همین که صدایم رعد می بود،
دستانم به بلندای "نیل"،
ناخن هایم، تیشه هایی،
به قامت سپیدار،
و دندان هایی به هیات چنگال یوز،
و می توانستم زمین را بدرم
و زمان را ....
……...
… و نمی دریدم!
می نشستم، با خیالی تسکین یافته،
کنار پنجره ی قهوه خانه ای،
در انتهای تشنه ی یک روز،
و در آخرین برگ های کاهی دفترم
آنقدر می سرودم؛ "باران"
تا برگ های جهان شسته شوند،
از چرک و فریب و ننگ،
خون و عفونت و نیرنگ!
هیهات!
جایی که ایستاده ام اینک
اینجا کنار برکه
رخصتم
تا منتهای شاخه ی جنگل
تنها دو بال کوچک یک مرغابی ست
که کاهلانه گرد خود می چرخد
مگر به حادثه،
ماهی بچه ی حقیری
- گمگشته در پریشانی -
از کوچه خواب او بگذرد!
2000
هزاره ی هرزه
Published on November 05, 2015 01:45