد که مجبور است دائم خودش را نجات دهد به دامان قصه‌‌هایی برمی‌گردد که نجات دهنده را جای دیگری جستجو می‌کند. نسل بعد می‌خواهد نظم، یکپارچگی و سکون را به ضرب و زور به جامعه بازگرداند. نسل جدید عجله دارد جای کاخ‌های ویران شده توسط نسل قبل، کاخ‌های باشکوه جدید ببیند. یکی از این نسل تازه به ژان می‌گوید: ”آقا شما که منکر نیستید که کشور ما در معرض هرج و مرج حقیقی‌ست. هرج و مرج معقول، بی شر و شور، اما همگانی و رفته رفته ویرانگر، علتش هم ناپیدا نیست: وقتی فرانسه اعتقادات سنتی خود را از دست داده است، اکثر مردم در عین حال قوه تمیز خود و لازم‌ترین عوامل توازن را هم از دست داده‌‌اند.“
نسل باروا اما نسل شک است. نسلی که دارد روایت جدیدی از جهان و انسان می‌سازد. نسلی که در این مسیر گم می‌شود، اشتباه می‌کند، سرگردان می‌شود. برای سوال‌هایش همیشه جواب ندارد و از این بابت هم نمی‌ترسد. اینست که در پاسخ می‌گوید: ”اما آنچه شما هرج و مرج می‌خوانید همان جنب و جوش فکری هر ملتی‌ست! اصول جزمی در اخلاق هم مانند دین نابه‌جاست. قانون اخلاقی چیزی جز مجموعه مصالح اجتماعی نیست و این مجموعه ذاتا گذراست چون باید برای حفظ ارزش عملی آن همزمان با جامعه متحول شود. حال این تحول میسر نمی‌شود مگر آنکه در جامعه خمیر مایه‌ای که شما هرج و مرج می‌خوانید وجود داشته باشد، مایه‌ای که بدون آن هیج پیشرفتی ورنمی‌آید.“
روژه مارتن دوگار نویسنده واقع‌گرایی‌ست. از ژان باروا و دوستانش قهرمانان ابدی نمی‌سازد. آنها را پیروز همیشگی میدان نمی‌کند. دوگار به ذات تعقل و شک معتقد است و می‌داند آنها که از مسیرهای معمول خارج می‌شوند و تن به تکرار مسیرهای کهنه نمی‌دهند چه خطراتی تهدیدشان می‌کند و چقدر ممکن است در مسیرشان کم بیاروند. در طول قصه، ژان و یارانش پایان‌بندی‌های متفاوتی برای زندگی‌شان انتخاب می‌کنند. بهتر بگویم هر کدام به فراخور توان مقاومتشان در مرحله‌ای از مسیر کم می‌آورند. بعضی‌هاشان هم البته تا پایان معتقد به راهی که آمده‌اند می‌مانند. اما آنچه در داستان زیباست اینست که از پا افتادن قهرمانان جامعه نو فرانسه با سوگواری و حسرت و وااسفاها همراه نمی‌شود. نویسنده از قهرمانان شکست‌خورده داستان مظلوم نمی‌سازد. نویسنده گرد یاس نمی‌پاشد. نویسنده این از پا افتادن را بخشی گریزناپذیر و ذاتی مبارزه می‌داند. نه تنها نویسنده که قهرمانان قصه هم می‌دانند ممکن است در مسیرشان برای همیشه گم شوند یا حتی به این نتیجه برسند که قصه مسیحیت انسان خوشبخت‌تری می‌سازد با اینحال به مسیرشان ادامه می‌دهند چرا که آنچه مهم است قصه‌ای نیست که این نسل شکاک می‌سازد، بلکه دفاع از حق شک کردن به درستی قصه‌های پیشین است، دفاع از آزادی دیگرگونه فکر کردن و رها شدن از انقیاد فکری‌ست. ژان به نسل بعد از خودش که یا زیادی تندرو است و پیروان مسیحیت را بدون ادله می‌کوبد یا زیادی بزدل است و می‌خواهد قدرت را دوباره به کلیسا برگرداند می‌گوید علیرغم همه نقدهایی که به او و همفکرانش وارد است می‌داند که نسل‌های بعد را از انقیاد فکری آزاد کرده است و خودش هم در عمل این آزادی را تاب می‌آورد. به هر دو گروه فکری اجازه می‌دهد برخلاف میلش مقالاتشان و دفاعیاتشان را در مجله‌اش به چاپ برسانند.
دوگار رمان را کمی پیش از جنگ جهانی اول می‌نویسد. اروپا در آستانه جنگ اول حال خوبی ندارد. بروز جنگ‌ها نشانه خوبی نیستند. جنگ‌ها اغلب نشانه‌ای از خشم نهفته، عقاید تحمل نشده، اقتصاد فروپاشیده، اختلاف طبقاتی و فسادهای فراگیرند. فرانسه‌ای که در سال ۱۷۸۹ انقلابش را رقم می‌زند و سال‌ها در مسیر عقایدی که انقلابش را ساخت فرو می‌افتد و برمی‌خیزد در آستانه ۱۹۱۲ سالی که دوگار رمان را به پایان می‌برد همچنان حال خوشی ندارد اما ردی از عجز و لابه، از ناامیدی بی حد و حصر، از بی‌عملی و وانهادن و گریختن در داستان نیست. در عوض ستایش آدم‌هایی‌ست که برای تغییر وضعیت جنگیده‌اند و می‌جنگند. در عوض مواجهه بالغانه با این حقیقت است که رستگاری یک بسته تعریف شده نیست که کسی از جایی برای ملتی به ارمغان بیاورد. جامعه اگرچه در نظر ما همساز و با نظم است ولی آخر، این جامعه چیزی نیست مگر یک میدان جنگ پهناور. هزاران هزار عنصر با هم می‌جنگند و همدیگر را می‌خورند … میلیون‌ها عنصر ریز موذی بی‌وقفه به جامعه حمله می‌کند اگر جامعه قوی باشد حمله را به عقب می‌زند؛ اگر ضعیف باشد تسلیم می‌شود و به گمان ژان باروا قوت جامعه را آن جنب و جوش فکری می‌سازد که شاید جایی در اتاقی زیرشیروانی میان جمعی جوان پرشور و جسور نطفه‌اش بسته می‌شود.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 29, 2022 01:53

October 13, 2020

نگاهی به رمان در نوشته ماگدا سابو

به گمانم« در» رمانی‌ست در ستایش آدم‌هایی که به سادگی زندگی را دوست دارند. آدم‌هایی که انگار دوره‌شان گذشته. آدم‌هایی آلوده به نیاز به «دیده شدن» نشده‌اند. دنیایشان دنیایی‌ست واقعی. مرزهایش به طول و عرض زمینی که طی می‌شود و زیر پا به گام‌هایی شماره می‌شود محدود است. دنیایی که از مفاهیم انتزاعی و غیر عینی خالی‌ست؛ وطن، شهرت، وظیفه ملی. در این دوست داشتن خشونتی هست که ریشه در واقعی بودن دارد. مثل هرآنچه در دنیای دستکاری نشده توسط انسان است گوشه‌های تیز و برنده دارد. زهر و بوی خوش را در کنار هم دارد و فاصله لطافت بارانش و صاعقه کشنده‌اش به چشم‌به‌هم زدنی‌ست. اما نکته‌ای که پس این ستایش در داستان خوابیده مسئله تربیت‌شدگی‌ست. امرنس زنی کم‌سواد است و به واسطه کم‌سوادی‌اش تربیت سواددارها را ندارد. در داستان چند جایی امرنس مستقیما به مسئله تربیت حاصل از روند باسوادی اشاره می‌کند. طنز تلخ داستان اینست که به نظر می‌رسد روند گذر از جهل روندی تماما موفق نیست. اگرچه راوی داستان که نویسند‌ه‌ای صاحب نام است زیاد می‌داند، زیاد می‌خواند و می‌تواند اندیشه‌اش را به تصویر بکشد و اصلا کاری جز اندیشیدن و بیان اندیشه‌اش ندارد اما او هر چه بیشتر در دنیای انتزاعی حروف و واژه‌ها پیش می‌رود، هر چه جهلش کم‌تر می‌شود به نظر می‌آید که رابطه حسی‌اش با دنیا نیز کاهش می‌یابد. توان دوست‌داشتنش، و مهم‌تر از آن توان همدردی‌کردنش. او توان نگاه کردنش به دنیا نه از چشم که با قلب دیگری را از دست می‌دهد. او با تمام اندیشه‌ورزی‌اش در چارچوب نوعی از نگاه به جهان (مذهبش) گیر می‌کند و نمی‌تواند از آن بیرون بیاید. سوالی که در پایان داستان به ذهن می‌آید اینست که آیا ایده عبور از جهل به واسطه اندیشه‌ورزی، ایده رسیدن به خوشبختی به واسطه سوادآموزی رویایی غیرواقعی نیست؟ چیزی که شاید این روزها در مورد تمدن (البته تمدن غربی) هم می‌شود پرسید. نویسنده البته با ظرافت تمام خودش را از دام نوعی واپس‌گرایی می‌رهاند و در نهایت راوی/قهرمان داستان در مسیری که آمده جلو می‌رود؛ می‌نویسد و وظیفه ملی‌اش را به جا می‌آورد. اما این مسئله را هم باز می‌کند که اگر چه ستایش امرنس ستایش دوره جاهلیت نیست اما دل بستن به دانش هم برای رسیدن به رستگاری هم راه به جایی نمی‌برد. چیزی که شاید در داستان کم و بیش پنهان می‌ماند اینست که آن هشیاری و تیزبینی امرنس اگر محصول دانش نیست، محصول چیست. داستان اگرچه حول شناساندن شخصیت امرنس می‌گردد اما در نهایت جز مجموعه‌ای از گزاره‌های تعریف‌کننده و نه تحلیل‌کننده از امرنس را در اختیار خواننده نمی‌گذارد. این کمبود شاید ناشی از ضعف نویسنده باشد. داستان این ضعف را با دراماتیزه‌کردن‌های ماهرانه می‌پوشاند اما در دوباره ‌خوانی داستان که احساسات فروکش می‌کند این ضعف بزرگ‌تر به چشم می‌آید. شاید هم این ضعف را باید ذاتی مضمون داستان دانست. اگر راوی نویسنده داستان‌ عمیقا امرنس را می‌شناخت شاید مثل او زندگی می‌کرد. شاید اساسا برای آنها که مسیری مانند راوی نویسنده داستان را آمده‌اند دستیابی به شناخت عمیق آدم‌هایی مثل امرنس همیشه ناممکن باشد. شاید امرنس‌هایی که فرزند زندگی منطبق بر طبیعتند هرگز به فهم راوی‌هایی که شناختشان به واسطه دانش به دست آمده و فرزند زندگی منطبق بر تمدنند درنمی‌آید.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 13, 2020 04:20

April 14, 2020

گفتگویی با روزنامه آرمان ملی به بهانه چاپ رمان بازگشت ماهی‌های پرنده

کد خبر: ۲۸۵۹۰۹ | تاریخ : ۱۳۹۹/۱/۲۶ - شماره: 698
http://www.armanmeli.ir/fa/pdf/main/3...

برای قرن جدیدمان، رویاهای تازه‌ای نیاز داریم
سمیرا سهرابی روزنامه‌نگار و داستان‌نویس
گروه ادبيات و کتاب:
«سرهنگ تمام» نخستين تجربه‌ داستان‌نويسي آتوسا افشين‌نويد بود که از سوي نشر چشمه در سال 92 منتشر شد. افشين‌نويد متولد 1354 در تهران است. شهري که دغدغه‌ او شده براي پيداکردن زيبايي‌هايش در قصه‌هاي «سرهنگ تمام»؛ با اين‌حال همه‌ زندگي او تهران نيست؛ آنطور که خودش مي‌گويد: «من چيزي به‌نام وطن را روز فتح خرمشهر کشف کردم.» شايد همين کشف، او را به دهه شصت و جنگ و مهاجرت سوق داده براي ساخت جهان داستاني‌اش، به‌ويژه در رمان «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» که به‌تازگي از سوي نشر آگه منتشر شده. «سه، دو، يک نويسندگي» (آموزش داستان‌نويسي براي نوجوانان) و «گچ و چاي سردشده» (شايسته تقدير در جايزه هفت‌اقليم، 1394) به‌نوعي بخشي ديگر از رويکرد افشين‌نويد به مساله داستان و آموزش است که از آن به‌عنوان «ضدِآموزش» ياد مي‌کند. آنچه مي‌خوانيد گفت‌وگو با آتوسا افشين‌نويد به‌مناسبت انتشار «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» با نقبي به آثار پيشين اوست.

شما سابقه تدريس در زمينه داستان‌نويسي را داريد و همچنين در اين زمينه کتاب «يک، دو، سه، نويسندگي» را به‌چاپ رسانده‌ايد. با اين اوضاع و احوالي که الان در زمينه کارگاه‌ها و کلاس‌هاي داستان‌نويسي شاهد هستيم معمولا اغلب کلاس‌ها و کارگاه‌ها آموزه‌هاي مشترکي براي ارائه دارند که گاه خروجي‌هاي خوبي هم به‌دنبال نداشته. در جريان تدريس، شما از چه شيوه‌هايي استفاده مي‌کنيد تا براي علاقه‌مندان حرف تازه‌اي دربرداشته باشد؟

من کارگاه داستان‌نويسي براي بزرگسال‌ها ندارم. کارگاه‌هاي بزرگسالم روي آموزش داستان‌خواني و فهم جهان داستان ايران و روس متمرکز هست. اما براي نوجوانان 13 تا 17 سال بيشتر از يک دهه کلاس‌هاي داستان‌نويسي داشته‌ام. در کلاس‌هايم هدفم آموزش داستان نوشتن نيست. نوشتن داستان ابزار قدرتمندي است براي مشاهده دقيق جهان اطراف، شناخت خود، شناخت آدم‌ها و فاصله‌گرفتن از نگاه‌هاي متعصبانه و قضاوت‌هاي بي‌پشتوانه. در کلاس‌هاي داستان‌نويسي نوجوانم از نوشتن داستان به‌عنوان ابزاري براي رشد شخصيت نوجوانان استفاده کردم و تا به امروز هم معتقدم اين رويکرد به آموزش داستان مفيدتر و معنادارتر است.

هم داستان کوتاه، هم رمان و هم کتاب تئوري عنوان‌هايي هستند که در کارنامه شما وجود دارند.

هر کدام از اين سه حوزه بخشي از تجربه زيستي مرا براي جهان بيرون ترجمه کرده است. دقيق‌تر بگويم هر کدام از اين سه حوزه به عنوان -‌کم‌وبيش- سه نظام فکري به من طريقي کمک کرده‌اند خودم و جهان اطرافم را بفهمم و اين فهم را به منتقل بيرون از خودم کنم.

«بازگشت ماهي‌هاي پرنده» اثري است پر از اظهارنظر و بيان عقيده‌هاي متفاوت از زبان شخصيت‌هاي داستان. چقدر از اين حرف‌ها و اساسا ساخت شخصيت‌ها به رويکرد شخصيتي شما نزديک است؟ درواقع چقدر تلاش مي‌کنيد از شخصيت‌ها فاصله بگيريد يا به آنها نزديک شويد؟

به‌هرحال نويسنده براي به‌تصويرکشيدن شخصيت‌هايش نياز دارد جهان آنها را بشناسند. کم‌وبيش خوب هم بشناسد. من اين ادعا را دارم که جهان شخصيت‌هايي را که تصوير کرده‌ام نسبتا خوب مي‌شناسم. براي شناخت خوب نياز داريد بتوانيد دنيا را با چشم‌هاي شخصيت‌هايتان ببينيد، بعد از بيرون به‌عنوان يک انسان‌شناس-روانشناس-جامعه‌شناس-فرهنگ‌شناس تحليلش کنيد و تا حد ممکن قضاوت‌ شخصي در مورد شيوه نگاه آنها نداشته باشيد. من سعي کردم تاجايي‌که در توانم بوده اينگونه حرکت کنم. البته قطعا دنياي بعضي از شخصيت‌ها به دنياي شخصي من و شيوه نگاه من به زندگي و جهان نزديک‌تر است، اما سعي کرده‌ام اين نزديکي يا دوري در ساختن فضاي آزاد براي عمل شخصيت‌هايم و بيان عقيده‌شان محدوديتي ايجاد نکند. اينکه چقدر موفق بوده‌ام را نمي‌دانم.

معمولا اغلب نويسندگان به‌سراغ بن‌مايه‌هايي مي‌روند که برآمده از نيازهاي روحي و رواني آ‌نهاست، درواقع شکل‌بخشيدن به دغدغه‌هايي که امکان بهره‌وري از آنها نبوده، و اينک تشخيص داده شده که پرداختن به چنين دغدغه‌هايي پاسخي به يک نياز بوده، آيا شکل‌گيري ايده اوليه «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» با اين رويکرد آفريده شد؟

اين را مي‌پذيرم که هنرمند بن‌مايه‌هايي را دستمايه کار خودش قرار مي‌دهد که نسبت به آنها دغدغه جدي دارد. اما اينکه اثر هنري تجسم دغدغه‌اي‌ باشد که امکان بهره‌وري از آن نبوده باشد براي من ادعاي قابل فهمي نيست. در مورد ايده «بازگشت ماهي‌‌هاي پرنده» بايد بگويم بله، مهاجرت دغدغه من است. من محصول دوراني از تاريخم که به شدت تحت‌تاثير عواملي بوده که شکل‌هاي متعددي از مهاجرت را بر انسان ايراني-خاورميانه‌اي تحميل کرده. در طول تاريخ انقلاب‌‌ها، جنگ‌ها، بلاياي طبيعي، فقر، و خفقان ناشي از تحکم نظام‌هاي توتاليتر از عوامل مهم مهاجرت بوده‌اند. اواخر دهه پنجاه و اوايل دهه شصت انسان ايراني يکي از پيچيده‌ترين انقلاب‌ها و يکي از طولاني‌ترين جنگ‌هاي قرن را تجربه کرد. آن‌هم همزمان. به اين دو عامل شتاب‌گيري گسترش نظام اقتصادي-سياسي نوين جهاني را هم اضافه کنيد. نظامي که نوع جديدي از کارگر مهاجر کم‌ادعا را طلب مي‌کرد. به اين سه شکل رابطه نظام قدرت با شهروند در چهار دهه اخير را هم اضافه کنيد تا ببينيد به هر سو که بنگريد کسي در اطرافتان گرفتار نوعي از مهاجرت است. از سرزميني به سرزميني، از نظامي اعتقادي به نظام اعتقادي ديگر، از طبقه‌اي به طبقه‌اي، از بيرون به درون... اينها زندگي روز‌به‌روز مرا ساخته‌اند و همين هم سبب شده به روايتش دست بزنم تا بهتر بفهممش.

شخصيت اصلي اين رمان يعني ترلان به‌عنوان کسي که در جريان جنگ و البته سال‌هاي بعد از انقلاب زندگي کرده و کودکي خودش را گذرانده کجاي تحولاتي که در جامعه رخ مي‌دهد قرار مي‌گيرد؟ و البته نقش هم‌نسل‌هاي اين شخصيت که بخش بزرگي از جامعه را دربرمي‌گيرند.

فکر مي‌کنم جواب اين سوال را بايد از تحليل‌گران حوزه تاريخ و جامعه‌شناسي طلب کرد‍. اما چيزي که من مي‌توانم بگويم نسل ترلان يکي از پيچيده‌ترين و متضادترين دوران‌هاي تاريخ سيصدسال گذشته ايران را تجربه کرده. اين نسل نه آنقدر در ابتداي دوران تجدد بوده که نتواند خودش را کمي از گفتمان تجدد بيرون نگه دارد، نه در دهه پنجاه جوان و نوجوان بوده که به واسطه تعصبات عقيدتي نگاه نقادانه‌اي به انقلاب بياندازد. نه در سن اعزام به جبهه بوده که به‌واسطه تحمل‌ناپذيري درد جنگ نتواند آن را کم‌وبيش از بيرون نگاه کند. هم تجربه زندگي در دوران صدارتي را دارد که ديدگاه‌هاي نئوليبرال در ايران نمي‌تاخت و هم بعد از تاخت و تازش در يک نظام رانتي را ديده. اينها از نسل ترلان موجود يکتايي مي‌سازد که مي‌تواند پايه‌هاي ايران متفاوتي را تعريف کند. از نظام سياسي مطلوبش را گرفته تا نظام اخلاقي مطلوب. از تعريف دوباره تجدد گرفته تا تعريف دوباره نسبتمان با سنت. و اينها، اين بالقوگي ارزشمند که بهايش رنج يک نسل بوده بالفعل نشد. به‌گمان من، استراتژي مهاجرت- از مهاجرت به درون گرفته تا مهاجرت به سرزمين‌هاي ديگر، استراتژيي که اين نسل اختيار کرد به‌باددادن تمام آن سرمايه‌اي بود که اين نسل در سبد خودش داشت. اين نسل تضادهاي زيادي را تجربه کرده بود. تجربه تضادها اگرچه خوشايند نيست، اما عنصر لازم براي خلاقيت و نوآوري‌ است. بايد پرسيد ترلان‌ها چه تحولاتي را مي‌توانستند بسترسازي کنند که با مهاجرتشان فرصتش را از دست دادند.

زمان نگارش «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» به‌دنبال اين بوديد که مخاطب‌هاي فرضي را از لايه‌هاي زيرين جامعه بيرون بکشيد تا رمان صداي آنها باشد؟ و حالا که به حرف آمده‌اند فکر مي‌کنيد چقدر در بيان آنچه که بايد مي‌گفتند موفق بوده‌ايد؟

بله. آنها را با وسواس انتخاب کردم. کساني که صدايشان يا شنيده نشده يا در کليشه‌هاي رايج ديده شده‌اند و يا نگاه ديگران چنان گرفتار پيش‌قضاوت‌هاست که بخشي از حقيقت مغفول مانده. اينکه چقدر موفق بوده‌ام را بايد همزادهاي اين شخصيت‌ها بگويند. همزادهاي اين صداها در اطرافمان کم نيستند و من اميدوارم رمان بهانه‌اي براي حرف‌زدنشان شود.

آيا اين دغدغه را هم داشتيد که داشته‌ها و تجربيات‌تان را از نسلي به نسل ديگر هم منتقل کنيد؟

راستش من چنين رسالتي براي ادبيات قائل نيستم. کار ادبيات داستاني را کمک به ديده‌شدن ابعاد مغفول‌مانده حقيقت مي‌دانم. حقيقت آن‌طور که نويسنده مي‌فهمد و آنطور که نويسنده مي‌بيند. حقيقتي که اغلب به‌واسطه اعمال قدرت يا جهل يا گيرافتادن در دام کليشه‌ها از نظر دور مي‌ماند. در زمان نگارش «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» اينطور فکر مي‌کردم و سعي کردم به آن وفادار بمانم.

يکي از بزرگ‌ترين مسائلي که «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» به آن مي‌پردازد موضوع مهاجرت است، مهاجرتي که صرفا فيزيکي نيست و در حد مهاجرت فيزيکي از کشوري به يک کشور ديگر باقي نمي‌ماند، درواقع اين مهاجرت مفهوم گسترده‌تري دارد. پرسش اينجاست که خود شما هم از اين دست مهاجرها بوده‌ايد؟

بله. من در طول زندگي‌ام جزء آن دسته از گروه‌هايي بودم که مهاجرت را در اشکال متفاوتش با شدت بيشتري نسبت به ديگران تجربه کرده‌. به‌گمانم طبقه متوسط بيش از باقي گرو‌ه‌هاي اجتماعي دستخوش انواع مهاجرت در دهه‌هاي اخير شدند. شايد نمونه زيبا و متعالي درماندگي مهاجر داستان «سه ‌قطره ‌خون» هدايت باشد. هدايت در داستان‌هايي که به روايت جامعه کوچک تحصيل‌کرده مي‌پردازد وضع اين جماعت را تصوير مي‌کند. درماندگي آنهايي که به گذشته‌شان احساس دوگانه عشق و نفرت دارند، با آدم‌هاي اين گذشته بيگانه‌اند، با آغوش باز به‌سوي جامعه جديد رفته‌اند بي‌آنکه بخشي از آنها شوند. مهاجر همواره به درجه‌اي مهاجر باقي مي‌ماند و آنکه نتواند در مورد اين موقعيت بيگانگي با بيرون و بيگانگي با گذشته خود به خود دروغ بگويد، دور از ذهن نيست اگر کارش -آنطور که هدايت مي‌گويد- به ديوانگي بکشد. شايد من حساسيت‌هاي روحي هدايت را ندارم يا شايد به‌عنوان يکي از نوادگان طبقه اجتماعي هدايت آنقدر آبديده شده‌ام که بگويم اين شرايط سخت به‌جاي آنکه مهاجر چشم و گوش باز را به جنون بکشاند، او را دوباره به عرصه مبارزه بازمي‌گرداند. مبارزه براي بازپس‌گيري سهم خود از يک جمع و به‌جاگذاشتن نقش خود بر بستري که در آن رشد يافته و به اين معنا از آنِ اوست، خودِ اوست.

در «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» از يک «سير» صحبت کرده‌ايد، سيري که ابعاد متفاوتي از يک جامعه و آدم‌هايش را به تصوير مي‌کشد، در شکل‌گيري اين مسير کدام وجه برايتان مهم‌تر و پررنگ‌تر بوده؛ تاريخ‌نگاري؟ مردم‌نگاري يا...؟

فکر مي‌کنم هيچ‌کدام و درعين‌حال همه، هر چيزي که بر شکل‌گيري و تغيير هويت فردي و هويت جمعي تاثير بگذارد. مي‌خواستم بگويم بر انساني در مختصات ترلان - با آن پيشينه خانوادگي، طبقاتي، عقيدتي- در دهه‌هاي شصت تا نود چه آمد، بر سر هويتش، هويتي که به‌شدت در اين دوران متاثر از مساله مهاجرت است. در اين مسير سعي کردم درعين‌حال که به قصه‌گويي وفادار مي‌مانم به آنچه در دنياي واقعي روي داده هم وفادار باشم. ارجاعات تاريخي داستان محصول پژوهشي درازمدت است. رفتارهاي اجتماعي، حواشي قضاياي مربوط به جنگ‌زدگان مهاجر و مساله زندان سياسي همگي ارجاعاتي قابل استناد در دنياي زيسته شده دارند. حتي در جزييات هم سعي کردم تا‌جايي‌که مي‌شود به آنچه تاريخ به‌عنوان «حادث‌شده» ارجاع مي‌دهد وفادار باشم. مثل وصيت پدر اقدس و مساله مسجد و مدرسه قزوين.

جبرگرايي از آن نيروهاي قدرتمندي است که بر مردم تحميل مي‌شود، تاجايي‌که بعد از عبور از اين گذرگاه‌هاي تاريخي شخصيت‌ها تلاش مي‌کنند اميد و اهدافي براي خودشان بسازند اما آن‌هم با وجود گذشته‌هايي که از سر گذرانده‌اند سرکوب مي‌شود، نمونه بارزش هم خود ترلان است. فکر مي‌کنيد جبر و جغرافيا يک محکوميت تاريخي است؟

من اسمش را جبر نمي‌گذارم. اسمش را مي‌گذارم مختصات. و چون قائل به جبر نيستم، به سرکوب و محکوميت تاريخي هم اعتقادي ندارم. انسان موجودي ا‌ست محدود. محدود به ظرف زمان، مکان، فرهنگ، زبان، و تاريخچه خانوادگي‌اش، انباشت دانش پيشينيانش و بسياري چيزهاي ديگر. اين محدوديت‌ها ذاتي انسان است - مستقل از اينکه کجا و در چه دوره تاريخي زندگي مي‌کند- و اگرچه امکانات زيستي‌اي را از فرد مي‌گيرد اما درعين‌حال به آن موجوديت يگانه مي‌بخشد. او را از ديگري به‌واسطه همين محدوديت‌ها متمايز و متفاوت مي‌کند. به عبارتي ديگر اين وضعيت در عين ايجاد محدوديت‌ها، مسبب شکل‌گيري موقعيت‌هاي يگانه‌اي مي‌شود و همين موقعيت‌هاي يگانه است که به نوآوري و خلاقيت ختم مي‌شود. بايد پرسيد ترلان‌ها از محدوديت‌هاي متمايزکننده‌شان چه ساخته‌اند يا چه مي‌توانند بسازند.

يکي از مسائل مشترک بين «بازگشت ماهي‌هاي پرنده» و کار قبليتان «گچ و چاي سردشده» بازسازي و پرداخت فضاي آموزشي است. از آن‌جايي‌که خودتان هم مدرس هستيد چقدر سيستم آموزشي دغدغه‌تان است؟ يا اينکه دليل چنين پرداختي صرفا به اقتضاي ايده داستاني‌تان صورت گرفته؟

آموزش براي من دغدغه جدي ‌است. آموزش ابزار اعمال قدرت است. ابزار کنترل و درعين‌حال رهايي‌ است. دقيق‌تر بگويم آموزش ابزار بسيار خطرناکي ا‌ست؛ تيغ دولبه است و سيستم آموزشي مدل بسيار دقيقي از شيوه اعمال قدرت در يک جامعه. من چهارده‌سال در نظام آموزشي ايران به‌عنوان معلم درس داده‌ام، اما نه در راستاي تقويت نظام آموزشي موجود، بلکه به‌عنوان يک نيروي واگرا. اسمش را گذاشته‌ام ضدِآموزش. آيا ما انسان‌ها مي‌توانيم خارج از نظام قدرت زندگي کنيم؟ جُرج اُرِوِل در «مزرعه حيوانات» مي‌گويد نه! اگر نه، چطور فساد گريزناپذير قدرت را به تعويق بياندازيم؟ جواب من با ضدِآموزش. با آموزش مقدس‌نبودن آموزش، با آموزش توان به‌نقد‌کشيدن سيستم زندگي جمعي، با تقويت جسارت شورش آن گروه کوچکي که شورشي‌ است. در داستان «بازگشت ماهي‌هاي پرنده»، اصرارم به اختصاص‌دادن بخش زيادي از داستان به سيستم آموزشي، نگاه به نظام قدرت از دريچه نظام آموزشي است.

اين اواخر شاهد داستان‌هاي زيادي از نويسندگان مختلفي بوده‌ايم که درست همين برهه زماني (يعني سال‌هاي بعد از انقلاب و جنگ) را براي روايتشان انتخاب کرده‌اند، هرچند که هر کدام ابعاد متفاوتي را مدنظر داشته‌اند، اما فکر مي‌کنيد که اين نياز محصول روند تربيتي نسلي است که حالا به يک زبان تازه رسيده؟ يا اصلا اين اشتراک ناشي از چيست؟

به گمان من ما داده‌هاي ارزشمندي را در دهه شصت جاگذاشته‌ايم. داده‌هايي که مي‌گويد امروز ما کيستيم. ما امروز براي تعريف هويتمان- از هويت فردي گرفته تا انواع هويت‌هاي جمعي و هويت‌هاي ملي‌مان نياز داريم به آن دهه پرالتهابي که هرروزش مثل تيغ جراحي جايي از بدنمان را مي‌شکافت و چيزي را بيرون مي‌کشيد، بازگرديم و دوباره ببينيمش. از نويسنده و جامعه‌شناس و انسان‌شناس و تاريخ‌دان بايد بازگردد به آن دوراني که چنان انباشت تجربه‌ در آن زياد بوده که فرصت نکرده‌ايم هضمش کنيم. ما امروز در آستانه 1400 روياهايمان را گم کرده‌ايم، شادي‌مان، احساس رضايتمان. نشانه‌اش اين ميزان از خودزني، از هيچ‌انگاري خودمان که در فضاي مجازي ديده مي‌شود. ما مسير سخت اما قابل افتخاري را آمده‌ايم و بايد بازگرديم و مسير سختي را که آمده‌ايم دهه‌به‌دهه دوباره بازخواني کنيم و آنچه لابه‌لاي برگه‌هاي آن روزها جا مانده را بيرون بکشيم و دوباره خودمان را تعريف کنيم. براي قرن جديدمان، روياهاي تازه‌اي و چشم‌اندازهاي تازه‌اي نياز داريم و دهه شصت يکي از نامکشوف‌مانده‌ترين ذخايرمان است.

به عنوان کسي که سال‌ها داستان تدريس مي‌کند، چه توصيه‌اي براي کساني که مي‌خواهند وارد عرصه نويسندگي شوند، داريد؟

توصيه‌هاي نويسنده‌ها را چندان جدي نگيريد. هر نويسنده‌اي شيوه خودش را در مواجهه با جهان، فهم آن و خلق اثر دارد.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 14, 2020 00:44

April 1, 2019

بررسی کتاب- دو

خانم دالاوی
وولف، خانم دالاوی، و زنانه‌های بی‌اهمیت


تصور کنید به شما کتاب رمانی هدیه بدهند و در جواب این پرسش که طرح کلی داستان چیست بگویند ماجرای زن متفرعنی از اشراف انگلستان است که می‌خواهد شب‌نشینیی برگزار کند. حوصله چندانی ندارد، و برای مهمانی تنها کاری که باید انجام دهد آماده کردن لباسش است، بقیه را مستخدمین خانه انجام می‌دهند. فکر می‌کنید چقدر احتمال دارد با شنیدن چنین طرحی به خودتان بگویید باز هم یکی از همان داستانهای آشپزخانه‌ای. زنی که کار نمی‌کند و دغدغه‌اش برگزاری مهمانی‌های شبانه حوصله سربر است و زندگی‌اش به انتخاب لباس و نشخوار کردن خاطرات گذشته محدود می‌شود نمی‌تواند حرفی برای گفتن داشته باشد. ویرجینیا وولف نمونه‌ای از زن‌هایی بود که برابری با مردان را واضح و آشکار به عنوان حقی که باید ستانده شود مطرح می‌کرد. کتاب «اتاقی از آن خود» داستان خواندنیی‌ست از نابرابری در امکانات و شرایط بالندگی زنان و مردان انگلستان قرن بیست. برابریی که وولف از آن حرف می‌زند از جنس تقلید از دنیای مردان نیست. او برابری را در تکرار «مردان» توسط زنان نمی‌بیند بلکه آن را در عمق بخشیدن و لایه‌دار کردن دنیای زنان می‌بیند. او جایی چیزی با این مضمون می‌گوید چه کسی گفته بحث‌های مردانه از زندگی زنانه- مدیریت یک خانه- مهم‌تر است. وولف دست روی همین زندگی می‌گذارد و پرورشش می‌دهد. داستان خانم دالاوی صرفا داستان مهمانی گرفتن یک زن متمول از طبقه حاکم نیست. داستان خانم دالاوی حتی ارزش و اهمیتش محدود به شیوه روایت نو و متفاوت آن نمی‌شود. به گمان من اهمیت رمان خانم دالاوی در اینست که ویرجینیا وولف نشان می‌دهد چطور یک طرح داستان اولیه آشپزخانه‌ای می‌تواند به اثری تند و تیز در نقد جنگ و حاکمیت انگلستان بعد از جنگ تبدیل شود. یادمان باشد انگلستانی که وولف با قدرت نقد می‌کند و به سخره می‌گیرد، انگلستانی پرقدرت است. میراث‌دار دوره ویکتوریایی، یکی از بزرگ‌ترین مستعمره‌داران اروپایی، صاحب بزرگترین شرکت‌های نفتی و سرزمین پرورش و بالندگی اندیشمندانی چون داروین که تصویر انسان از جهان هستی را تغییر داد. نقد چنین قدرت و شکوه بزرگی، نه تنها جسارت می‌خواهد بلکه به آگاهی عمیقی از نقاط ضعف این نظام حاکمیتی و ساز و کار زیست جمعی نیاز دارد.

وولف به بهانه یک مهمانی سه نسل انگلستان را به نمایش می‌گذارد. دوستان نزدیک کلاریسا دالاوی، پیتر و سلی که خاطرات مشترکی با هم دارند و در سال‌های پس از جنگ میانسالند دو مهمان ناخوانده ضیافتند. وولف همزمان به بهانه گل خریدن کلاریسا را به بیرون خانه می‌فرستد و کلاریسا، سپتیموس را می‌بیند. مردی که از جنگ برگشته و نماینده نسل جوان بعد از جنگ اول انگلستان است. و بالاخره در مهمانی، وولف خانم برتون را به خواننده معرفی می‌کند زنی سالمند که یادگار دوره ملکه ویکتوریاست. وولف حرف‌های سطحی و روزمره را کنار می‌گذارد، به دنیای درونی بعضی از این آدم‌ها می‌رود و کم‌کم در طول رمانی کم حجم نشان می‌دهد آدم‌های سه نسل انگلستان که در ظاهر قوی، موفق و سربلند به نظر می‌آیند در درون موجودات ناکام پاکباخته‌ای‌اند که دیگر نشانی از اقتدار بریتانیای کبیر در شخصیتشان هویدا نیست. سپتیموس در مرکز این ناکامی‌ها قرار دارد. نماینده نسل جوان دوره جنگ، مردی خودساخته، اهل تلاش و کار، هنرشناس، وطن‌دوست، نمونه یک انگلیسی تمام عیار که باید انگلستان بعد از جنگ را اداره کند اما جنگ از او جنون‌زده درمانده‌ای می‌سازد که تاب زندگی در شهری که آن همه فداکاری را نادیده گرفته ندارد. شهر جانفشانی امثال سپتیموس را به سخره می‌گیرد. شهروندان لندنی به یاد کشته شده‌ها در لندن درخت می‌کارند. درختانی که همه مثل همند، حرف نمی‌زنند، وجدان مردم نمی‌شوند و برای منتفعین جنگ چون کلاریسا و پیتر هوا را مطبوع و لطیف می‌کنند. و پزشک متبحر شهر برای درمان رنجوری قهرمان جنگ، دوری‌اش از جامعه- حتی از کسانی که دوستش دارند- را تجویز می کند. سلی ناکام دوم داستان است. زنی که در جوانی‌اش می‌خواست از مرزهای سفت و سخت جنسیتی و قدرتی بگذرد و نوعی دیگر از زندگی را به عنوان زن انگستان مدرن تجربه کند، در انتهای داستان نمونه‌ای از همان زنی‌ می‌شود که در جوانی منتقدش بود. زنی که درحاشیه شهر با پنج بچه و شوهری ثروتمند زندگی می‌کند و ابراز خوشبختی‌اش به طرز دردآوری مرگ رویای گذشته را به ذهن می آورد. ناکام سوم پیتر است. مردی از همان نسل سلی. مردی که در دوران شکوفایی انگلستان مستعمره‌دار سودای کشف و دانستن دارد، در نهایت در داستان وولف زندگی‌اش به پرسه‌زنی‌های بی‌کیفیت عاشقانه تقلیل پیدا می‌کند. مردی که اگرچه به واسطه خروجش از جغرافیای انگلستان، خوشبخت است اما چنان دلزده است و چنان گرفتار ناامیدیی خاموش که به هر بهانه‌ای اشکش درمی آید. اما ناکام چهارم خانم برتون است. کسی که در داستان تصویر ملکه ویکتوریا را تداعی می‌کند. زنی قدرتمند که تمام و کمال دلباخته انگلستان است. او با نخست‌وزیر از هند حرف می‌زند و پیتر را به خانه‌اش دعوت می‌کند تا بیشتر از وضعیت نگران‌کننده هند بپرسد. و نسخه‌ای که لیدی برتون برای نسل بعد از سپتیموس می‌پیچد چیست؟ مهاجرت. باید از انگلستان به دورترین مستعمره زیر پرچم انگلستان رفت، به استرالیا. و بالاخره ناکام آخر داستان، کلاریساست. زنی که اگرچه بیش از هر شخصیت دیگر در داستان ساخته و پرداخته می شود اما از داشتن نام خود بر روی جلد محروم است و در نهایت چیزی بیشتر از همسر دالاوی - مردی که در سیاست ناکام مانده- نیست.
وولف چنین تصویر تیز و منتقدانه‌ از روح زمانه انگلستان را در طرحی ساده و بی‌حاشیه و بی‌اتفاق می‌پروراند. طرحی که بازنمای زندگی زنان متمول انگلستان اوایل قرن بیست- و چه بسا بسیاری از زنان طبقات دیگر انگلستان است؛ زندگی روزمره بی‌حادثه، مدیریت آشپزخانه و نظارت بر تمیز کردن تیر و تخته خانه و سوزن زدن بر پارچه‌ها. وولف با انتخاب چنین طرح پیش پا افتاده‌ای، نگاه جنسیتی به اینکه چه چیزی با‌اهمیت و چه چیزی بی‌اهمیت است را به چالش می‌کشد و به این ترتیب داستان یک مهمانی دادن بی‌حادثه بی‌حاشیه تبدیل می‌شود به تصویر کردن روح زمانه انگلستان بعد از جنگ. دوران حاکمیتی غیر مقتدر، میانسالانی که ناکامی‌هایشان را نشخوار می‌کنند، جوانان توانمندی که نادیده گرفته می‌شوند و سالمندان متعهدانی که رهایی را تنها در مهاجرت می‌بینند.
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 01, 2019 04:55

بررسی کتاب- یک

نگاهی به کتاب ما و جهان اساطیری
ما و جهان اساطیری: گفت‌وگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار


پاییزی که گذشت بازار کتاب پذیرای اثری بود به نام ما و جهان اساطیری. کتابی که به کوشش باربد گلشیری و به همت نشر نیلوفر تنظیم و روانه بازار شده است. کتاب متن پیاده‌ شده گفتگوی هوشنگ گلشیری‌ست با مهرداد بهار پیرامون مسئله اساطیر، هویت ما و ارتباط این دو. می‌گویم اثر برای آنکه آنچه روایت شده و به هیات کتاب درآمده چیزی فراتر از حال و هوای یک گفتگو را منتقل می‌کند. کتاب چنان دعوت کننده است که انگار در صحنه گفتگویی دو نفره و گاهی سه نفره‌ حضور دارید. صدای زنگ در را می‌شنوید، نسیم خزیده از پنجره باز را حس می‌کنید، متوجه خالی شدن لیوان‌های چای می‌شوید و در این بین در باب ریشه‌ قصه‌های شاهنامه، گذشته‌مان، بن‌مایه‌های اندیشه‌مان و گاهی حتی علل بعضی رفتارهای امروز یا ساز و کار نظام سیاسی‌مان چیزهایی می‌شنوید. چیزهایی که به واسطه شیوه پیش بردن بحث توسط گلشیری و ذهن ساختارمندش کاملا به هم مرتبط می‌مانند و متن کمتر گرفتار آن پرش‌هایی می‌شود که معمولا وقت گفتگوهای چند نفره شکل می‌گیرد و گفتگو را منحرف می‌کند. شاید بخشی از جذابیت نمایشی کتاب علاوه بر نگارش هنرمندانه باربد گلشیری، تسلط پدرش بر شیوه‌های روایت باشد. چنان تسلطی که خودش را در هدایت دیگر بازیگران صحنه گفتگو به همگرایی پیرامون موضوعی که فراخ است و امکان گریز زدن‌های گاه به گاه در آن زیاد، نشان می‌دهد.
گلشیری باب گفتگو را با طرح سوالی درباره شاهنامه باز می‌کند. او می‌خواهد بداند دقیقا شیوه بهار در پرداختن به شاهنامه چیست و چرا آن شیوه را انتخاب کرده است. انگار با طرح این سوال، گلشیری می‌خواهد بداند بهار به عنوان یک متفکر چه ساختار فکریی دارد. چطور و از چه زاویه‌ای به جهان پیرامونش نگاه می‌کند، و این شیوه نگاه چطور رابطه او با شاهنامه را ساخته است. البته به نظر می‌آید گلشیری بخش اعظم آنچه بهار می‌خواهد بگوید را می‌داند- می‌شود این مسئله را از تسلط او به هدایت بحث حدس زد- اما به دنبال اینست که آنچه لابه‌لای خطوط نوشته‌های بهار پنهان مانده، آن ساختار فکری را از زبان خودش بیرون بکشد و ثبت کند و در انجام این کار البته به دنبال چیزی می‌گردد که مدتهاست دغدغه فکری اوست و بن‌مایه سازنده فرم و محتوای تعدادی از داستان‌هایش.
گلشیری از بهار می‌پرسد که به نظر می‌رسد او در برخورد با شاهنامه سعی کرده ببیند پشت قصه‌ها چیست و از کجا آمده‌اند و این کار را نه با کلیت شاهنامه که هر بار با پرداختن به بخشی یا قصه‌ای از شاهنامه انجام می‌دهد. بهار ضمن تایید این شیوه، از نگاه شخصی‌اش به فرهنگ و تاریخ می‌گوید. می‌گوید آنچه در فرهنگ و تاریخ برایش جالب است، بررسی علل به وجود آمدن و علل تحول بعدی آن است؛ چه در اساطیر و چه در حماسه. اما این جواب نه برای ذهن ساختارگرای گلشیری کافی‌ست و نه از طرف بهار هنوز جواب کاملی‌ست. بحث، در ادامه آن انگیزه نهفته پشت مطالعات و کوشش ستایش‌انگیز بهار را آشکار می‌کند. بهار در طی گفتگو این ادعا را طرح می‌کند که برخلاف آنچه زمانی به عنوان گفتمانی غالب تبلیغ و ترویج می‌شد، به اینکه ایرانیان صرفا از نژاد آریایی هستند و به واسطه این خلوص نژادی - و در پی آن خلوص فرهنگی یا تمدنی- جایگاهی متفاوت و اغلب برتر از همسایگان جغرافیایی‌شان برای خود قائل‌اند اعتقادی ندارد. او در پی آنست که با بازگشت به یکی از قوی‌ترین متون حماسه‌ای ایران و موشکافی ریشه‌های قصه‌هایی که در شاهنامه آمده نشان دهد آنچه اندیشه‌های اسطوره‌ای و در پی آن حماسی ما ایرانیان را می‌سازد التقاطی‌ست از اندیشه‌های اسطوره‌ای هند و اروپایی، اندیشه‌های آریایی، بومی منطقه پیش از ورود آریایی‌ها و بالاخره اندیشه‌های اسطوره‌ای آسیای صغیر و آسیای غربی. او در شیوه انجام کار خودش می‌گوید «تنها راهش این است که شما فرهنگ قدیم آسیای غربی را از حدود سند تا مدیترانه بشناسید … و با این شناخت آن وقت بیایم روی فرهنگ خودمان که قبلا مطالعه کرده بودم دوباره مطالعه کنم. من پس از چنین بررسی‌هایی به این نتیجه رسیدم که ظاهرا ما یک تمدن خالص آریایی نداریم، نه در ایران و نه در هند، دو نقطه‌ای که آریایی‌ها وارد می‌شوند. این سرزمین‌های بومی آسیای صغیر متمدن‌تر از آریایی‌هایی بودند که وارد شدند… و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریایی‌ست، چه میزان بومی آسیای غربی‌ست، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟» (ص ۱۸-۱۹). بهار این روند طی شده در زندگی حرفه‌ای‌اش را با ذکر مثال‌هایی از اختلاط اسطوره‌ها و نحوه بروزشان در اثر حماسی شاهنامه توضیح می‌دهد.
اما نتایجی که بهار به دست آورده و ثابت می‌کند که اثری حماسی مثل شاهنامه بسیار بیشتر از آنچه فکر می‌کنیم وامدار اندیشه‌های کهن همسایگانش چه در شرق و چه در غرب مرزهای امروزی ایران است چطور به هویت امروز ما پیوند می‌خورد؟ اینجاست که ذهنیت گلشیری در شکل سوالی از مهرداد بهار خودش را نشان می‌دهد. گلشیری به ساختارها معتقد است. به اینکه رمان بعدها در ادامه حماسه‌ها شکل گرفت معتقد است و همانطور که مهرداد بهار معتقد است اندیشه‌های اسطوره‌ای با شروع یکتاپرستی به هیات حماسه‌ها درآمدند و در شکل و صورت جدیدی به حیاتشان به عنوان یک اندیشه که رفتار و شیوه زندگی را تعریف می‌کند ادامه دادند، گلشیری هم به ادامه حیات چنین اندیشه‌های حماسی و پیش از آن اسطوره‌ای در شکل‌های جدیدتر زبانی/بیانی چون داستان و اساسا شیوه زیست اعتقاد دارد. در گفتگویی که عنایت سمیعی با گلشیری، انجام می‌دهد و بعدها به همت حسین سناپور در کتاب «همخوانی کاتبان» ثبت می‌شود، گلشیری می‌گوید: « من معمولا راجع به فرم و محتوا حرف نمی‌زنم و بیش‌تر مسئله‌ام مسئله ساختار است. ساختار هم معانی متعدد دارد. آن معنی که فعلا مورد نظر من است، ساختارهای بنیادی یک قوم است. مثلا دید ما ایرانی‌ها معمولا ثنوی است و قائل به ثنویت هستیم؛ تقابل میان شیطان و خدا. این را در معاصر هم می‌بینیم. مثلا ایران اسلامی-امپریالیسم… » (ص ۳۴۲) گلشیری به واسطه این نگاه است که سعی می‌کند با طرح سوالاتی از بهار مثلا در مورد نقش مغان در دوره مادها ببیند او چقدر این ایده را تایید می‌کند و بهار در مثالهایی که گلشیری طرح می‌کند یا خودش در ادامه می‌آورد به آن نگاه ساختاری به اندیشه یک ملت صحه می‌گذارد. مثلا در بحث نقش مغان و سازش آنها با قدرت سیاسی جدید از چیزی حرف می‌زند به نام «سنت سازش». یا کمی بعدتر در توضیح اندیشه فره و ارتباط آن با دسپوتیسم می‌گوید که چرا این اندیشه جایی برای مقاومت و قیام در تاریخ ایرانیان باقی نمی‌گذارد.
بهار با ذکر مثال‌هایی از این دست و در رفت و برگشتی از اسطوره‌ها به شاهنامه دو مطلب را بیان می‌کند. اول اینکه اندیشه‌های پشت داستان‌های شاهنامه چطور تلفیقی‌ست از اندیشه‌های منطقه وسیعی از هند گرفته تا آسیای غربی و از اندیشه‌های متقدمی مثل اندیشه‌های بومیان منطقه آسیای صغیر پیش از استیلای آریایی‌ها گرفته تا اندیشه‌های متاخر اسلامی. دوم اینکه اندیشه‌ها به راحتی از بین نمی‌روند. به خصوص وقتی به سنت‌های زیستی تبدیل می‌شوند و آدم‌ها چنان به آن خو می‌گیرند که حتی با رنگ باختن اندیشه‌ی پس رفتار‌ها ترجیح می‌دهند به جای کنار گذاشتن رفتاری که اندیشه‌اش دیگر اعتباری ندارد، اندیشه جدیدی برای توجیح همان رفتار پیدا کنند. اگر مورد اول دلگرم کننده‌ است و نشان از آن دارد که گذشتگان این سرزمین توان بده بستان اندیشه را داشتند، مورد دوم کم و بیش نگران کننده است. آیا ما گرفتار نوعی تقدیریم؟ گرفتار جبر اندیشه‌های کهنه‌مان؟ آیا می‌توان از آن اندیشه‌هایی که بستر رشد به قول بهار دسپوتیسم می‌شود عبور کرد؟ از اندیشه‌اش و از سنتش که چنان قوی‌ست که حتی در صورت بی‌اعتبار شدن اندیشه با جایگزینی به راه خود ادامه می‌دهد؟ نیمه دوم گفتگوی بهار و گلشیری به نحوی حول این مسئله می‌گردد. بهار در تببین دقیق‌تر نگاهش می‌گوید قرار نیست به حماسه‌هامان و اسطوره‌‌هامان به عنوان حقیقت نگاه کنیم. «به اینها به عنوان غیرعقلایی نگریستن جامعه سنتی نگاه بکنیم که امروز برای ما نباید صورت مقدس، صورت آسمانی و صورت قطعی داشته باشد. ما باید به عنوان نوع جلوه‌های غیرعقلایی تاریخ فرهنگ گذشته بشری توی این منطقه نگاه بکنیم.» (ص۸۴) نگاه بهار به مسئله تاریخ اینجا خودش را به رخ می‌کشد. بهار معتقد است ما ملت تاریخ‌گرایی نیستیم، نه به این معنی که مصداق‌های تاریخ‌گرایی را نداشته‌ایم بلکه به این معنی که در فرهنگمان تاریخ‌گرایی نتوانسته وزن غالب را پیدا کند و در توضیح ادعایش می‌گوید فرق ملل تاریخ‌گرا و ناتاریخ‌گرا در ثبت گذشته نیست، بلکه در اینست که چه چیزی را شایسته و بایسته ثبت می‌دانند و معتقد است ما بر خلاف چینی‌ها و یونانی‌ها - که به ادعای بهار علم در میان‌ آنها رشد می‌کند- گذشته را آنطور که رخ داده ثبت نمی‌کنیم، بلکه آن چیزی را ثبت می‌کنیم که تایید یا تکرار برداشت‌های الهی از گذشته‌است. بهار طی گفتگویش با گلشیری ادعا می‌کند که البته اگرچه اندیشه‌های اسطوره‌ای ریشه‌های عمیقی در نوع باور و رفتارهای امروز ما دارند اما ذاتی ایرانی نیست و شکستن حلقه تکرار اندیشه‌های اسطوره‌ای آنجایی ممکن می‌شود که به آنچه برایمان مانده به عنوان حقیقت نکنیم، بلکه آن‌را نوعی نگاه تاریخ‌مصرف گذشته ببینیم و به این ترتیب از ساختارهای کهنه عبور کنیم و بر مبنای خرد ساختارهای جدیدی بسازیم. حرف بهار اگر چه در کلیت به نظر عملی و شدنی می‌آید اما می‌شود پرسید دقیقا با کدام گام و کدام دستورالعمل باید از چارچوب‌های فکریی که صدها سال است گرفتار آنیم عبور کنیم. این سوالی‌ست که گلشیری مدت‌ها قبل از گفتگویش بی‌شک به آن اندیشیده و برایش جوابی هم یافته. گلشیری معتقد است جای تغییر این نگاه همان داستان است. همان جایی که در ادامه اسطوره و بعد حماسه شکل گرفته. معتقد است اگر نویسنده بتواند در داستان آن ساختار‌های فکری کهنه را بشکند، لاجرم آن اندیشه صلب چندین هزار ساله را هم شکسته است. این ایده بعدها برای گلشیری مبنای نوشتن معصوم‌هایش می‌شود. جایی که مثلا جای شمر و معصوم را عوض می‌کند و این نگاه جزم را که معصوم انسان کامل است و به ساحتش ورودی جز با نگاه مقدس نیست می‌شکند. گلشیری در همان گفتگویش با عنایت سمیعی که پیش از این درباره‌اش صحبت شد با تفصیل بیشتری از شکستن ساختارهای فکری در داستان‌هایش می‌گوید. شکستنی که قصدش پایین کشیدن ساختارهای کهنه و ساخت ساختارهای نوین است. ساختارهایی متناسب با نیازهای یک جامعه مدرن. به گمان من همین ایده ساختار گفتگو را شکل می‌دهد و آن را به پیش می‌برد و حیف که در این کتاب کنار نگاه بهار، نگاه گلشیری به چگونگی امکان ورود ایرانیان به عرصه خردگرایی ثبت نمی‌شود.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 01, 2019 04:53

April 7, 2018

چطور به دنیای کتاب‌ها وارد شویم؟

چند روزی فکر می‌کردم پست شروع سال جدید چه باید باشد. می‌خواستم از امید بنویسم، از اینکه فکر می‌کنم چه باید بکنیم یا چه می‌توانیم بکنیم که اوضاع و احوالمان بهتر شود. دست آخر به اینجا رسیدم که از لذت بنویسم و برای من یکی از لذت‌هایی که می‌توانم با دیگران قسمت کنم کتاب خواندن است. روزهای پیش از عید کتابخوان‌ها لیست‌های دوست‌داشتنی‌شان را به اشتراک گذاشتند. من ترجیح دادم جای نوشتن از کتاب‌هایی که خوانده‌ام، از تجربه‌ام در انتخاب کتاب بگویم.

انتهای دوره‌های نوشتن‌درمانی اغلب آدم‌هایی که در زندگی‌شان کمتر پیش آمده کتاب بخوانند از من می‌خواهند کمکشان کنم کتاب بخوانند. در گفتگوهایم با آدم‌هایی که هرگز کتاب نخوانده‌اند یا کم خوانده‌اند متوجه شده‌ام دو ترس عمده وجود دارد. اول اینکه چطور در این دنیای بزرگ و ناشناخته دست به انتخاب بزنند. دوم اگر شروع به خواندن کنند و نفهمند چه. ترس از نفهمیدن ترس جدیی‌ست. آدم‌ها از اینکه در قضاوت خودشان ابله، کم‌شعور یا ناتوان دیده شوند می‌ترسند. بنابراین گاهی سعی می‌کنند از مواجه شدن با چیزهایی که فهمشان را به چالش می‌کشد بگریزند و کتابها گاهی در زمره چنین حوزه‌های چالش برانگیزی قرار می‌گیرند. اما سوال: چطور می‌شود از این دو ترس عبور کرد و به دنیای کتاب‌ها پا گذاشت؟ ترس دوم را می‌گذارم برای پستی دیگر و اینجا از ترس اول می‌نویسم. برای عبور از ترس اول باید به سوال نسبتا ساده‌ای پاسخ داد. اینکه دنیای کتاب‌ها چگونه سرزمینی‌ست و برای چه کسانی می‌تواند جالب باشد. شاید دنیای کتاب، دنیای شما نباشد اما مثلا دنیای بازیها، دنیای شما باشد. پس اول این دنیا را بشناسید.
به گمان من اگر یکی از سه خواسته زیر را دارید دنیای کتاب‌ها، سرزمین جالبی برای سفر کردن خواهد بود. اول بخواهید بدانید؛ در مورد چه؟ در مورد هر چیز. بخواهید بدانید لوزه‌المعده‌تان کجای بدنتان است و چکار می‌کند. بخواهید بدانید جهان چطور به وجود آمده. بخواهید بدانید چپ و راستی که این‌همه از آن می‌گویند چیست. بخواهید بدانید آدم‌هایی که تجربه‌های سخت مشابه شما داشته‌اند چطور با آن کنار آمده‌اند. بخواهید بدانید آدم‌ها در مورد مفاهیمی مثل مرگ و عشق و زمان چه فکر کرده‌اند. بخواهید بدانید اگر سگی یا گربه‌ای به خانه‌تان بیاورید زندگی‌تان چطور تغییر خواهد کرد. در مورد هر چه بخواهید بدانید سرزمین کتاب‌ها برای شما پاسخ‌هایی دارد. دوم از دست و پنجه نرم کردن با کلمات لذت ببرید و بخواهید بیشتر خودتان را با چنین لذتی سیراب کنید. بعضی‌ها عاشق رنگ‌ها هستند. بعضی‌ها فرم‌ها را می‌شناسند، بعضی‌ها با آواها آشنایند و بعضی اهلی شده کلماتند. ببینید چقدر از خواندن ترکیب لغات زیبا لذت می‌برید. آدم‌هایی هستند که می‌توانند ساعت‌ها یک بیت شعر یا یک جمله را زمزمه کنند و از دوباره شنیدن ترکیب زیبای کلمات همانقدر مسرور شوند که دیگری از لیس زدن آرام آرام یک بستنی قیفی. سوم از پرسه زدن در دنیای خیال و ذهن لذت ببرید و کنجکاو باشید به دنیای خیال دیگران سرک بکشید. بعضی از آدمها سوی نگاهشان به سمت دنیای فیزیکی بیرون است. بعضی سوی نگاهشان بیشتر به سمت دنیای درونشان. آن درون، جایی پس کاسه مغزشان و پشت مردمک‌هایشان دنیای بزرگی وجود دارد. دنیایی که در آن موجوداتی فراتر از موجودات دنیای واقعی زیست می‌کنند، حرف‌های دیگری می‌زنند، لذت‌های دیگری تجربه می‌کنند و قوانین و عرف و مرام متفاوتی دارند. اگر جستجوگر یکی از این سه مورد هستید سرزمین کتاب‌ها به درد شما می‌خورد.

اما چطور کتاب انتخاب کنیم.
مرحله اول: شناخت خود. اگر از دسته اول هستید برای خودتان لیستی تهیه کنید از چیزهایی که دوست دارید بدانید. خودتان را محدود نکنید. فکر نکنید باید به دنبال دانستن چیزهای دهن پرکن و عجیب و غریب باشید. فکر نکنید باید خواسته‌هایتان هم‌سو باشد. ممکن است دلتان بخواهد بدانید خیانت چه لذتی دارد و در ضمن بخواهید بدانید آیا شباهتی بین صورت آدم‌ها و حیوانات وجود دارد یا نه. خواسته‌هایتان را بنویسید، طبقه بندی کنید و از یک کتاب‌خوان بخواهید کمکتان کند تا برای هر طبقه عنوانی انتخاب کنید. مثلا در تقسیم بندی‌هایتان متوجه می‌شوید شما علاقه به خواندن تاریخ دارید. یا شما علاقه به دانستن چیزهایی در حوزه روان دارید اما علاقه به خواندن کتاب علمی ندارید و دوست دارید آنها را در فرم قصه بخوانید. یا دوست دارید کتاب‌هایی بخوانید که شما را بترساند یا حس عاشقی را در شما تقویت کند. طبقه‌بندی‌ها کمکتان می‌کند در اولین مراجعه به کتاب‌ها کمتر دچار خطا شوید و شانس ملاقات کتاب مورد علاقه‌تان را بیشتر می‌کند. اگر در دسته سوم هستید کمی در مورد خیالاتی که دوست دارید در آن سرک بکشید بنویسید. موجودات عجیب؟ آدم‌های ناآشنا؟ دنیای آینده دور؟ دنیای گذشته دور؟ جادوها؟ جن‌ها و ارواح؟ باز هم از یک کتاب‌خوان کمک بگیرید تا به شما بگوید خیالات مورد نظرتان را در کدام نقطه سرزمین کتاب‌ها می‌توانید پیدا کنید. اما اگر متعلق به دسته دوم هستید کار خاصی لازم نیست بکنید و همراه دو گروه دیگر به مرحله بعد بروید.
مرحله دوم: سعی و خطا برای پیدا کردن ورودی مناسب به سرزمین کتاب‌ها
یادتان باشد کتاب‌ها مثل آدم‌ها می‌مانند. ممکن است ما سالها تصویری از معشوق ایده‌آلی‌مان را در ذهنمان ساخته باشیم اما در لحظه مواجهه به این نتیجه برسیم که حتی حاضر نیستیم با او چند ساعتی قدم بزنیم. بنابراین به خودتان امکان امتحان کردن و عوض کردن بدهید. جای کتاب‌فروشی‌ها سراغ کتابخانه‌های عمومی بروید. تا جایی که من می‌دانم لااقل در تهران اغلب فرهنگسراها کتابخانه‌های عمومی دارند. با پرداخت حق عضویتی مختصر در یکی از فرهنگسراها می‌توانید همزمان از کتابخانه همه فرهنگسراهای شهر تهران استفاده کنید. بسیاری از این کتابخانه‌ها برای یک تازه کار نسبتا مجهز به حساب می‌آیند. از کتابدار کمک بگیرید یا اگر کتابخانه مخزن باز است به ردیف طبقه‌بندی‌های مورد علاقه‌تان بروید و کتاب‌ها را ورق بزنید. اگر توضیحی در پشت جلد کتاب وجود دارد آن را بخوانید. اگر مقدمه دارد چند صفحه‌ای از مقدمه را بخوانید. اگر کتاب سرفصلی‌ست. سرفصل‌ها را بخوانید و ببینید چقدر برایتان جذاب است. اگر داستان است دو صفحه اول را بخوانید و ببینید جذبتان می‌کند یا نه. طرح جلدش را نگاه کنید. کتاب را دستتان بگیرید و ببینید با ابعادش حال می‌کنید یا نه. کتاب یک موجود زنده است، باید جذبتان کند. اگر در کل کنجکاوی برانگیز بود کتاب را امانت بگیرید.
لازم نیست کتاب را تا انتها بخوانید. کتاب را تا جایی بخوانید که برایتان جذاب است. فقط تا هر جا خواندید و کتاب را کنار گذاشتید به سه سوال جواب بدهید. اول اینکه چرا کتاب جذبتان کرد یا نکرد. دوم اینکه کتاب مستقل از جذاب بودن یا نبودن کنجکاوی‌تان را در مورد چه چیز بیشتر تحریک کرد و سوم حتی اگر کتاب در کل برایتان جذاب نبود آیا جاهایی شما را دنبال خودش می‌کشید یا نه و کجاها. جواب به این سه سوال کمکتان می‌کند تشخیص دهید کتاب بعدی چه باید باشد یا چه نباید باشد.
راه دیگر پیدا کردن کتاب بعدی اینست که اگر کتاب برایتان جذاب بود کتاب‌های طبقه مشابه را انتخاب کنید. برای این کار یک جستجوی ساده در گوگل کمکتان می‌کند. نام نویسنده و نام کتاب را جستجو کنید. اغلب کتاب‌ها یا نویسنده‌هایشان صفحه ویکی‌پدیا دارند. ببینید در صفحه ویکی کتاب چه کلیدواژه‌هایی می‌توانید پیدا کنید. مثلا در مورد نویسنده‌ای که کتابش شما را جذب کرده نوشته «او از نویسندگان ناتورالیست قرن هجده فرانسه است». لازم نیست بدانید ناتورالیست دقیقا چیست. کافیست جستجوی بعدی‌تان «نویسندگان ناتورالیست قرن هجده فرانسه» باشد. نویسنده بعدی را به این ترتیب پیدا کنید و سراغ کتابش بروید.
راه آخر ورود به یکی از شبکه‌های اجتماعی خوره‌های کتاب است. goodreads یکی از بهترین‌هاست. عضو این شبکه شوید. کار با آن همانقدر راحت است که با اینستا یا فیسبوک. قبل از انتخاب هر کتاب به بخش review بروید و کمی در مورد کتاب بخوانید و ببینید دیگران در مورد کتاب چه گفته‌اند. در مورد گودریدز بیشتر خواهم نوشت.

مرحله سوم: انتخاب یک شریک کتاب‌خوان و یک شریک کتاب‌فروش
با یک کتاب‌خوان مشابه خودتان طرح دوستی بریزید. فضای goodreads به راحتی به شما امکان چنین انتخابی را می‌دهد. غیر از آن به یک کتاب‌فروش خوره کتاب هم احتیاج دارید. کتاب‌فروشی که از حرف‌زدن در مورد کتاب‌ها لذت ببرد. سراغ کتاب‌فروشی‌های کوچک بروید و آنجا را پاتوق خودتان کنید. این کار نه تنها برای شما دلبستگی ایجاد می‌کند که به کتاب‌فروش هم دلگرمی می‌دهد. در پست‌های بعدی در مورد چند کتابفروشی کوچک شهر تهران که از سرک کشیدن به آنها لذت می‌برم خواهم نوشت.

حرف آخر: کتاب‌خواندن را عادت خودتان نکنید. بگذارید نه از سر عادت که برای فرونشاندن هیجان یک جستجو سراغ کتاب بروید. جستجوی اندیشه‌های تازه، جستجوی نگاه‌های متفاوت به مسائل تکراری، جستجوی دل‌نگرانی‌ها و ترس‌ها و خشم‌هایی که جرات نمی‌کنیم در دنیای واقعی‌مان از آن حرف بزنیم. جستجوی لذت خیال‌پردازی و رویابافی و لذت دانستن عمیق‌. جستجو گاهی هدفمند است و گاهی در حد پرسه است. به خودتان اجازه دهید گاهی حتی به ردیف کتاب زیر پنج ساله‌ها بروید. جستجو آن موقع که هدفمند است هم لزوما به دستاوردی که پیش‌بینی کرده‌ایم نمی‌رسد. جستجوی هدفمند گاهی هم ناکام می‌ماند. اما آنچه جستجوگرها را عاشق زندگی نگه می‌دارد هیجان پیدا کردن چیزهایی‌ست که انتظارش را ندارند. به عنوان خوره کتاب به شما می‌گویم هیچ بعید نیست در حالیکه در دل یک رمان کلاسیک عاشقانه قرن نوزدهمی انگلیسی دنبال عشق‌های رمانتیک می‌گردید قلاب کنجکاوی‌تان به نظام طبقاتی و نظریه مارکس گیر کند و هیچ بعید نیست در حالیکه در دل یک کتاب آکادمیک تاریخی به دنبال فهم نظام قدرتی در سلسله صفوی هستید به موضوع دلدادگی در نقاشی‌های آسیای دور برسید. این سرزمین لایه لایه است و شما را با جمله ساده «می‌خواهم بدانم» به هزارتوی خود می‌کشد.
2 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 07, 2018 00:26

February 25, 2017

کارگاه نوشتن درمانی بهار ۹۶

آشنایی با دوره های نوشتن درمانی

نوشتن درمانی برای من، تو، اوهای مشابه این نوشته هاست:
۱. همه چیز به نظرت خوب میآید. همه چیز سر جایش است. تو تمام مراحل زندگی را آنطور که "موفق" یا "درست" تعریف شده طی کردهای. هر چه فکر میکنی میبینی جایی برای بهانهگیری نیست. با این حال احساس خوشبختی نمیکنی. به خودت میگویی نمیخواستم زندگیام اینطور باشد. اما اگر از تو بپرسند زندگی چه شکلی داشت همانچیزی میشد که میخواستی، جواب درست و حسابی نداری. همین میشود که تصمیم میگیری به روی خودت نیاوری که یک جای کار میلنگد. تصمیم میگیری "منطقی" باشی. و این روند، آرام آرام روحت را میخورد. گرفتار نوعی مرگ تدریجی میشوی. توانایی لذت بردن را از دست میدهی و در درونت گاه و بیگاه دست به محاکمه خشونتآمیز خودت و دیگران میزنی بیآنکه این
محاکمهها چیزی را در زندگی تو تغییر دهد.
۲. من میترسم. من از خیلی چیزها میترسم. حتی چیزهایی هست که نمیدانم از آنها میترسم. فراموش کردهام که از آنها میترسم. اما میدانم که جایی پس ذهنم آن ترسهای فراموش شده نه کردهاند. من حتی از پنهان ماندن ترسهایم هم میترسم. با این حال به من گفتهاند تو بزرگ شدهای. تو بچه نیستی. تو مسئول زندگی آدمهای دیگری هم هستی. تو نمیتوانی بترسی. اینطور میشود که من ترسهایم را انکار میکنم و برای مواجه نشدن با ترسهایم مسیرهایی را برمیگزینم که در آن مجبور نباشم با ترسهایم مواجه شوم. و اینها از من آدمی میسازد که دوستش ندارم. برایم غریبه است، دو رو و دروغگو است یا حقیر و حسود است. این چیزها را دیگران نمیبینند اما خودم حسشان میکنم و از اینکه به قدر کافی قوی نیستم
و به خودم افتخار نمیکنم از خودم بدم می آید.
۳. من عصبانی ام. از آدمهای دور و اطرافم عصبانی ام. از آدمهایی که خیلی نزدیک و عزیزند عصبانیام و نمیتوانم هم به آنها بگویم چقدر از دستشان شاکی ام. نمیتوانم بگویم با زندگی من چه کرده اند. نمیتوانم بگویم ته دلم میخواست آنها نباشند. من حتی از این خواسته غیراخلاقی ام هم عصبانی ام. احساس عذاب وجدان میکنم. احساس میکنم آدم بدی هستم. به خودم میگویم همه آدمها از این مشکلات دارند اما حالم خوب
نمیشود.
۴. دلش میخواهد پیش یک روانکاو برود و ببیند آیا واقعا چندشخصیتیست. هیچ چیز به اندازه خودش تعجبش را برنمی انگیزد. چیزهای متفاوتی را دوست دارد. رفتارهای متضاد و عجیب و غریبی دارد. گاهی اعلام میکند به چیزی یا رفتاری معتقد است اما دقیقا عکسش را عمل میکند. چیزهایی را در دیگران به باد تمسخر یا سرزنش میگیرد، اما وقتی با خودش تنها میشود جایی ته وجودش از همان چیزها خوشش میآید. نمیفهمد چه مرگش است. فکر میکند روانش بیمار است و به همین دلیل هم هست که در زندگی اش دچار سردگمی شده.

درباره نوشتن درمانی بیشتر بدانید
نزدیک به بیست سال است که پژوهشگران حوزه روان دریافته اند نوشتن از خود، بیان احساسات، افکار، شکستها، و حتی شادیها نقش مثبتی در سلامت جسمی و روحی بازی میکند. امروزه در بیمارستانها از نوشتن درمانی جهت کاهش تنشهای روحی، کاهش دوره نقاهت بیماریهای دردناک و طولانی، و اثرگذاری بهتر درمان در طول روند درمان بیماریهای صعب العلاج استفاده میشود. در مدارس نوشتن درمانی و به خصوص داستان درمانی در جهت کاهش تنشهای روحی دانش آموزان، افزایش مشارکت پذیری، بهبود درک مطلب، افزایش تمرکز و یادگیری استفاده میشود. در کلینیکهای مشاوره نوشتن درمانی به کسانی که خود را به نحوی بازنده میدانند، خود را محاکمه میکنند، تواناییهای شخصی را دست کم میگیرند، امید به زندگی را از دست داده اند و بالاخره هدفی برای ادامه زندگی ندارند یا دچار مشکلاتی هستند که توان بیان رو در رویش را ندارند پیشنهاد میشود. نوشتن درمانی شیوه ایست برای مطالعه "خود" با کمترین میزان خودسانسوری، دستیابی به بخشهایی از حافظه دور و بالاخره یادآوری تجربیاتی که به دلیلی مایل به یادآوریشان نیستیم. دورهه ای نوشتن درمانی معمولا توسط متخصصین حوزه روان و یا متخصصین حوزه مهارت نوشتن انجام میشود. در حالت اول درمان نقش پررنگتری دارد و در حالت دوم بیان بیشتر
و بهتر پررنگ میشود.

ویژگیهای این دوره نوشتن درمانی
دوره نوشتن درمانی حاضر توسط کارشناس مهارت نوشتن برگزار میشود. بنابراین تاکید بیشتر دوره بر روی بیان دقیق و تحلیل فردی عمیق از "خود" است تا درمان. این دوره یک دوره شناختی ست. شما را بیشتر با گذشته تان، بخش های آگاهانه یا ناآگاه فراموش شده تان و چالشهای گذشته تان مواجه میکند. داشتن برنامه ای برای آینده و دانستن بهتر آنچه برای فردا میخواهیم بدون شناخت دقیق و تا حد امکان کم خطای گذشته میسر نیست. این دوره میتواند برای شما مفید باشد اگر یکی از گزینه های زیر در مورد شما صدق میکند.
۱. میخواهید بدانید چه چیزهایی از گذشته بیش از همه بر روی شما تاثیر گذاشته است.
۲. در گذشته شما چیزی به شدت دردناک، آسیب رسان یا تاثیرگذار وجود داشته که نیاز دارید آن را بهتر بشناسید. ۳. میخواهید ترسهایتان را بهتر بشناسید.
۴. نیاز دارید از خشم و دلخوریهایتان بنویسید و بیشتر در موردشان حرف بزنید.
۵. فکر میکنید تصویر واضحی از آینده ندارید یا دچار مشکل هدفگذاری شده اید.
۶. فکر میکنید تصویرتان از خودتان مخدوش است و نیاز به شناخت مجدد خودتان دارید.
۷. با ممنوعیتهایتان، چه آنها که برای شما گذاشته اند و چه آنهایی که خودتان برای خودتان گذاشته اید مشکل دارید و باید
آنها را حل کنید یا با آنها کنار بیایید.
۸. دلتان میخواهد برای خودتان وقت بگذارید و با خودتان خلوت کنید.
۹. فکر کردن در مورد احساسات و افکار انسانی برایتان لذتبخش است و دوست دارید آدمها را بشناسید.
۱۰. دوست دارید نوشتن را از جایی غیر از کلاسهای داستان نویسی شروع کنید و تجربه متفاوتی از نوشتن داشته باشید.

شرایط ثبت نام
طول دوره: ده جلسه یک روز در هفته، روزهای سه شنبه
شروع دوره: 15 فروردین 1396
پایان دوره: 30 خرداد 1396 زمان: 6 تا 8:30 عصر
ظرفیت: 8 نفر
هزینه شرکت در دوره: 280000 تومان محل تشکیل کلاسها: سیدخندان، ابتدای سهرودی شمالی
جلسه معرفی دوره یکشنبه 15 اسفند ماه ساعت 6:30 عصر برگزار میشود. شرکت در جلسه معرفی دوره رایگان است و میتوانید بعد از شرکت در جلسه معرفی ثبت نام کنید. در صورت تمایل برای شرکت در جلسه معرفی دوره و کسب اطلاعات دقیقتربه آدرس afshinnavid@gmail.comایمیل
بزنید.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 25, 2017 03:52