Nasrin > Nasrin's Quotes

Showing 1-30 of 42
« previous 1
sort by

  • #1
    “Insanity is doing the same thing, over and over again, but expecting different results.”
    Narcotics Anonymous

  • #2
    احمد شاملو
    “مرگ را ديده‌ام من.



    در ديدار غمناك،

    من مرگ را به دست

    سوده‌ام.



    من مرگ را زيسته‌ام

    با آوازي غمناك

    غمناك

    و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
    احمد شاملو

  • #3
    Forough Farrokhzad
    “بدي‌هاي من به خاطر بدي كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبي‌هاي بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم مي‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي‌دهد. گويي بدن من يك شكل موقتي و زودگذر آن است. مي‌خواهم به اصلش برسم. مي‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌ي رسيده به همه‌ي شاخه‌هاي درختان آويزان كنم”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #4
    Sohrab Sepehri
    “چرا گرفته دلت
    مثل آنکه تنهایی
    چقدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی عاشق”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri, مسافر - هشت کتاب

  • #5
    Sadegh Hedayat
    “در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد
    و می تراشد.

    اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند

    و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند”
    صادق هدایت /sadegh hedayat

  • #6
    یغما گلرویی
    “دیگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی دید
    من بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد
    وقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ من
    و بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،
    ساعت به چه کار ِ من می اید؟
    می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم
    مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
    که پیش از پریروز شدن ِ امروز
    می پژمرد
    دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
    بعد بیایم و با عصایی در دست،
    کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
    تا تو بیایی،
    مرا نشناسی،
    ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی
    حالا می روم که بخوابم
    خدا را چه دیده ای
    شاید فردا
    به هیئت پیرمردی برخواستم
    تو هم از فردا،
    دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر
    دلواپس نباش
    آشنایی نخواهم داد
    قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
    که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
    مرا نشناسی
    شب بخیر ”
    یغما گلرویی

  • #7
    Mahatma Gandhi
    “Be the change that you wish to see in the world.”
    Mahatma Gandhi

  • #8
    احمد شاملو
    “دیگر تنها نیستم

    بر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخورد
    بر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.
    بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوب
    که با من از روشني سخن ميگويد
    و از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.



    من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.







    در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
    در کوچه مردي بر خاک افتاد
    در خانه زني گريست
    در گاهواره کودکي لبخندي زد.



    آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اند
    آدم ها همزاد ِ ابديت اند
    من با ابديت بيگانه نيستم.




    زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخواند
    در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده است
    شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.



    هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
    به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهند
    من زنده ام
    فرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.







    مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
    نازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوش
    عشق، ما را دوست مي دارد
    من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم
    من شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابم



    با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِ
    خداهاست



    با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.”
    احمد شاملو

  • #9
    Zoroaster
    “ديگران را ببخش - نه به اين خاطر كه آنان سزاوار بخشايشند - زيرا كه تو شايسته ي آرامشي


    زرتشت

  • #10
    Zoroaster
    “مراقب افكارت باش كه عقایدت می شوند.
    مراقب عقایدت باش كه رفتارت می شوند.
    مراقب رفتارت باش كه عادت می شوند.
    مراقب عادتت باش كه شخصیت می شوند.
    مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شوند.”
    زرتشت

  • #11
    André Gide
    “به خویشتن بقبولان که تنها خداست که موقتی نیست!”
    آندره ژید

  • #13
    Forough Farrokhzad
    “آه …
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من ،
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد :
    “دست هايت را
    دوست مي دارم ”
    دست هايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد ،مي دانم ،مي دانم،مي دانم
    و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #14
    Sadegh Hedayat
    “هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده ‌باشد نمی‌دانند که من پیشتر خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام”
    صادق هدایت, زنده به‌گور

  • #15
    Sadegh Hedayat
    “اگر مرگ نبود همه ارزویش میکردند”
    صادق هدایت

  • #16
    Sadegh Hedayat
    “شانس ما اگر شانس بوددسته بيل درخت مي شد ”
    صادق هدايت / Sadegh Hedayat

  • #18
    حسین منزوی
    “اگر باید زخمی داشته باشم
    که نوازشم کنی
    بگو تا تمام دلم را
    شرحه شرحه کنم

    زخم‌ها زیبایند
    و زیباتر آن‌که
    تیغ را هم تو فرود آورده باشی
    تیغت سـِحر است و
    نوازشت معجزه
    و لبخندت
    تنظیفی از فواره‌ی نور
    و تیمار داری‌ات
    کرشمه‌ای میان زخم و مرهم

    عشق و زخم
    از یک تبارند
    اگر خویشاوندیم یا نه
    من سراپا همه زخمم
    تو سراپا
    همه انگشت نوازش باش”
    حسين منزوي / Hosein Monzavi, مجموعه اشعار حسین منزوی

  • #19
    Forough Farrokhzad
    “در اتاقي كه به اندازه ي يك تنهاييست
    دل من
    كه به اندازه ي يك عشقست
    به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گل ها در گلدان
    به نهالي كه تو در باغچه ي خانه مان كاشته اي
    و به آواز قناري ها
    كه به اندازه ي يك پنجره مي خوانند”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #20
    احمدرضا احمدی
    “کبریت زدم
    تو
    برای این روشنایی محدود
    گریستی”
    احمدرضا احمدی

  • #21
    احمدرضا احمدی
    “کبریت زدم
    تو برای این روشنایی محدود گریستی
    سراپا در باد ایستادم
    من فقط یک نفرم
    اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما می برند
    از مهتاب که به خانه باز گردم
    آهن ها زنگ خورده اند
    شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
    زنبوران عسل را فراموش کرده اند
    افق بی روشنایی، در دستان تو نازنین
    جان می بازد
    من گل سرخ بودم
    که سراسر مهتاب را شکستم
    راه برای شاعران سالخورده هموار بود
    من شاعر جوان
    مردمکان چشمانم را رها می کردم
    که شهر را از دور ببینم
    دیده بودم
    تصویری از عشق ندارم
    شب به خیر”
    احمد رضا احمدی Ahmad Reza Ahmadi

  • #22
    Fyodor Dostoevsky
    “آری, انسان زندگانی دشواری دارد. من تصور می کنم بهترین تعریفی که می توان ز انسان کرد این است:"انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت می کند.”
    داستایوفسکی

  • #23
    احمد شاملو
    “اشک رازي ست
    لبخند رازي ست
    عشق رازي ست
    اشک آن شب لبخند عشقم بود.
    قصه نيستم که بگويي
    نغمه نيستم که بخواني
    صدا نيستم که بشنوي
    يا چيزي چنان که ببيني
    يا چيزي چنان که بداني...
    من درد مشترکم
    مرا فرياد کن.
    درخت با جنگل سخن مي گويد
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن مي گويم
    نامت را به من بگو
    دستت را به من بده
    حرفت را به من بگو
    قلبت را به من بده
    من ريشه هاي تُرا در يافته ام
    با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
    و دست هايت با دستان من آشناست.
    در خلوت روشن با تو گريسته ام
    براي خاطر زندگان؛
    و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
    زيباترين سرود ها را
    و تُرا که مردگان اين سال
    عاشق ترين زندگان بوده اند.
    دستت را به من بده
    دست هاي تو با من آشناست
    اي دير يافته با تو سخن مي گويم
    بسان ابر که با طوفان
    بسان علف که با صحرا
    بسان باران که با بهار
    بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
    زيرا که من
    ريشه هاي تُرا دريافته ام
    زيرا که صداي من
    با صداي تو آشناست”
    احمد شاملو_ahmad shamlou

  • #24
    “حرف كه مي‌زني
    من از هراس طوفان
    زل مي‌زنم به ميز
    به زيرسيگاري
    به خودكار
    تا باد مرا نبرد به آسمان.
    لبخند كه مي‌زني
    من
    ـ عين هالوها ـ
    زل مي‌زنم به دست‌هات
    به ساعت مچي طلايي‌ات
    به آستين پيراهن ا‌ت
    تا فرو نروم در زمين.

    ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفته‌اي
    در كلمه‌اي انگار
    در عین
    در شين
    درقاف
    در نقطه‌ها.”
    مصطفی مستور

  • #25
    فریدون مشیری
    “مشت می‌کوبم بر در
    پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
    من دچار خفقانم، خفقان
    من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
    بگذارید هواری بزنم
    آی! با شما هستم
    این درها را باز کنید
    من به دنبال فضایی می‌گردم
    لب بامی
    سر کوهی
    دل صحرایی
    که در آن‌جا نفسی تازه کنم
    می خواهم فریاد بلندی بکشم
    که صدایم به شما هم برسد!
    من هوارم را سر خواهم داد!
    چاره درد مرا باید این داد کند
    از شما خفته‌ی چند!
    چه کسی می‌آید با من فریاد کند”
    فریدون مشیری

  • #26
    هوشنگ ابتهاج
    “امشب همه غم‌های عالم را خبر کن
    بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن
    ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
    ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
    در پرده های اشک پنهان، کرده بالین
    ای میهن، ای داد
    از آشیانت بوی خون می آورد باد
    بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است
    آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
    ای میهن، ای غم
    چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
    در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
    خون از گلوی مرغ عاشق؟
    مرغی که می‌خواند
    مرغی که می‌خواست
    پرواز باشد …
    ای میهن! ای پیر
    بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر
    خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
    ای میهن! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی است
    در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
    دمادم...


    خواننده و آهنگساز : زنده ياد پرويز مشكاتيان”
    هوشنگ ابتهاج

  • #27
    حسین پناهی
    “من زندگي را دوست دارم ولي
    از زندگي دوباره مي ترسم!
    دين را دوست دارم
    ولي از کشيش ها مي ترسم!
    قانون را دوست دارم
    ولي از پاسبانها مي ترسم!
    عشق را دوست دارم
    ولي از زنها مي ترسم!
    کودکان را دوست دارم
    ولي ز آئينه مي ترسم!
    سلام رادوست دارم
    ولي از زبانم مي ترسم!
    من مي ترسم
    پس هستم
    اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
    من روز را دوست دارم
    ولي از روزگار مي ترسم”
    حسین پناهی

  • #28
    Paul Éluard
    “روی دفترهایم،
    روی میز تحریرم،روی درختان،
    روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم.
    روی همه ی صفحه های خوانده شده،
    روی صفحه های سفید،
    روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم.
    روی جنگل و کویر،
    بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم.
    روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی،
    روی مرداب،این آفتاب پوسیده،
    روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم.
    و به نیروی یک واژه،
    زندگی را از سر می گیرم،
    من برای شناختن و نامیدن تو،
    پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
    Paul Éluard

  • #31
    “باید قبل از مردن ناخن هایم را در خاک فرو برم تا وقتی مرا به زور روی زمین
    می کشند به یادگار شیار هایی بر زمین حفر کرده باشم باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم ....اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟اگر جای پای مرا دیگران نبینند من دیگر نیستم.. اما من
    نمی خواهم نباشم نمی خواهم آمده باشم و رفته با شم و هیچ غلطی نکرده باشم
    آدمی که مشهور نیست وجود ندارد یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران و کسی که فقط برای خودش وجود دارد تنهاست و من از تنهایی می ترسم....”
    مصطفی مستور

  • #32
    Sadegh Hedayat
    “تقلید عیب نیست، دزدی و چاپیدن عیب است”
    صادق هدایت

  • #33
    حمید مصدق
    “آه می بینم، می بینم
    تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که ترا در خور؟
    هیچ -
    من چه دارم که سزاوار تو؟
    هیچ-
    تو همه هستی من، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری؟
    همه چیز -
    تو چه کم داری؟
    هیچ”
    حمید مصدق
    tags: love

  • #34
    حسین پناهی
    “معنای این همه سکوت چیست؟
    من گم شدم در تو؟
    یا تو گم شدی در من ای زمان؟
    کاش هرگز آن روز
    از درخت انجیر
    پایین نیامده بودم.”
    حسین پناهی



Rss
« previous 1