هوای تازه Quotes
هوای تازه
by
احمد شاملو2,066 ratings, 4.22 average rating, 74 reviews
هوای تازه Quotes
Showing 1-11 of 11
“به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش
تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد
من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست
من به اقرارهايام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم
دلام ميخواهد خوب باشم
دلام ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم
نگاه کن:
با من بمان!”
― هوای تازه
تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد
من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست
من به اقرارهايام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم
دلام ميخواهد خوب باشم
دلام ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم
نگاه کن:
با من بمان!”
― هوای تازه
“گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بيشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچهء بنبست من
گر بدينسان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه، بر تراز بيبقاي خاك.”
― هوای تازه
من چه بيشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچهء بنبست من
گر بدينسان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه، بر تراز بيبقاي خاك.”
― هوای تازه
“نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...”
― هوای تازه
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...”
― هوای تازه
“درخت با جنگل سخن میگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههای تُرا در يافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهايت با دستان من آشناست”
― هوای تازه
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههای تُرا در يافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهايت با دستان من آشناست”
― هوای تازه
“اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال خود بكشم و زير پردة زيتوني رنگ پنهان كنم: همه حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازي مثل سري پشت اين
پرده ضخيم به چاهي بي انتها بريزم، نابود شان كنم و از آن همه لام تا
كام با كسي حرف نزنم
بگذار كسي نداند كه چه گونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام!
بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس! و از ميان همة خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.”
― هوای تازه
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال خود بكشم و زير پردة زيتوني رنگ پنهان كنم: همه حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازي مثل سري پشت اين
پرده ضخيم به چاهي بي انتها بريزم، نابود شان كنم و از آن همه لام تا
كام با كسي حرف نزنم
بگذار كسي نداند كه چه گونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام!
بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس! و از ميان همة خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.”
― هوای تازه
“من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم”
― هوای تازه
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم”
― هوای تازه
“خروسک قندی قندی
چرا نوکتو میبندی؟
آفتابو روشنش کن
فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر
بارون میاد جرجر...”
― هوای تازه
چرا نوکتو میبندی؟
آفتابو روشنش کن
فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر
بارون میاد جرجر...”
― هوای تازه
“چون قایق بیسرنشین، در شب ابری،دریاهای تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست”
― هوای تازه
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست”
― هوای تازه
“با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچهاش به حیاط
دیوانهخانه میگشاید
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بیستاره،
زندان مرا-بیسرود و صدا مانده-
باز توانی شناخت؟
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما بازنخواهیم آمد
و گردن افراخته
بدانجهت که به هیچچیز اعتماد نکردیم، بیآنکه
بیاعتمادی را دوست داشته باشیم”
― هوای تازه
دیوانهخانه میگشاید
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بیستاره،
زندان مرا-بیسرود و صدا مانده-
باز توانی شناخت؟
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما بازنخواهیم آمد
و گردن افراخته
بدانجهت که به هیچچیز اعتماد نکردیم، بیآنکه
بیاعتمادی را دوست داشته باشیم”
― هوای تازه
