هفت پیکر و نظامی

بسیار نوشته اند که نظامی یکی از بهترین و شاید بهترین قصه گوی ادبیات گذشته ی ماست. اگرچه منظومه های "مخزن الاسرار"، "خسرو شیرین" و "لیلی و مجنون" از زیبایی های بسیاری برخوردارند و بسیار تحسین شده اند، اما اغلب بر این عقیده اند که بهرام نامه یا "هفت پیکر"، شاهکار نظامی ست. هفت پیکر بظاهر شرح احوال بهرام گور، یکی از پادشاهان ساسانی ست. اما نظامی بیشتر به افسانه توجه داشته تا به تاریخ، و همان گونه که خود اشاره کرده، داستان را بر مبنای آنچه در شاهنامه، تاریخ طبری و "غررالسیر" ابو منصور ثعالبی آمده، سروده که افسانه هایی هستند در مورد زندگی بهرام گور. شکل قصه گویی نظامی در هفت پیکر، نه تنها از نگاه ارزش های ادبی گذشته کاری زیبا و استادانه است بلکه ارزش ها و معیارهای مدرن قصه نویسی نیز در این روایت به چشم می خورد. در این تعریف، بیشتر به بخش دوم منظومه نظر دارم. بخش نخست، مجموعه ای از افسانه و واقعیت در مورد زندگی بهرام گور، از زادن تا اواسط پادشاهی اوست؛ کم و بیش همان ها که در شاهنامه و "غررالسیر" آمده؛ یزدگرد فرزندش را پس از به دنیا آمدن به نعمان می سپارد تا در "خورنق" او را پرورش دهد و تیراندازی و شکار و زندگی بیاموزد. نعمان سرپرستی بهرام را به فرزندش منذر می سپارد و او تازی و پارسی و یونانی و شکار و هنرهای جنگی به بهرام می آموزد تا پهلوانی سرفراز می شود. از همان جا هم به شکار گورخر علاقمند است و اغلب با اسب تعلیم دیده اش، "سرخ موی" به شکار گور می رود. روزی همراه منذر و پسرش نعمان در شکاراند که گردی از دور پدیدار می شود. بهرام به آنسو می تازد؛
دید شیری کشیده پنجه ی زور در نشسته به پشت و گردن گور
بهرام تیری می اندازد و شیر و گور، هر دو را به هم و به زمین می دوزد. همه از این کار، شگفت زده می شوند. چون به خورنق باز می گردند، منذر فرمان می دهد تا نگارگران نقش این شکار را به زر بکشند. روز دیگر بهرام در شکار، گوری ماده می بیند که پیکری شگفت انگیز، چون خیال دارد. گور را دنبال می کند تا به غاری می رسد. در دروازه ی غار، اژدهایی چون کوهی از قیر، پیچ در پیچ، خفته است. بهرام چشمان اژدها را به تیر می بندد و گلوی او را به تیغ می برد. در درون غار گنجی بزرگ می یابد، بخشی از آن را بر ده شتر نزد پدر، و نیم دیگر را بر ده شتر سوی منذر و پسرش نعمان می فرستد و...
بخش دوم داستان هفت پیکر از اینجا آغاز می شود که روزی بهرام، در گردش در کاخ خورنق، به حجره ای در بسته می رسد. کلید می خواهد و در حجره را می گشاید. پرده ای شگفت می بیند که بر آن هفت پیکر نقاشی شده، یکی از دیگری زیباتر. یکی دخت رای هند است، به نام "فورک" با پیکری خوبتر از ماه تمام، دیگری دخت خاقان است به نام "یغما ناز"، فتنه چون لعبتکان چینی، سومی دخت شاه خوارزم به نام "نازپری" که چون کبک دری ست، دیگری دخت سقلاب شاه به نام "نسرین نوش"، سرآمد ترکان زیباروی، پیکر پنجم از دخت شاه مغرب است به نام "آذریون" که رویش چون آفتاب است، ششمی دخت قیصر به نام "همای"، و هفتمی دخت کسری از پشت کیکاووس است به نام "درستی" که همچون طاووس می ماند. در میانه ی این هفت پیکر، پیکر بهرام نقاشی شده که هر هفت زیباروی، به او خیره مانده اند.
مهر آن دختران زیباروی / در دلش جای کرد، موی به موی
بهرام شیفته ی این زیبارویان می شود و هر از گاه به حجره می رود و به تماشای آن نقش ها می نشیند، و تشنه تر بیرون می آید. نظامی در ادامه ی بخش نخست، روایت می کند که؛ یزدگرد که از دلیری و پرورش فرزند آگاه شد، از بهرام بیمناک است و تلاش می کند او را از تخت و تاج، دور نگه دارد. تا آن که یزدگرد از دنیا می رود و انجمن بزرگان، از بسیاری جنایات او، روا نمی بینند پادشاهی به فرزندش بهرام، برسد، به ویژه که او نزد "عرب" پرورش یافته و بنابر باور بزرگان، تدبیر ملک "عجم" نمی داند!
کان بیابانی عرب پرورد / کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج / پارسی زادگان رسند به رنج
نامداران تاج را به پیری می بخشند که نسب از پادشاهان دارد. بهرام اما این را نمی پسندد و عزم ایران می کند، به این نیت که با بزرگان سخن گوید، و اگر ثمری نداد، به شمشیر متوسل شود؛
من به جرم نکرده معذورم / کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم / کان اگر سنگ بود، من گهرم
بهرام به ایرانیان پیشنهاد می کند که تاج شاهی را در میان دو شیر بگذارند تا هر کس که سزاوار تخت و کلاه است، آن را از میان شیران برباید. ایرانیان می پذیرند، و بهرام پنجه ی شیران می شکند و تاج را از میانشان می رباید.
از وقایع دیگر بخش نخست هفت پیکر، یکی هم داستان کنیزک چینی ست که روزی در شکار، همراه بهرام است. گوری پدیدار می شود. بهرام می پرسد چگونه شکارش کنم؟ کنیزک می گوید؛ سر گور را بر سمش بدوز. بهرام تیر می اندازد و گوش و سم گور بهم می دوزد و می پرسد؛ دست به شکارم را چگونه می بینی؟ کنیزک پاسخ می دهد؛ این هنر شاه، از کثرت تکرار به دست آمده و برای شهریار، کار دشواری نیست. سخن بر بهرام گران می آید و کنیزک را به سرهنگی می سپارد تا کارش را بسازد. دخترک هفت پاره لعل به سرهنگ می دهد و گریان از او می خواهد تا خونش را به گردن نگیرد. سرهنگ، کوشکی در دهی آباد می یابد که شصت پله دارد و کنیزک را در آن کوشک جای می دهد. گاوی در آن کوشک، گوساله ای می زاید و کنیزک گوساله ی تازه را هر روز بر گردن می گیرد و از شصت پله تا بام کوشک بالا می برد، تا گوساله، گاوی شش ساله می شود. روزی به سرهنگ نقدینه می دهد تا نقل و شمع و شراب بخرد و شاه را به کوشک دعوت کند. شاه دعوت سرهنگ را می پذیرد و روزی در بازگشت از شکار، به مهمانی سرهنگ، به کوشک می آید. چون می نشیند و چند جام می گیرد، می گوید؛ کاخت جایگاهی خوش است، اما این شصت پله بسیار است. چون شصت ساله شوی، چگونه بالا خواهی رفت؟ سرهنگ می گوید کاخ از او نیست، از آن کنیزکی ست ظریف که هر روز گاوی را از این شصت پله به بام می برد. بهرام این سخن را باور ندارد. پس سرهنگ، کنیزک را می خواند و از او می خواهد تا هنر خود را به شاه بنماید. کنیزک در حین شگفتی بهرام، گاو را بر شانه می گیرد و از شصت پله بالا می برد. شاه می گوید؛ این هنر از زورمندی تو نیست، که از تعلیمی ست که تو از روز اول به تن خود داده ای. زن می گوید؛ شاه باید بابت این سخن غرامتی عظیم بپردازد. چرا بالا بردن گاوی از این پله ها، می تواند از تعلیم باشد اما چون شاه، سم و گوش گوری را با تیری به هم بدوزد، کس اجازه ندارد از "تعلیم" سخن بگوید؟ شاه در می یابد که این کنیزک همان فتنه ی چینی ست؛
گفت حقا که راست گویی، راست / بر وفای تو چند چیز گواست
داستان دیگر لشکر کشیدن خاقان چین با سیصد هزار سپاهی ست که بهرام با عده ای کم، بر او شبیخون می زند و سپاه چین را در هم می شکند... همان گونه که در ادبیات مدرن نیز دیده می شود، بنظر می رسد بخش نخست داستان یک زمینه سازی در جهت شناخت شخصیت بهرام است تا سراینده به بخش دوم وارد شود، آنجا که بهرام به یاد آن پرده و آن هفت پیکر شگفت، تلاش می کند تا خوبرویان هفت اقلیم را به چنگ آورد. از اینجا به بعد، ساختمان قصه به شکلی روایت در روایت، از زبان هفت ماهروی، از هفت اقلیم، در هفت رنگ و در هفت روز حکایت می شود. در عبور از هر اقلیم و هر رنگ، حکایتی ست که شاعر، دنیاهای لاهوتی و ناسوتی را در می نوردد و زمین و آسمان را به هم می دوزد.
اولین دختر از نژاد کیان است. بهرام نامه ای می فرستد و دختر را با خزانه و تاج و خراج هفت ساله طلب می کند. پس به روم لشکر می کشد و در آنجا آتش می افکند تا قیصر از بیم جان، دختر خویش را به او می دهد. آنگاه کس نزد پادشاه مغرب می فرستد و با زر و افسر، دختر او را بدست می آورد. از آنجا به ملک هندوستان می رود و دختر "رای" را به کام خویش می ستاند. سپس قاصدی به خوارزم می فرستد و دختر خوبروی شاه خوارزم را طلب می کند و هم چنان با نامه ای به سُقلاب، زیبارخ سُقلابی را نیز به نکاح خود در می آورد. روزی محتشم زاده ای بنام "شیده"، از بهرام رخصت می خواهد تا کاخی هفت حصار و هفت گنبد برای شهریار بنا کند که هر گنبدش به رنگی ست؛
گنبدی کاو ز قسم کیوان بود / در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه / صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش / گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشت خبر / زرد بود از چه، از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت نوید / بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی / بود پیروزه گون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه / داشت سر سبزی ای ز طالع شاه
برکشیده بر این صفت پیکر / هفت گنبد به طبع هفت اختر
راوی از رنگ روزهای هفته و ارتباطشان با رنگ هر گنبد می گوید. شاه برای دیدار هفت خوبروی از هفت اقلیم، شنبه به دیدار بانوی هندی می رود که سیاهپوش است و زیر گنبد سیاه بسر می برد (شبنه Saturn به عربی زحل، و به فارسی کیوان نام دارد و نشان آن رنگ سیاه است). یک شنبه به دیدار ماهروی زردپوش، به گنبد آفتاب می رود (یک شنبه Sunday روز خورشید و زرد رنگ است)، دوشنبه به دیدار زیباروی سبزپوش، به گنبد ماه می رود (دوشنبهMonday روز ماه است و به رنگ سبز است)، سه شنبه روز بهرام است و شاه با زیباروی سرخپوش در گنبد سرخ فام سر می کند (سه شنبه Mardi روز مارس، خداوند جنگ است که در فارسی بهرام نامیده می شود و پوششی سرخرنگ دارد)، چهارشنبه با زیباروی پیروزه پوش در گنبد پیروزه گون همدم است (چهارشنبه Merecredi منسوب به مرکور است که در فارسی عطارد می گوییم، ستاره ی قلم و نوشتن که نشانش رنگ فیروزه ای ست)، پنج شنبه زیر گنبد صندل فام، با بانویی که پوششی به رنگ صندل بر تن دارد، در گنبد مشتری رنگ است (پنج شنبه Juedi یا ژوپیتر که در فارسی مشتری می خوانیم (اورمزد)، و رنگی به رنگ صندل دارد) و روز آدینه با لباس سفید به گنبد سپید رنگ می رود.(آدینه، Vedndredi منسوب به ونوس، در عربی زهره و در فارسی ناهید، و رنگش سفید است)
افسانه های هفت گنبد
روز شنبه بهرام به دیدار زیباروی هندی، به گنبدسرای سیاهرنگ می رود. پس از نوشخواری، از نوبهار کشمیری می خواهد تا برایش افسانه ای حکایت کند. پری روی می گوید که در خردی از خویشان خویش شنیده که کدبانویی زاهد به سرای آنها می آمده، با حریری سیاه بر سر. سبب آن حریر سیاه از او می پرسیدند، و نمی گفت. تا آن که روزی نقل می کند؛ کنیز فلان پادشاه بودم که اگرچه مرده، از او بسیار خشنودم، بزرگ و بخشنده بود. با آن که میهمان دوست بود و همیشه بر لبانش خنده داشت. شاه پس از پذیرایی، از هر میهمان می خواست تا از شگفتی هایی که دیده، داستانی برایش نقل کند. روزی شاه ناپدید گشت و چندی از او نشانی نبود تا روزی که دوباره به تخت و گاه خود بازگشت. از آن پس سر تا پا سیاه می پوشید. شبی از شب ها که در خدمتش بودم، او را تسلی دادم و چون مرا محرم دید، داستان خویش برایم حکایت کرد؛ که روزی مهمانی سیاهپوش داشتم. سبب از او جویا شدم، از گفتن ابا داشت. چون خواهش مرا دید، گفت؛ در ولایت چین شهری ست آراسته چون بهشت که آن را شهر مدهوشان می نامند و مردمانش همه سیاهپوش اند. هرکس مدتی در آن شهر بماند و باده بنوشد، سیاهپوش می شود. پس گفت اگر شوق شنیدن آن حکایت را دارم، باید خود به آن شهر سفر کنم. از شوق دانستن قصه، کشور و تخت و تاج به خویشاوندی سپردم و به راه افتادم تا پرسان پرسان به آنجا رسیدم. شهری بود آراسته چون بهشت که مردمانش پرندی سیاه بر تن می کردند. سالی پرسان و جویان گرد شهر گشتم. هیچ کس کلامی از آن حال، با من نگفت، تا به قصاب آزاده ای برخوردم، نیکو رای و خوش خلق. آنقدر زر و سیم به او بخشیدم تا روزی مرا به خانه ی خود برد و با خوردنی های فراوان پذیرایی کرد. هدیه های مرا بازگردانید و پرسید؛ حاجت تو چیست؟ گفتم که شاهی هستم، ولایت خویش رها کرده، تا اینجا آمده ام بدانم چرا مردمان این شهر، سیاه می پوشند. قصاب روی گردانید و ساعتی دیده بر هم نهاد و سخنی نگفت. پس گفت حکایت آنچه تو می جویی، صواب نیست، برخیز تا تو را بجایی برم تا خود به چشم ببینی و دریابی.
قصاب رفت و من به دنبالش. از شهر دور شدیم تا جایی که جز من و او، کسی نبود. به منزلی خراب وارد شدیم. سبدی بسته به یک ریسمان نشانم داد و گفت لحظه ای در این سبد بنشین تا راز بر تو آشکار شود. چون نشستم، ریسمان کشیده شد و من به هوا برده شدم. فغان و زاری سودی نداشت. زمانی بر آسمان بودم تا مرغی بزرگ بیامد که به هر پری که می زد، نافه ی مشک و مروارید بر زمین می ریخت. من که دل به هلاکت سپرده بودم، به پای مرغ آویختم و او مرا با خود به اوج برد. از صبح تا نیمروز به پای مرغ آویزان بودم تا اندک اندک به زمین نزدیک شد و چون به بلندای یک نیزه از زمین رسید، پای مرغ رها کردم و بر گیاهی نرم افتادم. از خستگی آسودم. چون چشم باز کردم، باغ بهشتی دیدم از آدمی تهی. صدهزار گل شکفته و هر گلی به رنگی، و آب و سبزه فراوان بود. شاد شدم و میوه های لذیذ خوردم و خوابیدم. چون شب رسید، صد هزار زیباروی شمع به دست، فراز آمدند و تخت و فرش گستردند. نگاری چون آفتاب بیامد و بر سر تخت نشست. زمانی نگذشت که سر برداشت و به محرمی در کنار خود گفت؛ در اینجا بیگانه ای هست از نامحرمان خاک پرست. او را نزد من آر. آن پریزاده بیامد و دست مرا بگرفت و نزد آن پری برد. او مرا در کنار نشاند و با خوش زبانی، مهربانی ها کرد. خوان نهادند و خوردنی ها آوردند و مطرب و ساقی بیامد و پایکوبی کردند. چون لختی بگذشت و مست شدم، نامش را پرسیدم. گفت ترک نازنین اندامم. از او بوسه ای خواستم و او هزاران بوسه ام داد. پس گفت امشب به بوسه قانع باش و از این کنیزان یکی را برگزین تا شب تو را به سحر رساند و آتشت را فرونشاند. شب را با کنیزکی به صبح آوردم و مهر از گوهر او برداشتم. چون روز شد آن پری روی برفت و من تا شام بخفتم. همین که سر از خواب برداشتم، باز لعبتکان عشرت ساز آمدند و تخت زر بر بساط گل نهادند و آن عروس یغمایی بیامد و بر تخت نشست، و باز مرا خواند و پیش خود نشاند و مهربانی ها کرد. چون مست شدم، دست در زلف و کمرش انداختم. گفت هنگام بی قراری نیست. هرچه خواهش کردم تا کامم برآورد، گفت امشب در آرزو بر خود ببند و شکیبا باش. یکی از آن لعبتکان را به من بخشید تا آتش مرا فرو نشاند. روز دوم به همان حال خفتم و در انتظار شب ماندم. شب دوباره گلرخی به من سپرد تا کامم برآورد و وعده به شب دیگر داد، تا سی شبی بدینسان گذشت. خوبرویان هر شب بساط می گستردند و مرا به خوان آن ماهروی می بردند. چون مست می شدم و آرزوی کهنه در من بیدار می شد و دست در او می انداختم، دستم را بوسه می زد و از گنجینه ی خود دور می داشت و می گفت صبر کن، این خرمابن از آن توست اما تا به خرما برسی، شتاب مکن. گفتم آب شیرین به تشنه می نمایی و می خواهی که لب بدوزد؟ القصه خواهش بسیار کردم و زاری نمودم و گفتم که جانم به لب رسیده و می ترسم که روزگار امانم ندهد. چون بی قراری مرا دید گفت؛ ناز تو به جان بکشم و آرزویت برآورده سازم لیکن آنچه تو می خواهی دیر به دست آری. اگر از خار، بهشتی پدید آید، از چون منی هم چنین کاری برآید. هر آرزویی از من بخواه، جز این، که آرزویی خام است. زاری من اثر کرد و مهلت خواست و سوگند خورد که این خزینه از آن توست، فردا کامت روا شود. نپذیرفتم و در او آویختم و بند او سست کردم. چون ستیز و ناشکیبایی مرا دید، گفت یک لحظه دیده بربند تا در خزینه بر تو بگشایم. به امید کام، دیده بر بستم. لحظه ای گذشت. گفت دیده بگشای. به امید شکار، دیده بگشودم. خود را در سبد یافتم. قصاب بند از من بگشاد و مرا از سبد به زیر آورد و گفت؛ اگر صد سال با تو این روایت می کردم، باور نمی داشتی. من در این عطش جوشیدم و از قصاب خواستم تا پرندی سیاه نزد من آورد، و از آن پس سیاهپوش گشتم.
من که شاه سیاهپوشانم / چون سیه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آروزی به کام / دور گشتم به آرزویی خام
در انتها خواننده حیران می ماند که راوی آخرین کلمات کیست! شاه سیاهپوشان؟ آن کدبانوی زاهد؟ زیباروی کشمیری ساکن گنبد سیاه رنگ، یا که؟ حکایتی بر زبان شش راوی سیاهپوش، به تناوب از زبانی به زبان دیگر می چرخد و خواننده، هوش و گوش بر محور اصلی داستان متمرکز می کند تا سبب سیاهپوشی راویان را بیابد! حکایت اما با وجود راویان متعدد، بر یک خط مستقیم، تا پایان ادامه دارد، بی نتیجه ی اخلاقی، و بی پند و اندرز که ویژه ی ادبیات داستانی گذشته ی ماست. غرض پنهان راوی اصلی که نظامی باشد، از این روایت چیست؟ رابطه ی افسانه و زیباروی کشمیری و پرند سیاه چیست؟ افسانه بر زبان راویان متعدد می چرخد، حال آن که ماهروی هندی، خود همه ی حکایت را برای بهرام نقل می کند! کدبانوی زاهد کیست؟ شاه سیاهپوشان نشانه ی چیست؟ چرا شاه سیاهپوشان در شهر مدهوشان به یاری قصابی به دنبال گره گشایی راز می رود؟ ساکنان شهر مدهوشان، از زن و مرد، در آرزوی وصال آن پری، کام ناگرفته و ناشکیبا، سیاه پوش می شوند؟ آن مرغ چیست یا کیست، که به هر بال بر هم زدنی در و گوهر بر زمین می افشاند؟ و چرا هر که به خدمت آن پریروی می رسد، از باده مست می شود و دل از دست می دهد و چون کام می خواهد، ناکام می ماند؟ و چرا آن پری روی، به وعده و سوگند، خواستاران ناشکیبا را از درگاه خود می راند و سیاهپوش می کند؟ و بالاخره این که چرا شاه سیاهپوشان می توانست هر شب از لعبتی کام بگیرد، بجز آن پری روی بر تخت نشسته؟ اگر شاه سیاهپوشان، یا هر زائر دیگری که بر آن سبد می نشست و به خدمت آن پری روی می رسید، شکیبایی به خرج می داد، به کام می رسید؟ چرا هر زائری همان را می خواهد که دست نیافتنی ست؟ و این همه چرا در گنبد سیاه می گذرد؟ ارتباط گنبد سیاه با ستاره ی زحل یا کیوان و شنبه و دختر رای هندی چیست؟ و... چون داستان تمام شد، شاه، خوبروی هندی را در کنار گرفت و بخفت.
روز یک شنبه آن چراغ جهان / زیر زر شد چو آفتاب نهان
روز یک شنبه بهرام، لباس زرد بر تن می کند و......

مطلب کامل و یادداشت های همراه را اینجا بخوانید
http://www.ali-ohadi.com/global/index...

نظامی گنجوی Nezami Ganjavi
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 02, 2007 22:09
No comments have been added yet.