راهروي باريك شبيه قبرستان كوچك كليسا شده بود. همه زانو زديم. ايو با صداي بلند و محزوني دعا مي خواند. آن پارچه به آرامي به خون پيشتا آغشته مي شد. بيرون خانه بمب ها يكي پس از ديگري منفجر مي شد.
آن شب حمله هاي هوايي بي وقفه ادامه داشت.
ظهر روز بعد هرچه آب داخل مخزن داشتيم، تمام شده بود. ديگر هيچ آبي نمانده بود، حتي يك قطره...فقط خون…خون… همه جا پر از خون بود.
— Dec 13, 2016 09:08AM
Add a comment