اخوان ثالث

گرچه گاه که "جراحت"‌ش سخت کاری می‌ شد و "در پسِ زانویِ حیرت خاموش" می ‌ماند، "سخت بیزار" می ‌شد "از دل و دست و زبان بودن"؛ "جمله تن، چون دُرِّ دریا، چشم" "پای تا سر، چون صدف، گوش" بودن؛ اما، حقیقت این است که شعرش همیشه دل و دست و زبان بود، چشمِ روزگار بود و گوشِ زمانه. در "شبِ خلوتِ" چهارم شهریور ۶۹ سکوت به خلوتگاهِ شاعرِ آزاده و بزرگِ ما، ‌م. امید، آمد. سکوت چه سرزنش ‌ها که ندارد بر... "سکوت گریه کرد"، "سکوت ساکت ماند سرانجام". اکنون "چشمانم را اشک پُر کرده است".
ما که از نسل بعد اخوان هستیم و آغازِ جوانی‌ مان هم ‌زمان بوده است با دورانِ رونق شعرِ نو و اقبالِ وسیعِ روشنفکران و جوانان آن روزها به شعر، یعنی سال‌ هایی که شعر، نه در ذاتِ خود، بلکه در واقعیت نیز پیشِ نسلِ جوانِ آن روزگار حقیقتاً "فرشته ‌ی شعر" بود و آشنایی ‌مان با نام‌ هایِ شاعران بزرگی چون نیما، شاملو، اخوان، فروغ، شهریار، ابتهاج، شفیعی، نادرپور و... از همان زمان است و به‌ یک‌ معنا هرکداممان، به‌ فراخورِ علاقه و به ‌اندازه‌ یِ درون ‌مایه ‌مان با شعرهایِ این بزرگان بزرگ شده‌ ایم، از دست ‌دادنِ عزیزی چون اخوان برایمان چیزی بیش از از دست‌ دادنِ یکی از قافله ‌سالارانِ شعر و ادب فارسی است. رفتنِ اخوان چون رفتنِ پاره ‌ای از تن ما بود. زیرا هرچند که خود دیگر نمی ‌خواند، نسل ما با او خواند: بی ‌انقلاب مشکل ما حل نمی ‌شود / وین وحی بی ‌مجاهده مُنزَل نمی ‌شود... / من تشنۀ حقیقت محضم، بگو "امید" / بی ‌انقلاب مشکل ما حل نمی ‌شود / (ارغنون، "هشدار..."، مرداد ۱۳۲۷). هرچند که خود دیگر "امید" نبود، نسل ما با او باور داشت: عاقبت حالِ جهان طورِ دگر خواهد شد / زِبَر و زیر یقین زیر و زِبَر خواهد شد / این شبِ تیره اگر روز قیامت باشد / آخرالامر بهر حال سحر خواهد شد... / گوید امید - سر از بادۀ پیروزی گرم: / رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد / (ارغنون، "درسِ تاریخ"، شهریور ۱۳۲۸)
هرگاه درها به رویمان بسته می ‌شد و دلخسته می‌ شدیم از این دنیا، گوش به "آوازِ کرک"ش می‌ دادیم که می ‌گفت: ... ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ‌ست. / نه ‌تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ‌ست / قفس تنگست و در بسته ‌ست... / و با او می‌ گفتیم:
... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند. / دروغین است هر سوگند و هر لبخند / و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنۀ پیوند... /
رازِ دلمان را در "چاووشی"‌های او می ‌یافتیم و با او صلا می ‌دادیم: بیا تا راه بسپاریم / بسوی سبزه‌ زارانی که نه کَس کِشته، نه ِدروده... / بسوی آفتاب شاد صحرائی، / که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی. / و ما بر بیکرانِ سبز و مخمل‌ گونۀ دریا، / می‌ اندازیم زورق‌ های خود را چون کُلِ بادام./ و به سنگینی و صلابتِ آهنگران، هم ‌زبان با او، هرچند خود از نفس افتاده بود، می‌ خواندیم: بیا رهتوشه برداریم، / قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم... / با او خواب می ‌دیدیم شهری که در آن "دیگر بنای هیچ پُلی بر خیال نیست"، شهری که در آن "فاصلۀ دست و آرزو" "کوته شده" است و "حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست"، شهری که مرغِ سعادتِ افسانه ‌ها "آنجا فرود آمده بر بام خانه‌ ها". هر زمان ‌که به وادیِ ناباوری گرفتار می ‌شدیم شعرهایش را چو آیینه در برابر خود می ‌نهادیم و آنگاه ‌که افق را روشن می ‌دیدیم سروده ‌هایِ او را مستانه می‌ سرودیم. همچو او به "وفا" سجده کردیم و از بی‌ وفایی ‌ها به "بیغوله ‌هایِ دریغا" غنودیم. و آیا با او شاهنامه را نیز به آخر برده ‌ایم؟برایِ آنها که شاهد نبوده ‌اند یا از یاد برده ‌اند سوداها و شیدایی دو نسل گذشته را، از فروغ فرخزاد شاهدی بیاورم که بیست و چند سال پیش از این، سخنی درباره‌ یِ اخوان گفته بود که تا شعر باقی است این داوری هم‌ چنان تازه است: "من گاه ‌گاه شعر او را مانند بغض در گلویم احساس می‌ کنم. شعر او تأسفِ پُر شکوهی است و بویِ زوالِ امیدهایِ سرشار از باور و یقین را می ‌دهد. شعر او آیینه ‌یِ راستگویِ محرومیت ‌ها، تلاش‌ ها و آرزوهایِ نسلی است که در اوجِ شور و اعتمادش ناگهان خود را فریب‌ خورده و تنها یافت. در شعر او تصاویر انسان ‌ها و اشیاء هریک به‌ تنهایی طنینِ افسون ‌مانندی دارد. قلبِ شعر او، قلبی همگانی است و خاموش ‌ترین ضربه ‌هایش از آرزویی نجیب و شریف سخن می ‌گوید. او در شعرش خود را مانند عقده ‌ای می‌ گشاید و احساس ‌هایش جهش و نیرویِ شگفتی دارند". گویا مقدر چنین بود نسلِ بعد از اخوان نیز که در پیِ آرزوهایی "نجیب و شریف" بود تکرار کند...
هرگاه‌ که درباره ‌یِ شعر شاملو و اخوان اندیشیده ‌ام، شعرِ شاملو را چون دریا دیده ‌ام و شعرِ اخوان را چون کوه. شعر اخوان چون کوه می‌ ماند که در نگاهِ اول و از دور نیز عظمتی افسون ‌کننده دارد اما، تا قدم در آن نگذاشته ‌ای چیزی جز یک کوه نمی‌ بینی. تنها با رفتن به دلِ این کوه است که نیرویِ جادویی ‌اش را در می ‌یابی. با هر گام که در دلِ این کوه پیش می ‌روی، پیچی می ‌خوری، دره‌ ای و منظره‌ ای را کشف می ‌کنی و کوهی دیگر و چشم ‌اندازی دیگر و صخره سنگی دیگر و کوهی دیگر و... و به بالا که می ‌رسی، می‌ بینی هزار چرخ خورده ‌ای و صدها منظر را تماشا کرده ‌ای و از بی ‌شمار جویبارهایِ کوچک و بزرگ گذشته ‌ای اما، در حالِ چرخیدن به دورِ همان کوه بوده ‌ای. از همین ‌روست که نه ‌تنها سخن گفتن از همه ‌ی جنبه ‌هایِ شعرِ اخوان در یک مقاله ممکن نیست، بلکه فهرست کردن موضوع ‌هایی که می ‌توان به آن پرداخت نیز کاری است مشکل. نگارنده از میانِ این موضوع‌ ها دو نکته را برگزیده است که به ‌اختصار به آن خواهد پرداخت. یکی موضوعِ تراژدیِ زندگی در شعرهایِ اخوان و دیگر شعرهایِ عاشقانه و "احیاناً طورِ دیگر" اوست. و بیان این نکته را بی ‌فایده نمی ‌دانم که از میانِ شاعرانِ معاصر تنها فروغ را در این دو زمینه به اخوان نزدیک می‌ بینم.
اخوان به‌ ذاتِ خود انسانی تراژیک نبود، بلکه در عصر و زمانی تراژیک به دنیا آمد و با ذهنِ خلاق و بسیار حساسش این زندگی را با صمیمیتی هرچه‌ تمام‌تر، همان ‌گونه ‌که دیده بود و زیسته بود، در شعرهایش نمایاند. از همین‌ روست که در سرفصلِ از این اوستا، شعرِ "حنظلیِ" ارغنون را می‌ آورد که با این بیت ختم می‌ شود: مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید / پروردة این باغ، نه پروردة خویشم. وجه تراتژیکِ زندگی در زبانِ فاخر و پُر صلابتِ اخوان آن ‌چنان سنگین و زیبا بیان شده و آن ‌چنان کوبنده و تکان ‌دهنده است که هر واژه و هر تصویرش بندبندِ وجودِ انسان را می ‌لرزاند: نفس، کز گرمگاهِ سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک / چو دیوار ایستد در پیشِ چشمانت / نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم / زِ چشمِ دوستانِ دور یا نزدیک؟ / لحظه‌ ای تأمل در این تشبیه و در این شرحِ کوتاه اما، عظیمِ غربت و بی‌ پناهیِ انسانِ فاجعه ‌دیده نفس را به شماره می‌ اندازد. و آنگاه ‌که این انسانِ تنها را، یعنی همان انسانی که "تنهاییِ بزرگ"‌اش را "نه خدا گرفت" و نه "شیطان"، می‌ نماید - آن‌هم در چند کلمه - نفس در سینه حبس می‌ شود: منم من، سنگِ تیپاخورده ی رنجور/ منم، دشنامِ پستِ آفرینش، نغمة ناجور. آخرِ شاهنامه و از این اوستا (به ‌خصوص از این اوستا) در حقیقت سوگ‌ نامه‌ هایی ‌اند در تراژدیِ زندگی. ضجهّ ‌ی شریفانه ‌اش را ببینید: در مزارآبادِ شهرِ بی ‌تپش / وایِ جغدی هم نمی‌ آید به گوش، /... آه ها در سینه‌ ها گم کرده راه، / مرغکان سرشان بزیرِ بالها / در سکوتِ جاودان مدفون شده‌ ست / هرچه غوغا بود و قیل‌ و قال ها / آبها از آسیا افتاده است، / دارها برچیده، خون ها شسته‌ اند. / جایِ رنج و خشم و عصیانِ بوته ‌ها / بشکُبن هایِ پلیدی رُسته ‌اند. / مشت هایِ آسمانکوبِ قوی / واشده‌ ست و گونه ‌گون رسوا شده ست / یا نهان سیلی ‌زنان، یا آشکار / کاسة پستِ گدائی‌ ها شده‌ ست /... این شب است، آری، شبی بس هولناک؛ / لیک پشتِ تپه هم روزی نبود. / باز ما ماندیم و شهرِ بی‌ تپش / و آنچه کفتارست و گرگ و روبه ‌ست. /... در شگفت از این غبارِ بی ‌سوار / خشمگین، ما ناشریفان مانده ‌ایم. / آبها از آسیا افتاده؛ لیک / باز ما با موج و توفان مانده‌ ایم. / هر که آمد بارِ خود را بست و رفت. / ما همان بدبخت و خوار و بی‌ نصیب. / زآنچه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟ / زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟ / و "مرداب" را چه تلخ تراشیده است، و ببینید قدرت تصویر سازی را: در سکوتش غرق، / چون زنی عریان میانِ بسترِ تسلیم، اما مرده یا در خواب، / بی‌ گشاد و بستِ لبخندی و اخمی، تن رها کرده است / پهنه ‌ور مرداب. از مجموعه ‌ی از این اوستا فقط یک نمونه بیاوریم که در ترسیمِ تراژدیِ زندگی به ‌تنهایی با این دفتر و همه ‌ی دفترهایِ اخوان برابری می ‌کند. از شعرِ "نوحه". شعری که با خواندنِ آن مهره ‌هایِ پشتِ انسان از حسِ هستی تیر می ‌کشد: امروز، / ما شکسته، ما خسته، /‌ای شما بجای ما پیروز، / این شکست و پیروزی بکامتان خوش باد، / هرچه فاتحانه می ‌خندید؛ / هرچه می ‌زنید، می‌ بندید؛ / هرچه می‌ بَرید، می ‌بارید؛ / خوش بکامتان اما، / نعشِ این عزیزِ ما را هم بخاک بسپارید./ هرگاه سخن از زبانِ اخوان در میان بوده است، بسیاری به ‌حق به وجهِ حماسی و فاخرِ زبان او که ریشه در درختِ تنومند و کهن‌ سالِ شعرِ فارسی دارد اشاره کرده ‌اند. اما، شاید به نازک‌ خیالی ‌هایِ اخوان کمتر عنایت شده است. از همین ‌رو بد نیست دو نمونه از شعرهایِ "وهمی" و عاشقانه ‌ی اخوان را بیاوریم که به لطافت هوایِ سحری است. این دو نمونه نه ‌تنها جنبه ‌هایِ نویِ زبانِ اخوان را نشان می‌ دهد بلکه مبینِ این حقیقت نیز هست که اخوان در هر زمینه ‌ای "زورآزمایی" کرده است، با دستی پُر سوسن و نسرین بازگشته و نشان داده است که به‌ تمام ‌معنا شاعر است و زبانش جز شعر چیزِ دیگری نیست. نخست یکی از ترانه ‌هایِ دوبیتی ‌اش را ذکر کنیم: سرِ کوهِ بلند آمد حبیبم. / بهاران بود و دنیا سبز و خرّم. / در آن لحظه که بوسیدم لبش را / نسیم و لاله رقصیدند با هم./ کدام شاعرِ نوپردازی را سراغ دارید که بتواند چنین وهمِ زیبایِ سوررئالیستی را با چنین آهنگِ دلنشینی با این ساده‌ ترین واژه ‌ها خلق کند؟ حال شعرِ "دریچه ‌ها" را نقل می ‌کنیم که از دردی کهنه و جانسوز می‌ گوید اما، با ساده ‌ترین واژه ‌ها و روان‌ ترین تعبیرها. وجهِ نزولِ این شعر را نمی ‌دانیم اما، می ‌دانیم تا آخرین سال‌ هایِ عمرش اخوان این شعر را به مناسبت‌ هایی می ‌خواند که خبر از التیام نیافتنِ زخمی کهنه یا عشقی اسطوره‌ ای می ‌دهد: ما چو دو دریچه، روبرویِ هم، / آگاه ز هر بگو مگویِ هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرارِ روزِ آینده. / عمر آینة بهشت، اما... آه / بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه / اکنون دلِ من شکسته و خسته‌ ست، / زیرا یکی از دریچه ‌ها بسته ‌ست. / نه مِهر فسون، نه ماه جادو کرد، / نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد. / در مؤخره مانندی که بر چاپِ دومِ ارغنون نوشته است با سرخوشی و طنزِ خاصِ خود می‌ گوید: "اما در خصوصِ جنبه‌ هایِ به ‌اصطلاح "اخلاقی" و احیاناً "طورِ دیگرِ" بعضی ابیات و غزل ها: اولاً می ‌خواهید باور بفرمائید و می‌ خواهید نه، ولی بخدا و انبیا و اولیا و... من نه پَر و بال فرشتگان دارم، نه حس و حال ایشان را، باور کنید عین حقیقت را می‌ گویم می ‌توانید در عکس هایِ من این فقرة بی ‌پَر و بالی را به ‌رأی ‌العین ملاحظه فرمائید و... ولی من یک خصلتِ شناخته اما نایاب یا لااقل کمیاب دیگر هم می ‌کوشم و می‌ خواهم داشته باشم: بی ‌ریائی، همینم که هستم... باری... صحبت از "اخلاقیات" کتاب بود و راستی و بی ‌ریائی می ‌خواهم بگویم که بقولِ قائلش: هیچکس بی دامن تر نیست، اما پیشِ خلق / دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ‌ایم". حقیقتی است. اخوان در همه ‌ی عرصه‌ هایِ زندگی بی ‌ریا بود. همان بود که بود. در میهن ‌پرستی ‌اش و علاقه ‌یِ بی ‌حدش به این بوم‌ و بر و فرهنگِ باستانی ‌اش. در عشقش به زبانِ فارسی. در شیدایی ‌اش به زندانِ قافله ‌ی ادبِ فارسی. در نفرتش به هرچه زیا و فریب بود و... در زمینه‌ هایِ "اخلاقی و احیاناً طورِ دیگر" هم. اخوان تمنیاتِ مردانه ‌اش را با سرخوشی و بی ‌پرواییِ خاصِ خود در شعرهایش گفت و باز گفت. اما، زبانِ اخوان در این زمینه هم درعینِ زمینی بودن، زبانی است فاخر و نجیب. در عینِ سادگی نه آن زبانِ ایرج میرزایِ آزاده است، نه لحنِ دریده و گستاخانه ‌یِ برخی از معاصرانش را دارد و نه البته زبانِ اسطوره ‌ای شاملوست درباره‌ یِ زن. در شعرِ "دیدمش..." که حدود بیست و دو سالگی سروده، با ملاحت فراوان صحبت از عشقی می‌ کند که هر جوانِ آن روز تجربه ‌اش کرده است: ناگهان در کوچه دیدم بیوفای خویش را / باز گُم کردم ز شادی دست ‌و پایِ خویش را... / چون گلی مهتابگون در گلبنی از آبنوس / روشنی می ‌داد مشکین جامه‌ هایِ خویش را / گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش / تا بپوشد خنده‌ هایِ نابجای خویش را / در شعرِ "از آخرین دیدار" با ساده‌ ترین واژه ‌ها و دلنشین ‌ترین تعبیرها با چنان لطافتی از احساسی سخن می ‌گوید که می‌ تواند هزاران آخرین دیدارِ گذشته و آینده باشد: چو گل در دستِ بیدادِ تو پرپر شد نگاهِ من / چنان کاندر سرایِ سینه ره گم کرد آهِ من / پلنگِ خشمگینی دید این آهویِ صحراگرد / چه زود از نیمه ‌ره برگشت سرگردان‌ نگاهِ من / دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌ آید / چو با آن کولیِ خوشبخت می آئی براهِ من / در "داستانِ عشق ما" با چیدنِ استادانه ‌یِ معمولی‌ ترین واژه‌ ها و استفاده ‌یِ ماهرانه از هجاها و واژه ها آن ‌چنان موسیقی و آهنگی پدید می ‌آورد که پنداری بدیع‌ ترین و لطیف‌ ترین آوازهاست: ترک من، شیرین من، محبوب من، معبود من / قمری من، کبک من، طاووس من، جیران من / رحمت آور، منهم آخر آرزویی داشتم / گرچه جانبازم، ولی بازی مکن با جان من / گفتنی است که نخستین شعرِ زمستان شعری است عاشقانه و "احتمالاً طورِ دیگر". اما، چه شریف است و چه نازنین: گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گوئی / با لحن محجوبانه، قولی، یا قراری / گاهی لب گستاخ، یا دستی گنهکار / در شهرِ زلفی شبروی می ‌کرد، آری / من بودم و توران و هستی لذتی داشت /حتی شعرِ "هرجا دلم بخواهد" که بی‌ پرواترین شعر از نوعِ شعرهایِ "اخلاقی و احتمالاً طور دیگر" اخوان است و در آن از ناگفتنی ‌ترین چیزها سخن به‌ میان می ‌آید، نه ‌تنها مشمئز کننده نیست، بلکه دنیایی از صفا و سرزندگی و پاکدلی در آن موج می‌ زند، شعر در نهایتِ زیبایی است؛ واژه‌ ها به ‌حقیقت گلواژه ‌اند؛ شاعر غزلی شاد به لب دارد، هرآنچه دیگران پوشند او برآفتاب‌ کرده و عریان و رند به میدان آمده است: تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال، / من در پیَت چو در پی آهو پلنگ مست / وانگه ترا بگیرم و دستان من روند / هرجا دلم بخواهد، آری چنین خوشست /... تو شوخِ پندگوی، بخشم و بناز خوش / من مستِ پند نشنو، بی رحم، بی قرار / وآنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت / وین کنجِ دنج و بستر خاموش و رازدار. / پایانِ سخن این که اخوان در شعرهایش از مردم بسیار شکوه کرد، گاه با خشونت و تندی نیز اما، همواره مردمِ این "کهن بوم‌ و بر" را دوست داشت، به‌ حدِ پرستش، نهیبِ خشمگینانه ‌اش نه از نفرت که "دلی پاک ‌روتر از آیینه" داشت، بلکه از عشق بود. دوزخ، اما سرد را با این خطاب به مردم به پایان بُرد: مردم! ‌ای مردم، / من اگر جغدم، به ویرانْ‌ بوم، / یا اگر بر سر / سایه از فرّه هما دارم، / هرچه هستم از شما هستم؛ / هرچه دارم، از شما دارم. / مردم!‌ ای مردم، / من همیشه یادمست این، یادتان باشد... /
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 03, 2025 00:26
No comments have been added yet.