بخش دوم

راز تقدیر، گمبودگی آن است. آنگاه که ندانی و آنجا که نمی شناسی بر جانت فرود می آید. نهایت پرواز مجاز انسان در دایره ی بودن تا مرز دانایی، حد زیستگاه خدایان است. آنگاه که از این مرز گذشتی، دانایی و کامیاب. پس خطاکاری و متجاوز و گناهکار، و چون پرومته به عذابی ابدی محکوم، تا کام از تو باز پس گرفته شود. این عقوبتی ست سهمگین، سزای گناهی چنان بزرگ. آدم به گناه همین دانایی از بهشت رانده می شود و از آن پس رنج همراه و همزاد اوست. آن که می خواهد بداند، به حریم خدایان و خداوندان تجاوز کرده است (مسکوب، افسانه های تبای 29)
راز ماندگاری خداوندان تقدیر ساز، در جداماندگی انسان ها و ستیزه ی انسان با انسان است. سهراب تنها آنگاه که در خون خود می غلتد پدر را می شناسد. آگاهی او حاصل خون اوست. این بهایی ست که سهراب برای دست یافتن به آتش آگاهی و آزادگی می پردازد. صلح خواهی وآشتی جویی، آرزوی بی مرزی و تمنای جهانی بی ستم، بخشی از آرمان بزرگ انسان است که در جان سهراب متبلور شده. اگر آدمی در این جهان سر در گمی ها به پرتو این شناخت برسد، راز خداوندان تقدیر ساز بر ملا می شود و تقدیر بی اثر می گردد. پس عمل کاووس و افراسیاب، گرداندن این آبراه است، تا سهراب، رستم را نشناسد. خویشکاری گشتاسب نیز در راندن اسفندیار به زابل است. بیهوده است بپرسیم چرا سهراب، چرا اسفندیار، چرا سیاوش، چرا فرود و... چرا رستم! این ساده نگری به عمل تقدیر و انتخاب اوست. همین که سر برکشی و از حد مقدر انسان ـ بندگی فراتر روی، آماج نگاه و اشارت، و در نهایت، فرودگاه تیر سرنوشتی. آن مقدر نامدون، سراغ سر به منقادان و سرسپردگان چرا برود؟ به کدام گناه؟ کدامین خطر از جانب انسان ـ بندگان گمبوده، تخت و تاج و بارگاه و نظام خداوندان را تهدید می کند؟ آن که می خواهد بداند و بیشتر بداند و سر بر می کشد و گردن می افرازد، هولناک است و تخت و تاج می لرزاند و المپ را تهدید می کند. پس آماج مصیبت هم اوست، تا هرچه مهیب تر بر شانه ها و سرش فرود آیند. سهراب بالا بلندی ست آرمانخواه که سر به طغیان برداشته و اسفندیار، پهن شانه ای ست که حجم حضور و دانایی اش آسمان استخر را می شکافد. پشت اینان به دست هر گمبوده ای دوتا نمی شود. رستمی بایست، گردن فرازی، بخردی، که خود خطر بالقوه است، تا دستمایه ی تقدیر شود، پشت این گردن فرازان را بشکند و خود از شومی این درد، دوتا گردد. بگذار نازک دلان بگویند چرا رستم؟ ما بی رحمانه می گوییم چه کسی شایسته تر از رستم تا گناه قتل اسفندیار را به گردن گیرد؟ مگر نه این که آسمان برای نهادن بار گناهی بدین سترگی، شانه ای فراخ می جوید؟ پس قرعه ی فال به نام رستم می زند، و رستم را نشانه می رود. رستم تنها چوب گز را در چله ی کمان می گذارد و رها می کند. این دیگر زمان (زروان؟) است که آن را می برد و به چشم اسفندیار می نشاند!
بار دیگر بالا بلندانی گردن فراز، پادافره گذر از مرز انسان ـ بندگی و پا گذاشتن به اقلیم خداوندان را دریافت می دارد. او حقیقت را با مرگ خویش به ما انسان ـ بندگان ارزانی داشته، و ما در دایره ی تکرار تراژیک این قصه، یکبار دیگر در اندوه از دست دادن دانایی گردن فراز است که حقیقت را در می یابیم و به نفرین خداوندان می نشینیم. چنین است که رستم می کشد، سهراب کشته می شود، اما لعن و نفرین آن به کاووس و افراسیاب می رسد. رستم می کشد، اسفندیار کشته می شود و گشتاسب آماج نفرین و ناسزا می گردد. تراژیک تر از این ممکن است که جوانی به دنبال نیمه ی دیگر خود بگردد، تا جهانی را از ستم برهاند، و خود به دست آن نیمه ی دیگر، در لحظه ی وصال، به خاک افتد؟ در جهانی که اسفندیار ساخته و پرداخته، بهانه ای برای خداوندان بر جای نمانده، جز جزیره ی سیستان و زابل، و گُُردی چون رستم. تقدیر رستم همزاد اوست. همان گونه که از آن اسفندیار. از همان نقطه که رستم به کمک سیمرغ از پهلوی مادر زاده می شود سر و گردنی بالاتر از صف سرسپردگان این جهان ایستاده است. رستم و اسفندیار فاتحان هفت منزل آزمون، هفت اقلیم خطر از آب و آتش و باد و خاک و جادو و افسانه گذشته اند و چه و چه ها که نکرده اند. چنان بالیده اند که حضورشان تداعی عدالت این جهانی ست. بیشترین ضربه ی برق تقدیر بر جان این شاخه های فرازمند فرود می آید. چرا بپرسیم در این پهنه ی فراخ گیتی، چرا رستم در برابر اسفندیار؟ و چرا رستم در مقابل سهراب؟ چرا نیکان و پاکان در برابر یکدیگر؟ موقعیت تراژیک همین است. نبرد رستم و اسفندیار، نبرد نیکی و بدی، اهورایی واهریمنی نیست تا آرزو کنیم یکی بر دیگری پیروز شود. از همین رو دل با هر دو داریم. می دانیم، بارها شنیده ایم و خوانده ایم و دیده ایم که چوب گز بر چشم اسفندیار می نشیند و خنجر رستم پهلوی سهراب را می درد، اما هم چنان در بیم و امیدیم هر بار، تا مگر این بار لحظه ی یقین واقعه به تردیدی توام با امید تبدیل شود. شاید سهراب این بار پیش از آن که خنجر رستم فرود آید، پدر را بشناسد و شاید رستم به زبان آید و پرده ی مصلحت بدرد و فرزند را در آغوش گیرد. شاید اسفندیار بی آن که از عظمت افسانه فرود آید به لابه های مهرآمیز رستم گوش دهد و دست در دست او بگذارد و آرزوی تاریخی ما، و سهراب هم، بالاخره در جایی میوه بدهد!
ینک رستم موجود ترحم انگیزی بیش نیست. آن عظمت بلند که کوچک ترین توجهی به آن همه مهربانی سهراب نداشت، اینک در خویش فشرده و خورد شده است. او به بهای قربانی کردن فرزند در پیشگاه خداوندان، و دردمندی از آن از دست شدگی، اکنون راز بازی گشتاسب را به نیکی می داند و به اسفندیار می نمایاند، بزرگوارانه او را به مهر می خواند و دار و ندار خویش به او پیشکش می کند و تا مرز بند نهادن بر دست و پای خویش، پیش می رود تا مگر اسفندیار را از اندیشه ی نبرد بگرداند و رمز بازی را بر او بگشاید. تهمتن در نبرد با چرخ به خاک نشسته. چه در ستیزه با سهراب و چه در نبرد با اسفندیار بازنده است. اکر پهلوی دریده ی سهراب میان ما و رستم جدایی افکند، اسفندیار فرو افتاده بر خاک سیاه، فدیه ای ست تا ما دوباره رستم را به اعتبار ستمی که از جانب خدایان بر او رفته، ببخشاییم و با او، هم چنان که پیش از این، مهربان باشیم. در مرگ سهراب، زاری ما بر پیروزی نظامی ست که رنج ما در آن است و نفرین ما بر آن بخش رستمانه ی ماست که سهراب کش است. در سوگ اسفندیار اما لذت تراژیک در شکافی ست که از این فروافتادن مردانِ آرزو، بر پیکره ی آن نظام سلطه وارد آمده است. در اینجا گناه فرزند کشی در ما تسکین می یابد چرا که بار آن را بر شانه ی گشتاسب می گذاریم. این هدیه ای ست که از اسفندیار و مرگ آگاهانه اش به ما می رسد.
مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزت و دولت و جاه یا که مرد است و مرگ رویاروی
(حنظله ی بادغیسی)
ما از پشت تاریخی ناشی از مرگ این برومندان است که هر بار و در نزدیکی های پایان این قصه، آنگاه که به مرز واقعیت تراژیک می رسیم، دل و اندیشه به نذر و نیاز و قربانی می دهیم تا مگر این بار دست این یکی به خون آن دیگری آلوده نگردد. آرزوی ما دریدن پرده ی حایل میان افسانه و واقعیت است و رسیدن به جهان این ابرمداران آرزو. هربار که افسانه را می خوانیم یا می شنویم، انگاری رستم و سهراب و اسفندیاری دیگر، در کدام جای این جهان فراخ و لبالب از مصیبت و سوگمندی، بی آگاهی از راز سرنوشت همنامان و هم تقدیرانشان، بار دیگر به خاک می افتند. این نهایت آرزوی ما هم زنجیران همدرد و "آرمانگرا" است که یک بار در جایی، رستمی را از دریدن پهلوی سهراب، و رها کردن چوب گز به جانب چشم اسفندیار، باز بداریم. از آنها بخواهیم تا تیغ و شمشیرشان را از تن خسته ی یکدیگر برگیرند و به پیکر دشمن اصلی بکوبند تا بساط المپ والمپ نشینان یکسره فرو ریزد و در هم کوبیده شود. تا مگر از آن پس چرخ به مراد ما بگردد. دریغ اما که جای جای افسانه، بازتاب و تجلی واقعیت است و آرزوی ما آرزومندان نیز، هر بار با سهراب ها و اسفندیارهای تازه ای به خاک می افتند و خداوندان زمینی و آسمانی هم چنان تومار سرنوشت ما را در دستان تبهکار خویش دارند و ما را در این دایره ی تکرار تراژیک می چرخانند. ما که آرزومند و "آرمانخواه" (امیدوار به "امیدی واهی") به جهان آمده ایم، آرزومند از جهان می رویم و بار این امانت را به آیندگان می سپاریم تا هم چنان در مصیبت بمانند.
در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی، همراه کیخسرو ناپدید می شوند و رستم و گودرز و زال باقی می مانند. آیا رستم باقی نگهداشته می شود تا در این نبرد، کشنده و "شاهد" شاهزاده ی "شهید" باشد؟ و سپس پیش از افول نظام، در چاه شغاد کشته شود و از صحنه خارج گردد؟ این برای آن است که پس از رستم، بهمن بساط حکومت سیستان و زابل را نیز برچیند و نقطه ی پایانی بگذارد بر حماسه و زادگاه آن، سیستان؟
همه ی اینان در مرز یک تحول و در آینه ی یک دگرگونی بزرگ و بالاخره در یک دوران گذار، می روند و بار امانت خویش را، سره یا ناسره، به مردانی دیگر از دورانی دیگر می سپارند. مرگ اسفندیار پایان ماموریتی ست که زمان به عهده ی او گذاشته. او به شهادتی شایسته ی بزرگی خود دست می یابد. رستم نیز به یاری سیمرغ، نماد اسطوره و توتم قبیله ای، به افولی بزرگوارانه، آنچنان که شایسته ی اوست، و سپس مرگی ناجوانمردانه می رسد. این تنها و آخرین ماموریت اوست. با مرگ اسفندیار و رستم، گشتاسب و نظام و قانون گشتاسبی نیز زنده به گور می شود. تخت را به چون بهمنی می سپارد که دست پرورده ی رستم است، و ویران کننده ی رستم و سیستان. نقطه ی پایانی بر نظام و دورانش. بهمن بساط پهلوانی و حماسه را بر می چیند و آثار و نشانه های یک دوران را از میان بر می دارد. دوران عدم تمرکز که به دوران پارت ها بسیار شباهت دارد و دوران تمرکز که بی شباهت به دوران ساسانیان نیست.
چند نکته در موخره
دانایی اسفندیار به دقایق پیش آمد، بزرگترین ویژگی سوگنامه ی رستم و اسفندیار است. رستم در اینجا هم چون سهراب، آماج همه جانبه ی گزند است. چه از سوی نیک سیرتی اسفندیار و چه از جانب بد سیرتی گشتاسب. اگر سهراب در نهایت خوشدلی و خوش بینی تا پایان به پیروزی خود و رسیدن به پدر امیدوار است و این امید او را هر چقدر بی پروا تر و دریا دل تر می کند و ساده انگارانه و با دیده ی جوانی به روزگار و بازی چرخ می نگرد، رستم اما در رستم و اسفندیار امیدی خردمندانه دارد و با تمامی جان می کوشد تا اشاره ی تقدیر را از جان اسفندیار، و لاجرم از هستی خویش دور کند. رستم در هر دو واقعه به خرد اجتماعی و سنتی خویش آگاه است. در مقابل این پیر آگاه، در جایی سهراب پاک دل و ناآگاه ایستاده و در جای دیگر اسفندیاری که در نهایت آگاهی تن به بلا می دهد و به عاقبت آنچه می کند خردمنداند واقف است.
ـ در روند حماسه حالات روانی شخصیت ها لزوما پایدار نیست. رستم راست کردار بی باک، در لحظه ی خطر، هنگامی که سهراب را نشسته بر سینه ی خویش می بیند، به نیرنگ متوسل می شود. در کار حماسه و اخلاق پهلوانی این عمل از چون رستمی شاید نکوهیده نیست و مجاز شمرده شود.
ـ اسفندیار از کشور و کشوردار می رنجد و به جایی می گریزد که مرگ در انتظار اوست. چه بسا انسان ها که در وضعیت مشرف به مرگ، بارقه ی امیدی در جای جای هستی شان می درخشد و به خلاف آمد عادت عمل می کنند. اسفندیار نیز از این قاعده مستثنی نیست.
ـ برخی از بررسی های دراماتیک از شخصیت ها، امکانن با زبان و ارزش های حماسی هم خوان و هم سو نیستند. به عنوان مثال رجز خوانی پهلوان در آغاز و در حین نبرد، یک ارزش معمول حماسه است اما گاه این رجزخوانی ها به ضد حماسه بدل می شود. افتخاری که رستم نسبت به رودابه مادرش، مهراب شاه کابلی پدر رودابه و بلاخره پشت در پشت تا ضحاک، به اسفندیار می فروشد، هم از این گونه ارزش های ضد حماسی است. با این همه خطوط شخصیت ها و شواهد و شهود برای نشان دادن ویژگی آنها، در همین رجزخوانی ها هم کم و بیش روشن می شود. هم از این روست که وصف شخصیت ها در این داستان ها، گهگاه از چهار چوب روایی حماسه خارج می شود و در بسیاری جاها وجه دراماتیک پیدا می کند. گاه این لحظه ها آنقدر قوی و پر رنگ است که سبب می شود این داستان ها را تراژدی بنامند.
ـ در رستم و اسفندیار هر دو سوی نبرد ایرانی اند (نه انیرانی). این اولین باری ست که رستم در مقابل ایران و ایرانی قرار داده می شود. برخلاف معمول روایت های حماسه، هسته ی نبرد در اینجا ایرانی ـ انیرانی نیست. اسفندیار شاهزاده ی ایرانی در مقابل رستم زابلی و حامی تاج و تخت ایران قرار دارد. نبرد، نبردی ست درونی و عناصر اصلی نظام در مقابل یکدیگر ایستاده اند. رستم در این نبرد هستی رستم در معرض آزمون قرار می گیرد. او اگرچه ماهیتن ایرانی نیست، اما هرگز ضد ایرانی نبوده و همه جا در نبرد علیه "انیران"، برای ایران و استواری نظام این مجموعه بوده است.
ـ در پایان کار کیخسرو، همه ی پهلوانان باقی مانده ی دوره ی حماسی همراه کیخسرو ناپدید می شوند. تنها رستم و گودرز و زال باقی می مانند. به اعتباری رستم حفظ می شود تا کشنده ی و منجی اسفندیار، و "شاهد" شاهزاده باشد، و سپس پیش از افول نظام، در چاه شغاد کشته شود. شاید برای آن که پس از رستم، بهمن بسا ط حکومت سیستان و زابل را نیز برچیند و نقطه ی پایانی بگذارد بر حماسه و زادگاه آن.
ـ نبرد رستم و اسفندیار متعلق به یک دوران گذار از حماسه به تاریخ است. و شخصیت آیینی گشتاسب بیشتر به شخصیت تاریخی پادشاهان ساسانی نزدیک می شود. اسفندیار هنوز بخش های حماسی ـ آیینی خود را حفظ کرده ضمن آن که به بسیاری از ویژگی های تاریخی آراسته است
ـ سیمرغ توتم و حامی قبیله ای ست. که در این داستان، بیشتر حامی زال است.
ـ فردوسی با خبر مرگ اسفندیار و فرجام شوم رستم، داستان را آغاز می کند. این به نوعی فاصله گذاری دراماتیک شبیه است. از همین رو در طول داستان، احساس ما به شکلی دراماتیک تحریک می شود و از دنیای حماسی تا اندازه ای جدا می افتیم.
ـ سوگ رستم بر مرگ اسفندیار، سوگ نوستالژیک تاریخی مردم (سازندگان حماسه) است بر آرزوهای برباد رفته شان، گل اسفندیار پژمرده شده و تیری از کدام جای تقدیر بر هستی رستم نشانه رفته است. او بر سر کشته ی خود زار می زند.
ـ اگر شاه و فرمان او به زعم اسفندیار جزو محرمات است، چگونه است که کتایون و پشوتن و رستم و همه ی عناصر دیگر حماسه که پشتیبان همین آیین و فرهنگ اند، و به همین سرزمین و نحله ی فکری واندیشگی دارند، اسفندیار را به نافرمانی و سرپیچی از "فرمان شاه" دعوت می کنند و در مقابل نجات اسفندیار، پشیزی ارزش برای این محرمات قایل نیستند، و بارها شاه را در مقایسه با اسفندیار حقیر و کوچک می شمارند؟ بنظر می رسد این کتایون است که جریان کودتا و آغاز شورش اسفندیار را به گشتاسب می گوید. "سیم روز گشتاسب آگاه شد که فرزند جوینده ی گاه شد"! این آگاهی از سوی اسفندیار یا دیگری به گوش شاه نمیرسد. از همین رو اسفندیار به مادر می گوید اسرار را نباید با زنان در میان گذاشت چرا که حرفت را بر سر هر برزن و کوی خواهی شنید. کتایون پیش از رفتن اسفندیار، با موی کندن در عزای فرزند، او را از دست رفته می داند.
ـ خودکشی به هر بهانه ای که باشد، چه سیری از این جهان و رهایی از کمبودگی، یا در نهایت ایمانی محض به مقصد و ماورایی ماوراء الطبیعی و رسیدن به رستگاری در آن جهان، باری تن دادن به مرگ و طلب شهادت است. تن دادن به مرگی خود خواسته، ناشی از اراده ی انتخاب مرگ و عدم تمایل به انتظار کشیدن برای مرگ است. آن که در بی اعتباری و پوچی زیستن، تن به مرگ می دهد، در نهایت بی ارادگی و ناتوانی برای ساختن و زیستن، می خواهد اراده ی خود را بر جهان ناممکن تحمیل کند. آن که در طلب شهادت است این اراده را به صورتی آیینی و در نهایت عشق بروز می دهد. در هر دو حال، عشق به مرگ و جاودانگی برای رهایی از گمبودگی در این جهان است. "آنچه ما واقعن پس از مرگ آرزو داریم، ادامه ی همین زندگی ست. همین زندگی خاکی فانی. ولی بدون مرارت ها و شرارت ها، بدون مرگ و ملالش" اونامونو، درد جاودانگی، 196
هر دو در مرز یک تحول و در دوران گذار، بار امانت خویش را، سره یا ناسره، به دوران دیگر می سپارند. مرگ اسفندیار، پایان ماموریتی ست که زمان بر عهده ی او گذاشته. پادشاهی اسفندیار چون سلطنت گشتاسب نیست و نخواهد بود. حضور رستم هم چنان به عنوان یک عامل بالقوه نگهدارنده ی نظام پس از این دوران گذار، مطلوب و منظور نیست. لذا اسفندیار به شهادتی شایسته ی بزرگی و مقدار خود می رسد، و رستم با پیروزی به کمک نماد اسطوره و توتم قبیله ای، به افولی بزرگوارانه تن می دهد، آنچنان که شایسته ی اوست، و به مرگی ناجوانمردانه می رسد. او از پایان کار کیخسرو هیچ حضور عینی در وقایع ندارد. این تنها و آخرین ماموریت اوست، پس از دوره ای که از منوچهر آغاز شده و به کیخسرو تمام گشته است.
این همه برای آن است که گشتاسب شاه و ضد قهرمان داستان به عنوان ضلع سوم این مثلث از سوی مردمی که بر نظام و دوران و آثار آن شوریده اند زنده به گور شود. او بایستی بار دوران خود را به چون بهمنی بسپارد که پرورده ی رستم در سیستان و ویران کننده ی خاندان رستم و سیستان، و نقطه ی پایانی بر نظام و دوران خود است. بساط پهلوانی و حماسه را بر می چیند و آثار یک دوران را از میان بر می دارد. اگرچه مقوله ی تاریخ از بحث ما خارج است اما از اشاره به آن ناچاریم چرا که به گمان من عناصر داستان و زمان فرضی آن به زمان و زمانه ی مصنف شباهت های بسیار دارد.
ـ چرا اسفندیار می خواهد که شومی مرگش دامن رستم را بگیرد؟ چرا این سرنوشت را برای چون رستمی طلب می کند؟ نقطه ی تراژیک همین جاست که رستم نشانه ی تیر بلاست برای ان که رستم است، فراتر از اسفندیار ایستاده، نقطه ی پرگار است. جز رستم مانع دیگری در مقابل اسفندیار باقی نمانده. بجز حضور اسفندیار آشوب گرا و وجود رستم عاصی، جنبنده ای در این حد و قامت در جهان نیست. مصیبت به توان قد و بالا و بزرگی پهلوان فرود می آید، هرچه بزرگ تر، گرفتار مصیبتی عظیم تر و در عین حال باشکوه تر. اگر حلاج نباشی و ان الحق سر ندهی بر دارت نمی کشند. چنین است که چون اسفندیاری مقابل رستم ایستاده. نقطه ی سوگبار اینجاست که اسفندیار در هیچ کجای دیگر نمی تواند اسفندیار بماند و رستم نیز. هر دو به حد و حدودی رسیده اند که از چهارچوب نظام خارج است. پس محکوم به نابودی اند چرا که هر کدام به مرتبه ای بالاتر از خدایان رسیده اند.
ـ مسیری که اسفندیار از گمبودگی تا بزرگی طی می کند، بسیار کوتاه، تند و شکوهمند است. از همین رو ماندن در استخر و دربار گشتاسب، در نظر او ناچیز مینماید. با شتابی که او طی مسیر کرده، جوانمرگی، زیباترین و در عین حال شایسته ترین پایان است. او آشوب گراست بهمین جهت چون تاج را به دست نمی آورد، بر تاج و تخت می شورد و با مرگی سوگبار بر ریشه های پوسیده ی نظام تن می کوبد. او تابع جبر نیست، پس اختیار می کند. اختیار مرگ، پس راندن اشتیاق به حیات جاودان است.

داستان یل اسفندیار از طومار نقالان (چیستا، شماره ی 3، سال پنجم، آبان 1366) جابر عناصری
زمانی از به تخت نشستن گشتاسب می گذرد که "درختی پدید آمد اندر زمین / از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ / درختی گشن بیخ بسیار شاخ / خجسته پی و نام او زردهشت / که آهرمن بد کنش را بکشت / به شاه جهان گفت؛ پیغمبرم / تو را سوی یزدان همی رهبرم"
تن اسنفدیار در آب مقدس شستشو می یابد و پوست و استخوانش رویین می گردد. بجز دو چشم که به هنگام غوطه خوردن در شط مقدس، بهم بر می آیند و دو نقطه ی گزند پذیر می گردند.
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 11, 2025 00:39
No comments have been added yet.