سمک پاتر!
عجب تصادفی، خانم رولینگ! فاصله ی آشنایی تا ازدواج پدر و مادر من هم کوتاه بوده. آنها البته نه یک سال قبل، و نه در قطار، بلکه یک ساعت قبل و سر سفره ی عقد یکدیگر را می بینند، آن هم در آینه! "دختره" را عمه ام پیدا کرده بوده! مادر می گفت؛ یکی دو بار در آینه، مردی که کنارش نشسته بوده را، دزدکی نگاه کرده. آقام می خندید و می گفت؛ "بیخودی به آجیم اعتماد کردم، خیال کردم جنسی بد بِم نیمیندازد"! "دختره" بچه یتیم بوده، بیست سالی کوچک تر از آقام. شانزده سالش نشده بوده که شوهرِش می دهند. می فهمید که، "می دهند"! بعد هم، همین دیگر، دزدکی در آینه، همان شب عقد کنان و ...
"اینا" نمی گذارند، خانم رولینگ! یک ریز حرف می زنند. بساطشان را پهن کرده اند وسط محوطه و بلند بلند اختلاط می کنند. چند سالی می شود که به این محله آمده اند. یعنی نیامده اند، محله را اشغال کرده اند. روز و شب و دیر و زود هم حالیشان نیست. در و پنجره را هم که ببندی و در گوش هایت پنبه هم که فرو کنی، صدای "اینا" می آید. روزها که شلوغ است، کمتر، شب ها که خلوت است اما بیشتر و بدتر. حرف هم که بزنی، می گویند؛ توهین کردی! رگبار شروع شد. صندلی ها را با سر و صدا جمع می کنند و بساطشان را می کشند زیر سقف. حدود پنج دقیقه، همین قدر که من حواسم را روی این نامه جمع و جور کنم؛ از همان آینه هم یک راست می روند به حَنجِله خانه، همان اتاقی که برایشان آماده کرده بوده اند. دختره هم مثل مادر شما، اول شب می لرزیده. گیرم که آقام مثل بابای شما مبادی آداب هم می بود، نه گمانم به این فکر می افتاد که کتش را بیاندازد روی شانه ی دختره که داشته می لرزیده! شاید هم از حرف مردم ابا داشته، مبادا بگویند "زن ذلیل" است! فکر نکنم آقام اصلن فهمیده باشد که "دختره" می لرزیده. فهمیده باشد هم، گذاشته به حساب هیبت خودش!
باز هم صدای این صندلی ها! رگبار تمام شده، و آقتاب همه جا را گرفته! "اینا" هم دوباره بساطشان را از زیر سقف کشیده اند به وسط محوطه، و بلند بلند حرف می زنند. مثل این که با همسایه ها سر لج باشند. هنوز ننشسته اند که آسمان دوباره شروع می کند به شاشیدن. "اینا" هم می خندند و میز و صندلی را می کشند زیر سقف. چرت و پرت می گویند و می خندند اما چشمشان که به ما می افتد، اخم می کنند. این دفعه رگبار خیال ایستادن ندارد. شروع نامه هم مثل شروع رمان، کار طاقت فرسایی ست، خانم رولینگ. جان آدم را می گیرد. کجا بودم؟ آهان! مادر می گفت؛ "چپیدم زیر لاحاف"! آقام هم کنارش دراز می کشد. می گفت؛ "از ترس، خودم را کشیده بودم لب دُشِک، و پاهام را جمع کرده بودم توی شکمم"! گویا آقام به زور می کشدش طرف خودش! کارش هم که تمام می شود، می خوابد. دختره یک ساعتی بیهوش بوده. بعد هم خونین و مالین، تا خروسخوان بیدار مانده و می لرزیده. همین طوری ها تا پنجاه و چند سال ادامه دادند. آقام روزها می رفت سر کار، و شب بر می گشت، چیزی می خورد و همان! دختره هم که دیگر زن حسابی شده بود، با چهار پنج تا بچه، روز را به پخت و پز و شست و شو و رفت و روب و اینا می گذراند، تا شام. فقط دیگر نمی لرزید، همین!
رگبار ایستاده و صدای میز و صندلی و "اینا" دوباره بلند شده. بیرون همه جا خیس است اما چه آفتابی! مثل عصرهای تابستان که حیاط را آب می پاچیدیم و می ماندیم تا پُخت آجرهای داغ، فروکش کند، قالیچه ها را از زیرزمین به نیش می کشیدیم و می آوردیم سر تخت ها پهن می کردیم و می نشستیم. با خنکای عصر که از روی خیسی آجرها با بوی نم خاک، بلند می شد، ریه هامان از لذت پر و خالی می شدند. یک ریز حرف می زنند، از ته حلق! از روزی که پیدایشان شده، آرامش را از مردم محل گرفته اند! چند نفری، به اندازه ی جمعیت صحرای عرفات، محله را از سر و صدا پر کرده اند. شانس با شما بوده، خانم رولینگ، که فقط یک خواهر دارید و چیزهایی از به دنیا امدنش بخاطرتان مانده. خانه ی کودکی ما پر زایمان بود و زق و زوق بچه. سر می چرخاندی یک نانخور اضافه شده بود. دختره از همان شانزده سالگی، تا سی و چهار سالگی آبستن بود! برخلاف شما، من سومی ام، اما مثل شما و مامانتان، بیست سال با مادرم تفاوت سنی دارم. آخری را سر عقد خواهرم آبستن بود. می گفت؛ "زنگوله پای تابوت"! همه اش سی و چهار سال داشت! این بود که در خانه ی ما، کسی فرصت نداشت به این فکر کند که کی خوشگل تر است و کی تو دل بروتر. همه دنبال چیزی بودیم که در معده جا بگیرد؛ "معده خفه کن"! جنگ و دعوا اما فت و فراوان بود، سر تکه نانی بیشتر، یا خیاری بزرگتر یا...همین جوری ها دیگر. این است که عصبانیت بابا و ننه، مثل خانه ی شما نوبر نبود. از مدرسه هم، فقط آخرینش یادم هست. گاسم بخاطر میز و نیمکت های نو بود که رویش یادگاری می کندیم. باز دارند بساط را می برند زیر سقف. صدای اختلاطشان اما از آنجا هم می آید. نه صدای رگبار، نه رفت و امد اتفاقی اتومبیل ها، نه صدای دور قطار، نه صدای پارس سگی در همین نزدیکی، هیچ کدامش حواس مرا بهم نمی ریزد، خانم رولینگ. فقط "اینا"! صدایشان آرشه می کشد روی اعصابم! آمده بودم که بگویم در کمال شرمندگی، هیچ کدام از "هری پاتر"های شما را نخوانده ام. فیلم ها را هم ندیده ام. این "شرح احوال" مختصر، اولین چیزی ست که از شما خوانده ام! نه این که نخواسته باشم ها. نه! داستانش مفصل است. "اینا" نمی گذارند همه اش را تعریف کنم...
همه ی تقصیرها به گردن "ساره خاتون" است. همان باکره ای که از کودکی در خانواده ی آقام اینا بزرگ شد، بچه ها را یکی یکی بزرگ کرد، و خودش پیوسته کوچک شد، آب می رفت، در هفتاد و چند سالگی هم مثل کلوزه شده بود، راه نمی رفت، قل می خورد. یک روز صبح هم دیگر بلند نشد تا سماور را روشن کند! حال و هوای محله ی ما اینجوری هاست، خانم رولینگ. آمدن و زندگی و رفتن دیگران به چشم نمی آید؛ آسته می آیند، و آسته می روند، تا گربه شاخشان نزند. غرض این که، رختخواب کودکی ما پر بود از قهرمانان قصه های "ساره خاتون"؛ "سمک عیار" بود و "امیرارسلان" و "ملک جمشید" و "ملک محمد" و "حسین کرد" و اینا...، آنقدر که دیگر نه هرگز ترس جادو جنبل های مادر فولادزره ی دیو، از تنمان ریخت و نه فکرمان از واهمه های قلعه ی سنگباران تهی شد. امیرارسلان هم تنها در قصه های ساره خاتون، فرخ لقا را از قلعه ی سنگباران نجات می داد. وگرنه یک عمر است به انتظارش نشسته ایم تا بیاید، و فرخ لقا را از چنگ فولاد زره ی دیو نجات دهد. نیامد، نمی آید. گیس فرخ لقا سفید شد و دندان هایش ریخت و ...شاید هم که دیگر به "بند" و "دیب" و "دیوار"، عادت کرده باشد. آدم از انتظار خسته می شود، خانم رولینگ. ما هم دیر فهمیدیم که "سمک" و "امیرارسلان" و اینا خودمانیم. عمر را به انتظاری بیهوده گذراندیم تا یکی شان سوار بر اسب سفید، از "آسمان" بیاید و..! حالا دیگر مدتی ست در خواب هایمان، سمک عیار می شویم، کمند می اندازیم سر دیوار قلعه و... چند شب پیش خواب ملک جمشید را هم دیدم که شیشه ی عمر "دیب" را بالا برده بود و... نزد زمین، نمی زند تا از شر "دیب" خلاص شویم...
می توانم حدس بزنم که اینها هیچ کدامشان بپای "هری پاتر" شما نمی رسند. ولی خانم رولینگ! سمک حالا نزدیک هشتصد سال عمر دارد. امیرارسلان هم همین سال ها صد و پنجاه ساله می شود. آن وقت ها دیو و دد هم این همه بی رحم و خطرناک نبودند، در محله ی ما "امکانات" نبود اما با زمین زدن شیشه، می شد "دیب" را دود کرد. آن وقت ها ضحاک قصه هم روزی دو جوان بیشتر نمی خورد. از وقتی که گربه "تائب" شده، "پنج پنج می گیرد"... بهررو، خانم رولینگ، قول می دهم همین که فولادزره دود شد و رفت وردست ننه ش، و فرخ لقا آزاد شد، و ما دیگر در انتظار ظهور سرهنگ "سمک عیار" و رفقایش نبودیم، "هری" را بخوانم. سر فرصت. قول می دهم خانم رولینگ. اگه "اینا" بگذارند!
سمک عیار:جلد پنجم
امیر ارسلان نامدار
"اینا" نمی گذارند، خانم رولینگ! یک ریز حرف می زنند. بساطشان را پهن کرده اند وسط محوطه و بلند بلند اختلاط می کنند. چند سالی می شود که به این محله آمده اند. یعنی نیامده اند، محله را اشغال کرده اند. روز و شب و دیر و زود هم حالیشان نیست. در و پنجره را هم که ببندی و در گوش هایت پنبه هم که فرو کنی، صدای "اینا" می آید. روزها که شلوغ است، کمتر، شب ها که خلوت است اما بیشتر و بدتر. حرف هم که بزنی، می گویند؛ توهین کردی! رگبار شروع شد. صندلی ها را با سر و صدا جمع می کنند و بساطشان را می کشند زیر سقف. حدود پنج دقیقه، همین قدر که من حواسم را روی این نامه جمع و جور کنم؛ از همان آینه هم یک راست می روند به حَنجِله خانه، همان اتاقی که برایشان آماده کرده بوده اند. دختره هم مثل مادر شما، اول شب می لرزیده. گیرم که آقام مثل بابای شما مبادی آداب هم می بود، نه گمانم به این فکر می افتاد که کتش را بیاندازد روی شانه ی دختره که داشته می لرزیده! شاید هم از حرف مردم ابا داشته، مبادا بگویند "زن ذلیل" است! فکر نکنم آقام اصلن فهمیده باشد که "دختره" می لرزیده. فهمیده باشد هم، گذاشته به حساب هیبت خودش!
باز هم صدای این صندلی ها! رگبار تمام شده، و آقتاب همه جا را گرفته! "اینا" هم دوباره بساطشان را از زیر سقف کشیده اند به وسط محوطه، و بلند بلند حرف می زنند. مثل این که با همسایه ها سر لج باشند. هنوز ننشسته اند که آسمان دوباره شروع می کند به شاشیدن. "اینا" هم می خندند و میز و صندلی را می کشند زیر سقف. چرت و پرت می گویند و می خندند اما چشمشان که به ما می افتد، اخم می کنند. این دفعه رگبار خیال ایستادن ندارد. شروع نامه هم مثل شروع رمان، کار طاقت فرسایی ست، خانم رولینگ. جان آدم را می گیرد. کجا بودم؟ آهان! مادر می گفت؛ "چپیدم زیر لاحاف"! آقام هم کنارش دراز می کشد. می گفت؛ "از ترس، خودم را کشیده بودم لب دُشِک، و پاهام را جمع کرده بودم توی شکمم"! گویا آقام به زور می کشدش طرف خودش! کارش هم که تمام می شود، می خوابد. دختره یک ساعتی بیهوش بوده. بعد هم خونین و مالین، تا خروسخوان بیدار مانده و می لرزیده. همین طوری ها تا پنجاه و چند سال ادامه دادند. آقام روزها می رفت سر کار، و شب بر می گشت، چیزی می خورد و همان! دختره هم که دیگر زن حسابی شده بود، با چهار پنج تا بچه، روز را به پخت و پز و شست و شو و رفت و روب و اینا می گذراند، تا شام. فقط دیگر نمی لرزید، همین!
رگبار ایستاده و صدای میز و صندلی و "اینا" دوباره بلند شده. بیرون همه جا خیس است اما چه آفتابی! مثل عصرهای تابستان که حیاط را آب می پاچیدیم و می ماندیم تا پُخت آجرهای داغ، فروکش کند، قالیچه ها را از زیرزمین به نیش می کشیدیم و می آوردیم سر تخت ها پهن می کردیم و می نشستیم. با خنکای عصر که از روی خیسی آجرها با بوی نم خاک، بلند می شد، ریه هامان از لذت پر و خالی می شدند. یک ریز حرف می زنند، از ته حلق! از روزی که پیدایشان شده، آرامش را از مردم محل گرفته اند! چند نفری، به اندازه ی جمعیت صحرای عرفات، محله را از سر و صدا پر کرده اند. شانس با شما بوده، خانم رولینگ، که فقط یک خواهر دارید و چیزهایی از به دنیا امدنش بخاطرتان مانده. خانه ی کودکی ما پر زایمان بود و زق و زوق بچه. سر می چرخاندی یک نانخور اضافه شده بود. دختره از همان شانزده سالگی، تا سی و چهار سالگی آبستن بود! برخلاف شما، من سومی ام، اما مثل شما و مامانتان، بیست سال با مادرم تفاوت سنی دارم. آخری را سر عقد خواهرم آبستن بود. می گفت؛ "زنگوله پای تابوت"! همه اش سی و چهار سال داشت! این بود که در خانه ی ما، کسی فرصت نداشت به این فکر کند که کی خوشگل تر است و کی تو دل بروتر. همه دنبال چیزی بودیم که در معده جا بگیرد؛ "معده خفه کن"! جنگ و دعوا اما فت و فراوان بود، سر تکه نانی بیشتر، یا خیاری بزرگتر یا...همین جوری ها دیگر. این است که عصبانیت بابا و ننه، مثل خانه ی شما نوبر نبود. از مدرسه هم، فقط آخرینش یادم هست. گاسم بخاطر میز و نیمکت های نو بود که رویش یادگاری می کندیم. باز دارند بساط را می برند زیر سقف. صدای اختلاطشان اما از آنجا هم می آید. نه صدای رگبار، نه رفت و امد اتفاقی اتومبیل ها، نه صدای دور قطار، نه صدای پارس سگی در همین نزدیکی، هیچ کدامش حواس مرا بهم نمی ریزد، خانم رولینگ. فقط "اینا"! صدایشان آرشه می کشد روی اعصابم! آمده بودم که بگویم در کمال شرمندگی، هیچ کدام از "هری پاتر"های شما را نخوانده ام. فیلم ها را هم ندیده ام. این "شرح احوال" مختصر، اولین چیزی ست که از شما خوانده ام! نه این که نخواسته باشم ها. نه! داستانش مفصل است. "اینا" نمی گذارند همه اش را تعریف کنم...
همه ی تقصیرها به گردن "ساره خاتون" است. همان باکره ای که از کودکی در خانواده ی آقام اینا بزرگ شد، بچه ها را یکی یکی بزرگ کرد، و خودش پیوسته کوچک شد، آب می رفت، در هفتاد و چند سالگی هم مثل کلوزه شده بود، راه نمی رفت، قل می خورد. یک روز صبح هم دیگر بلند نشد تا سماور را روشن کند! حال و هوای محله ی ما اینجوری هاست، خانم رولینگ. آمدن و زندگی و رفتن دیگران به چشم نمی آید؛ آسته می آیند، و آسته می روند، تا گربه شاخشان نزند. غرض این که، رختخواب کودکی ما پر بود از قهرمانان قصه های "ساره خاتون"؛ "سمک عیار" بود و "امیرارسلان" و "ملک جمشید" و "ملک محمد" و "حسین کرد" و اینا...، آنقدر که دیگر نه هرگز ترس جادو جنبل های مادر فولادزره ی دیو، از تنمان ریخت و نه فکرمان از واهمه های قلعه ی سنگباران تهی شد. امیرارسلان هم تنها در قصه های ساره خاتون، فرخ لقا را از قلعه ی سنگباران نجات می داد. وگرنه یک عمر است به انتظارش نشسته ایم تا بیاید، و فرخ لقا را از چنگ فولاد زره ی دیو نجات دهد. نیامد، نمی آید. گیس فرخ لقا سفید شد و دندان هایش ریخت و ...شاید هم که دیگر به "بند" و "دیب" و "دیوار"، عادت کرده باشد. آدم از انتظار خسته می شود، خانم رولینگ. ما هم دیر فهمیدیم که "سمک" و "امیرارسلان" و اینا خودمانیم. عمر را به انتظاری بیهوده گذراندیم تا یکی شان سوار بر اسب سفید، از "آسمان" بیاید و..! حالا دیگر مدتی ست در خواب هایمان، سمک عیار می شویم، کمند می اندازیم سر دیوار قلعه و... چند شب پیش خواب ملک جمشید را هم دیدم که شیشه ی عمر "دیب" را بالا برده بود و... نزد زمین، نمی زند تا از شر "دیب" خلاص شویم...
می توانم حدس بزنم که اینها هیچ کدامشان بپای "هری پاتر" شما نمی رسند. ولی خانم رولینگ! سمک حالا نزدیک هشتصد سال عمر دارد. امیرارسلان هم همین سال ها صد و پنجاه ساله می شود. آن وقت ها دیو و دد هم این همه بی رحم و خطرناک نبودند، در محله ی ما "امکانات" نبود اما با زمین زدن شیشه، می شد "دیب" را دود کرد. آن وقت ها ضحاک قصه هم روزی دو جوان بیشتر نمی خورد. از وقتی که گربه "تائب" شده، "پنج پنج می گیرد"... بهررو، خانم رولینگ، قول می دهم همین که فولادزره دود شد و رفت وردست ننه ش، و فرخ لقا آزاد شد، و ما دیگر در انتظار ظهور سرهنگ "سمک عیار" و رفقایش نبودیم، "هری" را بخوانم. سر فرصت. قول می دهم خانم رولینگ. اگه "اینا" بگذارند!
سمک عیار:جلد پنجم
امیر ارسلان نامدار
Published on January 15, 2014 04:27
No comments have been added yet.