Mohsen > Mohsen's Quotes

Showing 1-30 of 82
« previous 1 3
sort by

  • #1
    احمد شاملو
    “‫پیش از آن که واپسین نفس را برآرم ‬
    ‫پیش از آن که پرده فرو افتد ‬
    ‫پیش از پژمردن آخرین گل ‬
    ‫برآنم که زندگی کنم ‬
    ‫برآنم که عشق بورزم‬
    ‫برآنم که باشم.‬
     
    ‫در این جهان ظلمانی ‬
    ‫در این روزگار سرشار از فجایع ‬
    ‫در این دنیای پر از کینه ‬
    ‫نزد کسانی که نیازمند منند ‬
    ‫کسانی که نیازمند ایشانم‬
    ‫کسانی که ستایش انگیزند،‬
    ‫تا دریابم ‬
    ‫شگفتی کنم ‬
    ‫بازشناسم ‬
    ‫که ام ‬
    ‫که می توانم باشم‬
    ‫که می خواهم باشم،‬
    ‫تا روزها بی ثمر نماند ‬
    ‫ساعت ها جان یابد‬
    ‫و لحظه ها گرانبار شود‬
     
    ‫هنگامی که می خندم ‬
    ‫هنگامی که می گریم ‬
    ‫هنگامی که لب فرو می بندم‬ 
     
    ‫در سفرم به سوی تو ‬
    ‫به سوی خود ‬
    ‫به سوی خدا ‬
    ‫که راهی ست ناشناخته ‬
    ‫پُر خار‬
    ‫ناهموار،‬
    ‫راهی که، باری‬
    ‫در آن گام می گذارم ‬
    ‫که در آن گام نهاده ام ‬
    ‫و سر ِ بازگشت ندارم‬
     
    ‫بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را ‬
    ‫بی آن که شنیده باشم خروش رودها را‬
    ‫بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.- ‬
    ‫اکنون مرگ می تواند‬
    ‫فراز آید‬
    ‫اکنون می توانم به راه افتم‬
    ‫اکنون می توانم بگویم .‬
    ‫که زنده گی کرده ام ...‬
     
     ‫مارگوت بیکل‬
    ‫ترجمه از شاملو‬
    ‫نميدونم چرا حس ميكنم اين شعر فقط با ترجمه و دكلمه خود شاملو عاليه ‬
    ‏‫
    حتما دكلمه رو بگوشيد
    خواستم لينك بزارم،منتهي نميشه :(.‬”
    احمد شاملو

  • #2
    Sherko Bekas
    “بچه که بودم
    .نامه ای بستم به پای کبوتری
    .نامه را به خدا نوشته بودم
    :خواهرکم پرسید
    چرا کبوتر؟
    گفتم : چون کبوتر می رود به اوج آسمان
    .خدا نامه را از دست او زودتر می گیرد
    :خواهرم پرسید
    اما تو مطمئنی که خدا مدرسه رفته است؟
    اصلا خواندن و نوشتن بلد است
    که نامه ات را پاسخ دهد؟”
    شێرکۆ بێکەس

  • #3
    “هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.”
    مصطفی مستور, روی ماه خداوند را ببوس

  • #4
    Abdulla Pashew
    “چگونه برسم به تو؟
    ،اگر بهشتی
    به من بگو
    .تا به درگاه تمام خدایان دعا کنم

    ،اگر دوزخی
    به من بگو
    .تا دنیا را از گناهان پُر کنم

    چگونه برسم به تو؟
    ،اگر سرزمینی اشغال شده ای
    به من بگو
    تا برایت پرچمی
    .از پوست خود بدوزم

    ،اگر مانند من مهاجری
    مرزی به دورم بکش
    .و من را سرزمین خود کن
    حالا بگو: چگونه می توانم برسم به تو؟”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵا په‌شێو

  • #5
    Abdulla Pashew
    “شعرهایم بسیارند
    برخی از آنان شهرند
    برخی روستا
    برخی تالارند
    .برخی خانەهای کوچکِ فرودست
    اما آنها کە برای تو سرودەام
    شاهکارند؛
    .روشن ترین پایتختِ زمین”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵا په‌شێو

  • #6
    “من بودم و کنجی و کتابی و رفیقی
    غم را که فرستاد و بلا را که خبر‌کرد؟”
    سیداشرف حسن غزنوی

  • #7
    Abdulla Pashew
    “!کودکان
    بر روی لولەهای نفت
    دیوارهای وضوخانه مساجد
    دە میلیون بار
    نوشتیم زندە باد مظلوم
    .زندە باد کارگر
    ولی همەی نوشتە ها
    حتی یک بار
    نتوانستند لقمە ای شوند
    .و شکم کارگری را سیر کنند”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵا په‌شێو

  • #8
    “اگه مديونِ تو باشم
    اگه از تو باشه جونم

    قدرِ اون لحظه نداره
    كه منو دادي نشونم ......”
    ايرج جنتي

  • #9
    Farhad Pirbal
    “مادام که پول یک جفت کفش در پاریس
    شکم سی گرسنه را در سیبری سیر می‏ کند

    مادام که سه کرون سرد سوئدی
    برابر است با معاش سی و سه روز سی و سه انسان بینوا در سومالی

    مادام که ارزش یک پيپسی کولا در شیکاگو
    یک ماه کل خوراک آدمی در هولیر* است

    مادام که یک پوند، قیمت دو پیت بنزین در سارایوو است

    مادام که نرخ یک عمامه در عربستان
    معادل نرخ دو خانه است برای یک بی خانمان در ارمنستان

    مادام که یک مارک آلمانی
    یک قوطی پنیر و یک گونی سیب‏ زمینی در پترزبورگ است

    مادام که قیمت یک شلوارک در ژنو
    بهای پانزده دست کت و شلوار در بمبئی است

    مادام که یک دلار نامرد، پانصد دینار در سلیمانیه* است
    مادام که سی تا پانصد دینار حتی لیوانی فالوده در ونیز نمی شود
    .باید این جهان سرتاسرش ویران شود”
    فرهاد پیربال

  • #10
    Farhad Pirbal
    “پیغام

    یک تاتار روس هستم
    گاهی ترک هستم
    !گاهی هنگام به کُردی نوشتن نیز فرانسوی
    ،ارمن هستم
    ،گاهی تاجیک هستم
    !گاهی هنگام به عربی نوشتن: عرب – حتی یک قریش! معاصر اما
    ،افغان هستم
    ،گاهی آذری هشت گام و گیلک (نیما) را خواهم خواند هنگامی
    ،گرجی هستم
    ،زمانی اسپانیولی هم بودم یکبار
    !یهود بودم سه پشت
    ،ترکمن هم یک پشت! چرکس هستم
    ،گاهی فارس هستم شاید
    و نیز هندی، هنگام روح سپردن به صدای اشاپاریخ
    ...لیک پیغامم: شعر هميشه”
    فرهاد پیربال

  • #11
    Farhad Pirbal
    “«غروب ها»

    به یادم باش
    در غروب‌ گاراژها
    در آن هنگام که خورشید
    پیراهنی نیمه تاریک به تن خیابان‌ها می‌کند
    دوست دارم در آن دم
    شاهد رخسار خسته و بیچاره‌ی سربازانی باشم
    که غم و غبار بر سرشان نشسته
    و آشفته و دردمند
    از سنگرهای دور جنگ
    باز می‌گردند

    به یادم باش
    در غروب خیابان‌ها
    در آن هنگام که خورشید پیراهن عزا
    بر تن چهارراه ها می‌کند
    دوست دارم در آن دم
    همراه با خانه به دوش تنهایی
    خودم را به هیاهوی پر کیف و حال باری بسپارم

    به یادم باش
    در غروب پارک‌ها
    در آن هنگام که خورشید
    پیراهنی از بنفشه
    به تن درختان می‌کند
    دوست دارم در آن دم
    - همچون ابری خسته از سفر-
    دست در گردن تنهایی بیندازم
    و با نعره‌ای زبونانه
    :بگریم و بگویم
    آه"
    "معشوقه‌ی من”
    فرهاد پیربال

  • #12
    بیژن جلالی
    “به زودی
    آنچه را که گفنتی داریم
    تمام خواهد شد
    و ما خواهیم ماند
    و تنهایی ما”
    بیژن جلالی

  • #13
    Sherko Bekas
    “دم دمای غروب بود
    ممد کوچولوی واکسی
    از فرط خستگی گردنش خم گشته بود
    در گوشه‌ای از میدان بزرگ
    "در مرکز شهر "شام
    بر روی چهارپایه‌ی کوچک خود نشسته بود
    و پی‌ در پی
    مانند فرچه توی دستش
    اندام نحیف و لاغر خود را تکان می داد

    ممد کوچولوی آواره
    با خود زمزمه کنان
    :این چنین می‌گفت
    تو ای بازرگان پایت را بگذار
    تو ای استاد پایت را بگذار
    تو ای وکیل پایت را بگذار
    افسر، سرباز، جاسوس، جلاد
    پسر خوب و آدم بی سر و پا
    همگی یکی بعد از دیگری
    پایتان را بگذارید

    کسی نمانده
    تنها خدا مانده
    در آن دنیا هم مطمئنم
    او هم سراغ کُردی را خواهد گرفت
    تا کفشهایش را واکس بزند
    !شاید آن کُرد هم من باشم

    آخ ... مادر جان
    تو گویی که کفشهای خدا چقدر بزرگ است!؟
    شماره چند می‌پوشد!؟
    آخ مادر جان
    راستی برای دستمزد
    خدا چقدر می‌پردازد!؟
    باید چقدر بدهد...!!؟؟”
    شێرکۆ بێکەس

  • #14
    Sherko Bekas
    “مگر من از وطنم چه می‌خواستم
    به غیر از تکه ای نان
    گوشه‌ای امن
    جیبی با حرمت
    بارانی از عشق
    پنجره‌ای باز
    ...كه آزادی و عشق به من دهد
    من چه می‌خواستم
    در این حد، كه به من نداد!؟

    برای همین
    نیمه شبی
    دری را شکستم و رفتم
    .برای همیشه رفتم”
    شێرکۆ بێکەس

  • #15
    قوبادی جه‌لی زاده
    “چکه»
    چکه
    «روشنی

    ۱
    من غیر از
    «دوستت دارم»
    کار دیگری ندارم

    ۲
    ...چیزهای زیادی هست، که می خواهم به تو بگویم
    مثلا اینکه؛
    .دوستت دارم

    ۳
    ...کاش کتاب، پنجره ای می بود
    ،بازش که می کردم
    تو را درش می دیدم

    ۴
    ،چراغ ها خود به خود منوّر می شوند
    هنگامیکه تو
    .اسم روشنایی بر زبان می آوری

    ۵
    ...از صبح پی در پی مشغول جمع کردن برهنگی هستم
    ،آخر شب
    .برگ های زیادی از تو ریخته شده بود

    ۶
    ...گل فروش مغازه ش را بسته ست
    گویا تو
    .به بازار آمده ای

    ۷
    ،اتاقم سرشار از زیبایی توست
    حتی صدایم نیز جایش نمی شود
    .ناچار، پشت در می خوابم

    ۸
    ...ستاره ای تو را آشناست
    شب جلوی پنجره ی اتاقم می آید و
    ...با نور اسمت را می نویسد

    ۹
    ،تا ماه زیباتر از سابق گردد
    آمده سر بر سینه ات بگذارد
    ...لطفا پنجره را باز بگذار

    ۱۰
    ...اتاقم که مملو می گردد از پروانه
    ،می دانم در این لحظه
    تو جلوی پنجره آمده ای و
    ...با خود، آواز می خوانی

    ۱۱
    دلسرد و تنها به هم می نگریم
    من، دلتنگ تو
    او دلتنگ باغ
    ...من و فنجان مقابلم

    ۱۲
    باغ لبریز از زمزمه‌ی گل و
    ،رگبارِ عطرِ گنجشگ ست
    مطمئنم که تو
    .از این طرف ها گذر کرده ای

    ۱۳
    ...سحرگاهان، پیاله ی شیرم که پر از نور می شود
    می دانم که در این لحظه، نیمه عریان، از رختخوابت
    .بیرون می آیی”
    قوبادی جه‌لی زاده

  • #16
    محمدتقی حسن زاده توکلی
    “روايت‌هاي تحول شخصيت سرگذشت آدمياني است كه چيزي آن‌ها را وا‌مي‌دارد، از جهاني كه در آن مي‌زيند، دل ‌بكنند و راه جهاني ديگر را پيش‌ گيرند. از اين منظر، سفر اين شخصيت‌ها همانند سفر قهرمان اسطوره‌اي است كه پس از پذيرفتن دعوت از پيك بشارت، راهي سرزمين ناشناخته مي‌شود و در اين راه به ياري بركت‌ها و طلسم‌هايي كه پيك و ياري‌دهندگان همراه او كرده‌‌اند،‌ از آزمون‌ها و مانع‌ها مي‌گذرد و به ناشناخته (عالم غيب) مي‌پيوندد.

    از کتاب سخنی از بی سخنی فصل دوم
    روایت تحول شخصیت و نمادشناسی اسطوره شناخت”
    محمد تقی حسن زاده توکلی

  • #17
    قوبادی جه‌لی زاده
    “1
    ...از پنجره، باغ را نگریستم
    گلی نشکفته بود؛
    فهمیدم آن روز برایش لبخند نزده ای
    آخر وقتی که می خندی
    .نجوای شکفتن غنچه ها را می شنوم

    2
    ...گل برای استقبال از تو، پروانه ای سَر برید
    ،گناه دارد
    .دیگر به باغ سر مزن

    3
    ...مبادا فکر خودکشی به سرش بزند
    .تاکنون تو را به گل نشان نداده ام

    4
    ...ماه راهنماییت می کند
    گل یک دستت را می گیرد و
    ،پروانه دست دیگرت را
    وقتیکه به خانه ی من می آیی

    5
    ...دیگر تا به ابد نمی زدایم
    عکسِ تمام عریانت
    روی آینه ی حمام
    .جا مانده است

    6
    .تنها هم که باشم؛ دو تا قهوه سفارش می دهم
    مال من را، تو می نوشی و
    مال تو را نیز من”
    قوبادی جه‌لی زاده

  • #18
    Sherko Bekas
    “اگر چشم فرو بستم؛

    خاک را بگویید
    .پیکر کُرد دیگری را در خود جای ندهد

    آب را بگویید
    سیل اشک به سوی کردستان
    .روانه نکند

    باد را بگویید
    .تازیانه اش را بر دل مادران کُرد نکوبد

    خورشید را بگویید
    .آتش غضبناکش را از سرِ کردستان بردارد

    شب را بگویید
    .پنجره ی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد

    و خدا را بگویید
    فرود آید و برای چند لحظه هم که شده
    .کُرد باشد”
    شێرکۆ بێکەس

  • #19
    Friedrich Nietzsche
    “That which does not kill us makes us stronger.”
    Friedrich Nietzsche

  • #20
    “If you tell a big enough lie and tell it frequently enough, it will be believed.”
    Walter Langer

  • #21
    Fyodor Dostoevsky
    “آیا هیچ می‌دانید که اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آورده‌اید
    و آن را با این شادمانی و افتخار برافراشته و به آسمان رسانده‌اید
    فقط برای این است که بریدن سر از همه کار آسان‌تر است
    ...و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر”
    Fyodor Dostoyevsky

  • #22
    Sherko Bekas
    “ای زن
    «براستی «برابریِ
    جبرانِ
    آنهمه ظلمی را می کند
    که مرد با تو کرده است؟”
    شێرکۆ بێکەس

  • #23
    Douglas Adams
    “مهم ترین مشکل مسافرت زمانی، مشکل دستور زبانیه. یعنی همون مشکل زمان فعل ها. اسم مهم ترین کتابی که در این مورد به آدم کمک می‌کنه ۱۰۰۱ زمان گرامری برای مسافرانی که در زمان سفر میکنند، هست. این کتاب مثلا به آدم توضیح می‌ده که چه جوری درباره چیزی جمله بسازه که قرار بود در گذشته برای آدم اتفاق بیفته، اما آدم در سفر در زمان دو روز به جلو پریده و از دست اون اتفاق در رفته. زمان گرامری این اتفاق در حالت های مختلف متفاوته و به زاویه دید آدم بستگی داره. یه وقت آدم از زاویهء زمان طبیعی خودش به داستان نگاه میکنه، یه وقت از زاویه زمانی در آینده دور، یه وقت از زاویه زمانی در گذشته دور. داستان وقتی حسابی سرگرم کننده میشه که آدم در حین اینکه درباره این اتفاق حرف میزنه، درحال سفر از یک زمان به زمان دیگه باشه!

    از زاویهء دید ِ یه زبانشناس ِ نصفه نیمه در زمان ِحال، این نویسنده یه دیوونه س! از اون دیوونه خوبا! ”
    Douglas Adams, The Restaurant at the End of the Universe

  • #24
    Dennis Lehane
    “How am I supposed to let you go, that's all I'm asking. I want to hold you again, smell you, and, yes too, I just want you to fade. To please, please fade...”
    Dennis Lehane, Shutter Island

  • #25
    احمد شاملو
    “در اينجا چار زندان است

    به هر زندان دو چندان نقب،

    در هر نقب چندين حجره،

    در هر حجره چندين مرد

    در زنجير...



    از اين زنجيريان،

    يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني

    به ضرب دشنه اي کشته است.



    از اين مردان،

    يکي، در ظهر تابستان سوزان،

    نان فرزندان خودرا،

    بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد

    آغشته است.



    از اينان، چند کس،

    در خلوت يک روز باران ريز،

    بر راه ربا خواري نشسته اند

    کساني، در سکوت کوچه،

    از ديوار کوتاهي به روي بام جستند

    کساني، نيم شب،

    در گورهاي تازه،

    دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.



    من اما هيچ کس را

    در شبي تاريک و توفاني نکشتم

    من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم

    من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .”
    احمد شاملو, باغ آینه

  • #26
    J.D. Salinger
    “یه چیزی که خیلی روم تاثیر گذاشت این خانومه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه می کرد.هر چی فیلمه مزخرف تر می شد بیشتر گریه می کرد.
    آدم فکر می کرد چون آدم مهربونیه داره گریه می کنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم.یه بچه همراش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و می خواست بره دستشویی ولی خانومه هی بهش می گفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه.اندازه ی یک گرگ مهربون بود.بعضی ها این طوری ان. واسه یه فیلمِ چرت و پرت اشک می ریزن ولی تو بیش ترِ موارد حرومزاده های پستی ان!”
    J.D. Salinger, The Catcher in the Rye

  • #27
    Sherko Bekas
    “کە ژن نەبوو... ژیان چییە
    با هەزار ساڵیش من بژیم!؟
    کە ماڵ مۆسیقای تیانەبوو
    ئیتر "گوێ" بۆ ئەبێ؟”
    Sherko Bekas, شێرکۆ بێکەس

  • #28
    Sherko Bekas
    “ئەی کچی جوان
    تۆ نە شاعیری نە نەقاش
    من هەردووکیان

    وەلێ کێ ئەوە ئەزانێ
    ئەوە چاوتە هەموو شەوێ
    ئەو شیعرانەم بەدزیەوە ئەداتێ

    کێش ئەزانێ
    ئەوە پەنجەکانی تۆیە
    ئەو وێنانەم بۆ ئەکێشێ
    من ئێستاکە لەوە ئەترسم

    کە ڕۆژێ
    چاوەکانت‌و پەنجەکانت
    ئەم نهێنیە دەر ئەخەن‌و
    بە شەقام‌و بە گەڕەک‌و دنیا بڵێ
    لە ڕاستی دا ئا ئەم پیاوە
    نە شاعیریشەو نە نەقاش”
    Sherko Bekas, شێرکۆ بێکەس

  • #29
    رضا براهنی
    “یغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
    مسدود مانده راه زبان نبوتش
    من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
    خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
    یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
    و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
    ققنو س های رنج جهان می زایند
    تنهایم
    از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد

    اینک منم
    مردی که در صحاری عالم گم شد
    مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
    مغروق آب های هزاران خلیج دور
    پیغمبری که خواب ندارد”
    رضا براهنی, گُل بر گُسترهٔ ماه
    tags: humor

  • #30
    نزار قباني
    “من می نویسم
    تا اشیا را منفجر کنم
    نوشتن انفجار است

    می‌نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم و شعر را به پیروزی برسانم

    می‌نویسم تا خوشه‌های گندم بخوانند تا درختان بخوانند
    می‌نویسم تا گل سرخ بخواند تا ستاره تا پرنده، گربه، ماهی، صدف مرا بفهمد

    می‌نویسم تا دنیا را از دندان‌های هلاکو
    از حکومت نظامیان، از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم

    می‌نویسم تا زنان را از سلول‌های ستم از شهرهایی مرده
    از ایالت‌های بردگی، از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم

    می‌نویسم تا واژه‌ها را از تفتیش از بوکشیدن سگ‌ها
    از تیغ سانسور برهانم

    می‌نویسم تا زنی را که دوست دارم
    از شهر بی‌شعر، شهر بی‌عشق
    شهر اندوه و افسردگی رها کنم

    می‌نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
    تنها زن و نوشتن
    .ما را از مرگ می‌رهاند”
    نزار قباني



Rss
« previous 1 3