Atena | آتنا > Atena | آتنا's Quotes

Showing 1-30 of 96
« previous 1 3 4
sort by

  • #1
    Charles Bukowski
    “Do you hate people?”

    “I don't hate them...I just feel better when they're not around.”
    Charles Bukowski, Barfly

  • #2
    Bob Marley
    “Who are you to judge the life I live?
    I know I'm not perfect
    -and I don't live to be-
    but before you start pointing fingers...
    make sure you hands are clean!”
    Bob Marley

  • #3
    احمدرضا احمدی
    “شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ات ببارد
    و عشق
    در تکه‌ای نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کند
    و هنگام که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کند
    آدمی را توانایی
    عشق نیست
    در عشق می‌شکند و می‌میرد ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #4
    احمدرضا احمدی
    “حقیقت دارد
    تو را دوست دارم
    در این باران
    می‌خواستم تو
    در انتهای خیابان نشسته
    باشی
    من عبور کنم
    سلام کنم
    لبخند تو را در باران
    می‌خواستم
    می‌خواهم
    تمام لغاتی را که می دانم برای تو
    به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
    دنیا را ببینم
    رنگ کاج را ندانم
    نامم را فراموش کنم
    دوباره در اینه نگاه کنم
    ندانم پیراهن دارم
    کلمات دیروز را
    امروز نگویم
    خانه را برای تو آماده کنم
    برای تو یک چمدان بخرم
    تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید کنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بمیرم
    تا زنده شوم ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #5
    احمدرضا احمدی
    “آن كس مي‌تواند از عشق سخن بگويد
    كه قوس و قزح را
    يك‌بار هم شده
    معني كرده باشد
    اكنون كسي را
    در روشنايي پس از باران
    از دار فرود مي‌آرند

    هزار پله به دريا مانده‌ست
    كه من از عمر خود چنين مي‌گويم
    فقط مي‌خواستيم ميان گندم‌زارها بدويم
    حرف بزنيم و عاشق باشيم
    اما گم‌شدن دل‌هامان را حدس زدند و اكنون
    در انتهاي كوچه‌ي انبوه از لاله عباسي
    كسي را از دار فرود مي‌آرند


    نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
    شهر در مذهب خود فرومیرود
    و ستون مساجد
    در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
    او خفته است و در ستون فقراتش
    خط سرخی به سوی افق سر باز میکند

    گل لاله سرد میشود و یخ میزند
    دخیل ها فرومیریزند
    و لاله ی خسته
    عبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
    احمدرضا احمدی

  • #6
    رسول یونان

    قول بده که خواهی آمد
    اما هرگز نیا!
    اگر بیایی
    همه چیز خراب میشود
    دیگر نمیتوانم
    اینگونه با اشتیاق
    به دریا و جاده خیره شوم
    من خو کرده ام
    به این انتظار
    به این پرسه زدن ها
    در اسکله و ایستگاه
    اگر بیایی
    من چشم به راه چه کسی بمانم؟

    رسول یونان / Rasul Yunan

  • #7
    رسول یونان
    “این شهر
    شهر قصه های مادر بزرگ نیست
    که زیبا و آرام باشد
    آسمانش را
    هرگز آبی ندیده ام
    من از اینجا خواهم رفت
    و فرقی هم نمی کند
    که فانوسی داشته باشم یا نه
    کسی که می گریزد
    از گم شدن نمی ترسد”
    رسول یونان

  • #8
    نادر ابراهیمی
    “نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی
    درست همینطور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم
    نمی شود می دانم
    نمی شود که بهاراز تو سر سبز تر باشد”
    نادر ابراهیمی / Nader Ebrahimi

  • #9
    نادر ابراهیمی
    “مرا آراستند، پیراستند، رنگین کردند، آن‌گاه پسندیدند”
    نادر ابراهیمی, مردی در تبعید ابدی

  • #10
    “آدم‌ها می‌آیند
    زندگی می‌کنند
    می‌میرند
    و می‌روند
    اما
    فاجعه‌ی زندگی تو
    آن هنگام آغاز می‌شود
    که آدمی می‌ميرد
    اما
    نمی‌رود
    می‌ماند
    و نبودنش در بودن تو
    چنان ته ‌نشین می‌شود
    که تو می‌میری در حالی که زنده­‌ای
    و او زنده می‌شود در حالی که مرده است

    از مزار که بازگشتی
    قبرستان را به خانه نیاور”
    آزاده طاهايي / Azadeh Tahaei

  • #11
    الیاس علوی
    “از بهار تقویم می ماند
    از من استخوانهایی که روزی تو را دوست داشتند”
    الیاس علوی / Elyas Alavi

  • #12
    عباس صفاری
    “دنيا كوچكتر از آن است
    كه گم شده اي را در آن يافته باشي
    هيچ كس اينجا گم نمي شود
    آدمها به همان خونسردي كه آمده اند
    چمدانشان را مي بندند
    و ناپديد مي شوند
    يكي در مه
    يكي در غبار
    يكي در باران
    يكي در باد
    و بي رحم ترينشان در برف
    آنچه به جا مي ماند
    رد پايي است
    و خاطره اي كه هر از گاه
    پس مي زند مثل نسيم سحر
    پرده هاي اتاقت را”
    عباس صفاری / Abas Safari, کبریت خیس

  • #13
    عباس صفاری
    “لرزش دستهایش روز به روز
    بیشتر میشود
    حلقه ی دور چشمهایش کبودتر
    میگوید از عواقب بی خوابیست
    قلبش را که نمی توان دید
    اما اگر بپرسی خواهد گفت
    شبیه قلبهای خالکوبی شده است
    بر بازوی دلشکستگان
    و بی رحمانه از میانش
    گذشته همان تیر نازک خون آلود”
    عباس صفاری

  • #14
    عباس صفاری
    “زمستان را
    به خاطر چتری دوست دارم
    که سرپناهش را در باران
    قسمت می‌کنی با من
    و هر قدر هم که گرم بپوشی
    یقین دارم باز
    در صف خلوت سینما خودت را
    دلبرانه می‌چسبانی به من

    هنوز باورم نمی‌شود
    که سال به سال
    چشم به راه زمستانی می‌نشینم
    که سال‌ها
    چشم دیدنش را نداشته‌ام”
    عباس صفاری / Abas Safari, خنده در برف

  • #15
    F. Scott Fitzgerald
    “I don't want to repeat my innocence. I want the pleasure of losing it again.”
    F. Scott Fitzgerald, This Side of Paradise

  • #16
    F. Scott Fitzgerald
    “Show me a hero, and I'll write you a tragedy.”
    F. Scott Fitzgerald

  • #17
    گروس عبدالملکیان
    “دو سال است که می دانم
    بی قراری چیست
    درد چیست
    مهربانی چیست
    دو سال است که می دانم
    آواز چیست
    راز چیست
    چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند
    امروز من دو ساله می شوم”
    گروس عبدالملکیان

  • #18
    نادر ابراهیمی
    “براي زنده ماندن به 2 خورشيد نياز داريد :
    يكي در قلب و يكي در آسمان”
    نادر ابراهيمي

  • #19
    نادر ابراهیمی
    “يك بار ، يك بار ، و فقط يك بار مي توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق انديشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... يك بار ،فقط يك بار . بار دوم ديگر خبري از جنس اصل نيست”
    نادر ابراهیمی

  • #20
    محمدرضا شفیعی کدکنی
    “به کجا چنین شتابان؟
    گون از نسیم پرسید
    - دل من گرفته زین جا
    هوس سفر نداری
    ز غبار این بیابان؟
    - همه آرزویم اما
    چه کنم که بسته پایم.
    به کجا چنین شتابان؟
    - به هر آن کجا که باشد
    به جز این سرا، سرایم
    - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
    چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
    به شکوفه‌ها، به باران
    برسان سلام ما را”
    محمدرضا شفیعی کدکنی, در کوچه‌باغهای نشابور

  • #21
    احمدرضا احمدی
    “کبریت زدم
    تو برای این روشنایی محدود گریستی
    سراپا در باد ایستادم
    من فقط یک نفرم
    اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما می برند
    از مهتاب که به خانه باز گردم
    آهن ها زنگ خورده اند
    شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
    زنبوران عسل را فراموش کرده اند
    افق بی روشنایی، در دستان تو نازنین
    جان می بازد
    من گل سرخ بودم
    که سراسر مهتاب را شکستم
    راه برای شاعران سالخورده هموار بود
    من شاعر جوان
    مردمکان چشمانم را رها می کردم
    که شهر را از دور ببینم
    دیده بودم
    تصویری از عشق ندارم
    شب به خیر”
    احمد رضا احمدی Ahmad Reza Ahmadi

  • #22
    هوشنگ ابتهاج
    “شب فرو می افتاد
    به درون آمدم و پنجره ها را بستم
    باد با شاخه در آویخته بود
    من درین خانه ی تنها...تنها
    غم عالم به دلم ریخته بود
    ناگهان حس کردم
    که کسی
    آنجا بیرون در باغ
    در پس پنجره ام می گرید...

    صبحگاهان
    شبنم
    می چکید از گل سیب”
    هوشنگ ابتهاج

  • #23
    Tell me, what is it you plan to do with your one wild and precious
    “Tell me, what is it you plan to do
    with your one wild and precious life?”
    Mary Oliver

  • #24
    Mary Oliver
    “Instructions for living a life.
    Pay attention.
    Be astonished.
    Tell about it.”
    Mary Oliver

  • #25
    Mary Oliver
    “Hello, sun in my face. Hello you who made the morning and spread it over the fields...Watch, now, how I start the day in happiness, in kindness.”
    Mary Oliver

  • #26
    Mary Oliver
    “Keep some room in your heart for the unimaginable.”
    Mary Oliver

  • #27
    Langston Hughes
    “Life is for the living.
    Death is for the dead.
    Let life be like music.
    And death a note unsaid.”
    Langston Hughes, The Collected Poems

  • #28
    Mary Oliver
    “The Journey

    One day you finally knew
    what you had to do, and began,
    though the voices around you
    kept shouting
    their bad advice --
    though the whole house
    began to tremble
    and you felt the old tug
    at your ankles.
    "Mend my life!"
    each voice cried.
    But you didn't stop.
    You knew what you had to do,
    though the wind pried
    with its stiff fingers
    at the very foundations,
    though their melancholy
    was terrible.
    It was already late
    enough, and a wild night,
    and the road full of fallen
    branches and stones.
    But little by little,
    as you left their voices behind,
    the stars began to burn
    through the sheets of clouds,
    and there was a new voice
    which you slowly
    recognized as your own,
    that kept you company
    as you strode deeper and deeper
    into the world,
    determined to do
    the only thing you could do --
    determined to save
    the only life you could save.”
    Mary Oliver

  • #29
    Langston Hughes
    “7 x 7 + love = An amount Infinitely above: 7 x 7 - love.”
    Langston Hughes, The Collected Poems

  • #30
    Langston Hughes
    “When peoples care for you and cry for you, they can straighten out your soul.”
    Langston Hughes



Rss
« previous 1 3 4