سیمین دانشور
با نام سیمین دانشور، کلاس زیباشناسی سال اول دانشکده، زنی با چهره ای آفتاب سوخته، گفتاری جذاب با لهجه ی شیرازی همراه با یک مهربانی بی غش، برایم تداعی می شود. چند ماهی از سال نگذشته بود که همراه چند تنی از دانشجویان در خانه ی همیشه گرم خانم دانشور، با آل احمد آشنا شدیم. اگرچه جذابیت گفتار و رفتارش مرا یکی دو سالی با خود کشید، اما از آنجا که تازه از گرفتاری های ارادت به علی شریعتی رها شده بودم، واهمه های پنهان مرا از کشش به مرادی دیگر باز می داشت. برای جوانی که هنوز هم در پایتخت، شهرستانی مانده بود، وصف دیدار این صاحب نامان ناممکن است. چیزهایی حس می کردم که در زبان قرار نمی گیرد، شاید در ذهن کال ما کلامی برای توصیفشان یافت نمی شد. بعدها که بهمن فرسی گفت؛ آل احمد را می بایستی در تنهایی دید، چرا که "در حضور دیگران" صدا و رفتار و زبانش نمایشی می شد، به حس آن روزها بازگشتم. انگار حق با بهمن فرسی بود. آل احمد به این که مراد باشد، می بالید و در جمع، به هوای مریدان می گفت و می گشت. شاید به همین دلیل هم در خانه و در حضور آل احمد، آن جذابیت و شیرین زبانی خانم دانشور پشت هاله ای شبیه چادری از ململ، گم می شد، گویی مهربانانه ملاحظه می کرد، یا دوست داشت در سایه بماند تا خدشه ای به رابطه ی مراد و مریدانش وارد نشود!
تا آن زمان تنها یکی دو ترجمه از سیمین دانشور خوانده بودم، و یکی دو داستان کوتاه شاید. پس از انتشار "سووشون"، کتاب را تا نیمه با اشتیاق خواندم، کم کم اما واماندم. قصه به نظرم سخت "رئالیسم اجتماعی" آمد؛ "خوب"ها تمیز و شسته رفته، خوش رفتار و خوش گفتار بودند و "بد"ها، گاه خودشان هم از حضور خودشان شرم داشتند. مثل "شمرخوانان" تعزیه که خود را در مقابل معصومیت و مظلومیت امام، ملامت می کنند! در "سووشون" هم سیاه و سفید، تمیز و مرتب کنار هم چیده شده بود و با یک خط روشن از هم جدا می شدند. فکر کردم یوسف چیزهایی از آل احمد دارد، بی دلیل پرخاش می کرد تنها برای آن که معترض باشد و پیوسته هم از خود تعریف می کرد که؛ من از اول هم همین طور بوده ام، رک و راست... و زری، انگاری همان ملاحظات سیمین دانشور را داشت و... از این که نویسنده نمی گذاشت شخصیت ها از روی ریلی که برایشان کشیده بود، حتی لحظه ای منحرف شوند، از این که نویسنده از من می خواست تا در مورد هر کدام از شخصیت ها همان گونه که او می خواست، فکر کنم و آنها را همان گونه که او می پنداشت، ببینم، و هرجا احتمال ذهن خواننده به جایی خارج از آن خط و خطوط، منحرف می شد، ناگهان جمله ای، وصفی از دانای کل (نویسنده) مرا به کسالت حرکت روی "ریل"ها باز می گرداند تا از "انحراف" باز دارد و.. این بود که از رمان، آن گونه که گفتند و نوشتند، خوشم نیامد. دلم بیشتر به حال زری می سوخت. با وجودی که کامل ترین شخصیت رمان بود، مثل خود خانم دانشور سعی داشت در سایه بماند و به جلوه گری های یوسف، آنسان که نویسنده می خواست، میدان بدهد. دلم می گرفت که خانم دانشور دست و بال زری را بسته است تا یوسف را بهتر و بیشتر نمایش بدهد. آن زمان در هیچ جا و با هیچ گروهی نمی شد چیزی از این مقوله گفت. به تندی و تیزی با نظراتت مقابله می شد و بی آن که حرفت را تا آخر شنیده باشند، به نشناختن ادبیات و رمان متهم می شدی. این هم یکی از گرفتاری های "جوان" بودن در آن فرهنگ است. انگار خود من هم به عنوان یک جوان پذیرفته بودم که باید اشکالی در درک من باشد، و نه ایرادی از رمان خانم دانشور!
این همه گذشت تا "به کی سلام کنم" در آمد. این بار در همان چند صفحه ی اول ماندم. دیگر مدت ها بود که حوصله ی خواندن این خطوط کنار هم چیده شده و مرتب را نداشتم. خواندن سیمین دانشور در همین محدوده ماند، و تمام شد. سال گذشته جایی نشریه ی ادواری "نیمه ی دیگر" را دیدم که شماره ای ویژه ی خانم دانشور منتشر کرده. در این مجموعه سه نقد خواندنی بر کارهای خانم دانشور هست. یکی بررسی اندیشمندانه ی خانم فرشته ی داوران در مقایسه ی دو رمان "سووشون" و "سگ و زمستان بلند" (شهرنوش پارسی پور)، که تقریبن هم زمان در ایران منتشر شدند. خانم داوران هم در مورد "سووشون" کم و بیش همان نظریات را دارد، با این تفاوت که مطلب ایشان مبسوط، مستدل، آکادمیک و به زبانی شیوا بیان شده است. خانم داوران به ویژه در مقابل یک بعدی بودن شخصیت های رمان خانم دانشور(به ویژه یوسف)، شخصیت های رمان "سگ و زمستان بلند" (حوری و حسین) را چند بعدی و پذیرفتنی تر توصیف کرده اند. ایشان با اشاره به این گفته ی "ناتالی ساروت" که "...در ادبیات، موضع گیری سهل انگارانه، سنت گرایانه، غیر صمیمانه یا غیر وفادارانه نسبت به واقعیت، چیزی جز ضد اخلاق نیست" (عصر بدگمانی، ترجمه ی اسماعیل سعادت، ص 139) اشاره ی غیر مستقیمی به موضع گیری های "سهل انگارانه"ی خانم دانشور در "سووشون" دارد و گفته ی خود را با این کلام مشهور "خلیل ملکی" به پایان می برد که؛ نه "عوامفریب" باشیم و نه "فریفته ی عوام"! بسیار مشکل است با نظرات خانم داوران در مورد این دو رمان، موافق نبود.
اما دو مقاله ی دیگر نقدهایی ست خواندنی بر چهار داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت". دو مقاله ای که مرا به شوق واداشت تا "شهری چون بهشت" را برای خواندن از دوستی به امانت بگیرم. تصور می کنم بیش از آنچه در آن دو مقاله در نقد و بررسی چهار داستان از این مجموعه نوشته شده، حرفی برای گفتن نمی ماند. به راستی هم از ده داستان مجموعه، این چهار داستان خواندنی اند.
مطلب اولی به قلم دکتر احمد کریمی حکاک، در مورد داستان "کیدالخائنین" است. آقای حکاک از جمله بر تحول روند شخصیت سرهنگ بازنشسته در داستان "کیدالخائنین" اشاره کرده و چگونگی این دگرگونی را بررسیده است. سرهنگ بازنشسته در ابتدای داستان هنوز هم خود را در کسوت و مقام سرهنگی می بیند، اما هم چنان که روایت پیش می رود، در مقابل محور دیگر قصه که "آقا"ی معممی ست، و مورد توجه اهالی محل، به ویژه خانم سرهنگ، به واقعیت بی لباسی و بی قدرتی خود پی می برد و "آقا" را به شکلی می پذیرد. آنچه دکتر حکاک در این نقد و بررسی به آن اشاره ای نکرده، ریا و تظاهر "آقا"ست که خانم دانشور با زیرکی در لابلای سطور نشان داده است. زیرکی دیگر نویسنده بیان پیدا و پنهان تقابل این دو شخصیت است؛ سرهنگ بازنشسته که نماینده ی قدرت بی چون و چرای نظامی ست، اما بی یال و دم و اشکم، و البته مانند بسیاری از افسران ارتش شاهنشاهی، کم سواد و یکسویه بین، و "آقا" که از اعتقادات آیینی و مذهبی مردم محل در کسب قدرت کمال سوء استفاده را می کند، مثل هر بیکاره ی دیگری. به گمان من تحول سرهنگ بازنشسته از ابتدا تا انتهای داستان، نه به دلیل اعتقادی ست که به "آقا" پیدا می کند بلکه بیشتر به خاطر فشار نامرئی ناشی از رفتار مردم محل، به ویژه همسرش است که او را در مقابل "آقا" تنها می گذارند و تقریبن طرد می کنند. می توان با نظرات دکتر حکاک موافق بود که به دلایلی معتقد است این قصه ی بی تاریخ، پیش از انقلاب نوشته شده و موضع گیری های نویسنده، که مثل بقیه ی آثارش بسیار محافظه کارانه و به شکلی ایهامی مطرح شده، ربطی به مسایل پس از انقلاب ندارد. با این همه در پس پشت آنچه در ظاهر این داستان می گذرد، واقعیت دیگری نهفته است که خانم دانشور با پختگی و مهارت، و بدون "موضع گیری سهل انگارانه" یا "عوامفریبی" در لابلای سطور داستان جا داده است.
مطلب بعدی به قلم محمدرضا قانون پرور در مورد سه داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت" است که در هر سه به شکلی به قهرمانان سیاه پرداخته شده؛ مهرانگیز در "شهری چون بهشت" که کلفت خانه و اصلن سیاه پوست است، جوانی در "عید ایرانی ها" که به مناسبت ایام نوروز، حاجی فیروز می شود، و بالاخره شخصیت اصلی داستان "صورتخانه" که هر شب با سیاه کردن صورت خود، در نمایش های روحوضی نقش سیاه را بازی می کند. آقای قانون پرور ابتدا به مقاله ای به زبان انگلیسی* اشاره می کند که توسط خانم "مینو ساوث گیت"* نوشته شده (به این مقاله دسترسی ندارم) و در آن به "ترسیم و تجسم سیاه پوستان در ادبیات سنتی" ایران اشاره شده که "به عنوان موجوداتی زشت روی با قیافه های کج و معوج، کم شعور و بی تمدن، به طور افراطی خوش، با اشتهای جنسی بی رویه و به صورتی نامطلوب تاثیر پذیر از موسیقی و شراب" اند و هم چنین در هیات "آدمخواران کافری که با خدا در سیتزند" نشان داده شده اند. تصویری که به گمان قانون پرور در ادبیات معاصر ما و به ویژه در این سه داستان خانم دانشور تداوم نیافته است.
در "شهری چون بهشت"، علی فرزند یک بازاری زندگی خود را از کودکی تا امروز که مردی شده، روایت می کند. در این شرح احوال اما بیشتر به زندگی مهرانگیز، کلفت خانه می پردازد که قصه گوی شب های کودکی علی و دو خواهرش بوده. مادر مهرانگیز، "دده دلنواز" در کودکی توسط برده فروشان ربوده شده و به پدر بزرگ علی فروخته شده است. از این طریق است که به روایت زندگی رقت بار برده ها می رسیم. در واقع قصه هایی که مهرانگیز برای بچه ها تعریف می کرده، داستان های زندگی خود او و مادرش "دده دلنواز" است که به شکلی با تخیل و آرزوی مهرانگیز آمیخته شده است؛ روایت در روایت، قصه های مهرانگیز که راوی داستان های "دده دلنواز" و "نورالصبا" و ..است، از زبان علی نقل می شود. قصه ی "نورالصبا" تصویر "سیاه" در قصه و ذهن خواننده ی ایرانی را دگرگون می کند. آنچه مهرانگیز در وصف نورالصبا می گوید، نسبت به تصویر ذهنی ما از سیاهان و برده ها و کلفت ها و دده ها، هم از نظر شکل ظاهری متفاوت است و هم از نگاه رفتار. مهرانگیز با روایت آرزوهای خود در مورد گذشته، حال و آینده اش، سعی دارد سیاهان را در ذهن کودکان و اهل منزل از شکل و شمایل بردگی و اهانت دیده گی بیرون آورد و در عین حال نشان دهد که رنگ سیاه، نشانه ی حقارت نیست. قصه ی نورالصبا، همان گونه که آقای قانون پرور اشاره کرده، به شکلی "آلیس" گونه پایان می یابد؛ "یه روز سه تا درشکه ی نو دم در خونه ی نواب وامیسه، یه کاکا سیاه با کت و شلوار و کلاه پوسی از درشکه ی اولی پیاده می شه،.." و بالاخره از درشکه ی آخر؛ "یک کاکایی پیاده میشه که یه صندوقچه با روکش مخمل قرمز دستش بوده" و... اینها همه وزیر وزرای شهر نورالصبا هستند. وقتی نورالصبا وارد می شود همه ی سیاه ها تعظیم می کنند، در صندوقچه هم لباس های جواهر نشانی ست که به نورالصبا می دهند تا به تن کند و همین که می رود تا سوار درشکه شود، کاکاها تعظیم می کنند، طوری که سرشان به کاسه ی زانویشان می خورد؛ "حالا لابد ملکه ی شهر خودشونه"! در جایی از قصه از زبان مهرانگیز گفته می شود؛ "از آن روز تا حالا آرزوی همه ی دده سیاها اینه که یکی بیاد ببردشون"!
تضاد زندگی نورالصبا با زندگی مهرانگیز، لایه ی دیگر داستان است. قانون پرور همه ی زندگی مهرانگیز را بدین گونه خلاصه می کند: "مهرانگیز به عنوان یک کلفت خانه زاد، نه راه گریزی از دیدارهای شبانه ی پدر علی به بسترش دارد و نه می تواند از کتک های صبح روز بعد مادر علی که دختر سیاه پوست را مقصر اصلی رفتار ارباب می داند، جان سالم به در ببرد"! مهرانگیز علی را بسیار دوست دارد و میل دارد بعدها در خانه ی علی به خدمتش ادامه دهد. اما آرزوهای مهرانگیز در همین حد و حدود هم عملی نمی شود. پس از مرگ پدر علی، مادر علی موفق می شود مهرانگیز را به این اتهام که علی هم مثل پدرش با مهرانگیز رابطه دارد، از خانه بیرون کند. علی که عاشق دختر خاله اش "نیر" است، به دلیل بی بضاعتی موفق به ازدواج با او نمی شود. نیر با یک افسر شهربانی ازدواج می کند و مهرانگیز به خانه ی آنها برده می شود تا از فرزند نیر مراقبت کند. انتهای قصه ی مهرانگیز، مرگی ست با انفجار یک پریموس و سوختن او.
در "صورتخانه" نیز شخصیت اصلی "مهدی سیاه"، هنرپیشه ای ست که در تیاتر کوچکی در بخش کارگر نشین شهر، در نقش سیاه ظاهر می شود؛ یا "پاسبون قصر" است یا "نوکر حاجی"! و با شوخی های فی البداهه، تماشاگران را سرگرم می کند. مهدی سیاه نسبت به "مهرانلگیز" و "حاجی فیروز"، شخصیتی پذیرفتنی تر بنظر می آید. او در خارج از صحنه هم همان نقش رئوف "سیاه" روی صحنه را دارد؛ خوش قلب، سنگ صبور دیگران و حلال مشکلات مردم. در این قصه هم نویسنده نظرات خود را از زبان سیاه بیان می کند. گفتگوها برخلاف نظر آقای قانون پرور که برخی از آنها را دو پهلو و معنی دار می بیند، به گمان من بسیار نازل و دم پا افتاده اند. نویسنده سعی دارد سیاه را حاضر جواب نشان دهد اما اشکال کار آنجاست که نویسنده با زبان و شکل کار این گونه تیاتر و شخصیت سیاه، آشنایی محدودی دارد و گفتگوها بیشتر به تصوری ذهنی از دنیای "سیاه" می ماند تا واقعیت بیرونی و پذیرفتنی آن. نویسنده همه جا به عنوان راوی دانای کل ما را به آنچه خود در تصور دارد، راهبری می کند؛ "روی صحنه همه ی مردم چشم به او داشتند اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود" یا "متلک گویی خاصه ی سیاه شدنش شده بود" یا "روی صحنه که می رفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود" یا "اگر لحظه ای دیر روی صحنه می آمد تماشاگران سوت می کشیدند" یا "همه ی زحمت ها را او می کشید و عشق بازی با دختر نصیب دیگران بود و هر وقت این عشق بازی ر ا تماشا می کرد، اندوهی بر دلش می نشست". حتی برخی اظهار نظرها و فلسفه بافی ها از زبان شخصیت "سیاه"، نظرات راوی دانای کل است؛ "مردم هر شب ازم می خندن و صبح بهم"!
خانم دانشور در اغلب آثارش هرجا از بیان تصویری و خلق صحنه ی مناسب و گفتگوی جذاب برای رساندن نظراتش، عاجز است، (و این در کار بسیاری از نویسندگان معاصر ما دیده می شود) با بیان مستقیم نظراتش از طریق راوی دانای کل، به شکل قصه لطمه می زند. گاه این وصف مستقیم حالات، آن چنان که نویسنده می خواهد، شخصیت ها را دچار تناقض می کند. آنها خود خالق صحنه ها نیستند، بلکه مانند عروسکی توسط نویسنده، به این و آن واقعه کشیده می شوند، اغلب کاری می کنند اما اعتقادی دیگر دارند. ابعاد شخصیت ها و صحنه سازی های قصه های خانم دانشور از همان کمبودی رنج می برد که اغلب آثار ادبی ما. در مورد تعریف یک قصه اغلب دچار کمبود مزمن فضاسازی و خلق ابعاد متعدد شخصیت ها هستند، و کلمات به شکلی مستقیم در خدمت شرح این کمبودهاست؛ "همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکند و عاشق دختر پادشاه بشه. از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه، من هم پاسبون قصرم یا نوکر حاجی... اما دلم برای عاشق ها میسوزه. زیرجلی کمکشون می کنم"!
همان گونه که آقای قانون پرور هم اشاره کرده؛ "دانشور سیاه را به عنوان سمبل توده های محروم جامعه عرضه می کند" و قصه را به سمت این نمایش ظاهری و کم عمق، منحرف می سازد. مثلن وقتی تماشاگران بخاطر آبستن شدن "دختر خلیفه" زن بازیگر نقش را مسخره می کنند، سیاه می گوید؛ "نه داشم. دختر خلیفه ازون دخترا نیس. او هم مثل سیاهتونه. همه مون مثل سیاه هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن"! آنچه که قانون پرور در انتهای مقاله اش اشاره کرده، در مورد آثار دانشور و بسیاری از نویسندگان معاصر ما واقعیت دارد، به ویژه آن دسته از نویسندگان ما که خود را نسبت به "طبقه ی محروم" مسوول و "متعهد" می دانند؛ "تصویری که از این طبقه (طبقه ی محروم) در این داستان ها داده شده، تصویری ست غیر واقعی و آرمانی، و شخصیت ها، آدم هایی هستند یک بعدی.. در هیچ کدام این داستان ها مسوولیت سرنوشت این آدم ها به خود آنها محول نشده و از هیچ کدام عملی یا رفتاری نکوهیده سر نمی زند... برخورد دانشور با این نوع آدم ها در داستان هایش و بدبینی او نسبت به آینده ی این افراد، همگون با گرایش نسبتن جبری و یاس آمیز داستان نویسان این دهه هاست (دهه های بعداز جنگ جهانی)... سیاهی چهره ی آنها در حقیقت کنایه ای ست از سیاه بختی آنها".
یک شب پس از نمایش و پیش از رفتن به خانه، هنگامی که مهدی سیاه دارد گریم صورتش را پاک می کند به بازیگر دیگر می گوید؛ "سیاهی هیچ وقت درست پاک نمیشه"! 1369
*
”The Negative Image of Blacks in Some Medieval Iranian Writings”, Iranian Studies, Vol. XVII, No. 1, 1984
Minoo Southgate
سیمین دانشور / Simin Daneshvar
تا آن زمان تنها یکی دو ترجمه از سیمین دانشور خوانده بودم، و یکی دو داستان کوتاه شاید. پس از انتشار "سووشون"، کتاب را تا نیمه با اشتیاق خواندم، کم کم اما واماندم. قصه به نظرم سخت "رئالیسم اجتماعی" آمد؛ "خوب"ها تمیز و شسته رفته، خوش رفتار و خوش گفتار بودند و "بد"ها، گاه خودشان هم از حضور خودشان شرم داشتند. مثل "شمرخوانان" تعزیه که خود را در مقابل معصومیت و مظلومیت امام، ملامت می کنند! در "سووشون" هم سیاه و سفید، تمیز و مرتب کنار هم چیده شده بود و با یک خط روشن از هم جدا می شدند. فکر کردم یوسف چیزهایی از آل احمد دارد، بی دلیل پرخاش می کرد تنها برای آن که معترض باشد و پیوسته هم از خود تعریف می کرد که؛ من از اول هم همین طور بوده ام، رک و راست... و زری، انگاری همان ملاحظات سیمین دانشور را داشت و... از این که نویسنده نمی گذاشت شخصیت ها از روی ریلی که برایشان کشیده بود، حتی لحظه ای منحرف شوند، از این که نویسنده از من می خواست تا در مورد هر کدام از شخصیت ها همان گونه که او می خواست، فکر کنم و آنها را همان گونه که او می پنداشت، ببینم، و هرجا احتمال ذهن خواننده به جایی خارج از آن خط و خطوط، منحرف می شد، ناگهان جمله ای، وصفی از دانای کل (نویسنده) مرا به کسالت حرکت روی "ریل"ها باز می گرداند تا از "انحراف" باز دارد و.. این بود که از رمان، آن گونه که گفتند و نوشتند، خوشم نیامد. دلم بیشتر به حال زری می سوخت. با وجودی که کامل ترین شخصیت رمان بود، مثل خود خانم دانشور سعی داشت در سایه بماند و به جلوه گری های یوسف، آنسان که نویسنده می خواست، میدان بدهد. دلم می گرفت که خانم دانشور دست و بال زری را بسته است تا یوسف را بهتر و بیشتر نمایش بدهد. آن زمان در هیچ جا و با هیچ گروهی نمی شد چیزی از این مقوله گفت. به تندی و تیزی با نظراتت مقابله می شد و بی آن که حرفت را تا آخر شنیده باشند، به نشناختن ادبیات و رمان متهم می شدی. این هم یکی از گرفتاری های "جوان" بودن در آن فرهنگ است. انگار خود من هم به عنوان یک جوان پذیرفته بودم که باید اشکالی در درک من باشد، و نه ایرادی از رمان خانم دانشور!
این همه گذشت تا "به کی سلام کنم" در آمد. این بار در همان چند صفحه ی اول ماندم. دیگر مدت ها بود که حوصله ی خواندن این خطوط کنار هم چیده شده و مرتب را نداشتم. خواندن سیمین دانشور در همین محدوده ماند، و تمام شد. سال گذشته جایی نشریه ی ادواری "نیمه ی دیگر" را دیدم که شماره ای ویژه ی خانم دانشور منتشر کرده. در این مجموعه سه نقد خواندنی بر کارهای خانم دانشور هست. یکی بررسی اندیشمندانه ی خانم فرشته ی داوران در مقایسه ی دو رمان "سووشون" و "سگ و زمستان بلند" (شهرنوش پارسی پور)، که تقریبن هم زمان در ایران منتشر شدند. خانم داوران هم در مورد "سووشون" کم و بیش همان نظریات را دارد، با این تفاوت که مطلب ایشان مبسوط، مستدل، آکادمیک و به زبانی شیوا بیان شده است. خانم داوران به ویژه در مقابل یک بعدی بودن شخصیت های رمان خانم دانشور(به ویژه یوسف)، شخصیت های رمان "سگ و زمستان بلند" (حوری و حسین) را چند بعدی و پذیرفتنی تر توصیف کرده اند. ایشان با اشاره به این گفته ی "ناتالی ساروت" که "...در ادبیات، موضع گیری سهل انگارانه، سنت گرایانه، غیر صمیمانه یا غیر وفادارانه نسبت به واقعیت، چیزی جز ضد اخلاق نیست" (عصر بدگمانی، ترجمه ی اسماعیل سعادت، ص 139) اشاره ی غیر مستقیمی به موضع گیری های "سهل انگارانه"ی خانم دانشور در "سووشون" دارد و گفته ی خود را با این کلام مشهور "خلیل ملکی" به پایان می برد که؛ نه "عوامفریب" باشیم و نه "فریفته ی عوام"! بسیار مشکل است با نظرات خانم داوران در مورد این دو رمان، موافق نبود.
اما دو مقاله ی دیگر نقدهایی ست خواندنی بر چهار داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت". دو مقاله ای که مرا به شوق واداشت تا "شهری چون بهشت" را برای خواندن از دوستی به امانت بگیرم. تصور می کنم بیش از آنچه در آن دو مقاله در نقد و بررسی چهار داستان از این مجموعه نوشته شده، حرفی برای گفتن نمی ماند. به راستی هم از ده داستان مجموعه، این چهار داستان خواندنی اند.
مطلب اولی به قلم دکتر احمد کریمی حکاک، در مورد داستان "کیدالخائنین" است. آقای حکاک از جمله بر تحول روند شخصیت سرهنگ بازنشسته در داستان "کیدالخائنین" اشاره کرده و چگونگی این دگرگونی را بررسیده است. سرهنگ بازنشسته در ابتدای داستان هنوز هم خود را در کسوت و مقام سرهنگی می بیند، اما هم چنان که روایت پیش می رود، در مقابل محور دیگر قصه که "آقا"ی معممی ست، و مورد توجه اهالی محل، به ویژه خانم سرهنگ، به واقعیت بی لباسی و بی قدرتی خود پی می برد و "آقا" را به شکلی می پذیرد. آنچه دکتر حکاک در این نقد و بررسی به آن اشاره ای نکرده، ریا و تظاهر "آقا"ست که خانم دانشور با زیرکی در لابلای سطور نشان داده است. زیرکی دیگر نویسنده بیان پیدا و پنهان تقابل این دو شخصیت است؛ سرهنگ بازنشسته که نماینده ی قدرت بی چون و چرای نظامی ست، اما بی یال و دم و اشکم، و البته مانند بسیاری از افسران ارتش شاهنشاهی، کم سواد و یکسویه بین، و "آقا" که از اعتقادات آیینی و مذهبی مردم محل در کسب قدرت کمال سوء استفاده را می کند، مثل هر بیکاره ی دیگری. به گمان من تحول سرهنگ بازنشسته از ابتدا تا انتهای داستان، نه به دلیل اعتقادی ست که به "آقا" پیدا می کند بلکه بیشتر به خاطر فشار نامرئی ناشی از رفتار مردم محل، به ویژه همسرش است که او را در مقابل "آقا" تنها می گذارند و تقریبن طرد می کنند. می توان با نظرات دکتر حکاک موافق بود که به دلایلی معتقد است این قصه ی بی تاریخ، پیش از انقلاب نوشته شده و موضع گیری های نویسنده، که مثل بقیه ی آثارش بسیار محافظه کارانه و به شکلی ایهامی مطرح شده، ربطی به مسایل پس از انقلاب ندارد. با این همه در پس پشت آنچه در ظاهر این داستان می گذرد، واقعیت دیگری نهفته است که خانم دانشور با پختگی و مهارت، و بدون "موضع گیری سهل انگارانه" یا "عوامفریبی" در لابلای سطور داستان جا داده است.
مطلب بعدی به قلم محمدرضا قانون پرور در مورد سه داستان از مجموعه ی "شهری چون بهشت" است که در هر سه به شکلی به قهرمانان سیاه پرداخته شده؛ مهرانگیز در "شهری چون بهشت" که کلفت خانه و اصلن سیاه پوست است، جوانی در "عید ایرانی ها" که به مناسبت ایام نوروز، حاجی فیروز می شود، و بالاخره شخصیت اصلی داستان "صورتخانه" که هر شب با سیاه کردن صورت خود، در نمایش های روحوضی نقش سیاه را بازی می کند. آقای قانون پرور ابتدا به مقاله ای به زبان انگلیسی* اشاره می کند که توسط خانم "مینو ساوث گیت"* نوشته شده (به این مقاله دسترسی ندارم) و در آن به "ترسیم و تجسم سیاه پوستان در ادبیات سنتی" ایران اشاره شده که "به عنوان موجوداتی زشت روی با قیافه های کج و معوج، کم شعور و بی تمدن، به طور افراطی خوش، با اشتهای جنسی بی رویه و به صورتی نامطلوب تاثیر پذیر از موسیقی و شراب" اند و هم چنین در هیات "آدمخواران کافری که با خدا در سیتزند" نشان داده شده اند. تصویری که به گمان قانون پرور در ادبیات معاصر ما و به ویژه در این سه داستان خانم دانشور تداوم نیافته است.
در "شهری چون بهشت"، علی فرزند یک بازاری زندگی خود را از کودکی تا امروز که مردی شده، روایت می کند. در این شرح احوال اما بیشتر به زندگی مهرانگیز، کلفت خانه می پردازد که قصه گوی شب های کودکی علی و دو خواهرش بوده. مادر مهرانگیز، "دده دلنواز" در کودکی توسط برده فروشان ربوده شده و به پدر بزرگ علی فروخته شده است. از این طریق است که به روایت زندگی رقت بار برده ها می رسیم. در واقع قصه هایی که مهرانگیز برای بچه ها تعریف می کرده، داستان های زندگی خود او و مادرش "دده دلنواز" است که به شکلی با تخیل و آرزوی مهرانگیز آمیخته شده است؛ روایت در روایت، قصه های مهرانگیز که راوی داستان های "دده دلنواز" و "نورالصبا" و ..است، از زبان علی نقل می شود. قصه ی "نورالصبا" تصویر "سیاه" در قصه و ذهن خواننده ی ایرانی را دگرگون می کند. آنچه مهرانگیز در وصف نورالصبا می گوید، نسبت به تصویر ذهنی ما از سیاهان و برده ها و کلفت ها و دده ها، هم از نظر شکل ظاهری متفاوت است و هم از نگاه رفتار. مهرانگیز با روایت آرزوهای خود در مورد گذشته، حال و آینده اش، سعی دارد سیاهان را در ذهن کودکان و اهل منزل از شکل و شمایل بردگی و اهانت دیده گی بیرون آورد و در عین حال نشان دهد که رنگ سیاه، نشانه ی حقارت نیست. قصه ی نورالصبا، همان گونه که آقای قانون پرور اشاره کرده، به شکلی "آلیس" گونه پایان می یابد؛ "یه روز سه تا درشکه ی نو دم در خونه ی نواب وامیسه، یه کاکا سیاه با کت و شلوار و کلاه پوسی از درشکه ی اولی پیاده می شه،.." و بالاخره از درشکه ی آخر؛ "یک کاکایی پیاده میشه که یه صندوقچه با روکش مخمل قرمز دستش بوده" و... اینها همه وزیر وزرای شهر نورالصبا هستند. وقتی نورالصبا وارد می شود همه ی سیاه ها تعظیم می کنند، در صندوقچه هم لباس های جواهر نشانی ست که به نورالصبا می دهند تا به تن کند و همین که می رود تا سوار درشکه شود، کاکاها تعظیم می کنند، طوری که سرشان به کاسه ی زانویشان می خورد؛ "حالا لابد ملکه ی شهر خودشونه"! در جایی از قصه از زبان مهرانگیز گفته می شود؛ "از آن روز تا حالا آرزوی همه ی دده سیاها اینه که یکی بیاد ببردشون"!
تضاد زندگی نورالصبا با زندگی مهرانگیز، لایه ی دیگر داستان است. قانون پرور همه ی زندگی مهرانگیز را بدین گونه خلاصه می کند: "مهرانگیز به عنوان یک کلفت خانه زاد، نه راه گریزی از دیدارهای شبانه ی پدر علی به بسترش دارد و نه می تواند از کتک های صبح روز بعد مادر علی که دختر سیاه پوست را مقصر اصلی رفتار ارباب می داند، جان سالم به در ببرد"! مهرانگیز علی را بسیار دوست دارد و میل دارد بعدها در خانه ی علی به خدمتش ادامه دهد. اما آرزوهای مهرانگیز در همین حد و حدود هم عملی نمی شود. پس از مرگ پدر علی، مادر علی موفق می شود مهرانگیز را به این اتهام که علی هم مثل پدرش با مهرانگیز رابطه دارد، از خانه بیرون کند. علی که عاشق دختر خاله اش "نیر" است، به دلیل بی بضاعتی موفق به ازدواج با او نمی شود. نیر با یک افسر شهربانی ازدواج می کند و مهرانگیز به خانه ی آنها برده می شود تا از فرزند نیر مراقبت کند. انتهای قصه ی مهرانگیز، مرگی ست با انفجار یک پریموس و سوختن او.
در "صورتخانه" نیز شخصیت اصلی "مهدی سیاه"، هنرپیشه ای ست که در تیاتر کوچکی در بخش کارگر نشین شهر، در نقش سیاه ظاهر می شود؛ یا "پاسبون قصر" است یا "نوکر حاجی"! و با شوخی های فی البداهه، تماشاگران را سرگرم می کند. مهدی سیاه نسبت به "مهرانلگیز" و "حاجی فیروز"، شخصیتی پذیرفتنی تر بنظر می آید. او در خارج از صحنه هم همان نقش رئوف "سیاه" روی صحنه را دارد؛ خوش قلب، سنگ صبور دیگران و حلال مشکلات مردم. در این قصه هم نویسنده نظرات خود را از زبان سیاه بیان می کند. گفتگوها برخلاف نظر آقای قانون پرور که برخی از آنها را دو پهلو و معنی دار می بیند، به گمان من بسیار نازل و دم پا افتاده اند. نویسنده سعی دارد سیاه را حاضر جواب نشان دهد اما اشکال کار آنجاست که نویسنده با زبان و شکل کار این گونه تیاتر و شخصیت سیاه، آشنایی محدودی دارد و گفتگوها بیشتر به تصوری ذهنی از دنیای "سیاه" می ماند تا واقعیت بیرونی و پذیرفتنی آن. نویسنده همه جا به عنوان راوی دانای کل ما را به آنچه خود در تصور دارد، راهبری می کند؛ "روی صحنه همه ی مردم چشم به او داشتند اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود" یا "متلک گویی خاصه ی سیاه شدنش شده بود" یا "روی صحنه که می رفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود" یا "اگر لحظه ای دیر روی صحنه می آمد تماشاگران سوت می کشیدند" یا "همه ی زحمت ها را او می کشید و عشق بازی با دختر نصیب دیگران بود و هر وقت این عشق بازی ر ا تماشا می کرد، اندوهی بر دلش می نشست". حتی برخی اظهار نظرها و فلسفه بافی ها از زبان شخصیت "سیاه"، نظرات راوی دانای کل است؛ "مردم هر شب ازم می خندن و صبح بهم"!
خانم دانشور در اغلب آثارش هرجا از بیان تصویری و خلق صحنه ی مناسب و گفتگوی جذاب برای رساندن نظراتش، عاجز است، (و این در کار بسیاری از نویسندگان معاصر ما دیده می شود) با بیان مستقیم نظراتش از طریق راوی دانای کل، به شکل قصه لطمه می زند. گاه این وصف مستقیم حالات، آن چنان که نویسنده می خواهد، شخصیت ها را دچار تناقض می کند. آنها خود خالق صحنه ها نیستند، بلکه مانند عروسکی توسط نویسنده، به این و آن واقعه کشیده می شوند، اغلب کاری می کنند اما اعتقادی دیگر دارند. ابعاد شخصیت ها و صحنه سازی های قصه های خانم دانشور از همان کمبودی رنج می برد که اغلب آثار ادبی ما. در مورد تعریف یک قصه اغلب دچار کمبود مزمن فضاسازی و خلق ابعاد متعدد شخصیت ها هستند، و کلمات به شکلی مستقیم در خدمت شرح این کمبودهاست؛ "همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکند و عاشق دختر پادشاه بشه. از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه، من هم پاسبون قصرم یا نوکر حاجی... اما دلم برای عاشق ها میسوزه. زیرجلی کمکشون می کنم"!
همان گونه که آقای قانون پرور هم اشاره کرده؛ "دانشور سیاه را به عنوان سمبل توده های محروم جامعه عرضه می کند" و قصه را به سمت این نمایش ظاهری و کم عمق، منحرف می سازد. مثلن وقتی تماشاگران بخاطر آبستن شدن "دختر خلیفه" زن بازیگر نقش را مسخره می کنند، سیاه می گوید؛ "نه داشم. دختر خلیفه ازون دخترا نیس. او هم مثل سیاهتونه. همه مون مثل سیاه هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن"! آنچه که قانون پرور در انتهای مقاله اش اشاره کرده، در مورد آثار دانشور و بسیاری از نویسندگان معاصر ما واقعیت دارد، به ویژه آن دسته از نویسندگان ما که خود را نسبت به "طبقه ی محروم" مسوول و "متعهد" می دانند؛ "تصویری که از این طبقه (طبقه ی محروم) در این داستان ها داده شده، تصویری ست غیر واقعی و آرمانی، و شخصیت ها، آدم هایی هستند یک بعدی.. در هیچ کدام این داستان ها مسوولیت سرنوشت این آدم ها به خود آنها محول نشده و از هیچ کدام عملی یا رفتاری نکوهیده سر نمی زند... برخورد دانشور با این نوع آدم ها در داستان هایش و بدبینی او نسبت به آینده ی این افراد، همگون با گرایش نسبتن جبری و یاس آمیز داستان نویسان این دهه هاست (دهه های بعداز جنگ جهانی)... سیاهی چهره ی آنها در حقیقت کنایه ای ست از سیاه بختی آنها".
یک شب پس از نمایش و پیش از رفتن به خانه، هنگامی که مهدی سیاه دارد گریم صورتش را پاک می کند به بازیگر دیگر می گوید؛ "سیاهی هیچ وقت درست پاک نمیشه"! 1369
*
”The Negative Image of Blacks in Some Medieval Iranian Writings”, Iranian Studies, Vol. XVII, No. 1, 1984
Minoo Southgate
سیمین دانشور / Simin Daneshvar
Published on January 02, 2008 10:03
No comments have been added yet.