نادر انقطاع

اگر چیزکی در مورد تاریخ، و نادرشاه افشار بدانی، با اولین برخورد، در حیرت می مانی که پنج جلد قطور، در مورد مردی که ده دوازده سال در تاریخ ما، چون "ظلام، درخشید و مرد و رفت"، "تاریخ، به معنایی که رخ داده" نمی تواند باشد، بلکه "تاریخ است، آن چنان که آرزو می شد" (1). حتی در سفرنامه های فرنگان، که در آن سال ها، یا پیش و پس از آن از ایران دیدن کرده اند، بیش از این نمی یابی که نادر جنگجویی بود خشن، که از اداره ی یک خانواده هم عاجز بود، و تمامی توان نابوده ی یک ملت خسته را بر پشت اسب بست، و دوازده سال، از شرق تا غرب تاخت تا ثروت بیاندوزد، ثروتی که نمی دانست چگونه خرج کند. با این همه نویسنده (نادر انقطاع) در همان ابتدا تکلیف این حیرت را روشن می کند؛ ابتدا از طریق تحسین های مداوم پدر و پدر بزرگ، با نام "نادر" آشنا می شود، بعد هم معلم تاریخ مدرسه، با شرح قهرمانی های نادر، نویسنده را نسبت به "پسر شمشیر"، شیفته تر می کند، و بالاخره قصه ی دنباله دار "نادر، پسر شمشیر"، از دکتر میمندی نژاد، که چند سالی بصورت پاورقی در مجله ی سپید و سیاه چاپ می شده، و برادر کوچک نویسنده که با اصرار او، "نادر" نام گذاری می شود و... باری، علاقه ی عاطفی (و ناسیونالیستی) چرب و چیلی نویسنده به نادرشاه، سبب تقریر این کتاب شده است، که بیشتر به یک "رمان تاریخی" می ماند (مانند اغلب آثار آقای مسعود بهنود)، تا "تاریخ"؛ از بسته شدن نطفه ی نادر تا لحظه های پایان زندگی آخرین بازمانده ی سلسله ی افشاریه! مجموعه ای از افسانه با رگه هایی از واقعیت، تقریبن بی هیچ مدرک و ماخذ و منبعی معتبر! از آن جمله حکایت مشهور آن شمشیر زن "شجاع"، که می زد و می کشت و... و نادر پرسید؛ وقتی افغان ها هجوم آوردند، تو کجا بودی؟ گفت؛ من بودم، تو نبودی! قصه ای که در "رمان تاریخی" ناصر انقطاع، فلسفی تر هم شده؛ "من همیشه وجود داشتم، لیکن تو نبودی تا مرا رهبری کنی"! یا اشاره به صراحت گفتار نادر، که در تاریخ به آن "اشارتی" شده، و اینجا قصه ای می شود بلند؛ اوایل که نادر برای "طهماسب میرزا"، آخرین شاهزاده ی بازمانده از صفویه شمشیر می زند، به منشی یا میرزا بنویسش که برای طهماسب میرزا نوشته "مختصر چشم زخمی به قوای طفرنمون سلطان وارد آمده"، با خشم و فریاد می گوید؛ "این چه مهملی ست به هم می بافی؟ کدام چشم زخم مختصر؟ بنویس زده اند و قوای سلطان قدر قدرت را لت و پار کرده اند"...
در این وانفسای "لاکتابی" که همه ی ناشران از عدم فروش و استقبال خوانندگان، به ویژه در خارج از کشور می نالند، چگونه کسی چنین شهامتی بخرج می دهد تا پنج جلد کتاب در مورد "نادر" بنویسد و ناشر شیردلی هم در آمریکا پیدا می شود که آن را چاپ و منتشر کند؟ ظاهرن شرم از آنچه در سرزمینمان می گذرد، و احساس سرشکستگی ناشی از حکومت سفلگان، چنان گریبانمان را گرفته که به "افتخارات بی بنیاد" نیازمند شده ایم، تا به این وسیله جبران مافات کرده باشیم؛ "امپراطوری پارس" از مدیترانه تا "سند"، و تمامی ماوراء النهر و آران و قفقاز و جزایر خلیج و... بزرگ نمایی بخش هایی از شخصیت شمشیرزنانی چون شاه عباس صفوی و نادر... و پنهان داشتن و فراموش کردن نقاط منفی زندگی آنان، که سبب انحطاط فرهنگی و اجتماعی ما شده اند. و چون به این پرسش می رسیم که با وجود این همه قدر قدرت دلسوز و "مدبر"، چگونه شد که به این روز افتادیم؟ لعن و نفرینمان نثار "بیگانگان" و "دشمنان" می شود که با "حسادت"، مانع پیشرفت، و سبب انحطاط و زوال فرهنگ و جامعه ی ایران شدند. افتخارات دوران هخامنشی را، اسکندر و یونانیان به خاک و آتش کشیدند، عظمت و افتخارات ساسانیان را اعراب تخریب و نابود کردند، اقتدار خوارزمشاهیان و سامانیان را چنگیز و تیمور به خاک و خون کشیدند و عظمت و شکوه صفویان را افغان ها نابود کردند، و در دوران معاصر، ابتدا روس ها بودند، سپس روس و انگلیس و بالاخره آمریکایی ها، که "نگذاشتند" ما به جایی برسیم! "دشمن حسود"! کسی هم به سوال بعدی فکر نمی کند که؛ این همه وقت، "ما" کجا بودیم؟ منتظر نادر؟ یا سکندر؟ یا رستم؟ یا امام زمان؟
باری، روزگارانی از صعود و افول، در تاریخ هر ملتی هست، ما هم کم نداشته ایم یاغیانی که در گوشه و کنار این سرزمین شمشیر کشیده اند، چند صباحی به امیری و امارت ناحیه ای رسیده اند، و در از هم پاشیدگی فرهنگ و سرزمین، سهم گرفته اند، دورانی از آشوب و ملوک الطوایفی، تا باز کسی پیدا شود، با گستاخی بیشتر و شمشیری تیزتر، و با تکیه بر آرزوهای سرکوب شده ی ملت، بر یاغیان و امیران محلی غلبه کند و یکپارچگی دوباره... این که اما کدام یک از این نامداران، جدا از زور و شمشیر و جاه طلبی، خرد اداره ی این سرزمین را هم داشته اند، حرفی ست که کمتر در تواریخ معمول به آن پرداخته اند. با این همه، در دوران سرشکستگی حاضر، گزافه گویی درباره ی "نادر پسر شمشیر"، می تواند مرهمی هرچند گذرا، بر زخم سرافکندگی ما باشد، اگرچه این سرافکندگی "درونی"ست، و بیشتر احساس خود ماست، تا دیگران! افتخارات نوشتاری و گفتاری هم، که از درصد واقعیت تاریخی بالایی برخوردار نیستند نیز، تنها تسکین و تزیینی موقتی ست، به ویژه آن که این قصه ها در "تاریخ دیگران" به گونه ای متفاوت روایت شده، (قصه ی نادر را از زبان هندیان بخوانید)! بهررو، برخی از این حکایات که در "نادر" انقطاع آمده، از نگاه منطقی هم چندان درست بنظر نمی آیند. به عنوان ده ها مثال؛ جایی در مورد رابطه ی نادر با کشیشی ارمنی می نویسد؛ "نادر ...هر بار که با کشیش کاتولیکوس سخن می گفت؛ چهره اش خندان و ابروانش از هم باز می شد...". (اینها را خود کشیش تعریف کرده؟ یا خود نادر؟ نویسنده اضافه می کند؛ "از این که اندکی بیش از آنچه شایسته بود، در باره ی این کشیش ارمنی نوشتم، این است که نشان دهم نادر در راهی گام بر می داشت که بی آن که از دانش ملت شناسی آگاه باشد، ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست ..."! اوهوم! پس وصف "چهره"ی خندان و "ابروان" گشاده ی نادر در دیدار کشیش، برای اثبات "سکولار" بودن نادر آمده است، و "موضوع بالا به ما می فهماند که نادر "ملیت را برتر از دین و مذهب می دانست .."! نوشته اند که نادر تلاش داشت میان شیعه و سنی مصالحه ای ایجاد کند (ظاهرن خود نادر اهل سنت بوده)، که علتش پس از مرزبندی و خصومت دوران صفوی با عثمانی، و دشمنی ها و جنگ ها و شکست ها، به ویژه برای نادر برای رسیدن به یکپارچگی سرزمین، و نقشه اش در مورد پادشاهی بر سرزمینی به وسعت اوج دوران صفوی، قابل درک است! از سوی دیگر بیشتر منابع این دوره می نویسند که نادر از "ایرانیان" نفرت داشت و اگر می توانست، تمامی سپاهش را از سربازان تاجیک و ترکمن و غیره، می آراست. دلیل به قتل رسیدنش نیز همین بود که ایرانیان به ویژه آنها که به او نزدیک بودند، در سال های آخر عمر نادر که سخت عصبی و خشمگین و پر از سوء ظن بود، نسبت به جان و مال خویش، نگران و مضطرب بودند.
"نادر"ها در همه جای تاریخ، تا رسیدن به قدرت، مراعات مردم، و عهد و پیمان خود با آنها را کرده اند و بعد، به پشتوانه ی قدرت، دیو درونی استبدادشان آزاد شده و شمشیرشان بجانب مردمی برگشته که بر شانه های آنها به قدرت رسیده اند. ناصر انقطاع، علیرغم ملاحظاتش نسبت به نادر که مبادا به عزت "فرزند شمشیر" خدشه ای وارد شود، گاه ناچار بوده به واقعیت عریان تاریخ تن دهد و روایت کند که همین نادری که ابتدا تکه نانی خشک می جوید و در سرمای سخت زمستان سر بر زین می نهاد و جل اسب روی خود می کشید و...، به جایی رسید که از وحشت از دست دادن تاج، تا کور کردن فرزند خویش، پیش رفت. مردی که به سادگی سربازان خود می زیست، از غذای آنها می خورد و همه جا پیشتاز لشکر بود، در آخر عمر، سه ردیف نگهبان داشت، طوری که حتی نزدیک ترین سردارانش با اسلحه و بی اجازه ی او، حق دیدارش را نداشتند. اگرچه این همه مراقبت هم، ظاهرن چندان مفید نیفتاد!
موضوع دیگری که در لابلای سطور کتاب، و غیر مستقیم می توان خواند، این است که در سیر تحول شخصیت نادر به یک غول خودخواه و مستبد و خشن، خود مردم هم کم و بیش، سهیم بوده اند. علاقه ی احساساتی به نادر، در همان شکل و وزن و اندازه ای که نویسنده نسبت به این سردار از میان مردم برخاسته نشان می دهد، عامل اصلی این تحول در روحیه و شخصیت نادر بود. این که برای رهایی از وضعیت اسفناکی که مردم در انتهای دوره ی صفویه داشتند، و سختی و ظلمی که بر آنان، به ویژه از سوی آخوندهای درباری اعمال می شد، چنان هوراکشان و نادر گویان، هر رفتار و کردار نادر را تایید کردند، که در انتها امر بر خود نادر هم مشتبه شد، و چون دیگر مستبدان تاریخ، از خودخواهی به خودستایی رسید. نادر پس از کور کردن فرزند خود، دچار جنون ناشی از پشیمانی شد و هرکس را که سر راه خویش می دید، از میرعضب می خواست تا سر از تنش جدا کند. حتی قاضی عسگر لشکرش را که قصد داشت از چنگ او بگریزد، فرمان داد تا شکمش را بدرند و سگ های مجیز گوی بی سر و پای اطراف نادر، بر سر قاضی عسگر ریختند و شیخ تنومند را به چشم بر هم زدنی از هم دریدند. خوش خدمتی رجاله ها و ریا و تظاهری که در اطاعت از اوامر نادر، در نهایت بی رحمی نشان می دادند، چنان بود که گویی هنوز هم پس از نزدیک به دو سه صد سال، همراه با ضجه های محکومین، از میان صفحات تاریخ به گوش می رسد! نادرشاه به عنوان یکی از بزرگ ترین سرداران جنگی همه ی تاریخ ایران در لحظه ای حساس توانست سرزمین و مردم شاهنشاهی فروپاشیده ی صفویان را به نیروی شمشیر و کاردانی نظامی خود بار دیگر متحد کند اما از آنجا که کاردانی نادر با خرد سیاسی و دریافتی از مصالح ملی توام نبود، نظامی گری توام با جاه طلبی بی حد، در نهایت، به نابودی ایرانی منتهی شد که او به رهایی اش کمر بسته بود. (سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 211)
"یوناس هنوی" (2) که در دوران فروپاشی صفویان و قدرت گرفتن نادر در ایران بسر می برده، در سفرنامه اش می نویسد؛ صلح و آبادانی "به هیچ وجه با نقشه های جاه طلبانه ی این سردار ایرانی سازگار نبود. او که در نخستین مراحل عمر به پیروی از هوس های خود خو کرده و به هیچ قانون شرعی و عرفی گردن نگذاشته بود، در زمانی که در راس سپاه پیروزمندی قرار داشت، به دشواری می توانست در برابر کسی سر فرود آورد... این مرد شریر به بهانه ی تامین مصالح و حفظ کیان کشور، زمینه را برای جامه ی عمل پوشاندن به نهایت جاه طلبی خود فراهم آورد. در این هنگام، او به ظاهر با غرور و نخوت بسیار به زیردستان خود می نگریست و آنان را هم چون بردگانی می دانست که زنجیرهایی را می بافند... با بررسی مخارج بی حساب سپاه نادر... می توان دریافت که غنیمت هایی را که نادر از هند آورده بود، برای نیازهای او بسنده نبودند... اموالی را که نادر در ساحل رودخانه ی سند از سربازان خود به زور گرفت، برهان آشکاری بر حرص و آز او بود. از آن پس هر قطعه الماس و جواهری که در ایران به فروش می رفت، نادر آن را طلب می کرد و می گفت که آن را از او دزدیده یا از خزانه برداشته اند! با همین بهانه شمار بسیاری از افسران خود را به چوب و فلک بست و حتی چند تن از آنها را کشت .. نادر از روح سرکش آنان (ایرانیان) بیشتر از ارتش هند، ترک و تاتار وحشت داشت. اگر می توانست سر همه ی ایرانیان را از تن آنان جدا کند... این کار را انجام می داد... نادر بی آن که رفتار خود را که به شورش دامن می زد تغییر دهد، مردم را به مجازات های سخت می رساند و جز با کشتن یا کور کردن مردمانی که مسلحانه علیه او به شورش برخاسته بودند، خشنود نمی شد...". هنوی جایی دیگر می نویسد "گاه نادر از روی هوس... ادعا می کرد که با چنگیزخان یا تیمور لنگ نسبتی دارد"! او بجای آن که به تامین مصالح ملی و بازسازی کشور که در صد ساله ی انتهای دوران صفوی و در حمله ی افغان ها ویران شده بود، بپردازد، نیروی باقی مانده در مردم را صرف جنگ های بیهوده در شرق و غرب و شمال ایران کرد و ثروت بی پایانی را که از غارت (هند) به دست آورده بود، بر باد داد. به قول لاکهارت (3)؛ او "بیش از هر چیز سرباز بود و هنر او نیز در فرماندهی سپاه نمایان شده است. ادعای این که او به عنوان فرمانروا موفقیتی داشته است، سخنی گزاف خواهد بود. در واقع صلح در نظر او جز دوره ای کوتاه و خسته کننده اما گاهی ضروری، بیش نبود... ذهن او بجای آن که متوجه ی اداره ی کشور باشد، بیشتر گرفتار رویاهای کشور گشایی بود و به رغم افتخاراتی که هنرنمایی های او برای ایران به ارمغان آورد، به زودی با رفتار خودسرانه و وضع مالیات های سنگین و...حس دشمنی رعیت را برانگیخت". بی مسما نیست که نادر را "فرزند شمشیر" خوانده اند!
"... جنگ های بی حاصل و موهوم نادر و اخاذی های او، مردم را از پای در آورده و همه ی نیروهای زنده و زاینده ی کشور را بر باد فنا داده بود. جای شگفتی ست که همسانی های میان دستاور سلطنت نادر و فرمانروایی شاه سلطان حسین، از تمایز میان آنها بیشتر است... جای شگفتی نیست که در نهایت کارنامه ی "نادر" تاریخ ایران، با (کارنامه ی) "شاه سلطان حسین" آن یکسان است...(سید جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه ی انحطاط ایران، ص 402)
ناصر انقطاع گرایشی هم به فارسی نویسی دارد که در این سال ها، به عنوان ابزاری علیه "عربی نویسی" جاری در داخل ایران، متداول شده، و البته عیبی هم ندارد اگر از سوی فرهنگستان، مجموعه ای از زبان شناسان و متخصصین باشد. اما "زبان" را بر مبنای ادراک و سلیقه ی شخصی تغییر دادن، کاری ست خلاف قاعده ی زبان شناسی. بسیاری اما در این سال ها، "سرخود"، و به نیت "پاک کردن" زبان فارسی از آنچه "آلودگی های زبانی" می نامند، به خیال خود به "عربی زدایی" زبان فارسی پرداخته اند، که کاری ست عبث و غیر علمی. واژه های میهمان در یک زبان، وقتی از سوی عامه ی مردم بکار برده می شوند، دیگر "مهمان" نیستند بلکه بخشی از زبان اند. کسانی که چنین مسوولیت های فردی برای خود قائل اند، بد نیست سری به وبلاگ های فارسی بزنند تا شاهد فاجعه ی حضور لغات غیر فارسی با املاهای غلط و غلوط باشند! واقعیت آن است که در جای جای کتاب، این وسوسه به جانم افتاده بود که از نویسنده ای که این گونه به جان "زبان فارسی" افتاده تا از واژه های عربی "پاکش" کند، بپرسم چرا تا به حال فکری برای نام و نام فامیل خود نکرده است!
توضیحات؛
(1) این جملات زیبا را کم و بیش با همین مضمون، از شاهرخ مسکوب وام گرفته ام.
(2) J. Hanway, An Historical Account of the British Trade over the Caspian, 2. vol., London, 1754
(3) Laurence Lockhart, Nadir Shah


Naser Engheta'
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 07, 2010 14:31
No comments have been added yet.