بررسی کتاب- یک
نگاهی به کتاب ما و جهان اساطیری
ما و جهان اساطیری: گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار
پاییزی که گذشت بازار کتاب پذیرای اثری بود به نام ما و جهان اساطیری. کتابی که به کوشش باربد گلشیری و به همت نشر نیلوفر تنظیم و روانه بازار شده است. کتاب متن پیاده شده گفتگوی هوشنگ گلشیریست با مهرداد بهار پیرامون مسئله اساطیر، هویت ما و ارتباط این دو. میگویم اثر برای آنکه آنچه روایت شده و به هیات کتاب درآمده چیزی فراتر از حال و هوای یک گفتگو را منتقل میکند. کتاب چنان دعوت کننده است که انگار در صحنه گفتگویی دو نفره و گاهی سه نفره حضور دارید. صدای زنگ در را میشنوید، نسیم خزیده از پنجره باز را حس میکنید، متوجه خالی شدن لیوانهای چای میشوید و در این بین در باب ریشه قصههای شاهنامه، گذشتهمان، بنمایههای اندیشهمان و گاهی حتی علل بعضی رفتارهای امروز یا ساز و کار نظام سیاسیمان چیزهایی میشنوید. چیزهایی که به واسطه شیوه پیش بردن بحث توسط گلشیری و ذهن ساختارمندش کاملا به هم مرتبط میمانند و متن کمتر گرفتار آن پرشهایی میشود که معمولا وقت گفتگوهای چند نفره شکل میگیرد و گفتگو را منحرف میکند. شاید بخشی از جذابیت نمایشی کتاب علاوه بر نگارش هنرمندانه باربد گلشیری، تسلط پدرش بر شیوههای روایت باشد. چنان تسلطی که خودش را در هدایت دیگر بازیگران صحنه گفتگو به همگرایی پیرامون موضوعی که فراخ است و امکان گریز زدنهای گاه به گاه در آن زیاد، نشان میدهد.
گلشیری باب گفتگو را با طرح سوالی درباره شاهنامه باز میکند. او میخواهد بداند دقیقا شیوه بهار در پرداختن به شاهنامه چیست و چرا آن شیوه را انتخاب کرده است. انگار با طرح این سوال، گلشیری میخواهد بداند بهار به عنوان یک متفکر چه ساختار فکریی دارد. چطور و از چه زاویهای به جهان پیرامونش نگاه میکند، و این شیوه نگاه چطور رابطه او با شاهنامه را ساخته است. البته به نظر میآید گلشیری بخش اعظم آنچه بهار میخواهد بگوید را میداند- میشود این مسئله را از تسلط او به هدایت بحث حدس زد- اما به دنبال اینست که آنچه لابهلای خطوط نوشتههای بهار پنهان مانده، آن ساختار فکری را از زبان خودش بیرون بکشد و ثبت کند و در انجام این کار البته به دنبال چیزی میگردد که مدتهاست دغدغه فکری اوست و بنمایه سازنده فرم و محتوای تعدادی از داستانهایش.
گلشیری از بهار میپرسد که به نظر میرسد او در برخورد با شاهنامه سعی کرده ببیند پشت قصهها چیست و از کجا آمدهاند و این کار را نه با کلیت شاهنامه که هر بار با پرداختن به بخشی یا قصهای از شاهنامه انجام میدهد. بهار ضمن تایید این شیوه، از نگاه شخصیاش به فرهنگ و تاریخ میگوید. میگوید آنچه در فرهنگ و تاریخ برایش جالب است، بررسی علل به وجود آمدن و علل تحول بعدی آن است؛ چه در اساطیر و چه در حماسه. اما این جواب نه برای ذهن ساختارگرای گلشیری کافیست و نه از طرف بهار هنوز جواب کاملیست. بحث، در ادامه آن انگیزه نهفته پشت مطالعات و کوشش ستایشانگیز بهار را آشکار میکند. بهار در طی گفتگو این ادعا را طرح میکند که برخلاف آنچه زمانی به عنوان گفتمانی غالب تبلیغ و ترویج میشد، به اینکه ایرانیان صرفا از نژاد آریایی هستند و به واسطه این خلوص نژادی - و در پی آن خلوص فرهنگی یا تمدنی- جایگاهی متفاوت و اغلب برتر از همسایگان جغرافیاییشان برای خود قائلاند اعتقادی ندارد. او در پی آنست که با بازگشت به یکی از قویترین متون حماسهای ایران و موشکافی ریشههای قصههایی که در شاهنامه آمده نشان دهد آنچه اندیشههای اسطورهای و در پی آن حماسی ما ایرانیان را میسازد التقاطیست از اندیشههای اسطورهای هند و اروپایی، اندیشههای آریایی، بومی منطقه پیش از ورود آریاییها و بالاخره اندیشههای اسطورهای آسیای صغیر و آسیای غربی. او در شیوه انجام کار خودش میگوید «تنها راهش این است که شما فرهنگ قدیم آسیای غربی را از حدود سند تا مدیترانه بشناسید … و با این شناخت آن وقت بیایم روی فرهنگ خودمان که قبلا مطالعه کرده بودم دوباره مطالعه کنم. من پس از چنین بررسیهایی به این نتیجه رسیدم که ظاهرا ما یک تمدن خالص آریایی نداریم، نه در ایران و نه در هند، دو نقطهای که آریاییها وارد میشوند. این سرزمینهای بومی آسیای صغیر متمدنتر از آریاییهایی بودند که وارد شدند… و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریاییست، چه میزان بومی آسیای غربیست، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟» (ص ۱۸-۱۹). بهار این روند طی شده در زندگی حرفهایاش را با ذکر مثالهایی از اختلاط اسطورهها و نحوه بروزشان در اثر حماسی شاهنامه توضیح میدهد.
اما نتایجی که بهار به دست آورده و ثابت میکند که اثری حماسی مثل شاهنامه بسیار بیشتر از آنچه فکر میکنیم وامدار اندیشههای کهن همسایگانش چه در شرق و چه در غرب مرزهای امروزی ایران است چطور به هویت امروز ما پیوند میخورد؟ اینجاست که ذهنیت گلشیری در شکل سوالی از مهرداد بهار خودش را نشان میدهد. گلشیری به ساختارها معتقد است. به اینکه رمان بعدها در ادامه حماسهها شکل گرفت معتقد است و همانطور که مهرداد بهار معتقد است اندیشههای اسطورهای با شروع یکتاپرستی به هیات حماسهها درآمدند و در شکل و صورت جدیدی به حیاتشان به عنوان یک اندیشه که رفتار و شیوه زندگی را تعریف میکند ادامه دادند، گلشیری هم به ادامه حیات چنین اندیشههای حماسی و پیش از آن اسطورهای در شکلهای جدیدتر زبانی/بیانی چون داستان و اساسا شیوه زیست اعتقاد دارد. در گفتگویی که عنایت سمیعی با گلشیری، انجام میدهد و بعدها به همت حسین سناپور در کتاب «همخوانی کاتبان» ثبت میشود، گلشیری میگوید: « من معمولا راجع به فرم و محتوا حرف نمیزنم و بیشتر مسئلهام مسئله ساختار است. ساختار هم معانی متعدد دارد. آن معنی که فعلا مورد نظر من است، ساختارهای بنیادی یک قوم است. مثلا دید ما ایرانیها معمولا ثنوی است و قائل به ثنویت هستیم؛ تقابل میان شیطان و خدا. این را در معاصر هم میبینیم. مثلا ایران اسلامی-امپریالیسم… » (ص ۳۴۲) گلشیری به واسطه این نگاه است که سعی میکند با طرح سوالاتی از بهار مثلا در مورد نقش مغان در دوره مادها ببیند او چقدر این ایده را تایید میکند و بهار در مثالهایی که گلشیری طرح میکند یا خودش در ادامه میآورد به آن نگاه ساختاری به اندیشه یک ملت صحه میگذارد. مثلا در بحث نقش مغان و سازش آنها با قدرت سیاسی جدید از چیزی حرف میزند به نام «سنت سازش». یا کمی بعدتر در توضیح اندیشه فره و ارتباط آن با دسپوتیسم میگوید که چرا این اندیشه جایی برای مقاومت و قیام در تاریخ ایرانیان باقی نمیگذارد.
بهار با ذکر مثالهایی از این دست و در رفت و برگشتی از اسطورهها به شاهنامه دو مطلب را بیان میکند. اول اینکه اندیشههای پشت داستانهای شاهنامه چطور تلفیقیست از اندیشههای منطقه وسیعی از هند گرفته تا آسیای غربی و از اندیشههای متقدمی مثل اندیشههای بومیان منطقه آسیای صغیر پیش از استیلای آریاییها گرفته تا اندیشههای متاخر اسلامی. دوم اینکه اندیشهها به راحتی از بین نمیروند. به خصوص وقتی به سنتهای زیستی تبدیل میشوند و آدمها چنان به آن خو میگیرند که حتی با رنگ باختن اندیشهی پس رفتارها ترجیح میدهند به جای کنار گذاشتن رفتاری که اندیشهاش دیگر اعتباری ندارد، اندیشه جدیدی برای توجیح همان رفتار پیدا کنند. اگر مورد اول دلگرم کننده است و نشان از آن دارد که گذشتگان این سرزمین توان بده بستان اندیشه را داشتند، مورد دوم کم و بیش نگران کننده است. آیا ما گرفتار نوعی تقدیریم؟ گرفتار جبر اندیشههای کهنهمان؟ آیا میتوان از آن اندیشههایی که بستر رشد به قول بهار دسپوتیسم میشود عبور کرد؟ از اندیشهاش و از سنتش که چنان قویست که حتی در صورت بیاعتبار شدن اندیشه با جایگزینی به راه خود ادامه میدهد؟ نیمه دوم گفتگوی بهار و گلشیری به نحوی حول این مسئله میگردد. بهار در تببین دقیقتر نگاهش میگوید قرار نیست به حماسههامان و اسطورههامان به عنوان حقیقت نگاه کنیم. «به اینها به عنوان غیرعقلایی نگریستن جامعه سنتی نگاه بکنیم که امروز برای ما نباید صورت مقدس، صورت آسمانی و صورت قطعی داشته باشد. ما باید به عنوان نوع جلوههای غیرعقلایی تاریخ فرهنگ گذشته بشری توی این منطقه نگاه بکنیم.» (ص۸۴) نگاه بهار به مسئله تاریخ اینجا خودش را به رخ میکشد. بهار معتقد است ما ملت تاریخگرایی نیستیم، نه به این معنی که مصداقهای تاریخگرایی را نداشتهایم بلکه به این معنی که در فرهنگمان تاریخگرایی نتوانسته وزن غالب را پیدا کند و در توضیح ادعایش میگوید فرق ملل تاریخگرا و ناتاریخگرا در ثبت گذشته نیست، بلکه در اینست که چه چیزی را شایسته و بایسته ثبت میدانند و معتقد است ما بر خلاف چینیها و یونانیها - که به ادعای بهار علم در میان آنها رشد میکند- گذشته را آنطور که رخ داده ثبت نمیکنیم، بلکه آن چیزی را ثبت میکنیم که تایید یا تکرار برداشتهای الهی از گذشتهاست. بهار طی گفتگویش با گلشیری ادعا میکند که البته اگرچه اندیشههای اسطورهای ریشههای عمیقی در نوع باور و رفتارهای امروز ما دارند اما ذاتی ایرانی نیست و شکستن حلقه تکرار اندیشههای اسطورهای آنجایی ممکن میشود که به آنچه برایمان مانده به عنوان حقیقت نکنیم، بلکه آنرا نوعی نگاه تاریخمصرف گذشته ببینیم و به این ترتیب از ساختارهای کهنه عبور کنیم و بر مبنای خرد ساختارهای جدیدی بسازیم. حرف بهار اگر چه در کلیت به نظر عملی و شدنی میآید اما میشود پرسید دقیقا با کدام گام و کدام دستورالعمل باید از چارچوبهای فکریی که صدها سال است گرفتار آنیم عبور کنیم. این سوالیست که گلشیری مدتها قبل از گفتگویش بیشک به آن اندیشیده و برایش جوابی هم یافته. گلشیری معتقد است جای تغییر این نگاه همان داستان است. همان جایی که در ادامه اسطوره و بعد حماسه شکل گرفته. معتقد است اگر نویسنده بتواند در داستان آن ساختارهای فکری کهنه را بشکند، لاجرم آن اندیشه صلب چندین هزار ساله را هم شکسته است. این ایده بعدها برای گلشیری مبنای نوشتن معصومهایش میشود. جایی که مثلا جای شمر و معصوم را عوض میکند و این نگاه جزم را که معصوم انسان کامل است و به ساحتش ورودی جز با نگاه مقدس نیست میشکند. گلشیری در همان گفتگویش با عنایت سمیعی که پیش از این دربارهاش صحبت شد با تفصیل بیشتری از شکستن ساختارهای فکری در داستانهایش میگوید. شکستنی که قصدش پایین کشیدن ساختارهای کهنه و ساخت ساختارهای نوین است. ساختارهایی متناسب با نیازهای یک جامعه مدرن. به گمان من همین ایده ساختار گفتگو را شکل میدهد و آن را به پیش میبرد و حیف که در این کتاب کنار نگاه بهار، نگاه گلشیری به چگونگی امکان ورود ایرانیان به عرصه خردگرایی ثبت نمیشود.
ما و جهان اساطیری: گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار
پاییزی که گذشت بازار کتاب پذیرای اثری بود به نام ما و جهان اساطیری. کتابی که به کوشش باربد گلشیری و به همت نشر نیلوفر تنظیم و روانه بازار شده است. کتاب متن پیاده شده گفتگوی هوشنگ گلشیریست با مهرداد بهار پیرامون مسئله اساطیر، هویت ما و ارتباط این دو. میگویم اثر برای آنکه آنچه روایت شده و به هیات کتاب درآمده چیزی فراتر از حال و هوای یک گفتگو را منتقل میکند. کتاب چنان دعوت کننده است که انگار در صحنه گفتگویی دو نفره و گاهی سه نفره حضور دارید. صدای زنگ در را میشنوید، نسیم خزیده از پنجره باز را حس میکنید، متوجه خالی شدن لیوانهای چای میشوید و در این بین در باب ریشه قصههای شاهنامه، گذشتهمان، بنمایههای اندیشهمان و گاهی حتی علل بعضی رفتارهای امروز یا ساز و کار نظام سیاسیمان چیزهایی میشنوید. چیزهایی که به واسطه شیوه پیش بردن بحث توسط گلشیری و ذهن ساختارمندش کاملا به هم مرتبط میمانند و متن کمتر گرفتار آن پرشهایی میشود که معمولا وقت گفتگوهای چند نفره شکل میگیرد و گفتگو را منحرف میکند. شاید بخشی از جذابیت نمایشی کتاب علاوه بر نگارش هنرمندانه باربد گلشیری، تسلط پدرش بر شیوههای روایت باشد. چنان تسلطی که خودش را در هدایت دیگر بازیگران صحنه گفتگو به همگرایی پیرامون موضوعی که فراخ است و امکان گریز زدنهای گاه به گاه در آن زیاد، نشان میدهد.
گلشیری باب گفتگو را با طرح سوالی درباره شاهنامه باز میکند. او میخواهد بداند دقیقا شیوه بهار در پرداختن به شاهنامه چیست و چرا آن شیوه را انتخاب کرده است. انگار با طرح این سوال، گلشیری میخواهد بداند بهار به عنوان یک متفکر چه ساختار فکریی دارد. چطور و از چه زاویهای به جهان پیرامونش نگاه میکند، و این شیوه نگاه چطور رابطه او با شاهنامه را ساخته است. البته به نظر میآید گلشیری بخش اعظم آنچه بهار میخواهد بگوید را میداند- میشود این مسئله را از تسلط او به هدایت بحث حدس زد- اما به دنبال اینست که آنچه لابهلای خطوط نوشتههای بهار پنهان مانده، آن ساختار فکری را از زبان خودش بیرون بکشد و ثبت کند و در انجام این کار البته به دنبال چیزی میگردد که مدتهاست دغدغه فکری اوست و بنمایه سازنده فرم و محتوای تعدادی از داستانهایش.
گلشیری از بهار میپرسد که به نظر میرسد او در برخورد با شاهنامه سعی کرده ببیند پشت قصهها چیست و از کجا آمدهاند و این کار را نه با کلیت شاهنامه که هر بار با پرداختن به بخشی یا قصهای از شاهنامه انجام میدهد. بهار ضمن تایید این شیوه، از نگاه شخصیاش به فرهنگ و تاریخ میگوید. میگوید آنچه در فرهنگ و تاریخ برایش جالب است، بررسی علل به وجود آمدن و علل تحول بعدی آن است؛ چه در اساطیر و چه در حماسه. اما این جواب نه برای ذهن ساختارگرای گلشیری کافیست و نه از طرف بهار هنوز جواب کاملیست. بحث، در ادامه آن انگیزه نهفته پشت مطالعات و کوشش ستایشانگیز بهار را آشکار میکند. بهار در طی گفتگو این ادعا را طرح میکند که برخلاف آنچه زمانی به عنوان گفتمانی غالب تبلیغ و ترویج میشد، به اینکه ایرانیان صرفا از نژاد آریایی هستند و به واسطه این خلوص نژادی - و در پی آن خلوص فرهنگی یا تمدنی- جایگاهی متفاوت و اغلب برتر از همسایگان جغرافیاییشان برای خود قائلاند اعتقادی ندارد. او در پی آنست که با بازگشت به یکی از قویترین متون حماسهای ایران و موشکافی ریشههای قصههایی که در شاهنامه آمده نشان دهد آنچه اندیشههای اسطورهای و در پی آن حماسی ما ایرانیان را میسازد التقاطیست از اندیشههای اسطورهای هند و اروپایی، اندیشههای آریایی، بومی منطقه پیش از ورود آریاییها و بالاخره اندیشههای اسطورهای آسیای صغیر و آسیای غربی. او در شیوه انجام کار خودش میگوید «تنها راهش این است که شما فرهنگ قدیم آسیای غربی را از حدود سند تا مدیترانه بشناسید … و با این شناخت آن وقت بیایم روی فرهنگ خودمان که قبلا مطالعه کرده بودم دوباره مطالعه کنم. من پس از چنین بررسیهایی به این نتیجه رسیدم که ظاهرا ما یک تمدن خالص آریایی نداریم، نه در ایران و نه در هند، دو نقطهای که آریاییها وارد میشوند. این سرزمینهای بومی آسیای صغیر متمدنتر از آریاییهایی بودند که وارد شدند… و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریاییست، چه میزان بومی آسیای غربیست، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟» (ص ۱۸-۱۹). بهار این روند طی شده در زندگی حرفهایاش را با ذکر مثالهایی از اختلاط اسطورهها و نحوه بروزشان در اثر حماسی شاهنامه توضیح میدهد.
اما نتایجی که بهار به دست آورده و ثابت میکند که اثری حماسی مثل شاهنامه بسیار بیشتر از آنچه فکر میکنیم وامدار اندیشههای کهن همسایگانش چه در شرق و چه در غرب مرزهای امروزی ایران است چطور به هویت امروز ما پیوند میخورد؟ اینجاست که ذهنیت گلشیری در شکل سوالی از مهرداد بهار خودش را نشان میدهد. گلشیری به ساختارها معتقد است. به اینکه رمان بعدها در ادامه حماسهها شکل گرفت معتقد است و همانطور که مهرداد بهار معتقد است اندیشههای اسطورهای با شروع یکتاپرستی به هیات حماسهها درآمدند و در شکل و صورت جدیدی به حیاتشان به عنوان یک اندیشه که رفتار و شیوه زندگی را تعریف میکند ادامه دادند، گلشیری هم به ادامه حیات چنین اندیشههای حماسی و پیش از آن اسطورهای در شکلهای جدیدتر زبانی/بیانی چون داستان و اساسا شیوه زیست اعتقاد دارد. در گفتگویی که عنایت سمیعی با گلشیری، انجام میدهد و بعدها به همت حسین سناپور در کتاب «همخوانی کاتبان» ثبت میشود، گلشیری میگوید: « من معمولا راجع به فرم و محتوا حرف نمیزنم و بیشتر مسئلهام مسئله ساختار است. ساختار هم معانی متعدد دارد. آن معنی که فعلا مورد نظر من است، ساختارهای بنیادی یک قوم است. مثلا دید ما ایرانیها معمولا ثنوی است و قائل به ثنویت هستیم؛ تقابل میان شیطان و خدا. این را در معاصر هم میبینیم. مثلا ایران اسلامی-امپریالیسم… » (ص ۳۴۲) گلشیری به واسطه این نگاه است که سعی میکند با طرح سوالاتی از بهار مثلا در مورد نقش مغان در دوره مادها ببیند او چقدر این ایده را تایید میکند و بهار در مثالهایی که گلشیری طرح میکند یا خودش در ادامه میآورد به آن نگاه ساختاری به اندیشه یک ملت صحه میگذارد. مثلا در بحث نقش مغان و سازش آنها با قدرت سیاسی جدید از چیزی حرف میزند به نام «سنت سازش». یا کمی بعدتر در توضیح اندیشه فره و ارتباط آن با دسپوتیسم میگوید که چرا این اندیشه جایی برای مقاومت و قیام در تاریخ ایرانیان باقی نمیگذارد.
بهار با ذکر مثالهایی از این دست و در رفت و برگشتی از اسطورهها به شاهنامه دو مطلب را بیان میکند. اول اینکه اندیشههای پشت داستانهای شاهنامه چطور تلفیقیست از اندیشههای منطقه وسیعی از هند گرفته تا آسیای غربی و از اندیشههای متقدمی مثل اندیشههای بومیان منطقه آسیای صغیر پیش از استیلای آریاییها گرفته تا اندیشههای متاخر اسلامی. دوم اینکه اندیشهها به راحتی از بین نمیروند. به خصوص وقتی به سنتهای زیستی تبدیل میشوند و آدمها چنان به آن خو میگیرند که حتی با رنگ باختن اندیشهی پس رفتارها ترجیح میدهند به جای کنار گذاشتن رفتاری که اندیشهاش دیگر اعتباری ندارد، اندیشه جدیدی برای توجیح همان رفتار پیدا کنند. اگر مورد اول دلگرم کننده است و نشان از آن دارد که گذشتگان این سرزمین توان بده بستان اندیشه را داشتند، مورد دوم کم و بیش نگران کننده است. آیا ما گرفتار نوعی تقدیریم؟ گرفتار جبر اندیشههای کهنهمان؟ آیا میتوان از آن اندیشههایی که بستر رشد به قول بهار دسپوتیسم میشود عبور کرد؟ از اندیشهاش و از سنتش که چنان قویست که حتی در صورت بیاعتبار شدن اندیشه با جایگزینی به راه خود ادامه میدهد؟ نیمه دوم گفتگوی بهار و گلشیری به نحوی حول این مسئله میگردد. بهار در تببین دقیقتر نگاهش میگوید قرار نیست به حماسههامان و اسطورههامان به عنوان حقیقت نگاه کنیم. «به اینها به عنوان غیرعقلایی نگریستن جامعه سنتی نگاه بکنیم که امروز برای ما نباید صورت مقدس، صورت آسمانی و صورت قطعی داشته باشد. ما باید به عنوان نوع جلوههای غیرعقلایی تاریخ فرهنگ گذشته بشری توی این منطقه نگاه بکنیم.» (ص۸۴) نگاه بهار به مسئله تاریخ اینجا خودش را به رخ میکشد. بهار معتقد است ما ملت تاریخگرایی نیستیم، نه به این معنی که مصداقهای تاریخگرایی را نداشتهایم بلکه به این معنی که در فرهنگمان تاریخگرایی نتوانسته وزن غالب را پیدا کند و در توضیح ادعایش میگوید فرق ملل تاریخگرا و ناتاریخگرا در ثبت گذشته نیست، بلکه در اینست که چه چیزی را شایسته و بایسته ثبت میدانند و معتقد است ما بر خلاف چینیها و یونانیها - که به ادعای بهار علم در میان آنها رشد میکند- گذشته را آنطور که رخ داده ثبت نمیکنیم، بلکه آن چیزی را ثبت میکنیم که تایید یا تکرار برداشتهای الهی از گذشتهاست. بهار طی گفتگویش با گلشیری ادعا میکند که البته اگرچه اندیشههای اسطورهای ریشههای عمیقی در نوع باور و رفتارهای امروز ما دارند اما ذاتی ایرانی نیست و شکستن حلقه تکرار اندیشههای اسطورهای آنجایی ممکن میشود که به آنچه برایمان مانده به عنوان حقیقت نکنیم، بلکه آنرا نوعی نگاه تاریخمصرف گذشته ببینیم و به این ترتیب از ساختارهای کهنه عبور کنیم و بر مبنای خرد ساختارهای جدیدی بسازیم. حرف بهار اگر چه در کلیت به نظر عملی و شدنی میآید اما میشود پرسید دقیقا با کدام گام و کدام دستورالعمل باید از چارچوبهای فکریی که صدها سال است گرفتار آنیم عبور کنیم. این سوالیست که گلشیری مدتها قبل از گفتگویش بیشک به آن اندیشیده و برایش جوابی هم یافته. گلشیری معتقد است جای تغییر این نگاه همان داستان است. همان جایی که در ادامه اسطوره و بعد حماسه شکل گرفته. معتقد است اگر نویسنده بتواند در داستان آن ساختارهای فکری کهنه را بشکند، لاجرم آن اندیشه صلب چندین هزار ساله را هم شکسته است. این ایده بعدها برای گلشیری مبنای نوشتن معصومهایش میشود. جایی که مثلا جای شمر و معصوم را عوض میکند و این نگاه جزم را که معصوم انسان کامل است و به ساحتش ورودی جز با نگاه مقدس نیست میشکند. گلشیری در همان گفتگویش با عنایت سمیعی که پیش از این دربارهاش صحبت شد با تفصیل بیشتری از شکستن ساختارهای فکری در داستانهایش میگوید. شکستنی که قصدش پایین کشیدن ساختارهای کهنه و ساخت ساختارهای نوین است. ساختارهایی متناسب با نیازهای یک جامعه مدرن. به گمان من همین ایده ساختار گفتگو را شکل میدهد و آن را به پیش میبرد و حیف که در این کتاب کنار نگاه بهار، نگاه گلشیری به چگونگی امکان ورود ایرانیان به عرصه خردگرایی ثبت نمیشود.
Published on April 01, 2019 04:53
No comments have been added yet.


